به گزارش ادیان نیوز، «ربکا» روایت زندگیاش را اینگونه شروع میکند: «من در شهری کوچک در سواحل جنوب انگلستان به دنیا آمدهام. در نتیجه من در حالی بزرگ شدم که هیچ چیز از اسلام نمیدانستم اما همیشه فکر میکردم عالم دیگری وجود دارد که من باید درباره آن بدانم. خانواده من به صورت شناسنامهای، مسیحی پروتستان هستند. مادرم تا سن هفت سالگی مرا همراه خودش به کلیسا میبرد اما از آن پس دیگر ادامه نداد، من یادم نمیآید اما مادرم میگوید آن زمان بیش از اندازه تحت تأثیر توصیفهای کشیش از جهنم قرار گرفته بودم.
وقتی دو ساله بودم پدرم خانواده را ترک کرد. من فقط تا پنج سالگی او را میدیدم از پنج سالگی تا الآن فقط یکبار او را دیدهام او مذهبی نیست، شغل او نویسندگی است. تا آنجایی که از کتابهایش میتوانم بفهمم فردی غیر مذهبی است. از نگاه بیرونی ظاهر خانواده ما خیلی خوب و کاملاً بینقص به نظر میرسید. برخی از دوستانم که به دیدن خانوادهام میآمدند میگفتند برای چه اینجا را رها کردهای و به لندن آمدهای؟ واقعیت این بود که ظاهرش خیلی خوب به نظر میآمد. اما از نظر من پشت آن ظاهر زیبا چیزی وجود نداشت. از خودم میپرسیدم که این همه برای چیست؟ ما زندگی به اصطلاح خوبی داریم هدف ما در زندگی فقط این است که زندگی خوبی داشته و مؤدب باشیم؟ برای همین بود که من احساس خفگی میکردم.»
مدتی را در ایران درس خوانده و حدود ۶ ماه در آنجا زندگی کردهام و چند قاب عکس از آنجا با خود آوردهام. «هر هفته مجری سه برنامه زنده هستم که شبها پخش میشوند. یکی دو برنامه ضبط شده هم دارم که در قالب مجموعهای به نام the Awaited پخش میشود و دربارهی امام زمان (عج) است چون شبکه ما یک شبکه شیعه است باید خیلی مراقب باشیم تا سیاسی نشود در غیر این صورت پخش شبکه را قطع میکنند. خصوصاً اینجا خیلی مراقب باشیم. یکبار یکی از همکارانمان توسط یکی از وهابیها؛ مورد ضرب و شتم قرار گرفت و او را به بیمارستان بردند.»
ربکا با توجه به سالهای دانشجوییاش میگوید: «به لندن آمدم و در محلهی لدبروک گرو که محلهی مجللی است ساکن شدم. با دوستانی که همهشان علاقه داشتند هنرمند، هنرپیشه و یا مدل بشوند رفت و آمد داشتم. آن زمان حدوداً نوزده یا بیست ساله بودم. دوباره وارد فضایی شدم که همهاش در مورد تصویر، ظاهر، قیافه گرفتن و نمایش دادن بود و من احساس میکردم که مسئلهی انسان بودن اینجا مفقود شده است. ولی آن زمان نمیتوانستم حال خودم را در کلمات بگنجانم چون آن زمان هنوز با اسلام آشنا نشده بودم؛ هیچ الگوی دیگری نداشتم که زندگی خودم را با آن مقایسه کنم فقط این را میفهمیدم که به شدت از این طرز زندگی ناراضیام.»
او با بیان اینکه شاید بیش از اندازه قضاوت کرده باشد، اظهار داشت: «خیلی وقتها به این جمله پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) که فرمودند: «آن کس که به یاد خدا باشد در میان درختان خشکیده، مانند درخت زندهای است» میاندیشم. وقتی دفتر خاطراتم را ورق میزنم و حتی الآن وقتی سوار مترو میشوم به یاد این جمله میافتم. قبل از مسلمان شدن هم گاهی این احساس را داشتم که مردم بیدار نیستند. احساس میکردم نوعی مرگ روحی و روانی زندگیهای ما را فرا گرفته است بدون اینکه آگاهانه بدانیم چه میکنیم و نکتهی دیگر این است که در این نوع زندگی تصنعی بودن همه چیز را احساس میکردم.»
ربکا در توصیفات سفرش به ژاپن چنین میگوید: «ژاپن هنوز به فرهنگ خود بسیار افتخار میکند ولی وقتی نگاه میکردم احساس میکردم خیلی چیزها را از دست داده است. همه ژاپن را به خاطر پیشرفتهای اقتصادیاش، پرکاری مردمش، نظمی که در فرهنگ ِکار برقرار است؛ تحسین کردهاند. اما ژاپن هم شبیه دیگر کشورهای صنعتی شده است که معنویت خود را از دست دادهاند.» او با بیان اینکه آنجا مهمان یک خانواده ژاپنی بوده است، افزود: «رابطه خیلی خوبی با مادر آن خانواده برقرار کردم با هم خیلی دوست شدیم به خاطر این که او هم به فرهنگ قدیم ژاپن علاقه داشت. او یک خانم خانهدار بود شوهرش در کار تبلیغات و اغلب بیرون از خانه بود. من به همراه آن خانم به موزهها میرفتم البته او خیلی انگلیسی بلد نبود. با هم به معابد بودایی هم میرفتیم ولی باز احساس میکردم خیلی سطحی است. در عمق وجود آدم اثری نمیگذاشت حتی مدتی مدیتیشن ذن انجام میدادیم اما احساس میکردم هیچ زمینه، مبنا، اساس و بنیاد اخلاقی نداشت. این چیزها برای من کافی نبود اما خیلی خوشحال بودم از اینکه در حال مسافرت هستم. وقتی از روی دریای چین میگذشتم و از داخل هواپیما به جزیرههای آن پایین نگاه میکردم. در راه بازگشت از ژاپن بود که به مالزی رفتم.»
ربکا با تأکید بر اینکه برای اولین بار در مالزی با اسلام آشنا شد، توضیح داد: «در آن سفر تفاوت چشمگیری بین ژاپن و مالزی احساس کردم. تفاوت کشوری صنعتی که ارتباط با بنیانهای معنوی خود را از دست داده و هنوز قواعد اخلاقی و معنوی در آن جاری است. خیلی زود این تفاوت را احساس کردم. در مالزی بیشتر احساس راحتی و رضایت میکردم.»
ربکا در ادامه صحبتهایش افزود: «صاحب آن مهمانخانهای که در آن ساکن بودم احساس وظیفه میکرد که به من نماز خواندن را آموزش بدهد هنگام نماز مرا به مسجد میبرد. داخل نمیرفتم مرا میبرد که از کنار دیوارههای مسجد تماشا کنم. با این که زمان کوتاهی در مالزی بودم ولی احساس خوبی داشتم. احساس رضایت و آرامشی که سالها آن را از دست داده بودم. مجدد که به انگلستان برگشتم و به زندگی معمولی خودم مشغول شدم اینگونه نبود که ناگهان یک تحول اساسی پیدا کرده باشم البته یک قرآن به من داده شده بود و بعد وقتی ۲۱ ساله بودم با یک خانم مراکشی همخانه شدم. او شاید یک سال و نیم یا دو سال از من بزرگتر بود. من دنبال جای آرامی بودم که درس بخوانم. برای همین از این خانم یک اتاق اجاره کردم ولی خیلی همدیگر را نمیدیدیم چون من همیشه درس میخواندم و در اتاقم بسته بود. دوستی ما خیلی آرام آرام شکل گرفت، مثلاً یکبار گفت: «میآیی با هم قدمی بزنیم؟ گفتم برویم. کم کم او چیزهایی دربارهی اسلام میگفت و البته خیلی هم مذهبی نبود.»
ربکا در توصیف همخانهاش چنین گفت: «او در انگلستان بزرگ شده و به مدرسهای شبیه مدرسهای که من رفته بودم، رفته بود و بعد کنجکاو شده بود در مورد ریشههایش مطالعه کند. خیلی پرسشها در مورد هویت برایش مطرح بود. او هم در مسیر جستجو و شناخت بود هر دویمان اینگونه بودیم. وجه اشتراک ما همین طی کردن مسیر کشف و شناخت بود گاهی به خانه والدینش میرفتیم و میدیدم که پدرش نماز میخواند، در ماه رمضان به خانهشان میرفتم و با اینکه روزه نبودم با آنها افطاری میخوردم.» ربکا در راستای تدریس برای دانشجویان خاطر نشان کرد: «در رشته «مطالعات اسلامی» و «مقدمهای بر عرفان اسلامی» درس میدهم. برای دانشجویان رشتهی «فرهنگ و تمدن اسلامی» درس تأثیرات اجتماعی تصوف در دنیای اسلام را ارائه میدهم در مقطع کارشناسی ارشد هم به شیوهی آموزش از راه دور تدریس میکنم.»
او با تأکید بر اینکه آزادی بدون معرفت ارزشی ندارد، ادامه داد: «همه چیز به معرفت باز میگردد. مشکل یک زندگی خوب و مرفه هم به همین باز میگردد. میتوانی یک زندگی راحت و مرفه داشته باشی اما اگر معرفتی پشت آن نباشد، بیمعنی است مثلاً خود من آزاد بودم که هر وقت دلم میخواست بیرون رفته و هرگاه که خواستم برمیگشتم، هر جایی که میخواستم میرفتم هر چیزی که میخواستم میگفتم و هر کاری که دوست داشتم انجام میدادم اما واقعاً غمگین بودم. این آزادی؛ یک جور آزادی محدود است شاید مردم فکر کنند نامحدود است چون هر کاری میتوانی انجام بدهی اما در واقع خیلی محدود است چون با این آزادی تنها یک مسیر محدودی را میتوان پیمود. تنها کاری که میشود کرد این است که به بیرون بروی و خوش بگذرانی. چقدر میتوان این راه را ادامه داد؟ بعد از مدتی دیگر آن کارها مزهاش را از دست میدهد. دیگر ایجاد رضایت نمیکند و آدم دائماً فکر میکند این شیوه زندگی یک مشکلی دارد. اما دیگران نمیفهمند تو از چه سخن میگویی. وقتی درباره اسلام تحقیق میکردم، دیدم بله! پس این راه خروج است.»
ربکا در توصیف اسلام برای خویش اضافه کرد: «اسلام مانند دری بود که به روی من گشوده میشد و راه خروج را نشان میداد. آن زمان با اینکه شغل خوبی داشتم اما از وضع زندگیام راضی نبودم. نیاز به فرصتی داشتم که بتوانم از آن محیط دور باشم و فکر کنم که چگونه باید زندگیام را ادامه بدهم. واقعاً آن موقع انتظار بزرگی نداشتم. تنها چیزی که میدانستم این بود که باید مدتی از این جامعه دور بشوم این کار را هم انجام دادم به اتفاق آن دوست مراکشی به مصر رفتم. در ابتدا فکر نمیکردم که بتوانم شش ماه آنجا بمانم. ولی وقتی رفتم دیگر دلم نمیخواست برگردم.» وی افزود: «وقتی ما به چنین جامعهای یا چنین کشوری سفر میکنیم نکته اول این است که از یک فرهنگ بسیار فردگرا و با روابط اجتماعی سرد آمدهایم و وارد فرهنگی میشویم که در آن مردم زندهتر به نظر میرسند که به نظرم این به دلیل همان یاد خداست. وقتی از مصر برگشتم، احساس کردم لندن یک شهر مرده است. در مصر رابطه عمیقِ جمعی بین افراد، شنیدن صدای قرآن قبل از اذان صبح و شنیدن صدای تلاوت قرآن در شب؛ توجه مرا خیلی جلب کرد چون ماه رمضان آنجا بودم. واقعاً اگر آدم تحت تأثیر آن قرار نگیرد، باید قلبی از سنگ داشته باشد. حتی قبل از این که خودآگاهانه به این نتیجه برسم بارها گفته بودم که میخواهم مسلمان بشوم.»
دو سال تحقیق کردم، البته قبل از اینکه شهادتین بگویم مدتها نماز میخواندم، روزه میگرفتم، قرآن میخواندم، عامل به احکام بودم. دلیلی که دوره تحقیق من خیلی طولانی شد این بود که شنیده بودم برخی افراد زود مسلمان شده و زود هم اسلام را ترک کردهاند ضمن اینکه این تصمیمی بود که زندگی مرا عوض میکرد. نمیدانستم چه میشود؟ این تغییر چگونه بر من زندگی من اثر خواهد گذاشت؟ نمیدانستم که آیا میتوانم این شیوه جدید زندگی را ادامه بدهم. حتی مطمئن نبودم که آیا میتوانم هر روز پنج بار نماز بخوانم یا نه. آن موقع نماز میخواندم اما هنوز حجاب نداشتم در نهایت در سال ۱۹۹۹ به مسجد رفتم و گفتم میخواهم مسلمان شوم.» ربکا در ادامه نحوه مسلمان شدنش چنین گفت: «دیگر نمیتوانستم تحمل کنم که همچنان غیر مسلمان باشم. من را به دفتر مسجد بردند. از من پرسیدند چرا میخواهم مسلمان شوم؟ و من فقط زیر گریه زدم… گفتند خیلی خوب. لازم نیست توضیح بدهی. شهادتین را گفتم و یک کاغذی را امضا کردم.»
او با اشاره به اینکه مادرش در ابتدا بسیار ناراحت شده است، تصریح کرد: «مادرم فکر میکرد قرار است من به شخص دیگری تبدیل شوم. شخصی که با خانوادهاش قطع ارتباط میکند. به همین خاطر خیلی تلاش کردم که ارتباطم را با او حفظ کنم و نشان دهم که قصد ترک کردنش را ندارم. فکر میکنم در این سالها رفته رفته او متوجه شده است که بین اصول اخلاقی اسلام و اصول مورد قبول او، شباهتهایی وجود دارد. بنابراین در مورد برخی موضوعات میتوانیم به توافق برسیم. اکنون هم بعد از دوازده سال که من به آرامش فکری رسیدهام؛ دیگر این واقعیت را پذیرفته است.»
او سفر حجش را اینگونه روایت میکند: «زمانی که به سفر حج رفتم، هنوز به مکتب اهل بیت (علیهالسلام) نپیوسته بودم، در عرفات میتوانستم صدای قرائت دعاهای امام حسین (علیهالسلام) و امام زینالعابدین (علیهالسلام) را از چادرهای اطراف بشنوم. ما خودمان مقداری دعا میخواندیم بعد میپرسیدیم که دیگر چه باید بکنیم؟ دیگر کاری نبود که انجام بدهیم دوباره احساس کردم انگار هنوز یک چیزی کم دارم. انگار هنوز چیزی مفقود است. آن سفر عربستان از جهت دیگری بر من فوقالعاده تأثیر گذار بود؛ اینکه پیام اسلام از این سرزمین، از این بیابانها و کوهها بیرون آمده است. آن موقع است که واقعاً درک میکنی که این یک معجزه است. وقتی با اتوبوس از آن بیابانهای خالی رد میشدیم، کوههای قرمز و سیاه را در اطراف میدیدیم، درست همانطور که در قرآن توصیف شدهاند و فکر میکردم که چطور ما با اتوبوس در حال مسافرت هستیم و آن زمان پیاده، یا با اسب و شتر سفر میکردند. به راستی این پیام چطور از این سرزمین بیرون رفت و جهانی شد؟» ربکا با ذکر سفرهای معنویاش، از این تجربهها میگوید: «از میان تجربههایم، سفری به حرم حضرت زینب (سلامالله علیها) داشتم، به کاظمین، سامرا، کربلا و مشهد نیز رفتهام. احساس میکنم که با امام رضا (علیهالسلام) رابطه نزدیکتری داشتهام. سفر کربلا نسبت به مشهد برای من تجربه کاملاً متفاوتتری بود؛ طبعاً به خاطر واقعهای بود که در کربلا اتفاق افتاده است. در مشهد گویی یک نور لطیف شما را در برمیگیرد اما در کربلا احساس میکنید که نور بسیار شدیدتری وجود دارد که حق و باطل را کاملاً از هم جدا میکند.»
او بر آرزویی که دارد تأکید کرده و با توجه به اینکه علاقه دارد تحقق یابد؛ افزود: «آرزویم این است که روزی بتوانم در مشهد زندگی کنم. شاید وقتی یک زن پیر شدم بتوانم، ولی خدا میداند که عاقبت در کجا خواهم بود. رویای من این است که یک باغ آنجا داشته باشم. اینجا در انگلستان احساس نمیکنم که در وطنم هستم. حتی اگر اینجا یک باغ داشتم احساس نمیکردم که در وطن خود هستم. منتظر آن روزی هستم که بالاخره بتوانم وطن خود را پیدا کنم شاید آن روز هرگز نرسد.» ربکا با زبان و کلمات فارسی گفتگویش را به این شکل پایان میدهد: «این زندگی کوتاه است و باید دربارهی آیندهمان فکر کنیم و باید درسهایی را که از اهل بیت میگیریم، به خاطر بسپاریم. اگر آزادی وجود داشته باشد اما علم نباشد جهان باز هم مثل زندان خواهد بود.» در کلیپی دیگر دکتر ربکا از نحوه آشناییاش با تشیع سخن میگوید. او از سفرش به سوریه میگوید. در سفر به سوریه میبیند که برخی سیاه پوشیدهاند و در حرم حضرت زینب (سلامالله علیها) عزاداری میکنند. او تا قبل از این از زینب کبری چیزی نشنیده بوده است. با پرس و جو متوجه جایگاه حضرت زینب (سلامالله علیها) میشود. در بازگشت به لندن کتابی راجع به امام حسین (علیهالسلام) مطالعه میکند. کنجکاو میشود تا بیشتر راجع به تشیع بداند در سفری به ایران پاسخ شبهات و ابهامات خود را مییابد. مراسم عاشورای حسینی در ایران بسیار برایش تأثیر گذار میشود. او در بازگشت به لندن در مراسمهای شیعیان شرکت میکند و خاطر نشان میکند که سخنرانی دو شب یکی از سخنران، او را مصمم میکند که مکتب حقیقی تشیع را بپذیرد.
منبع: ادیان نت