«ناقوسها به صدا درمیآیند» یک رمان ۱۳۶ صفحهای خواندنی از انتشارات «عهد مانا» است که حرفهای زیبا و تازهای برای گفتن دارد.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، «ناقوسها به صدا درمیآیند» داستان دلدادگی یک کشیش مسیحی است که در مسکو زندگی میکند. او کتابها و آثار خطی و قدیمی بسیاری دارد و به این کار عشق میورزد.
وقتی یک نسخه قدیمی از مردی تاجیک به دست او میرسد، علاقهمند میشود که کتاب را از او بخرد، اما مرد تاجیک به دست کسانی که دنبال این کتاب ارزشمند هستند، کشته میشود و از اینجا به بعد، کشیش روسی پا در مسیری میگذارد که به شناخت امام متقین، امیرالمؤمنین، علی (ع) منتهی میشود.
کشیش به خاطر حفظ جان خود از دست قاتلان و دزدان آثار تاریخی، مجبور به ترک مسکو میشود و به بیروت میرود. او کودکیها و بخشی از عمرش را در این شهر گذرانده و پسر، عروس و نوهاش در آنجا زندگی میکنند. علاوه بر این، او در پایتخت لبنان، دوستان و محققان فراوانی از جمله «جرج جرداق» نویسنده کتاب «الامام علی صوتالعدالهالانسانیه» را دارد که میتوانند در کشف شخصیت امام علی (ع) به او کمک کنند.
داستان با دستگیری جنایتکارانی که به خاطر به دست آوردن نسخه خطی، هم دست به قتل مرد تاجیک زده و هم از کلیسا و منزل کشیش سرقت کردهاند، خاتمه مییابد و کشیش که آرامش از دست رفته را بازیافته است، همراه با همسرش به مسکو برمیگردد. او با مطالعه این نسخه خطی تاریخی، پا به دنیای دیگری در شناخت اسلام میگذارد و با آشنایی با نهجالبلاغه و سخنان امام علی(ع) بهترین و ارزشمندترین سوغات بیروت را به خانه بازمیگرداند. چمدان حاوی کتاب قدیمی کشیش در فرودگاه جابهجا میشود و…
در بخش هایی از این رمان می خوانیم:
«علی گفت: من به ابوموسی اشعری راضی نیستم و او را شایسته ی این کار نمی دانم. او از ما جدا شد. مردم را از یاری من بازداشت، سپس فرار کرد تا این که به وی تامین دادم و از گناهش گذشتم. من به حکمیت ابن عباس راضی ام که شایسته تر از اوست. مخالفان گفتند: خیر! ما جز به ابوموسی به دیگری راضی نیستیم! بار دیگر اختلاف ها بالا گرفت. طبل تفرقه به صدا در آمد. یاران دیروز و مخالفان امروز علی، به گونه ای سخن می گفتند که گویی نمایندگان معاویه اند. دستور از او می گیرند و آب به آسیاب او می ریزند. علی خسته و کلافه از این همه دورویی و نفاق، در عجب بود که شیطان چگونه بندگان مومن را نیز می فریبد. رو به آنان گفت: معاویه برای چنین حکمیتی عمروعاص را برگزیده که با او هم رای و نظر است، در حالی که ابوموسی در این امر با من هم عقیده و هم رای نیست. پس شما هم باید در برابرش ابن عباس را قرار دهید، زیرا عمروعاص گره ای نمی بندد مگر این که ابن عباس آن را بگشاید و گره ای را باز نمی کند که پیش از او ابن عباس آن را نبندد. امری را حکم نمی کند مگر این که آن را سست سازد و کاری را سست نمی کند که آن را محکم نسازد. اما سخنان امام تاثیری در آن مردان ریش دراز و قاریان قرآن نداشت…»
«سرگئی گفت: برای من خیلی عجیب است پدر! شما با خواندن این کتاب ها از گذشته هایتان فاصله گرفته اید. تا آن جا که یادم هست، هیچ وقت با هیچ مسلمانی دوستی و مراوده نداشته اید. حالا می خواهید سخنان امام مسلمانان را مثل سخنان عیسی مسیح در کلیسا بخوانید! کشیش گفت: آن چه من فهمیده ام این است که علی شخصیتی است که در یک دین نمی گنجد. او به یک دین تعلق ندارد.»
کشیش همان طور که فنجان قهوه در دستش بود پرسید: اگر داشتن حکومت دینی به معنای بقای دین نیست، پس چرا حاکمان دینی پس از علی اصرار به استقرار حکومت دین داشتند و حکومت را لازمه دین می دانستند؟ مثل بنی عباس و بنی امیه که مدعی بودند نابودی حکومتشان مساوی نابودی دین است.
جرج پاسخ داد: کافی است افکار آنها را در برابر افکار و سخنان علی قرار دهی؛ خواهی دید که بنی عباس و بنی امیه دروغ می گویند. آنها حکومت را برای دنیا خودشان می خواستند و به دین تمسک می جستند. دین بهانه ای بود تا حکومت کنند. دین را در خدمت قدرت خود می خواستند، نه حکومت را در خدمت دین. اگر لازمه بقای دین حکومت بود، پس باید همه پیامبران الهی الزاماً دارای حکومت می بودند و از ادیانی که حکومتی نداشتند، نباید نشانی باقی می ماند. حکومت از نظر علی، ابزار و وسیله بود نه اصل دین؛ وسیله ای در خدمت دین و برای خدمت به مردم. اگر شرایط برای ایجاد حکومت کافی نباشد، دین هرگز نیست و نابود نمی گردد.»