محرومیت عاطفی و گرایش به معنویتهای بدیل!
یادداشتی از آمنه سلیمی نمین/
در یک تحقیق میدانی درباره معنویتهای بدیل در جامعهی ایران و نسبت آن با پاسخ مصاحبه شوندگان به نتایج قابل تاملی دست یافتیم.
ردنا (ادیان نیوز)- چیز زیادی نشده بود. یک خراش کوچک بود. حتما درد و سوزش داشت ولی ترس از آمبولانس و دکتر بازی، درد و سوزش را از یادش برده بود. کمی که گذشت اضطراب همه وجودش را پر کرد. دائم از زمان تعطیلی مدرسه میپرسید. میخواست بداند چهکسی دنبالش میآید، پدرش؟! تنها میآید یا در ماشین کس دیگری هم هست. گاهی میگفت: کاش مدرسه زودتر تمام بشود؛ و گاهی دیگر از امکان شب ماندن در مدرسه میپرسید. کلمه پرتکرار صحبتهایش “بابا” بود. او را کنارم نشاندم. دستش را در دستانم گرفتم و آرام شروع به نوازش کردم. از خاطرات شیرینی که با پدرم داشتم شروع کردم و اجازه دادم در مسیر گفتوگو با خاطراتش با من همقدم شود. ناگهان زد زیر گریه… میگفت: “من بابا رو خیلی دوست دارم.”
گفتم: “بابا هم تو رو خیلی دوست داره.”
گفت: “ولی دعوام میکنه.”
گفتم: “اشکالی نداره. دعوات میکنه ولی دوستت داره.”
گفت: “نه! دوستم نداره. بابام میگه: چشمات رو باز کن! اگر خوردی زمین، یکی هم از من میخوری که حساب کار دستت بیاد. بیاد ببینه من خوردم زمین، میزندم.”
کلمات جمله را دستمایه شوخی و خنده کردم تا حالش را عوض کنم. آرام که شد، سرش را بوسیدم و گفتم: “اول من میرم با بابا صحبت میکنم، بعد شما بیا.” من را محکم بغل کرد و به دو رفت سراغ بازی.
یکی از پرتکرارترین صحنههای پس از سانحه در مدرسه، گریه بچهها نه از درد، بلکه از ترس واکنش والدین در اولین مواجهه است. والدینی که نتوانستهاند خیرخواهی خود را در قالبی بریزند که فرزندشان رفتار آنها را تعبیر به محبت کند. برای چنین فرزندانی جامعه میتواند ناامن باشد، چرا که ممکن است در دام محبتی جایگزین بیفتند، محبتی که شاید خیرخواهانه نباشد.
در یک تحقیق میدانی در باره معنویتهای بدیل در جامعهی ایران، تعدادی از مصاحبهشوندگان در پاسخ به این پرسش که چه عاملی باعث شد آنها به معنویتهای بدیل روی بیاورند، به موارد زیر اشاره کردهاند:
– مادر و پدرم وقتی سوالهای مذهبی ساده من را شنیدند طردم کردند.
– خانوادهام با هر کاری که من میکنم مخالفت میکنند، فکر میکنم آنها پاسبان من هستند.
– خانوادهم من را مجبور میکردند، ولی من دیگر بریدهم.
– فضای امنیتی شدیدی که در جامعه هست من را به این سمت کشانده.
– یکجورایی دین زده شده بودم، چون دین همهش شده بود فقه، شده بود وظیفه.
– هیچ کس حوصلهی سوالهای مذهبی من را نداشت.
– من از جانب هیچکس حمایت نمیشدم، نه خانواده، نه دوستان.
– اعتقاداتم با باقی اعضای خانواده فرق داشت، و همیشه با خانواده در تنش بودم.
واضح است که این افراد نتوانستهاند برونداد رفتاری نهاد خانواده، دین و حکومت را خیرخواهانه و از سر محبت فهم کنند. آنها از نگاه “بالبی”، از مرحله اعتراض و افسردگی عبور کردهاند، تا جایی که از نهادهای حمایتی خود دلبریدهاند، این است که کانون دلبستگی را در جای دیگری جستوجو کردهاند. به بیان یکی از مصاحبه شوندگان: “هر چه را که خانواده و دوستانم از من دریغ کردند حالا به دست آوردهام.”
احساس پشت و پناه داشتن احساس کمی نیست. میتواند بسیاری از استرسها و اضطرابها را در خود هضم کند. میتواند توجیه کننده بسیاری از ناملایمات و بد رفتاریها باشد. جامعه بیپناه به دنبال کانون دلبستگی جایگزین خواهد بود. دینی که نمادهایش به پناه دادن شهرهاند، دینیست که اهمیت این دلبستگی را فهم کرده است.
آمدم ای شاه پناهم بده…