به زودی بازی در فیلم جدید شهر غریبهها را در ماه مارس سال آینده آغاز
میکند. در دوران برنامهٔ که برای گلشیفته فراهانی در پاریس ترتیب داده
بودند یک سایت ایتالیایی با گلشیفته فراهانی گفتوگویی انجام داد که
بخشهایی از آن را در ادامه میخوانید:
درباره انگیزهاش برای ورود به سینما:
«این
من نبودم که سینما را انتخاب کردم، سینما من را انتخاب کرد. خانوادهام
روی من سرمایه گذاری کرده بودند که موزیسین شوم. علی رغم آنکه پدرم
بازیگرسینما و تلویزیون بود. برای من هیچ چیزی غیر از پیانو ماهیتی نداشت.
از دوران کودکی به من پیشنهاد بازیگری میشد. اما پدرم به هرحال موافق
نبود. یک روز که ۱۴ سالم بود برگشتم به خواهرم گفتم که میخواهم تست
بازیگری بدهم چون میترسیدند با پدرم در این باره حرف بزنند. از آن روز
یواشکی میرفتم تست بازیگری میدادم. برای من مثل یک بازی بود. جدی
نمیگرفتمش. کم کم جدی شد و باید با پدرم مطرح میکردم. اما نمیدانستم
چطوی به او بگویم. پس روزی گروهی از دوستان نزد پدرم آمدند و او را متقاعد
کردند. مادرم ناراحت شد چون پدرم گفت که باید موسیقی کلاسیک را رها
کنم… در ۱۴ سالگی نخستین فیلمم را بازی کردم…
یک جایزه مهم در
ایران برای درخت گلابی از جشنواره فجر بردم. سه سال بعدی مدام پیشنهاد نقش
داشتم، همه میخواستند با من همکاری کنند، اما از نظر من مساله منتفی بود
چون حالا میخواستم درس موسیقی را ادامه بدهم و موسیقیدان شوم. پس هیچ
کدام را قبول نکردم و در نهایت از بازیگری و سینما کناره گیری کردم. در
۱۷ سالگی همه چیز برای سفر من به شهر وین مهیا بود تا موسیقی را آنجا ادامه
بدهم. یک شب رفتم جلوی آیینه و از خودم پرسیدم: «گلشیفته، واقعا میخواهی
پیانیست بشی؟ موسیقی کلاسیک بزنی؟ این چیزیه که در زندگی میخوای؟» نشستم
جدی فکر کردم. بچهٔ ناارامی بودم. مشکی میپوشیدم. عاشق گروه متالیکا بودم.
به کنسرت پانک میرفتم. بیست دقیقه نمیتوانستم یکجا آرام بشینم. و برای
من امکان نداشت که پیانست بشوم اگرچه نوازنده خوبی بودم. یک روز عصر با
مادرم حرف زدم و با نرمی بهش گفتم که مامان نمیخوام برم وین. مادرم نگاهی
بهم انداخت میدانست که اصرار بیفایده است. بنابراین سینما به زندگی من
برگشت. اما احساس میکنم آنها هم تلاشهایی کردند تا من بازیگر شوم. سینما
زندگی من را تغییر داد. من تئاتر هم زیاد بازی کردم. هنوز خیلی سینما را
باور نداشتم تا اینکه کم کم چیزی در این صنعت عمیقا من را تحت تاثیر قرار
داد.»
درباره زندگی در غربت
«…
هنوز احساس زخم خوردگی دارم، وقتی مجبور به ترک ایران شدم خیلی آسیب دیدم
که واژهها قابل توصیفش نیست. اصلا نمیخواستم ایران را ترک کنم. اما کم کم
از کشورم پاک شدم. من قبل از ترک ایران ۲۳ فیلم آنجا بازی کردم. گاهی سراغ
این نوستالژیای سرزمینم میروم و غمگین میشوم. ما ایرانیها عاشق غم و
غصه و نوستالژی هستیم. بعد تصمیم گرفتم که خودم را وادار کنم که جلو بروم و
حالا در فرانسه زندگی میکنم. گاهی یک سکانس را در ذهنم تصور میکنم که
همه هنرمندانی که در غربت زندگی میکنند همه در فرودگاه جمع شدهاند و
لبخند میزنند. این صحنه سینمایی را تصور میکنم و سپس موسیقی به ذهنم
میآید. در آخر میدانم که همین جا روزی میمیرم هرچند میدانم برای من در
قبرستان پرلاشز جایی وجود ندارد. (میخندد)»
تفاوت زندگی در اروپا با ایران
«خیلی
متفاوت است. ما ایرانیها مانند بسیاری از مردم خاورمبانه خیلی آینده نگر
نیستیم… ما در ایران هر روز را خیلی سخت کار میکنیم. برای اروپاییهایی
که به ایران میآیند فکر میکنند ایران کشور عجیبی است. چون میبینند مردم
در زمان حال زندگی میکنند و خیلی به آینده فکر نمیکنند. در فرانسه و در
اروپا همه در این تفکر هستند که آینده خود را بسازند. خیلی حواسشان جمع
آینده هست. در اروپا همه چیز حساب شده است…»
«برای من شهر تهران،
نیویورک خاورمیانه است. حدود ۴۰ میلیون ایرانی با میانگین سنی ۱۸ تا ۳۲ سال
در ایران زندگی میکند. پس کشور جوان و پویایی است…. مثلا هنر در ایران
یک امر حیاتی و خالص است. برای ما ایرانیها هنر به اکسیژن میماند. راهی
برای ابراز وجود جوانان ایرانی است. در ایران نویسندگان بزرگ، روشنفکران،
موسیقیدانها ی بزرگی داریم…»
«اول
که وارد سینما شدم فکر میکردم باید فیلمهایی را بازی کنم که پیام داشته
باشد. به پیامها ی اجتماعی که سینما میداد خیلی اعتقاد داشتم. بعد فهمیدم
سینما فراتر از این است. لحظه ای که مقابل دوربین قرار میگیری، لحظه ای
از حقیقت است، لحظه ایی جاودان است. نوعی مدیتییشن است. کاملا خودت را
رها میکنی تا در نقش ذوب شوی. سینما شبیه اکستازی است!»
منبع : قطره