مبلّغان بیگانه باجهان در آن زمان ریلی ساخته بودند و ما با پای پیاده و افتانوخیزان باید روی یکی از خطوط ریل راه میرفتیم. واقعیت تلخ آن است که حالا ما کودکان آن زمان که بینندۀ برنامه ایشان بودیم و قرار بود « مؤمن» بار بیاییم.
ردنا (ادیان نیوز)- فردین علیخواه، عضو گروه جامعهشناسی دانشگاه گیلان؛ زمانی زندان قصر در قلب شهر تهران بود که حالا تبدیل به پارک، مرکز فرهنگی و موزه شده است.
آن زمان در مقابل دروازۀ این زندان پارک بسیار کوچکی قرار داشت که هم اکنون هم هست. در زمان دانشجویی، روزی روی نیمکتهای این پارک نشسته بودم و بر حسب اتفاق با مرد پابهسنگذاشتهای همصحبت شدم. میگفت روزگاری در این زندان، زندانی شده است.
میگفت هر از گاهی از نقطهای بسیار دور به اینجا میآید و به ساختمانهای باقیمانده از آن زمان نگاه میکند و آرام میشود. میگفت نمیداند چرا ولی نگاه میکند، به یاد میآورد و آرام میشود. مقابل نیمکت پوست تخمه جمع شده بود و وقتی با من حرف میزد تخمه هم میشکست و به روبرو زل میزد. میگفت تخمه میشکند و به زندان نگاه میکند و آرام میشود.
از روزگار و از جهان هستی گله داشت. تخمه میشکست و به زندان نگاه میکرد و آرام میشد. مانند آدمی بود که کمربند چرمی پدر مرحومش را در صندوق به یادگار نگه داشته و گاهی با حسی عمیق از فراق به آن خیره میشود. کمربندی که بیرحمانه هر روز به جای نوازشهای پدر، اندام زار و نزار او را زخمی کرده بود.
گاهی اوقات در زیر عکس مجریان و تولیدات دهۀ شصتیِ تلویزیون کامنتهایی میبینم که «خیره شدن به رنج با شکستن تخمه» است، و در واقع یادآور نگه داشتن کمربند خوفناک پدر به یادگاری، دست کشیدن روی آن و به نیکی یاد کردن از گذشته است. برای مثال خانم الهه رضایی در آن زمان مجری برنامه «غیرازبزرگسال» بودند.
نوشتم غیراز بزرگسال چون آن زمان شما یا کودک بودید یا بزرگسال و به جز این دو، از نظر مبلّغان (که بیهیچتجربهای کارگردان یا تهیهکنندۀ تلویزیون شده بودند) سن یا دورهای قابل تصور نبود. تازه، در همان برنامه بهاصطلاح کودک هم شما اساسا بزرگسال تلقی میشدید. ولی در اینجا یک تفاوت ریز وجود داشت. بزرگسالان، خودشان برنامه «صبح جمعه با شما» داشتند که کل برنامه فقط هرهر و کرکر خنده بود ولی در برنامهای که از نظر مبلّغان برای ما کودکان ساخته میشد نباید خندهای وجود میداشت! آنان معتقد بودند که باید از کودکی و حتی قبلتر، از دورۀ جنینی روی آدمها کار کرد و «مؤمن» ساخت. کلمۀ «ساخت» را به عمد استفاده کردم. آنان ما را مانند محصول یک کارخانه می دیدند.
خوب یادم هست که ما برای آنکه بخندیم به برنامه «صبح جمعه با شما» پناه میبردیم. راستش نمیفهمیدیم مجریان آن برنامه چه میگویند، وقتی آنها قاهقاه میخندیدند ما هم میخندیدیم، به هر حال خنده مسری است.
خوب به مجری نوجوانِ برنامه کودک در دهه شصت نگاه کنید. بیهیچ لبخند و تبسمی، مانند کهنسالان روزگاردیده لباس پوشیده و درست مانند آنان هم حرف می زند. وقتی که باران میبارد، بر حسب اتفاق روی سنگ تصویر یا نشانهای از تبسم یا خنده مینشیند ولی ایشان در لبخند از سنگ هم سختتر بود.
او به ما سوگواری یاد میداد و دقیقا به همین خاطر است که ما دهه شصتیها وقتی با صدای کمیبلند میخندیم به شدت میهراسیم و به دور و برمان نگاه میکنیم.
سخن کوتاه کنم. میدانم. میدانم. ایشان و هر مجری دهۀ شصتی هم مانند من قربانی است و مقصّر نیست. دلایل هر چه باشد واقعیت تلخ آن است که حالا ما کودکان آن زمان که بینندۀ برنامه ایشان بودیم و قرار بود « مؤمن» بار بیاییم در اواخر دورۀ میانسالی، و ایشان به عنوان مجری تلویزیونِ آن زمان در اوایل دوره سالمندی قرار دارند.
دیدن زیباییهای زندگی در آن زمان از ما دریغ شد. مبلّغان بیگانهباجهان در آن زمان ریلی ساخته بودند و ما با پای پیاده و افتانوخیزان باید روی یکی از خطوط ریل راه میرفتیم. «کودکی کردن» داستانی ناتمام و ناقص در ما آدمهای دهۀ شصتی است و درست برای همین، هم ما و هم این مجریِ بیتقصیر دیرهنگام لباسهای رنگی میپوشیم، لبخندهای پَهن میزنیم، انگشت در کیک میکنیم و به سر و صورت هم میمالیم.
اگر ما دهۀ شصتیهای جاافتاده گاهی خوشخنده یا رقصنده میشویم سرزنشمان نکنید. درکمان کنید. ما نسل بازمانده از کودکی هستیم.