افراط و تفریط، درگیریهای فرقهای و نبود آزادی بیان؛ دلایل انحطاط تمدن
به گزارش ادیاننیوز؛ اکبر ثبوت(متولد دی ماه ۱۳۲۴)، یکی از پژوهشگران برجسته حوزه دین، تاریخ معاصر، ادبیات، فلسفه و عرفان است که سالها از محضر بزرگان حوزه و دانشگاه علم آموخته و از لذت مصاحبت و خوشهچینی از خرمن دانش شخصیتهای کم نظیری چون علامه شیخ آقابزرگ تهرانی و علامه شعرایی بهره برده و پژوهشهای ارزشمند بسیاری را در زمینههای جنبشهای اجتماعی و فکری گذشته، پیوندهای فرهنگی ایران و شبه قاره، حافظ شناسی، صدراشناسی، تاریخ موسیقی، دفاع از معتقدات و فرهنگ شیعه، بررسی احوال و آثار عرفایی چون حسن بصری و حارث محاسبی و روزبهان بقلی، شرح حال و بررسی آثار و آرای استادانش (علامه شعرایی محمدتقی آملی، مهدی الهی قمشهای، محمود شهابی، مرتضی مطهری و …)، مسائل حقوقی و سیاسی و اجتماعی به سرانجام رسانده است.
همانطور که اشاره شد یکی از دلمشغولیهای وی فلسفه است که از آن به عنوان مادر علوم نام میبرند و در این عرصه نیز اندیشمندان بزرگی در غرب و شرق عالم بدان پرداخته اند. فلسفه در عصر کنونی به نظر میرسد از اهمیت بیشتری برخوردار شده و بسیاری از تحولات را رقم زده است.
به همین مناسبت و به منظور آشنایی بیشتر با فلسفه، فلسفه اسلامی، تاریخ فلسفه، علل انحطاط آن و مسائلی از این دست با اکبر ثبوت گفتوگوی مفصل و صمیانهای داشتیم که مشروح آن از نظر میگذرد؛
آقای ثبوت، ضمن تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید بحث را از اینجا آغاز میکنیم که به نظر شما برخورد ما به عنوان ایرانی، شیعی مذهب، مسلمان و شرقی با آنچه که اسم آن فلسفه اسلامی است و با آثار فیلسوفان مسلمان و مکاتب آنها چگونه باید باشد؟
دو برخورد افراطی و تفریطی در این مورد وجود دارد و ما نقاط ضعف هر دو را نشان میدهیم و برخورد صحیح را که به نظر خودمان معقول است توضیح میدهیم. برخی از کسانی که چشم به آن طرف دنیا دوخته اند، در فرهنگ خودی و در فلسفه ایرانی و اسلامی و در آثار و آراء فیلسوفان مسلمان و ایرانی جز حرفهای باطل و بی سر و ته چیزی نمیبینند و معتقدند که باید اینها را دور ریخت و باید به سراغ فلسفه جدید و آثار فیلسوفان اروپا رفت و حکمت، معرفت، فلسفه و منطق را در آثار آنها جستوجو کرد که این یک نحوه برخورد است.
برخورد دیگر، برخوردی است از نقطه مقابل و کاملا مخالف، و برخورد کسانی است که خیال میکنند فلسفه و تفکر فلسفی صحیح، فقط و فقط همان است که در آثار و آراء فیلسوفان گذشته ما عرضه شده است و آنها هستند که هر آنچه باید گفته شود را گفتهاند و دیگر جایی برای این که کس دیگری حرفی بزند نگذاشتهاند. به این ترتیب در نظر آنها فلسفه جدید و فیلسوفان جدید و آنچه که به عنوان آثار و آراء حکمای اروپا مطرح است، باطل است.
در نظر ما این دو برخورد که دو برخورد غالب است، هر دو نادرست است، یعنی از یک سو اگر کسی تصور کند که فلسفه و تفکر فلسفی به ملاصدرا ختم شده و او حرفی زده که حرف آخر است و حرف دیگری وجود ندارد، این خیلی احمقانه است.
شما بروید و ببینید آنچه که اسم آن را فلسفه اسلامی میگذارند چگونه تکون یافته است، بلا شک مسلمانان در قرنهای اولیه درهای ورود فرهنگهای دیگر را به روی خود باز کردند و از همه جای دنیا هر کتاب و اثری از آثار یونانیان، آثار ایرانیها که به زبان پهلوی بود، آثار سریانیها، هندی ها، اسکندرانیان، معارف یهود، معارف صابئین و خلاصه کتب مختلف در باب حکمت، طب، افسانه، فلسفه، ریاضی، هیئت و …، را گرفتند و ترجمه کردند و در معرض مطالعه دانشجویان و دانشپژوهان قرار دادند.
یعنی یک محیط کاملا آزاد برای برخورد اندیشههای مختلف فراهم کردند تا بدانند که تا آن مرحله از تاریخ، در تاریخ تفکر بشری چه گذشته است، حتی یکی دو قرن عنوان قرن ترجمه به خود گرفت و بگیر و ببندی هم برای این که کسی کتابی را بخواند و ترجمه یا منتشر کند. یا نبود یا بسیار کم بود.
وقتی مسلمانان توانستند محصول قرنها تفکر بشری را که در گوشه و کنار دنیا منتشر بود بگیرند و این را هضم کنند، آمادگی یافتند برای این که خودشان آثار تازهای را در تکمیل آنچه دیگران گفته بودند بیاورند، یعنی اگر مسلمانان میخواستند بدون توجه به آنچه که تا آن تاریخ، در عرصه فرهنگ، تحقیق و عرضه شده بود، (یعنی از صفر) شروع کنند، بعد از هزار سال میرسیدند به آنجایی که دیگران قبلا رسیده بودند.
بنابراین آمدند گفتند، آنها کارشان را کردهاند و ما بر فراز بناهای آنها بناهای تازه ای میسازیم و همین کار را نیز کردند و در نتیجه باز کردن درِ ورودی به روی فرهنگهای مختلف و هضم کردن آنچه در فرهنگهای مختلف بود، و با به کار انداختن قوه ابتکار و خلاقیت، مسلمانان توانستند یک فرهنگ پیشرفته در عرصه های مختلف از جمله فلسفه عرضه کنند.
شما وقتی به تاریخ تمدن و فرهنگ مراجعه میکنید، میبینید دوره طلایی این فرهنگ و تمدن و اوج آن از قرن سوم شروع میشود و تا بخشی از قرن پنجم ادامه پیدا میکند و بزرگترین مغزهای تاریخ اسلام در همین مرحله است که ظهور میکنند.
یعنی اگر فارابی است، متعلق به همین مرحله است، ابن سینا، محمد بن زکریا و ابوریحان نیز همینطور، حالا اینها در عرصه علوم عقلی و علوم پایه مطرح هستند، وقتی سراغ علوم دینی هم بروید میبینید بزرگترین علمای دینی نیز متعلق به همین مرحله هستند، یعنی شیخ مفید، شیخ صدوق، شیخ طوسی و سید مرتضی از شیعه متعلق به این مرحله هستند و از فرقه معتزله نیز قاضی عبدالجبار معتزلی که یکی از بزرگترین علمای آنان محسوب میشود متعلق به این مرحله است. سراغ اشاعره هم برویم میبینیم ابوالحسن اشعری که پایهگذار مکتب اشعری است نیز متعلق به این مرحله است.
مسلمانان در آن قرنها، اولا بنیاد کارشان بر تعقل بود و ثانیا دروازهها را برای ورود اندیشههای مختلف از سراسر دنیا باز کرده بودند و آثار حکیمان و فلاسفه و متفکران سراسر دنیا را میخواندند، نتیجه این شد که یک فرهنگ خیلی غنی و طلایی را توانستند پایهگذاری کنند و بالاترین و عظیمترین چهرههای علمی و فلسفی و حتی دینی را عرضه کردند.
اما متاسفانه آن شرایط دوام نیاورد، چرا دوام نیاورد؟ به این دلیل که شرایط سیاسی حاکم بر ایران دگرگون شد، به این معنا که ما در قرن سوم و چهارم، میبینیم که در ایران، در یک سو حکام سامانی حکومت میکنند و در یک سو حکام بویهای.
هر یک از این دو سلسله پیرو مذهبی بودند، سامانیان پیرو مذهب اهل سنت بودند، و بویهایها پیرو تشیع بودند ولی در عین حال، هر دو سلسله، آزادی فکر و مذهب را محترم میشمردند، یعنی سامانیان اگر سنی بودند، دشمن شیعه نبودند و در صدد اینکه با تشیع بجنگند و شیعه را سرکوب کنند نبودند.
بویهایها نیز با این که شیعه و در مقام ترویج تشیع بودند و حتی صاحب ابن عباد که از وزرای آنها بود، از متکلمان و محدثان بزرگ شیعه محسوب میشود، و خود مجلس درس داشت، مع ذلک اینها نیز در مقام سرکوب سنیگری نبودند، بلکه در حکومتشان مقامات عالی را به اهل سنت یا به غیر مسلمانان میدادند از باب مثال همین صاحب بن عباد ، برای تصدی عالی ترین مقام قضایی، قاضی عبدالجبار را انتخاب کرده بود که شیعی نبود و منتقد تشیع هم محسوب میشد، یا عضد الدوله و برخی دیگر از پادشاهان بویه ای وزرایی از غیر مسلمانان داشتند.
آیا این کار آنها از روی اعتقادشان بود یا دلایل دیگری مانند اغراض سیاسی و … برای این کار داشتند؟
تفکر آنها این بود که باید دید هر کاری از عهده چه کسی بیشتر و بهتر بر میآید، زبان حال عضد الدوله این بود که این وزیر اگرچه مسیحی است، ولی در عین حال بهتر میتواند از عهده این کار برآید ، یعنی اگر من مومن و شیعه هستم، و حرم امام علی(ع) را میسازم و عتبات مقدسه در عراق و مدینه را تعمیر میکنم و اهتمام زیادی در حمایت از شیخ مفید دارم، اما نباید آدم ضعیفی را صرفا به این دلیل که شیعه است به وزارت منصوب کنم و کسی را که غیر مسلمان است اما توانایی دارد، کنار بگذارم.
غرض این است که در دوران بویهای از یک سو، بنا بر ترویج تشیع است و از یک سو در عالم سیاست آنچه مطرح است همان است که به عنوان شایسته سالاری از آن نام میبریم، دوره سامانی نیز به همین ترتیب است، ولی هنگامی که غزنویها بر ایران مسلط شدند، از آن تاریخ، تعصب بود که بر ایران حاکم شد و با حاکمیت تعصب جلوی تفکر آزاد گرفته شد.
یعنی سلطان محمود غزنوی یک سنی ضد شیعی، بنیاد کار را بر روی سرکوب شیعه، سرکوب معتزله، سرکوب تفکر آزاد و سرکوب فلسفه گذاشت، بر همین «ری» که تهران الآن است وقتی مسلط شد عملکردش را از شعری که فرخی در مدح او سروده میتوان فهمید، میگوید «دار فرو بستی باری دویست/ گفتی کاین در خور خوی شماست»، دویست آدم متفکر و فهیم را به جرم این که از نظر اعتقادی با سلطان فاصله داشتند و شیعی یا معتزلی و … بودند، همه را دار زد و کتابهایی را که در کتابخانه دیلمیان شیعی بود، به امر او سوزاندند، به این ترتیب دوران انحطاط فکری ما آغاز شد.
واکنش مردم آن عصر به این اتفاقات چه بوده است؟
مردم در برابر یک قوه قاهره جباره قرار گرفتند، یعنی در برابر هزاران نیروی نظامی که هر کسی بخواهد کوچکترین اعتراضی کند به سرنوشت آن دویست نفر دچار میشود و خیلیها نیز دچار شدند، بنابراین دستاورد یا محصول عملی سرکوب این است که روز به روز به جای این که جلو برویم به عقبتر میرویم. البته چنان نیست که شب بخوابیم و صبح بلند شویم و روزگار ابن سینا تبدیل شود به روزگاری که هیچ علمی نیست، بلکه این انحطاط یک امر تدریجی است.
اینکه این انحطاط در دوره ما نیز وجود دارد علتش چیست، آیا از ناحیه حاکمیت این انحطاط ادامهدار شده یا فلاسفه خودمان به این فکر نیستند که به این انحطاط پایان دهند و فرضا خوانش جدیدی از ملاصدرا ارائه کنند.
صحبت ما سر حاکمیت نیست، قانون کلی را میگوییم که بر کل عالم حاکم بوده و آن قانون این بوده و هست که هر کجای دنیا تفکر آزاد وجود داشته باشد و امکان تبادل تبدیل افکار مابین افراد آن جامعه در سطح گسترده وجود داشته باشد و امکان این که افراد آن جامعه بتوانند از با ثمرات فکری جوامع دیگر استفاده کنند، وجود داشته باشد، این جامعه از نظر فکری رو به پیشرفت است.
البته این نیز به صورت دفعی نیست و مسلمانان هم یک قرن را به عنوان ترجمه سَر کردند و در این یک قرن تقریبا آزادی فکری حاکم بوده و در قرن بعدی که به دنبال آن آمد، ثمرات این ماجرا آشکار شد ، بنابراین ما با یک قاعده کلی مواجه هستیم.
نمونه دیگر: شما یک مقایسه کنید مابین یونان دوره هخامنشی و ادوار بعد، با ایرانی که ما داشتهایم در همان اعصار، یا به تعبیری دیگر مابین یونانی که مثلا سه هزار سال قبل بوده با ایران سه هزار سال قبل، وقتی بروید سراغ یونان دو هزار و پانصد سال قبل میبینید از نظر وسعت به نسبت ایران چیزی نیست، نقشه ایران و یونان آن روز را نگاه کنید که ایران تا مصر و چین رفته است و باز همینطور بخش هایی از کشورهای عربی را دارد و اصلا وسعت یونان با و ایران قابل مقایسه نیست.
از نظر قدرت حکومت هم، شاید بشود گفت تنها حاکمی که در یونان برخاست و توانست اقتداری در عالم نشان دهد ، اسکندر بود و مجموع دوران اسکندر و جانشینان او نیز حدودا ۵۰ سال بوده است، در مقابل به اقتدار پادشاهان ایران در آن ادوار نگاه کنید، میبینید که چه خبر بوده است، بخشهای عظیمی از کل دنیا در قلمرو حکومت ما بوده و پادشاهان بزرگی از جمله کوروش، داریوش و … داشتهایم.
شما نقاط قوت چشمگیر ایران اعم از وسعت، جمعیت و اقتدار حکومتها را نگاه کنید و باز بیایید به سراغ یونان که به لحاظ وسعت و جمعیت، نسبت به ایران چیزی نبوده و به لحاظ حکومت نیز فقط اسکندر است، اما در عین حال وقتی به تاریخ یونان آن اعصار نگاه میکنید، میبینید که بزرگترین مغزهای بشر از آنجا برخاسته است که میتوان به افلاطون، فیثاغورس، اقلیدس، ذیمقراطیس، بقراط، ارسطو، سقراط، هرقلیطوس و … اشاره کرد، آدم متحیر میماند که از یک سرزمین کوچک چقدر ممکن است مغزهای عظیم برخیزد، اما وقتی ایران را نگاه میکنیم میبینیم خبری نیست.
در ایران اگر کل تاریخ قبل از اسلام را نگاه کنیم، بی اغراق پنج نفر نداریم که از نظر نقشی که در پیشرفت تفکر بشر داشتند با آنها که در یونان بودند قابل مقایسه باشند، کسانی مثل مزدک و مانی و …، بودهاند اما از اینها که بگذرید، چه کسانی هستند که در پیشبرد طب و فلسفه و ریاضی وهیئت و طبیعیات و …، نقش داشته باشند؟
بعد بروید سراغ ایران بعد از اسلام، میبینید که یک دفعه در عرض دو سه قرن همین ایرانی که خبری به لحاظ فکری و فرهنگی در آن نبود، به یکباره بزرگترین نوابغ بشری مانند ابن سینا و ابوریحان و محمد بن زکریا از آن بر میخیزند. چرا اینطور است؟ متاسفانه نمینشینیم روی اینها فکر کنیم که آن انحطاط و این پیشرفت به چه علت بوده است.
در واقع با تغییر شرایط معجزه شده است زیرا قبل از اسلام، از یکسو شرایط سرسخت طبقاتی در ایران حاکم بوده که اجازه نمیداد علم و فرهنگ عمومی باشد و بنابراین اکثریت قریب به اتفاق مردم از دسترسی به مراحل اولیه سواد محروم بودند و طبیعی است که در آن جامعه ابن سینا و سقراط نمیتواند ظهور کند.
قدری در مورد شرایط علم و فرهنگ، پس از ظهور اسلام توضیح دهید.
بعد از اسلام حداقل چیزی که وجود دارد، عمومی شدن علم و فرهنگ است و همین مسئله موجب میشود شما یک دفعه میبینید که از یک طرف، عمومی شدن علم و فرهنگ و از طرف دیگر آزادی تفکر و از طرف دیگر امکان تبادل فکر با کل دنیا، دست به دست هم میدهد و این همه نوابغ بشری ظهور میکنند.
یا باز همین ماجرا را در اروپا میبینید، در آنجا نیز تا وقتی در قرون وسطی سرکوب فکری بود و کسانی را که حرف تازهای داشتند، میسوزاندند و …، یا مانند گالیله وادار به توبه میکردند. طبیعتاً در چنین شرایطی امکان پیشرفت فکری کم بود، از وقتی آن شرایط به هم ریخت و تفکر آزاد مطرح شد، آن وقت بود که از هر گوشه این همه متفکر برخاست و تمدنی به وجود آمد که با قبل قابل مقایسه نبود.
آن زمان که انحطاط در ایران از بین رفت، در واقع علتش این بود که اسلام به ایران آمد و جا افتاد، علم و فرهنگ که تا پیش از اسلام عمومی نبود، عمومی شد. از طرف دیگر در قرون اولیه میبینید که اندک اندک آزادی تفکر، آزادی عقیده و آزادی مذهبی کموبیش حاکم شده و این عامل وقتی با عامل اول، یعنی عمومی شدن فرهنگ و عامل سوم که امکان تبادل فکری است، دست به هم دادند، شاهد به وجود آمدن شرایط جدیدی بودیم، به قول شاعر «حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت …».
ولی متأسفانه آن شرایط دوام نیاورد و خرده خرده به طرف انحطاط حرکت کردیم؛ یعنی میبینید که هر چقدر بساط سرکوب عقاید بیشتر حاکم میشود، انحطاط فکری هم بیشتر میشود. در عصر غزنوی همین بساط انحطاط فکری وجود دارد و بعد از غزنویان نیز چنین بساطی داریم. مابین یک سیاستمدار دوره بویهای با یک سیاستمدار دوره سلجوقی مقایسه کنید، هر دو از سیاست مداران بزرگ تاریخ ایران هستند. سیاستمدار دوره بویهای صاحب بن عباد و سیاستمدار دوره سلجوقی خواجه نظامالملک است.
صاحب بن عباد از علما، محدثان و متکلمان شیعه است، ولی در عین حال در عالم سیاست به دنبال سرکوب مخالفان شیعه نیست، او کسی را برای عالیترین مقام قضائی برمیگزیند که معتزلی و منتقد شیعه است ولی وقتی سراغ خواجه نظامالملک میروید، میبینید او یک آدم متعصب ضدشیعی، ضد اسماعیلی و ضد حنفی است، مدارس اسلامیهای که در ممالک مختلف اسلامی تأسیس کرده بود، شرط کرده بود که در این مدارس فقط کسانی حق دارند درس بخوانند و تدریس کنند که مذهب شافعی داشته باشند.
وقتی این قدر تنگنظری وجود دارد، انحطاط هم میآید و درگیریهای فرقهای نیز در عالم اسلام بیشتر میشود؛ یعنی در خود ایران درگیریهای بین شیعیان و سنیها، درگیریهای این دو فرقه با اسماعیلیها و چه رسد به غیر مسلمانان، گسترش پیدا میکند؛ یعنی نیرویی که باید صرف پیشرفت مملکت شود، همهاش صرف این میشود که این فرقه آن فرقه را بکوبد و بر عکس؛ یکی از دلایل اصلی و شاید مهمترین دلیلی که موجب شد مغولان، ایران را تسخیر کنند، همین تفرقه و تشتتی بود که مردم بر سر اعتقادات مذهبی داشتند.
به گمانم یاقوت در معجم البلدان نقل میکند که «ری» را دیدم ویرانه شده بود و میگفتند که این شهر سه منطقه مهم داشته است؛ یک منطقه شیعهنشین، یکی حنفینشین و یکی هم شافعینشین؛ اول حنفیها با شافعیها دست به یکی کردند و به جنگ شیعه آمدند و در نتیجه منطقه شیعهنشین ویران شد، بعداً در میان شافعیها و حنفیها جنگ درگرفت و دو منطقه دیگر هم ویران شد و در نتیجه وقتی مغولها آمدند، چیزی برای ویران کردن نمانده بود.
همچنین در اصفهان مابین دو فرقه حنفی و شافعی درگیری بود و دو خاندان بزرگ که قدرت را در دست داشتند، با یکدیگر در جنگ و ستیز بودند و مغولها که به سراغ اصفهان آمدند دیدند اصفهان حصار محکمی دارد و نمیتوانند به آن وارد شوند، ولی سران یکی از این دو خاندان به خارج از شهر رفتند و به مغولان گفتند که ما دروازه شهر را به روی شما باز میکنیم تا وارد شهر شوید، وقتی آمدید، بگذارید ما حساب آن خاندان دیگر را برسیم، مغولان نیز میپذیرند، به این ترتیب مردم خود این شهر راه را به روی سپاه مهاجم باز کردند و مغولان نیز پس از ورود به شهر، هر دو خاندان را تارومار کردند.
نمونه دیگر را ابن عربی نقل میکند و میگوید که در ایران کار به جایی رسید که حنفیها و شافعیها در ماه رمضان روزه خود را میخوردند تا قدرت داشته باشند با یکدیگر بجنگند و جهاد کنند. باری در پاسخ این پرسش که چرا دچار انحطاط شدیم، باید گفت: چون به جای اینکه مسیر تفکر و عمل، به سوی کشف حقیقت و شناخت دنیا برود، به سوی سرکوبگری فرقهای رفت و تا آمدن مغول این روال ادامه داشت.
مغولها که به ایران میآیند، البته سرکوب و کشتار را میآورند، ولی در عین حال آمدن آنها حسنی هم داشته است، چون آنها بر خلاف حکام قبلی، دنبال سرکوبگریهای مذهبی نبودند لذا فیالجمله آزادی مذهبی مجدداً برقرار میشود و با این آزادی مذهبی، دو مرتبه آن استعدادهای سرکوب شده شروع به شکوفا شدن میکند و مردی مانند خواجه طوسی که از نظر من به یک معنا در تاریخ اسلام بینظیر است، ظهور میکند. خواجه طوسی از بزرگترین نوابغ تاریخ بشری و یکی از هیئتدانان و فیلسوفان نامی محسوب میشود و در رشتههای مختلف علمی تسلّط دارد و در مورد شخصیت او باید به صورت مستقل به گفتوگو پرداخت.
به هر حال ظهور خواجه یا کسانی مانند او، محصول همان یک مقدار آزادی فکری است که مغولان به صورت ناخواسته به ایران آورده بودند، ولی متاسفانه باز هم بعد از یک برهه زمانی، مجدداً همان بساط عصبیتهای مذهبی برقرار میشود و اوج این سرکوبگریهای مذهبی در دوره صفویه است که از یک نظر جانیترین حکامی بودند که در طول تاریخ داشتیم و آدمکشیها و سرکوبگریهای فکری را به اوج رساندند.
البته نمیشود از انصاف گذشت، که در دوره صفویه، در هنر و معماری پیشرفتهای خوبی داشتهایم، اما از نظر علمی چیز قابل عرضهای نداشتهایم. از نظر فلسفی نیز ملاصدرا را داریم که به یک معنا بزرگترین فیلسوف شیعی است، اما به دلیل شرایط حاکم بر دوران صفوی، او با همه عظمت، به جایگاه والایی در رشتههای علمی دست نیافته، یعنی نه ریاضیاتش در سطح ابوریحان و خواجه طوسی است، نه در طب و طبیعیات به اندازه محمد بن زکریا و ابن سینا تسلط دارد. تفکر فلسفیاش نیز بیش از آنچه با منطق استوار شده باشد با عرفان گره خورده است. البته غرض عیبجویی نیست ولی میخواهیم تذکر بدهیم، اینکه تفکر ملاصدرا با تفکر علمی فاصله دارد، معلول چه شرایطی است؛ یعنی خود او نیز قربانی شرایطی است که در طی ادوار مختلف به وجود آمده است.
بعد از ملاصدرا نیز چنانکه میدانیم، تا پایان دوره صفویه بساط سرکوبگریهای فرقهای رونق داشته است و در دوره قاجار نیز سرکوبگریهای فرقهای، به اسم صوفیکشی، بابیکشی و … ادامه داشته است؛ خلاصه، متفکران ما دیگر آرزوی آزادی فکری را به گور میبرند تا بتوانند در پناه آن آزادی فکری پیشرفتهایی در علم و فلسفه و … داشته باشند.
برخی از روشنفکران معتقدند که اکنون اسفار خواندن چندان فایدهای ندارد، آیا این چنین است؟
اینکه با اسفار خواندن به جایی نمیرسیم درست است، برای اینکه بعد از اسفار این قدر دنیای دانش پیشرفت کرده که توقف کردن در اسفار یعنی برویم و در قرن یازدهم بایستیم و درجا بزنیم، اما باید ببینیم که شیوه اروپائیان که پیشروان زمان ما هستند در این مورد چیست؟
ببینید، اروپائیان نه امروز و نه یک قرن قبل و نه یک قرن پیش از آن، هیچ وقت روی افلاطون توقف نکردند، هیچ وقت نیز نگفتند افلاطون به درد نمیخورد، این توقف کردن برنامه دوره قرون وسطی بوده است، یعنی دورهای که آمدند یک معجونی از تعلیمات مسیح را با یک سلسله حرفهای ارسطو، افلاطون و …، آمیختند و گفتند این فلسفه رسمی و شناخته شده است و کسی نباید از آن عدول کند.
نتیجه این جریان این شد که آدمها به جای اینکه خودشان فکر کنند و مغز را به کار اندازند، تصورشان برای درک حقایق این بود که بالاترین و درستترین حرف آن است که ارسطو گفته است، وقتی میخواستند بالاترین حرف را بزنند میگفتند «و کذا قال الحکیم»، حکیم این طور گفت و فصلالخطاب است. یا استاد این طور گفت و جای حرف نیست، «بزرگان طریق خرد رُفتهاند/ همه هر چه باید بگو گفتهاند» و ما فقط باید حرفهای آنها را بفهمیم.
این تفکر بود که منجر به انحطاط و درجا زدن شد و پس از قرنها که بشر دچار این انحطاط بود، اروپائیان به خود آمدند که مقام افلاطون و ارسطو به جای خود، ولی معنا ندارد که ما برای درک حقیقت، فقط دنبال این باشیم که او چه گفته است، باید حرف او را بفهمیم اما خودمان نیز باید فکر کنیم.
از آن به بعد این تفکر حاکم شد که فلسفههای قبلی و مکتبهای فلسفی پیشین را باید دقیقاً شناخت و آنچه را در این مکتبها با عقل، علم و برهان جور درمیآید، بپذیریم و بقیه حرفهایشان را نیز در حکم اشیاء موزهای بدانیم که باید آنها را در موزه تاریخ فکر بگذاریم.
موزهای که درست میکنیم، کوزه هزار سال قبل را نیز در آن جا میگذاریم که بدانیم هزار سال قبل چنین چیزی ساخته شده است، حالا خیلی از حرفهای آنها به درد نمیخورد و منسوخ شده، اما نه به این معنا که همه حرفها را دور بریزیم و آنها را «هو» کنیم، خیر اگر آنها نبودند ما نبودیم.
اینکه میتوانیم حرفی کاملتر از حرف آنها بزنیم دلیلش این است که روی شانه آنها نشستهایم، لذا حق آنها محفوظ است، اما به این معنا که آنها پیشرو بودند و راه را باز کردند که این راه را ما ادامه دهیم؛ در حوزه ضربالمثل جالبی بود که میگفتند: «الفضل لهم لا العلم لهم»، فضیلت و برتریِ پیشرو بودن در تفکر برای آنها است، اما علم انحصاری هیچ کس نیست، بلکه آنها در راه علم کار کردند و راه را برای ما باز کردند و ما نیز باید آن را تکمیل کنیم.
غزالی نیز که یکی از حکمای بزرگ اسلام است، عبارت زیبایی دارد «هُم رجال و نحن رجال»؛ میگوید به رخ ما نکشید که چه کسانی چه گفتهاند، آنها بزرگ بودند ولی ما هم آدمیم و عقل داریم، معنا ندارد که در تفکر تقلید را حاکم کنیم. وقتی در تاریخ اسلام، به قرون اولیه مراجعه میکنیم میبینیم که ضدیت با تفکر تقلیدی، همهجا حاکم است، یک وقتی لازم است که یکایک حرفهای علمای بزرگ ما از سیدمرتضی تا شیخ طوسی، ملاصدرا، غزالی و … را که در تخطئه تفکر تقلیدی گفتهاند، توضیح دهیم.
بنابراین بنیاد تفکر و بنیاد فلسفه در عالم اسلام بر نفی و تخطئه تقلید بوده است، ولی متاسفانه در قرون اخیر آن مبنای متین و استواری که برای تفکر داشتیم، که اصل برهان است، اصل تعقل و تفکر آزاد است، آن مبنا متأسفانه از دست رفته است.
چطور این اتفاق افتاده و اینکه امروز نیز شاهد این تفکر قرون وسطایی هستیم از کدام فرهنگ وارد شده است؟
اینجا یاد خاطرهای افتادم، خدا رحمت کند دکتر غلامحسین صدیقی، استاد بنده، دهه ۵۰ یک بار که خدمتشان رسیدیم، مثل اینکه همان روزهای درگذشت پروفسور هشترودی بود که به یک معنا بزرگترین دانشمند ایران در یکی دو قرن اخیر در علوم جدید بود، در آنجا این بحث مطرح شد که پروفسور هشترودی وصیت کرده بود که مرا در مدخل ورودی دانشگاه تهران دفن کنید که البته قبول نکردند و در بهشت زهرا او را دفن کردند، استاد صدیقی گفت میدانید این وصیت چه پیامی دارد؟ پیامش این است که میگوید کسی که علم میخواهد باید به سراغ ما بیاید، اما از ما عبور کند، یعنی در کنار ما نایستد و بگذرد و پیش برود.
سپس گفت در عالم اسلام و در تمدن اسلامی تا وقتی بنیاد کار بر حرکت فکری بود، شاهد پیشرفت و ترقی بودیم و در اوج پیشرفت قرار داشتیم؛ امام علی(ع) میگوید «العلی محظوره الا علی/ من بنی فوق بناء السلف»، ترقی و پیشرفت فقط نصیب کسانی است که بر بالای بنیاد فرهنگ و تمدنی که پیشینیان ساختند بنای تازهای بگذارند و به آنچه اسلاف ساختند اکتفا نکنند. ما ایرانیها و مسلمانان هم تا وقتی شعارمان این شعر امیرمؤمنان(ع) بود، پیشرفت میکردیم ولی از وقتی ایستادیم و توقف کردیم و بنا را بر تقلید در تفکر گذاشتیم، نتیجه کارمان انحطاط، خسارت و … بود.
بگذریم. کسانی هم که میخواهند در برابر این جریان طغیان کنند، یعنی در برار تفکر تقلیدی طغیان کنند، از آن دنده میافتند و خیال میکنند اگر ما هر چه کتاب فلسفه و آثار فکری پیشینیانمان است، دور بریزیم مشکل حل میشود، اما مگر اروپاییها که در مسیر تحول افتادند، آثار افلاطون، ارسطو، دکارت، کانت و … را دور ریختند؟ خیر همه اینها را نگه داشتند و تدریس میکنند، افکار آنها را بررسی میکنند اما در عین حال خودشان مستقلاً فکر میکنند.
یعنی همان سخنی که ملاصدرا شعار خود ساخته بود: «نحن ابناء الدلیل نمیل معه حیث ما یمیل»، ما رفیق دلیل و برهان هستیم، هر جا دلیل ما را ببرد، دنبال آن میرویم، ولی متأسفانه بعد از روزگار صدرا، در فلسفه ما تفکر تقلیدی یا تفکر نفی و تخطئه مطلق حاکم شده؛ یعنی کسانی ملاصدرا را به عنوان مرجع تقلید و معصوم گرفتند، در حالی که او بارها میگوید که آنچه را گفتم هیچ وقت فکر نمیکنم حرف آخر باشد؛ خود او هم نظریاتش را بارها بازخوانی و عوض کرده است. اما اینها حاضر نیستند از نظریات او عدول کنند.
در مقابل، کسانی هم که در مقام نقد صدرا هستند، به جای این که نقدهایی بر اساس برهان و تفکر صحیح عرضه کنند، اصل تفکر فلسفی را نفی کردند و گفتند تفکر فلسفی باطل است؛ میگفتند مقلد ملاصدرا نباش و آثار او را دور بریز و مقلد ما باش، یا به جای نقدهای صحیح بر صدرا یک سلسله نقدهای خندهدار بر او مطرح میکنند.
تحلیل شما در مورد شرایط امروز و نوع مواجهه با میراث فلاسفه اسلامی چیست؟ آیا قرار است که فقط این آثار را شرح کنیم؟
ببینید، اروپائیان چه برخوردی با آثار و آرای افلاطون، ارسطو، فلوطین و حکمای خودشان مانند دکارت، کانت، هگل و … دارند؟ آیا آثار اینها را میگیرند و توقف میکنند و فقط اکتفا میکنند به این که آنها را شرح کنند؟ خیر.
از آن طرف، اروپائیان در طول این قرون که در مسیر پیشرفت افتادند، آیا آثار افلاطون، ارسطو، فلوطین و … را کنار گذاشتهاند و معتقدند که باید آنها را دور بریزند؟ این دو برخورد که اروپائیان آن را ندارند، در جامعه ما وجود دارد، کسانی خیال میکنند با آثار ملاصدرا تمام مشکلات فکری عالم را میتوان حل کرد و دیگر هیچ فلسفهای نیست که بعد از آن بیاید، کسانی هم میگویند آثار او را دور بریزید که همهاش حرف مفت است.
واقع مطلب این است که آثار ملاصدرا، فارابی و ابنسینا …، از مواریث گرانبهای بشریت است؛ آثار اینها کمتر از آثار افلاطون، ارسطو، کانت، دکارت و … نیست که شاید بعضی جاها بیشتر هم باشد؛ لذا اینها دورریختنی نیستند، اما آنان را معصوم و مرجع تقلید نباید گرفت.
نباید روی آثار اینها توقف کرد، این آثار نباید ما را به توقف وا دارد، باید شیوه اینها را ببینیم و به جای اینکه بر روی حرفهای اینها توقف کنیم باید ببینیم شیوههایشان چه بوده است، ملاصدرا آن همه بر علیه تقلید در تفکر گفته است.
شما میبینید که ملاصدرا و دکارت هر دو معاصر هستند؛ هر دو نیز علیه تفکر تقلیدی گفتهاند، دکارت شاید ۱۰ سال بعد از ملاصدرا از دنیا رفته باشد، هر دو معاصر هستند و پیام هر دو نفی تفکر تقلیدی است، اروپائیان آن پیام را از دکارت گرفتند و با همان پیام جلو رفتند، ولی ما آن پیام را از صدرا نگرفتیم و فقط رفتیم و به حاشیهزدن بر حرفهای صدرا مشغول شدیم، شرح و حاشیه خوب است اما اگر بخواهد در همین مرحله توقف شود، این به معنای مرگ تفکر است.
به هرحال هر وقت از این افراط و تفریط توانستیم خودمان را برهانیم و آثار بزرگان گذشته را، چه آثار علمی مانند قانون ابنسینا، الحاوی از محمد بن زکریا، یا فلسفی مانند شفا، اسفار و حکمتالاشراق، یا ادبی مانند شاهنامه و گلستان و دیوان حافظ یا عرفانی مانند مثنوی و فصوصالحکم، در جای حقیقی خود قرار دهیم و هر چه را با علم و عقل و اخلاق سازگار بود بگیریم و آنها را که سازگاری نداشت رها کنیم، آن وقت است که پیشرفت میکنیم.
اصلاً مبنای فلسفه بر تفکر آزاد است، کسی که میخواهد فلسفه تقلیدی داشته باشد، فلسفه را نشناخته است، اهمیت ملاصدرا نیز در این است که آزاداندیش بوده و برای این که معارف بشری را بگیرد از رفتن به سراغ هیچ مکتب و متفکری ابا نداشته است.
مثلاً میگوید که مهمترین نظریه فلسفیاش را که تشکیک در وجود است، از حکمای ایران باستان گرفته است و پارهای از دیگر نظراتش را نیز به همانان نسبت میدهد. باز میبینید که از شیوههای امام غزالی و امام فخر رازی در نقد و تحلیل مسائل بسیار استفاده میکند، با این که آن دو ضد فلسفه و غیر شیعیاند و ملاصدرا فیلسوف و شیعی است، اما این مانع از آن نبوده که سراغ آن دو برود، همچنین استفادهاش از معارف یونانیان که بسی بیشتر است.
استفادهاش از عرفان نیز همین طور. عرفا و فلاسفه در اهداف و چگونگی طرح و تحلیل مسائل، با هم اختلافات بسیاری داشتهاند اما ملاصدرا معتقد است که راه فیلسوفان به همانجایی ختم میشود که حرف عرفا؛ لذا میتوان از آنها نیز استفاده کرد او خیلی از مسائل عرفانی را برهانی میکند و خلاصه از هر کسی که میتوانسته استفاده کرده و اگر میخواست فقط از منابع یک مکتب استفاده کند، نگاهش آن گونه عمیق و فراگیر نمیشد.
در جریان فلسفی ایران امروز نیز فلاسفهای داریم که جریان آزاد اندیشی را دنبال کنند؟
البته حکمتشناسان و استادان زحمتکشی داریم که در عرصه تعلیم و نشر فلسفه اسلامی فلسفه جدید تلاش و کوشش میکنند، منتها جو عمومی جامعه باید طوری باشد که آزادی فکر بیش از اینها بر آن حاکم باشد.
از مابین گذشتگان مرحوم دکتر مهدی حائری یزدی استادی بود که هم در فلسفه اسلامی به مرحله اجتهاد رسید و هم فلسفه اروپایی را خوب خوانده و در آن مهارت یافته بود، الان نیز استادان مبرزی هستند ولی توقع و انتظار ما خیلی بیش از اینها است.
ایکنا: سؤالی که مطرح میشود این است که چرا امثال داوری اردکانیها و … جریانساز نبودند، آیا نحوه حکومتداری موجب شده که فلسفه در انزوا قرار گیرد؟
شما نگاه کنید به اروپا و ببینید که در آن سرزمین، از همان موقعی که فلسفه در خط ترقی افتاده، فلسفه سیاسی در شیوه حکومتداری رشد و نفوذ کرده و تأثیرگذار بوده است، در حالی که در ایران، چه در دوره ملاصدرا که اوج فلسفه اسلامی است و چه بعد از آن، اصلاً شاهد حضور فلسفه و عقلگرایی در سیاست نیستید.
یعنی هر کدام ساز خودشان را میزنند، از باب مثال مرحوم فروغی یکی از اولین کسانی است که فلسفه اروپایی را به ایران منتقل کرده و هنوز هم بعد از هشتاد سال که از سیر حکمتش میگذرد، یکی از منابع مهم برای شناخت فلسفه غرب است.
این آدم نخستوزیر دوره پهلوی اول بوده است، ولی شما شرایط حاکم بر آن دوره را ببینید؛ استبداد سیاهی حاکم است که اصلاً امکان اینکه فروغی فلسفه سیاسی پیشرفتهای را عرضه و مبنای عمل قرار دهد ندارد؛ یعنی در کتاب وی، کمترین بهره از آن فلسفه پیشرفته سیاسی است، چه رسد به اینکه او بیاید و برای فلسفه سیاسی مقبول خود، در عملکرد حکومت جایی پیدا کند، البته ملاصدرا را میبینید که فیلسوف است، ولی شاید مابین تمام فلاسفه و متفکران ما این ویژگی را دارد که منتقد سرسخت شرایط فرهنگی و اجتماعی عصر خودش است.
اما سراغ بقیه فیلسوفان مانند ابنسینا، فارابی، ابوریحان، خواجه نصیر طوسی و …، که بروید نمیبینید که اینها خیلی شرایط فرهنگی و سیاسی عصر خودشان را در معرض نقد درآورند؛ ملاصدرا جزء امتیازاتش این است که به شرایط فرهنگی و اجتماعی عصر خود توجه دارد و آن را نقد میکند، حال اگر او امکان این را داشت که از مرحله نقد شرایط اجتماعی فراتر برود و فلسفه سیاسی پیشرفتهای را عرضه کند و به تحقق عملی آن بیندیشد، شرایط جامعه عوض میشد، ولی این گونه نشد و پاسخ نقدهای او فقط با تکفیر داده شد و سالها آواره بود.
در حالی که وقتی سراغ فیلسوفان غرب بروید میبینید که آرای سیاسی خود را مطرح میکردند، البته نمیخواهیم بگوییم از اول نیز این آراء بهراحتی پذیرفته میشد، اما مثلاً میتوان به «جان لاک» اشاره کرد؛ او فیلسوفی بود که آرای سیاسی نیز داشت و گرفتاریهایی هم برایش درست شد، اما با همه اینها راههایی وجود داشت که کارش را ادامه دهد. در مورد شرایط امروز جامعه نیز باید بگوییم آن چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است، من که به سراغ گذشته میروم هدفم این است که بگویم ریشه این مسائل در کجا است و ما نیز همچنان اندر خم یک کوچهایم.
ایکنا: بسیار ممنون از اینکه این فرصت را در اختیار ما قرار دادید، در پایان اگر نکتهای باقی مانده بفرمائید.
خداوند عاقبت همه ما را به خیر کند. برای شما هم آرزوی توفیق دارم و خوشوقتم که فرصتی پیش آمد تا گفتوگویی داشته باشیم.
گفتوگو از مرتضی اوحدی
انتهای پیام/م