ادیـان نیوز : گنون، اسلام و شاذلیه
آنچه در قسمت های قبل گفته شد اهمیت جدایی « رنه گنون » از « تئوسوفیسم » و گروش او به اسلام و دستیابی به زندگی مسلمانی صادقانه و زاهدانه در قاهره را، و در کنار آن بسترهای تاریخی و فرهنگی فرقه سازی « شوان » را آشکار میکند.
سجویک زندگی گنون را به سه دوره تقسیم میکند:
الف. دوران رازوری [۱۱۹] یعنی دورانی که گنون دلبسته تئوسوفیسم و آئینهای رازورانه غربی چون « اسپیریتوالیسم » [۱۲۰] است،
ب. دوران پیوند با کلیسای کاتولیک،
ج. و سرانجام دوران اسلامی یعنی از سال ۱۹۳۰ تا پایان عمر که گنون در قاهره و در کسوت مسلمان میزیست. [۱۲۱]
رنه گنون ، René Guénon
گنون، در سال ۱۹۱۱ به اسلام گروید، به « طریقت شاذلیه عربیه » [۱۲۲] پیوست و نام اسلامی « عبدالوحید یحیی » را برگزید. معهذا، زندگی گنون خط مستقیم نیست که این سه دوره را تفکیک کند. برغم مسلمان شدن، زندگی واقعی مسلمانی گنون از سال ۱۹۳۰ در قاهره آغاز میشود. [۱۲۳] از این رو، در سالهای پس از مسلمان شدن گنون شاهد پیوندهای او با کلیسای کاتولیک هستیم.
اروپائیان آن زمان، بویژه فرانسویان که زندگیشان با مستعمرات فرانسه در شمال آفریقا پیوند خورده بود، به دلیل گسترش عمیق طریقتهای صوفی در آن خطه تفاوتی میان اسلام و تصوف قائل نبودند [۱۲۴] و از طریق این طریقتها بود که اسلام در میان فرانسویان اشاعه یافت.
طریقتی که گنون از طریق آن به اسلام گروید، « شاذلیه عربیه »، شاخهای از طریقت « شاذلیه » است منسوب به « ابوالحسن علی بن عبدالله شاذلی المغربی » (۵۹۱-۶۵۶ ق.) اهل شاذله تونس ، که نسبش با ۱۷ واسطه به امام حسن (ع) میرسد. شاذلیه را طریقتی متشرع میدانند. مینویسند:
«شاذلی بر انجام تکالیف شرعی در چهارچوب کتاب و سنت تأکید فراوان داشت و اباحه گری برخی از صوفیان را نیرنگ شیطان و هرگونه انحراف از کتاب و سنت را دنبالهروی از شیطان میدانست. او بر حضور در نماز جماعت تأکید میکرد و با این استدلال که خداوند تنها به کتاب و سنت مصونیت از خطا عطا کرده نه چیز دیگر، هرگونه کشف و شهود را که مخالف کتاب و سنت باشد رد میکرد.» [۱۲۵]
«شاذلی با رهبانیت و این که سالک بخواهد در سیر و سلوک آنچه را خداوند برای او حلال کرده بر خود حرام کند، مخالفت میکرد. او با آراستهترین ظاهر برای نماز حاضر میشد و همیشه لباسهای نیکو میپوشید. شخصاً به باغداری و کشاورزی میپرداخت و از بیکاری و تکدیگری نهی میکرد و گفته شده در نبرد با صلیبیان نیز شرکت داشت. او کتابی ننوشت و میگفت: شاگردان من کتابهای من هستند.» [۱۲۶]
پیشینه طریقت شاذلیه عربیه به سده هفدهم میلادی میرسد. در زمان گنون، رهبر طریقت « شیخ عبدالرحمن علیش الکبیر » [۱۲۷] بود که پس از پدر به این مقام رسید. عبدالرحمن پسر علامه « شیخ محمد علیش المالکی » [۱۲۸] است که از سال ۱۸۵۴ مفتی بزرگ مذهب مالکی بود و پس از قیام « احمد عُرابی پاشا » و اشغال مصر توسط بریتانیا (۱۸۸۲) در زندان انگلیسیها در قاهره درگذشت. عبدالرحمن جوان به دمشق گریخت، در واپسین ماههای زندگی « امیر عبدالقادر » (متوفی ۲۶ مه ۱۸۸۳ در دمشق)، رهبر نامدار نهضت مقاومت الجزایر علیه استعمار فرانسه، به یکی از نزدیکان عبدالقادر بدل شد و عرفان « ابن عربی » را نزد او آموخت. عبدالقادر به آشنایی عمیق با آثار ابنعربی شهره بود. عبدالرحمن اندکی بعد در نشریه ایتالیایی – عربی النادی مقالهای نوشت در معرفی عرفان ابنعربی، و موجودیت انجمنی را اعلام کرد بنام « مطالعات ابنعربی در ایتالیا و شرق ». [۱۲۹] سجویک جایگاه بزرگ ابنعربی در نزد ترادیشنالیست ها را به دلیل این پیشینه و ناشی از تأثیرات فکری امیر عبدالقادر میداند. [۱۳۰]
در دوران حیات شیخ عبدالرحمن طریقت شاذلیه عربیه فعال نبود و او کسی را به طریقت نمیپذیرفت. معهذا، در سال ۱۹۰۹، یعنی همان زمان که پیوند گنون با کلیسای کاتولیک آغاز شد، [۱۳۱] « ایوان اگوئلی » [۱۳۲] نقاش سوئدی و تئوسوفیست سابق را نه تنها به طریقت پذیرفت بلکه به او «اجازه» داد تا در اروپا دیگران را بپذیرد. بر اساس این اجازه بود که اگوئلی گنون را به طریقت شاذلیه عربیه وارد کرد. [۱۳۳] با فوت شیخ عبدالرحمن علیش در سال ۱۹۲۹ فعالیت شاذلیه عربیه بطور کامل متوقف شد و گنون به طریقت جدیدالتأسیس « شاذلیه حمدیه » [۱۳۴] پیوست. [۱۳۵]
اگوئلی پیشتر، در سال ۱۸۹۴، که مدت کوتاهی زندانی بود، در زندان به مطالعه قرآن پرداخته و مسلمان شده بود. [۱۳۶] سجویک اگوئلی را نه فقط «تنها صوفی غربی» اوائل سده بیستم میداند بلکه «اوّلین غربی» میداند که اجازه یافت یک شاخه واقعی از یک طریقت صوفی را، هر چند کوچک، در اروپا دائر کند. [۱۳۷]
مسلمان شدن گنون در سال ۱۹۱۱ همزمان است با پیوندهای او با کلیسای کاتولیک که بویژه به تجارب گنون در تئوسوفیسم و بهرهگیری از آن علیه « فراماسونری » علاقمند بود. گنون از حمایت « ژاک ماریتَن » [۱۳۸] متفکر کاتولیک، برخوردار شد ولی انتشار کتابهایش سبب شد بتدریج کلیسا امیدش را از دست بدهد و سرانجام به قطع این ارتباط بینجامد. کتاب مقدمه عمومی ماریتَن را نگران کرد و کتاب «شرق و غرب» گنون را از حامیان کاتولیک اش دورتر کرد. این کتاب آموزه ترادیشنالیستی او را کامل میکرد. در واژگان گنون «شرق» مساوی با «سنت» و «غرب» مساوی با «مدرنیته» بود. کتاب «شرق و غرب» راه رهایی غرب را در رجوع به سنن شرقی میدید. در نیمه نخست کتاب، گنون به «توهماتی» چون ماتریالیسم و «خرافاتی» چون «پیشرفت» و «عقل» به شدت حمله میکند. [۱۳۹]
رنه گنون در مصرگنون در سال ۱۹۳۰، پس از مرگ همسر فرانسوی اش، به مصر رفت و با نام «شیخ عبدالوحید یحیی» در قاهره سکونت گزید. او با زنی مصری بنام فاطمه ازدواج کرد و در خانهای در نزدیکی الازهر مقیم شد. گنون در قاهره کاملاً منزوی بود؛ به تحقیقاتش مشغول بود و به سختی هواداران و علاقمندانش را میپذیرفت. « مارتین لینگز » درباره دوران پایانی زندگی گنون در قاهره مینویسد:
«گنون تقریباً هرگز بیرون نمیرفت … من تنها یک بار با او بیرون رفتم. به دیدن مسجد سیدنا حسین نزدیک الازهر رفتیم. توجه به حضور او در مسجد و برخورد احترامآمیزی که مردم با او میکردند قابل ملاحظه بود. هنگام ورود او به مسجد از همه گوشهها صدای صلوات بر محمد [ص] برخاست.» [۱۴۰]
گنون پس از یک دوره بیماری در ۷ ژانویه ۱۹۵۱ در قاهره درگذشت و در یکی از قبرستانهای مسلمانان قاهره دفن شد. او از زن فرانسویش فرزندی نداشت و از زن مصری اش چهار فرزند، یک پسر و سه دختر بر جای نهاد. احمد، فرزند ارشد گنون، به فرانسه مهاجرت کرد و پزشک شد ولی سه فرزند دیگر در مصر ماندند.
از گنون ۲۹ کتاب و حدود پانصد مقاله بر جای مانده است. مهمترین کتابهای او، که چارچوب اندیشهاش را شکل داد، چهار کتاب است: «مقدمه عمومی بر مطالعه آئینهای هندو» (۱۹۲۱)، [۱۴۱] «شرق و غرب» (۱۹۲۴)، [۱۴۲] «بحران جهان مدرن» (۱۹۲۷) [۱۴۳] و «سیطره کمیت و علائم آخرالزمان» (۱۹۴۵). [۱۴۴] بعلاوه، باید به دو کتاب گنون اشاره کرد که در ردّ عقاید و ادعاهای تئوسوفیستها و روحگرایان ( اسپیریتوالیست ها ) از نوع « بلاواتسکی » نگاشته است: «تئوسوفی: تاریخ یک شبه دین» (۱۹۲۱) [۱۴۵] و «فریب اسپیریتوالیست» (۱۹۲۳). [۱۴۶] در سالهای اخیر مجموعه آثار گنون به انگلیسی در ۲۳ جلد در نیویورک انتشار یافته است.
گنون نه تنها متفکری بزرگ و تأثیرگذار بود، بنحوی که امروزه نهادهای دولتی و آکادمیک فرانسه، صرف نظر از مسلمانی گنون، او را از مفاخر خویش میدانند، بلکه در کردار نیز صادق بود؛ چه زمانی که تئوسوفیست بود، چه آنگاه که با کلیسای کاتولیک پیوند یافت و چه زمانی که سیره مسلمانی در پیش گرفت. گنون فرقهگرا نبود و هیچ گاه نخواست از اعتبار و نفوذ شخصیت و اندیشه خویش برای فرقه سازی و مرادبازی استفاده کند. گنون زندگی ساده و گوشه گیری پیشه کرد و هیچ گاه مدعی کرامت و کشف و شهود نشد؛ مدعی نشد که پیامبر یا قدیسی بر او نازل شده یا در زمان تولدش نوری درخشیده و زمان متوقف شده. این راهی است که « شوان و لینگز و نصر » با سرقت میراث فکری گنون در پیش گرفتند.
فریتیوف شوان: سالهای آغازین
« فریتیوف شوان » [۱۴۷] متولد ۱۹۰۷ است یعنی در زمان فوت گنون ۴۴ ساله بود. نام «فریتیوف» نروژی است به معنی «دزد صلح». این نام را پدر شوان از دوستان نروژی اش گرفته. [۱۴۸]
شوان در شهر بال [۱۴۹] سوئیس در خانوادهای مهاجر به دنیا آمد. پدرش آلمانی و نوازنده ویولون و مادرش فرانسوی از منطقه آلزاس بود. شوان در زمان تولد تابعیت آلمانی داشت نه سوئیسی.
از شوان سند مهمی به جای مانده که برخی جزئیات زندگی او را روشن میکند. این سند زندگینامه خودنوشت (اتوبیوگرافی) شوان است که در سال ۱۹۷۴ بطور خصوصی در شمارگان محدود در سوئیس چاپ شده. این زندگینامه خاطرات و تألمات [۱۵۰] نام دارد.
شوان در زندگینامه خود مطالبی را با صراحت بیان میکند که بعضاً شگفتانگیز است. مثلاً مدعی است زمانی که به دنیا آمد نوری در بیمارستان درخشید و همه ساعتها از کار ایستادند. سجویک میافزاید: نشانهها و الهام ها نقش مهمی در زندگی شوان و برخی از پیروان او ایفا میکند.
شوان در ۱۳ سالگی پدر را از دست داد و بهمراه مادر به شهری کوچک در فرانسه مهاجرت کرد. مادر کار میکرد و با تنگ دستی گذران میکردند. در سال ۱۹۲۹ شوان ۲۲ ساله به پاریس رفت و بعنوان طرّاح پارچه به کار پرداخت.
آنگونه که شوان در زندگینامه خود نگاشته، شانزده ساله بود که کتاب شرق و غرب گنون را خواند و مجذوب آئینهای هندو شد. در ۱۹۳۱، زمانی که در خدمت نظام بود، برای گنون نامه نوشت و گنون او را به تصوف دعوت کرد. حیران شد که چگونه تعلق به مسیح و هندوئیسم را رها کند و «از راه مکه» به خدا برسد؟ روزی، در سال ۱۹۳۲، در پاریس دعا کرد و از خدا خواست در پیش از ظهر یک روز معین علامتی نشانش دهد. در روز موعود علامت را دید: در ساعت ۱۱:۵۴ صبح آپارتمانش را ترک کرد و قدمزنان به سمت خیابان اصلی رفت. در ساعت ۱۱:۵۵ ناگهان گروهی کامل از سربازان آفریقای شمالی را دید که سوار بر اسب و با پوشش کامل اسلامی در خیابان ظاهر شده و رژه رفتند. شوان تصمیم گرفت به عهدی که با خدا بسته عمل کند و اسلام آورد. [۱۵۱] این دوّمین «دست غیبی» است که در زندگی شوان میبینیم.
شوان در سال ۱۹۳۲، یعنی همان زمان که اسلام آورد، به دلیل «رکود بزرگ» کارش را در پاریس از دست داد و به سوئیس رفت؛ و در سوئیس «یک ملای جوان ایرانی» به او سوره فاتحه را آموخت. [۱۵۲] نصر نام این «ملای جوان ایرانی» را فاش کرده است. او مینویسد: «خودش [شوان] میگوید که سوره فاتحه را در سوئیس و از سید حسن امامی – که بعدها امام جمعه تهران شد – فراگرفته است.» [۱۵۳]
بتدریج هوّیت این «دستهای غیبی» آشکار میشود: « سید حسن امامی » پسر میرزا ابوالقاسم، امام جمعه تهران، است. میرزا ابوالقاسم و برادرش میرزا محمد (امامزاده) پسران میرزا زینالعابدین ظهیرالاسلام بودند که مقبرهاش، واقع در خیابان مولوی تهران، به «سر قبر آقا» معروف است.
اعضای این خانواده طی چند نسل از سوی پادشاهان قجر به امامت جمعه تهران منصوب میشدند. میرزا ابوالقاسم پس از فوت پدر (۱۳۲۱ ق.) تا سقوط محمدعلی شاه (۲۶ جمادیالثانی ۱۳۲۷ ق./ ۱۵ ژوئیه ۱۹۰۹ م.) امام جمعه تهران بود. پس از سقوط تهران، ابوالقاسم کناره گرفت و محمد، برادر کوچکش، امام جمعه تهران شد. سید محمد عضو محکمه ای بود که «شیخ فضلالله نوری» مجتهد نامدار تهران، را به مرگ محکوم کرده و در روز شنبه ۱۳ رجب ۱۳۲۷ ق. در میدان توپخانه به دار کشیدند. اعضای این محکمه عموماً ماسون های عضو « لژ بیداری ایران » بودند و برخی از آنان، مانند میرزا محمد نجات خراسانی و میرپنج اسدالله خان ابوالفتحزاده ، اندکی بعد بعنوان بهائیان بدنام شهره شدند.
سید ابوالقاسم پس از سقوط تهران به سیروسیاحت در غرب پرداخت و در سال ۱۳۰۶ ش. در تهران درگذشت. پسرش، سید حسن امامی، در سال ۱۳۰۷ ش./ ۱۹۲۸ م. به لوزان سوئیس رفت و تا سال ۱۳۱۲ ش./ ۱۹۳۳ م. به تحصیل در رشته حقوق پرداخت. زمانی که شوان به فیض دیدار این «ملای ایرانی جوان» و البته بسیار متمول نائل شد، سه چهار سال از اقامت سید حسن امامی در لوزان میگذشت. با توجه به اقامت شوان در لوزان (از ۱۹۳۲) و کوچکی شهر ارتباط میان این دو باید بیش از اینها باشد. با فوت سید محمد امامزاده (۱۳۲۴ ش.) سید حسن به جای عمویش امام جمعه تهران شد. با وقوع انقلاب اسلامی، سید حسن امامی به اروپا رفت و در سال ۱۳۵۸ در خانه شخصیاش در لوزان درگذشت و در همان شهر دفن شد.
سید حسن امامی دارای درجات عالی در « فراماسونری » بود و تا پایان حکومت پهلوی از گردانندگان اصلی لژهای ماسونی ایران. با توجه به جایگاه شامخ سید حسن امامی در لژهای ماسونی ایران، پیوند او با فراماسونری باید از دوران جوانی و تحصیل در سوئیس باشد.
شوان، عشق کیهانی و دین خالده
شوان مدتی در شهر بال اقامت داشت و حلقهای را اداره میکرد که کتابهای گنون را میخواندند. سپس، در لوزان، واقع در بخش فرانسوی زبان سوئیس، اتاقی ارزان کرایه کرد. در این زمان یک دوست قدیمی دوران مدرسه به او کمک مالی میکرد. این دوست خواهری هفده ساله داشت بنام مادلین که برای شوان غذا میآورد. شوان از همان آغاز مجذوب زیبایی مادلین شد و رابطه عاشقانه را با او آغاز کرد. [۱۵۴] شوان درباره این عشق زمینی نوشت:
«زیبایی، در واقع آنچه ما به آن عشق میورزیم، به بهشت تعلق دارد. هر چه خوب است از خداست و به خدا بازمیگردد. زیبایی زمینی خوب است اگر کلیدی برای عشق به خدا باشد؛ اگر چارچوبی برای عبادت یا ذکر ما باشد.» [۱۵۵]
این تأویل شوان از رابطه «زمینی»اش با مادلین را باید سرآغاز نظریه پردازیهای او در زمینه مسائل جنسی دانست که سرانجام به پیدایش فرقهای بنام « مریمیه » انجامید. بنوشته سجویک، شوان آشکارا احساس میکرد مادلین به او کلیدی برای عشق به خدا داده است و آرزو داشت پیروانش را در این عشق شریک کند. این نکته مهمی است زیرا زیبایی و عشق، و عشق به زنان زیبا، بعدها در تاریخ فرقه شوان تکرار میشود. شوان مکرر میگفت: «هر کس مادلین را دوست ندارد به طریقت تعلق ندارد.» [۱۵۶]
سجویک جمله اخیر را از فن مینبرگ نقل میکند. « هارالد فن مینبرگ » [۱۵۷] و دوستش « تیتوس بورکهارت » [۱۵۸] اوّلین کسانی بودند که به فرقه شوان پیوستند. ولی « آیمارد » در ایمیل خود به سجویک این نقلقول را رد میکند. آیمارد ستایشگر شوان است و نویسنده زندگینامه شوان که با مقدمه نصر منتشر شده. [۱۵۹] یعنی، کتاب آیمارد مورد تأیید رسمی فرقه مریمیه است. سجویک مینویسد: برخی شواهد وجود دارد که صحت ادعای فن مینبرگ را تأیید میکند. [۱۶۰]
بعدها، در سال ۱۹۴۰، که با ورود ارتش آلمان به خاک فرانسه شوان به سوئیس گریخت و اندکی بعد (۱۹۴۱) به تابعیت سوئیس درآمد، شوان و بورکهارت و مادلین در آپارتمانی در لوزان زندگی میکردند. در این زمان مادلین ازدواج کرده و متأهل بود. در سال ۱۹۴۲ شوان کودک مادلین را دید و احساس خود را اینگونه بیان کرد: «احساس کردم وارد جسم کیهانی معشوق شدم و همانند او عشق مادرانه را تجربه کردم.» [۱۶۱]
کمی قبل شوان برای تهیه وسائل آپارتمان جدیدش به خرید رفته بود. مجسمه ای از مریم مقدس در ویترین مغازه ای یافت و شیفته جمال آن شد. برغم قیمت گران و فقر نسبی شوان، مجسمه را خرید و به آپارتمانش برد و در مکانی شایسته جای داد.
سجویک مینویسد: مجسمه در شریعت اسلامی منع شده و مجسمه مریم باکره مختص کلیسای کاتولیک است. شوان در خاطرات و تألمات کردار خود را اینگونه توجیه کرده است:
«من هماره در مسائل مربوط به قوانین مقدس دقت میکردم، ولی از سوی دیگر دین خالده را فراتر از همه اینها میدیدم و به خود اجازه نمیدادم خویشتن را در قالبهایی محصور کنم که برایم اعتبار نداشت؛ هر چند به دیگران اجازه نمیدادم این قانونها را نقض کنند.» [۱۶۲]
تجربه عشق مادرانه در «جسم کیهانی» مادلین و خریدن مجسمه مریم مقدس و مهمتر از همه توجیه نقض شریعت اسلام با تمسک به « دین خالده »، در عین غیرمجاز شمردن این نقض از سوی پیروان، به روشنی سازوکاری را نشان میدهد که شوان در فرقه خویش دنبال میکرد. در فرقه شوان، همچون فرقه های مشابه، نقض قواعد مقدس از سوی رهبران مجاز است، زیرا کردار آنان را باید با ایستارهایی فراتر از عرف مردم عادی سنجید.
شوان و شیخ العلاوی
در سال ۱۹۳۲، اندکی پس از مسلمان شدن در پاریس و دیدار با سید حسن امامی و استقرار در لوزان و آغاز رابطه عاشقانه با مادلین، شوان راهی شمال آفریقا شد. روایت رسمی این است که شوان به بندر مارسی رفت و از طریق ملوانان الجزایری، و شاید یمنی، با « شیخ احمد العلاوی » آشنا شد. [۱۶۳]
احمد بن مصطفی المستغانمی [۱۶۴] معروف به ابن عَلیوه و شیخ العَلاوی، از شیوخ صوفی الجزایر در اوائل سده بیستم میلادی است. [۱۶۵] او در بندر مستغانم الجزایر به دنیا آمد. در ۲۵ سالگی (۱۸۹۴) به مغرب رفت و پانزده سال نزد بوزیدی – از شیوخ طریقت درقاوی – شاگردی کرد. « درقاویه » طریقتی است در شاذلیه که « محمد العربی الدرقاوی » [۱۶۶] صوفی مغربی، بنیان نهاد و بسیار گسترده شد. با مرگ درقاوی (۱۸۲۳) شیوخ متعدد رهبری شاخههای طریقت درقاوی را به دست گرفتند. « محمد بوزیدی » یکی از این شیوخ بود. [۱۶۷]
در سال ۱۹۰۹ بوزیدی درگذشت و طبق روایت پیروان العلاوی، بیشتر مریدانش، در پی رؤیاهایی که دیده بودند، بر جانشینی علاوی اتفاق کردند. [۱۶۸] چه این ادعا صحت داشته باشد چه نه، العلاوی در مغرب نماند، به مستغانم بازگشت و به تونس و استانبول سفرهایی کرد. سفر استانبول مقارن است با شورش ربیعالثانی ۱۳۲۷ ق./ آوریل ۱۹۰۹ م. عثمانی و خلع سلطان عبدالحمید دوّم، که به « مشروطه عثمانی » معروف است. در سال ۱۹۱۴، دو سال پس از مرگ بوزیدی، العلاوی مدعی شد علی بن ابیطالب (ع) در رؤیا بر او ظاهر شده و به وی اجازه داده طریقتی مستقل بنامش ایجاد کند. از اینرو، طریقت جدید « علاویه درقاویه شاذلیه » نام گرفت منسوب به علی (ع). [۱۶۹]
برخلاف امیر عبدالقادر و شیخ محمد علیش و پسرش شیخ عبدالرحمن، که با استعمار فرانسه و بریتانیا مبارزه کردند و در این راه مصائب فراوان متحمل شدند، العلاوی سیاست دوستی با حکومت فرانسه را در پیش گرفت و در سلوک با اروپائیان بر نقاط مشترک اسلام و مسیحیت تأکید فراوان میکرد. به دلیل این سلوک، دولت فرانسه با علاوی رابطه محترمانه داشت و از اینرو، برای جلب مسلمانان، از او دعوت کرد اوّلین نماز جماعت را در مسجد جدید پاریس اقامه کند. مراسم افتتاح مسجد پاریس در ۱۵ ژوئیه ۱۹۲۶ با حضور « گاستان دومرژ » [۱۷۰] رئیس جمهور فرانسه، و شیخ احمد العلاوی برگزار شد. [۱۷۱]
شیخ العلاوی با زبان فرانسه آشنا بود و از کتاب و نشریه برای تبلیغ خود بهره میبرد. در سال ۱۹۲۳ م./ ۱۳۴۳ ق. انتشار هفتهنامه « لسان الدین » را آغاز کرد و از ۱۹۲۶ به انتشار هفتهنامه « البلاغ الجزائری » پرداخت. او در این نشریه در ردّ عقاید « سلفیه » که سخت مخالف صوفیه بودند، مقالاتی منتشر کرد. [۱۷۲] طریقت علاویه در الجزایر و شمال آفریقا و سوریه و یمن گسترش یافت. تعداد اندکی اروپایی نیز به العلاوی گرویدند که برخی متأثر از آثار گنون بودند. [۱۷۳]
چنانکه میبینیم، العلاوی مشهورتر از آن است که شوان نام او را نشنیده باشد و نخستین بار از طریق ملوانان عرب الجزایری یا یمنی با او آشنا شده باشد. بهرروی، شوان در اواخر سال ۱۹۳۲ به کمک ملوانان الجزایری از بندر مارسی راهی بندر مستغانم شد و به «زاویه» طریقت علاویه رفت. [۱۷۴]
بنوشته سجویک، در سال ۱۹۳۲ شیخ العلاوی پیر و بیمار بود و شوان او را خیلی کم دید هر چند در مراسم کوتاهی که در اوائل سال ۱۹۳۳ برگزار شد، علاوی شوان را به طریقت پذیرفت. معاشران شوان در زاویه علاویه شاگردان العلاوی بودند بوِیژه عَده بن تونس [۱۷۵] که مهمترین شاگرد شیخ احمد و از “مقدم”های او بود. «مقدم» به کسی گفته میشود که از شیخ صاحب اجازه است که زاویهای را اداره کند و مریدان را به طریقت بپذیرد. شیخی متنفد چون العلاوی مقدم های متعدد داشت. شوان سه ماه در مستغانم ماند و پس از ورود به طریقت علاویه به بال برگشت. او در دوران اقامت در مستغانم مقالهای نوشت درباره وحدت بنیادین مسیحیت، اسلام و یهودیت با عنوان «تجلی سه وجهی سنت توحیدی» [۱۷۶] که در مجله « حجاب ایزیس » [۱۷۷] مهمترین نشریه ترادیشنالیست ها، منتشر شد. [۱۷۸]
مریدی که زود مراد شد
شوان مدعی است که در زمان مرگ العلاوی (۱۴ ژوئیه ۱۹۳۴)، در آپارتمانش در سوئیس در حال خواندن « بهاگاواد گیتا » [۱۷۹] سرودهای مقدس هندوها، بود که ناگاه لرزشی بر او دست داد: «برترین نامها در درونم به صدا درآمد و به طرزی نیرومند مرا به لرزه واداشت. چارهای نداشتم جز این که تسلیم این لرزش شوم.» شوان کتاب را رها کرد و به قدم زدن پرداخت و تکرار نام فوق. مثلاً ذکر «یاهو» یا چیزی شبیه به آن میگفته. چند روز بعد دریافت که این حالت مقارن با فوت شیخ العلاوی رخ داده است. شوان آن را الهام تلقی کرد و معنای آن را اجازه ای دانست که العلاوی به او داده برای هدایت پیروان طریقت. [۱۸۰]
بدینسان، شوان برای خود شأن خلافت و ادامه دادن راه شیخ العلاوی قائل میشود. این مقامی است که مریدان پس از سالها ممارست در طریقت به آن میرسند. دیدیم که خود العلاوی ۱۵ سال در مغرب در نزد بوزیدی، شیخ درقاویه، ریاضت کشید تا جسارت یافت خود را «شیخ» بخواند. شوان تازه مسلمان که تنها سه ماه در زاویه مستغانم بود، آن هم در زمان بیماری علاوی که به مرگ او انجامید، و بندرت شیخ را دید، چگونه این جسارت را مییابد که خود را جانشین شیخی بانفوذ چون علاوی بخواند؟
طبق مندرجات خاطرات و تألمات شوان، او اندکی بعد به مستغانم رفت و با عَده بن تونس، «مقدم» العلاوی که اینک شیخ طریقت علاویه شده، دیدار کرد. یک هفته بعد شیخ عَده شوان را به «خلوت» فرستاد. شوان در عالم رؤیا و مکاشفه با پیامبران دیدار کرد. در این جمع «بودا» نیز در هیئت مجسمه معروف طلایی او معروف به « آمیدا باتسو » [۱۸۱] حضور داشت. سجویک مینویسد: این همان مجسمهای است که در موزه قومشناسی شهر بال وجود دارد و شوان از کودکی به آن علاقمند بود. پس از اتمام این «خلوت»، گویا شیخ عَده شوان را بعنوان «مقدم» طریقت علاویه منصوب کرد.
در سالهای بعد این انتصاب مناقشهبرانگیز شد. برخی علاویان ادعای شوان را تأیید و برخی تکذیب میکنند. پیروان شوان ترجمه فرانسوی اجازه نامه شوان را ارائه میدهند، با عنوان «دیپلم مقدم»، [۱۸۲] که فاقد تاریخ است. طبق این سند، شیخ عَده به شوان اجازه داده «ندای اسلام را نشر دهد [و] کلام وحدت لا اله الا الله محمد رسولالله را بپذیرد…»
سجویک به درستی تأکید میکند که در این «اجازه» اشارهای به پذیرش به طریقت علاویه دیده نمیشود و آنچه پیروان شوان بر آن تأکید میکنند اشتباه است: نشر و تبلیغ اسلام وظیفه هر مسلمان است و نیاز به «اجازه» از مقام روحانی خاص ندارد؛ و از نظر اسلام هر کس با گفتن شهادتین مسلمان میشود. سجویک مینویسد: بنظر میرسد شوان از شیخ عَده اجازه ای خواسته برای نشر اسلام در غرب و شیخ عَده برای راضی کردن شوان به او اجازه فوق را داده که نه به معنی صالح بودن شوان برای پذیرش افراد به طریقت بلکه برای خشنود کردن شوان بوده است. [۱۸۳]
دیدار با خضر نبی
نصر ارتباط شوان با علاوی را بگونهای ترسیم میکند که آدمی گمان میبرد میان این دو آشنایی دیرین و الفتی عمیق بوده و شوان از نزدیک علاوی را میشناخته است. نصر مینویسد: شوان از «مراد معنوی خویش»، شیخ العلاوی، با عنوان «ابر انسان» یاد میکرد. [۱۸۴]
در روایت نصر، داستان خلوت نشینی شوان و مکاشفه پیامبران بگونه دیگر تکرار میشود ولی این بار نامی از «بودای طلایی» نیست بلکه از «نبی سبز» (خضر) سخن میگویند و شوان را با «الیاس نبی» مقایسه میکنند. نصر مینویسد:
«شوان همچنین به من گفت که پیشترها در زندگیاش، پس از ورود به طریقت العلاویه، مواجههای با خضر داشته؛ «نبی سبز» که با الیاس مطابقت دارد و مظهر گونهای نقش ایمانآورانه همیشه زنده در جهان اسلام است. این مواجهه تنها با «نقش الیاسی» خود شوان قابل قیاس است.» [۱۸۵]
نصر ابهامهایی را که درباره نحوه گروش شوان به طریقت علاویه وجود دارد توجیه میکند، با اغراق فراوان از شوان دفاع میکند و حتی خلوت نشینی او را، که در سفر دوّم به مستغانم و پس از مرگ العلاوی بود، به سفر اوّل و شخص شیخ العلاوی نسبت میدهد:
«شوان بعدها شرح داد که چقدر برای پیدا کردن یک مرشد روحانی تشنه بوده و چگونه تصمیم گرفته که اگر چنین شخصی را پیدا نکند، در بیابان اعتزال گزیده و مابقی زندگی خویش را در تنهایی و انزوا سر کند. اما دست سرنوشت او را به محضر صوفی الجزایری، شیخ العلاوی، رهنمون ساخت. در سالهای اخیر برخی خردهگیران تلاش کردهاند که در مورد پیوستن شوان به طریقت شاذلیه العلاویه و امکان دارا بودن سلسله کامل، که به تنهایی ضامن پیوستگی سنتی در تصوف است، تردیدافکنی کنند. بگذارید پیش از همه بگوئیم که اصلاً هیچ دلیلی در دست نداریم که شوان به دست شیخ العلاوی به تصوف روی نیاورده باشد، بلکه برعکس، در خلال سالهای متمادی «فقرای» پرشمار الجزایر و مراکش، بیانگر آناند که وی به دست این شیخ بزرگ الجزایری به صوفیه گرائیده.
در دهه ۱۹۶۰ من با بعضی از اعضای شاخه سوری طریقت العلاویه ملاقات کردم که در مورد وضع و حال شیخ عیسی [شوان] از من سئوال میکردند و داستانهایی را که در مورد ورود شوان به مستغانم در سال ۱۹۳۲ و اتصالش به طریقت توسط شیخ العلاوی، که نخستین بار وی را به عزلتگزینی روحانی یا «خلوت» واداشت، از فقرای کهنسالتر شنیده بودند، برایم بازگفتند. تنها سه سال قبل و در مراکش، دوباره همان داستانها را از اعضای کهنسالتر طریقه شاذلیه شنیدم که آنها هم در مورد او سئوالاتی میکردند.
و اما انتخاب او به عنوان «مقدم» – حتی اگر خردهگیران و منتقدان شوان در این مورد تردید کنند – این انکار و تکذیب، نفس پیوستگی و تسلسل ایمانآوریاش را نقض نمیکند. بسیاری از فقرا در طریقتهای گوناگون صوفیه که بعنوان «مقدم» یا «خلیفه» تعیین نشدند، بعداً بواسطه مشیت الهی به مقام شیخیت رسیدند. تاریخ تصوف کلاسیک پر از چنین نمونههایی است، بویژه در قرون اوّلیه هنگامی که عملکردهای گوناگون رایج در تصوف بعدی هنوز به این صورت وجود نداشت. در هر مورد، سرشت واقعی هر شیخ یا مرشد تنها بواسطه کیفیت مریدان وی قابل ارزیابی است. یک درخت بواسطه میوههایش مورد قضاوت قرار میگیرد.» [۱۸۶]
علاویه پس از علاوی
چنانکه گفتیم، با مرگ شیخ احمد العلاوی، یکی از «مقدم»های او بنام عَده بن تونس شیخ طریقت علاویه شد و شوان با «اجازه»ای که از شیخ عَده گرفت به سوئیس بازگشت و راه مستقل خود را آغاز کرد.
طریقت علاویه در دوران عَده بن تونس، که فاقد رهبری کاریزماتیک چون احمد العلاوی بود، جاذبه خود را از دست داد و با مرگ عده بن تونس بقایای ظواهر تصوف سنتی را نیز از دست داد و ریاست خاندان بن تونس موروثی شد. در این زمان، شوان در سوئیس راه خود را میرفت و به مستغانم و زاویه علاویه کاری نداشت.
عده بنتونس در سال ۱۹۵۲ درگذشت و پسر ۲۴ ساله اش، محمد المهدی بنتونس، رهبری طریقت را به دست گرفت که سلوکی غیردرویشانه و پرتجمل داشت. او در ۱۹۷۵ درگذشت و برادرش، خالد بنتونس (متولد ۱۹۴۷) شیخ طریقت شد.
خالد بنتونس در ۲۴-۳۱ ژوئیه ۲۰۰۹ جشن یکصدمین سال تأسیس طریقت علاویه را در مستغانم برگزار کرد. و به این مناسبت خبرگزاریها متن تبلیغاتی زیر را گزارش کردند:
«یک سده از عمر طریقت شیخ خالد بنتونس می گذرد. از ۲۴ تا ۳۱ ژوئیه، قریب به ۶ هزار تن از مؤمنین برای جشن صدمین سالگرد تولد این طریقت در شهر مستغانم الجزایر گرد آمدند.
در تمام طول سال، اعضای این فرقه صوفیه مراحل مختلف حرکت کاروان های انتظار و شعله امید را پیگیری کردند؛ دو نمادی که، ماه ژانویه سال جاری، به منظور معرفی کردن جوامع علاویه به دنیا، به تأیید رسیده بودند. اوائل ماه ژوئیه، این دو نماد در شهر مستغانم به هم رسیدند.
در فرانسه، پیشآهنگان مسلمان (SMF) این کشور که به تأیید شیخ خالد بنتونس نیز رسیده بودند، شکلی دیگر از مسلمانی را به نمایش گذاشتند. SMF شکلی زیبا از حضور حقیقی اسلام در زندگی عمومی مسلمانان در کشور فرانسه محسوب میشود. اینان کسانی هستند که کاروان شعله امید را به راه انداختند.
فرقه العلاویه که به سال ۱۹۰۹ پایه گذاری گردید، عنوان خود را از اسم پایهگذار فرقه یعنی شیخ احمد العلوی (۱۹۳۴- ۱۸۶۹) گرفته؛ مردی معتقد و دارای سعه صدر که الهام بخش بسیاری از غربیها در مسیر گرایش به اسلام بوده است. شیخ العلوی خطبههای جمعه مسجد بزرگ پاریس را از زمان تأسیس آن یعنی ژوئیه ۱۹۲۶ بر عهده داشته است.» [۱۸۷]
خالد بنتونس، بویژه در فضای جدید منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا و در کوران «بهار عربی»، میکوشید چهرهای «تجددخواه» از خود به دولتهای غربی عرضه کند. اقدام جنجالی او، که اعتراض علمای الجزایر را برانگیخت، انتشار کتابی است با عنوان «صوفیه: میراث مشترک» نوشته خالد بنتونس که بر روی جلد آن تصاویر پیامبر اسلام (ص) درج شده. [۱۸۸]
در تصاویر زیر تحول لباس و ظاهر شیوخ طریقت درقاویه و علاویه در یک سده اخیر نمایان است:
شیخ علی بن طیب بن العربی الدرقاوی (نوه محمد العربی الدرقاوی، بنیانگذار درقاویه)
شیخ احمد العلاوی (ابن عَلیوه)
شیخ عَده بن تونس (جانشین العلاوی)
شیخ محمد المهدی بن تونس (جانشین شیخ عَده)
شیخ خالد بن تونس (رهبر فعلی طریقت علاویه)
منبع : حرف آخر