۲. «شادی» از نظر قرآن و صحیفهی سجادیه
از نظر دالایی لاما، زندگی تنها یک هدف نهایی دارد و آن شادی است. او معتقد است مهمترین هدف زیستن، شاد بودن و شادمانه زیستن است. معیار یک زندگی خوب از نظر او، زندگی همراه با شادی و خوشبختی است. اما اسلام و قرآن، دیدگاهی متفاوت دارد. در قرآن کریم، به آیاتی برمیخوریم که با وضوح هر چه تمامتر، هدف آفرینش انسان را بیان میکنند. انسان به دنیا آمده است تا «بندگی خدا» کند و این، غایت آفرینش انسان و هدف زیستن اوست.
یکی از آیاتی که این مضمون را به روشنی بیان کرده، آیهای است که به خلقت پری و آدمی اشاره میکند و هدف آن را چنین بیان میکند: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ؛ و جن و انس را نیافریدیم مگر برای اینکه مرا پرستش کنند» (ذاریات/ ۵۶). در این آیه، نکاتی به چشم میآید؛ اولاً جنّ بر انسان مقدم شده و علّت آن است که خلقت جن، نسبت به انسان مقدم است؛ چنانکه در آیهی دیگری فرمود: «وَالْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نَارِ السَّمُومِ؛ و طایفهی جنیان را پیشتر از آتش گدازنده خلق کردیم» (حجر/ ۲۷). ثانیاً آیهی مذکور درصدد بیان هدف آفرینش است؛ خداوند انسان را آفرید و این آفرینش، غرض و هدفی دارد. او، هدف خویش را از پدید آوردن انسانها در این آیه بیان کرده و آن، عبادت و بندگی انسان نسبت به خداست. نکتهی گفتنی اینکه این هدف، نفعی برای خالق ندارد؛ بلکه تمامی منافع آن مربوط به مخلوقی به نام انسان و جنّ است؛ زیرا خداوند کامل مطلق است و بینیازی از صفات اوست. اگر خدا انسان را آفرید و برای حیات او هدفی مقرّر نمود، این هدف و غرض تأمین کنندهی نیازهای انسان است نه خدا. خداوند انسان را نیافرید تا خودش کامل شود، بلکه آدمی را پدید آورد تا انسان به کمالی دست یابد. به عبارت دیگر، هدف مذکور در آیه، هدف فاعل نیست بلکه هدف فعل است و این غرض، نفعی برای خالق ندارد، بلکه کمالی برای مخلوق محسوب میشود. خدا خواست رحمتش فراگیر شود؛ و خدا خواست حبّ و لطف و عفوش سرازیر شود؛ لذا مخلوقات و در رأس آنها انسان را آفرید تا از این دریای بیکران لطف و رحمت بهره گیرد. خود او نیز راه وصول به این لطف بیحدّ و پایان را بیان نمود و آن تنها یک چیز است: «بندگی».
بنابراین انسان در این جهان پا نگذاشت تا زندگی کند، بلکه آمده است تا بندگی کند؛ او باید در سایهسار بندگی خدا، حیاتی بهشتی روی زمین برای خود بسازد؛ لذا کسی که در این جهان به دنبال زندگی است، او نه بندگی کرده و نه زندگی، بلکه تنها مردگی نصیب او خواهد شد؛ ولی کسی که به دنبال بندگی است، او هم بندهی خداست و هم حقیقتاً «زندگی» کرده است.
خداوند، انسان را آفرید تا رحمت خویش را فراگیر سازد: «وَلَا یَزَالُونَ مُخْتَلِفِینَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ وَلِذَلِکَ خَلَقَهُمْ؛ ملل دنیا با هم در اختلاف خواهند بود مگر آن کس که خدا او را رحمت کند و برای همین آفریده شدند» (هود/ ۱۱۸-۱۱۹). گفتنی اینکه تعبیر «ِلذَلِکَ خَلَقَهُمْ» که اشاره به علت و غایت دارد، به رحمت ارجاع دارد نه به اختلاف (طباطبایی، ۱۴۰۴، ج۱۸، ص ۲۸۶)؛ بدین معنا که خداوند میفرماید: من انسانها را آفریدم تا به آنها رحمت رسانم، اما خودشان به اختلاف با یکدیگر میپردازند و به همین دلیل از رحمت من دور میشوند؛ لذا راه دستیابی به رحمت بیکران حقّ، کاستن از اختلافها و رفتن به سوی وحدت و انسجام است.
حقیقت عبادت آن است که انسان به ضعفها، کاستیها، نداشتهها و در یک کلام، فقر و ذلت خویش پی برد. اگر انسان به مقام فقر حقیقی خویش واقف شد و به این حقیقت «معرفت» یافت، او یکسره از تمامی اسباب منقطع شده و دلدادهی خدا میگردد. با توجّه به همین نکته است که برخی از احادیث، «عبادت» مذکور در آیه را به معنای «معرفت» دانستهاند (طباطبایی، ۱۴۰۴، ج۱۸، ص۲۹۰).
غایت خلقت، قرب به خداست؛ و قرب، استغراق وجود سالک در دریای بیکران رحمت الهی است تا جایی که سالک، قرب خود را نبیند و در حقّ فانی گردد. عارفی گفته است:
«قرب، نزدیکی بود به طاعت و متّصف شدن اندر دوام اوقات به عبادت وی؛ و قرب بنده نبود به حقّ مگر به بعدش ز خلق، و این از صفات دلها بود.» (قشیری، ۱۳۷۴، ص۲۸۵)
قرب دو گونه است؛ قرب خدا به انسان و قرب انسان به خدا. گاه سخن از نزدیکی خدا به انسانهاست و زمانی سخن از تقرب یافتن بندگان به خدا. قرب اول علت قرب دوم است؛ از آنجا که خدا به آدمیان نزدیک است، انسان میتواند به او تقرّب یافته، نزدیک و نزدیکتر شود. قرب خدا به بندگان، گویا با مراتبی بیان شده است؛ گاهی خدا میفرماید: از حاضران در کنار محتضر، به او نزدیکتر است: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَلَکِنْ لَا تُبْصِرُونَ؛ ما از شما به او نزدیکتریم، اما شما نمیبینید» (واقعه/۸۵)؛ گاهی خدای سبحان خودش را از شریان حیات به انسان نزدیکتر میداند: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ؛ ما از رگ گردن به او نزدیکتریم» (ق/ ۱۶)؛ گاهی قرب خویش به بندگان را کاملتر کرده، میان خود و بندهاش پیامبر (ص) را هم در نظر نمیگیرد: «وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ؛ هر گاه بندگان من دربارهی من از تو سؤال کردند، من نزدیکم» (بقره/ ۱۸۶). مشاهده میشود که در آیه، واسطهی میان خدا و بندگان حذف شده و فرموده است: هر گاه بندگان من دربارهی من از تو سؤال کردند، من نزدیکم؛ در حالی که میتوانست بگوید: به آنها بگو که من نزدیکم. در رابطهی میان خدا و بندهاش، حتی پیامبر (ص) را هم در نظر نگرفته است.
مرحلهی دیگر قرب خدا به بندگان این است که گاهی قرب و نزدیکی خویش به انسان را به اوج میرساند و به آدمی میگوید: من میان تو و تو ایستادهام: «وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ؛ و بدانید که خدا میان آدمی و قلبش حائل است» (انفال/ ۲۴). در این آیه، لطیفهای وجود دارد؛ با توجّه به اینکه اوّلاً «قلب» به معنای حقیقت انسان است؛ و ثانیاً آیه در مقام توجه به شدّت قرب خدا به انسان است، آیهی مزبور اوج حضور خدا در تمامی ابعاد وجودی انسان را بیان میفرماید. نکتهی مهم اینکه اگر میان انسانی و انسان دیگر چیزی حائل باشد، برای دستیابی به طرف دیگر، باید از حائل گذشت. بنابراین ژرفای آیه این است که خدا میان هر انسانی و خودش حائل است، پس وصول به خود ممکن نیست مگر پس از گذر از خدا؛ بنابراین خداشناسی عین خودشناسی است یا مقدّم بر آن.
آیات پیش گفته، مراتب قرب خدا را نسبت به انسان بیان میکند؛ هر چند خداوند نسبت به ماسوا، بینهایت نزدیک است، ولی این مراتب و مراحل را جهت فهم آدمی بیان نموده است. از آنجا که قرب خدا به بندگان مراحلی دارد، نزدیکی انسان به خدا هم دارای مراتبی است. اما تنها چیزی که انسان برای تقرّب در اختیار دارد، دعاست. انسان مالک هیچ نیست مگر دعا؛ تنها تضرّع و نیایش است که مملوک انسان بوده، در اختیار اوست. حضرت امیر(ع) در دعای کمیل فرمود: «یا سَریعُ الْرّضا اغْفر لمَنْ لا یَمْلکُ الّا الدُّعا». تنها سلاحی که انسان دارد، اکسیر اشک است. انسان با سلاح به جنگ دشمن میرود؛ تنها وسیلهای که بنده را در برابر شیطان مسلّح میکند، گریه است. اشک و آه، بهترین جلوهی خشوع و تضرع است؛ گریه انسان را تسلیم خدا میکند و تضرّع و تسلیم، برای شیطان بسیار زجرآور است و برای خدا بسیار شیرین. دعا، ندای اهل بعید است؛ دعا اشارتی به بنده است که زمان تقرّب است و خداوند، آدمیان و پریان را فقط برای عبادت و عبودیّت آفرید. عصارهی عبادت، دعاست. اگر خلقت انسان برای بندگی و نیایش است، باید به اقتضای خلقت پاسخی شایسته داد. او دعای بندهاش را میشنود و درخواستش را برآورده میسازد. نیایش، وصول به رحمت بیکران الهی است.
به هر تقدیر، هدف از زندگی، قرب به خداست؛ آدمی به دنیا آمده تا از ماسوا غایب گردد، خانهی دل را صیقل دهد و سرّ خویش را با خدا مأنوس کند. قرب به یار، انسان را از هستیِ وابسته میرهاند؛ انس با دوست، آدمی را به معراج میبرد و آتش عشق را در دل او شعلهور میکند؛ سالکِ عاشق، امیدوار به رحمت الهی بوده، تمنای وصال دارد. لذت باطنی، با طلوع نور محبوب حقیقی در اختیار مؤمن قرار میگیرد و انس با او، وحشت را از دل برده، حضور و عشق را به جای آن مینشاند.
حضرت امام سجاد (ع)، در فرازی به زیبایی تمام، هدف خلقت یعنی قرب را چنین بیان میکند:
«تَقَرَّبْتُ الَیک بِما لا یَقْرُبُ اَحَدٌ مِنْکَ الّا بالتَّقَرُب به ثُمَّ اَتْبَعْتُ ذلکَ بِالْانابهُ الَیْکَ وَ التَّذَلُل وَ الْاسْتکانه لَکَ وَ حُسْن الظّنّ بکْ وَ الثَّقَه بما عنْدَکَ وَ شَفّعَتْهُ بِرَجائکَ الَّذی قَلَّ ما یَخِیبُ عَلَیه راجِیک؛ و به آنچه کسی جز با درخواست قرب و نزدیک شدن به آن به تو نزدیک نشود، طلب قرب و نزدیک شدن به درگاه تو نمودهام؛ سپس توبه و بازگشت به سوی تو و خواری و زاری در درگاه تو و گمان نیک به تو و اعتماد به آنچه نزد توست را در پی طلب قرب به تو قرار دادهام و امید به تو را، که هیچگاه امیدوار به تو از آن نومید نمیگردد، همراه آن نمودهام.» (صحیفهی سجادیه، دعای۴۷)
حکایت مرد سالک، قصهی دلنشین ایاز است. ماجرای او حکایتی شنیدنی دارد. سلطان محمود خادمان متعددی داشت، ولی به یکی از آنها، بیش از همه ارادت میورزید. دیگران گلهمند بودند؛ از این رو، سلطان محمود برنامهی سفری ترتیب داد. در طول سفر، شترهای زیادی همراه خود برد اما در جهاز یکی از شتران، جواهر و گوهرهای فراوانی گذشت و دستور داد تا زیر آن را پاره کنند به گونهای که در طول مسیر، جواهرها یکی یکی میافتادند. در طول مسیر، تمام خادمان و سواران و پیادگان به یغمای جواهرهای سلطان محمود مشغول شدند جز یک نفر و آن کسی نبود جز ایاز. سلطان محمود، لحظهای پشت سر خود را نگریست، کسی را ندید جز ایاز. از او پرسید: تو چرا به جمع جواهر نپرداختی؟ سعدی پاسخ ایاز را چنین زیبا و دلنشین به نظم درآورده است:
«من اندر قفای تو میتاختم … ز خدمت به نعمت نپرداختم
گر از دوست چشمت به احسان اوست … تو در بند خویشی، نه در بند دوست
خلاف طریقت بود، کاولیا … تمنّا کنند از خدا جز خدا»
غور در بیکرانهی آیات و روایات، نگاه زیبایی نسبت به مسئلهی شادی و سرور به ما میدهد. در صحیفهی آسمانی، حداقل دو واژه در باب این رابطه قابل جستجو است: یکی فرح و دیگری سرور. /نویسنده: محمد تقی فعالی
ادامه دارد…
تنظیم و ویرایش: سایت حرف آخر
از نظر دالایی لاما، زندگی تنها یک هدف نهایی دارد و آن شادی است. او معتقد است مهمترین هدف زیستن، شاد بودن و شادمانه زیستن است. معیار یک زندگی خوب از نظر او، زندگی همراه با شادی و خوشبختی است. اما اسلام و قرآن، دیدگاهی متفاوت دارد. در قرآن کریم، به آیاتی برمیخوریم که با وضوح هر چه تمامتر، هدف آفرینش انسان را بیان میکنند. انسان به دنیا آمده است تا «بندگی خدا» کند و این، غایت آفرینش انسان و هدف زیستن اوست.
یکی از آیاتی که این مضمون را به روشنی بیان کرده، آیهای است که به خلقت پری و آدمی اشاره میکند و هدف آن را چنین بیان میکند: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ؛ و جن و انس را نیافریدیم مگر برای اینکه مرا پرستش کنند» (ذاریات/ ۵۶). در این آیه، نکاتی به چشم میآید؛ اولاً جنّ بر انسان مقدم شده و علّت آن است که خلقت جن، نسبت به انسان مقدم است؛ چنانکه در آیهی دیگری فرمود: «وَالْجَانَّ خَلَقْنَاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نَارِ السَّمُومِ؛ و طایفهی جنیان را پیشتر از آتش گدازنده خلق کردیم» (حجر/ ۲۷). ثانیاً آیهی مذکور درصدد بیان هدف آفرینش است؛ خداوند انسان را آفرید و این آفرینش، غرض و هدفی دارد. او، هدف خویش را از پدید آوردن انسانها در این آیه بیان کرده و آن، عبادت و بندگی انسان نسبت به خداست. نکتهی گفتنی اینکه این هدف، نفعی برای خالق ندارد؛ بلکه تمامی منافع آن مربوط به مخلوقی به نام انسان و جنّ است؛ زیرا خداوند کامل مطلق است و بینیازی از صفات اوست. اگر خدا انسان را آفرید و برای حیات او هدفی مقرّر نمود، این هدف و غرض تأمین کنندهی نیازهای انسان است نه خدا. خداوند انسان را نیافرید تا خودش کامل شود، بلکه آدمی را پدید آورد تا انسان به کمالی دست یابد. به عبارت دیگر، هدف مذکور در آیه، هدف فاعل نیست بلکه هدف فعل است و این غرض، نفعی برای خالق ندارد، بلکه کمالی برای مخلوق محسوب میشود. خدا خواست رحمتش فراگیر شود؛ و خدا خواست حبّ و لطف و عفوش سرازیر شود؛ لذا مخلوقات و در رأس آنها انسان را آفرید تا از این دریای بیکران لطف و رحمت بهره گیرد. خود او نیز راه وصول به این لطف بیحدّ و پایان را بیان نمود و آن تنها یک چیز است: «بندگی».
بنابراین انسان در این جهان پا نگذاشت تا زندگی کند، بلکه آمده است تا بندگی کند؛ او باید در سایهسار بندگی خدا، حیاتی بهشتی روی زمین برای خود بسازد؛ لذا کسی که در این جهان به دنبال زندگی است، او نه بندگی کرده و نه زندگی، بلکه تنها مردگی نصیب او خواهد شد؛ ولی کسی که به دنبال بندگی است، او هم بندهی خداست و هم حقیقتاً «زندگی» کرده است.
خداوند، انسان را آفرید تا رحمت خویش را فراگیر سازد: «وَلَا یَزَالُونَ مُخْتَلِفِینَ إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّکَ وَلِذَلِکَ خَلَقَهُمْ؛ ملل دنیا با هم در اختلاف خواهند بود مگر آن کس که خدا او را رحمت کند و برای همین آفریده شدند» (هود/ ۱۱۸-۱۱۹). گفتنی اینکه تعبیر «ِلذَلِکَ خَلَقَهُمْ» که اشاره به علت و غایت دارد، به رحمت ارجاع دارد نه به اختلاف (طباطبایی، ۱۴۰۴، ج۱۸، ص ۲۸۶)؛ بدین معنا که خداوند میفرماید: من انسانها را آفریدم تا به آنها رحمت رسانم، اما خودشان به اختلاف با یکدیگر میپردازند و به همین دلیل از رحمت من دور میشوند؛ لذا راه دستیابی به رحمت بیکران حقّ، کاستن از اختلافها و رفتن به سوی وحدت و انسجام است.
حقیقت عبادت آن است که انسان به ضعفها، کاستیها، نداشتهها و در یک کلام، فقر و ذلت خویش پی برد. اگر انسان به مقام فقر حقیقی خویش واقف شد و به این حقیقت «معرفت» یافت، او یکسره از تمامی اسباب منقطع شده و دلدادهی خدا میگردد. با توجّه به همین نکته است که برخی از احادیث، «عبادت» مذکور در آیه را به معنای «معرفت» دانستهاند (طباطبایی، ۱۴۰۴، ج۱۸، ص۲۹۰).
غایت خلقت، قرب به خداست؛ و قرب، استغراق وجود سالک در دریای بیکران رحمت الهی است تا جایی که سالک، قرب خود را نبیند و در حقّ فانی گردد. عارفی گفته است:
«قرب، نزدیکی بود به طاعت و متّصف شدن اندر دوام اوقات به عبادت وی؛ و قرب بنده نبود به حقّ مگر به بعدش ز خلق، و این از صفات دلها بود.» (قشیری، ۱۳۷۴، ص۲۸۵)
قرب دو گونه است؛ قرب خدا به انسان و قرب انسان به خدا. گاه سخن از نزدیکی خدا به انسانهاست و زمانی سخن از تقرب یافتن بندگان به خدا. قرب اول علت قرب دوم است؛ از آنجا که خدا به آدمیان نزدیک است، انسان میتواند به او تقرّب یافته، نزدیک و نزدیکتر شود. قرب خدا به بندگان، گویا با مراتبی بیان شده است؛ گاهی خدا میفرماید: از حاضران در کنار محتضر، به او نزدیکتر است: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْکُمْ وَلَکِنْ لَا تُبْصِرُونَ؛ ما از شما به او نزدیکتریم، اما شما نمیبینید» (واقعه/۸۵)؛ گاهی خدای سبحان خودش را از شریان حیات به انسان نزدیکتر میداند: «وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ؛ ما از رگ گردن به او نزدیکتریم» (ق/ ۱۶)؛ گاهی قرب خویش به بندگان را کاملتر کرده، میان خود و بندهاش پیامبر (ص) را هم در نظر نمیگیرد: «وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ؛ هر گاه بندگان من دربارهی من از تو سؤال کردند، من نزدیکم» (بقره/ ۱۸۶). مشاهده میشود که در آیه، واسطهی میان خدا و بندگان حذف شده و فرموده است: هر گاه بندگان من دربارهی من از تو سؤال کردند، من نزدیکم؛ در حالی که میتوانست بگوید: به آنها بگو که من نزدیکم. در رابطهی میان خدا و بندهاش، حتی پیامبر (ص) را هم در نظر نگرفته است.
مرحلهی دیگر قرب خدا به بندگان این است که گاهی قرب و نزدیکی خویش به انسان را به اوج میرساند و به آدمی میگوید: من میان تو و تو ایستادهام: «وَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ یَحُولُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ؛ و بدانید که خدا میان آدمی و قلبش حائل است» (انفال/ ۲۴). در این آیه، لطیفهای وجود دارد؛ با توجّه به اینکه اوّلاً «قلب» به معنای حقیقت انسان است؛ و ثانیاً آیه در مقام توجه به شدّت قرب خدا به انسان است، آیهی مزبور اوج حضور خدا در تمامی ابعاد وجودی انسان را بیان میفرماید. نکتهی مهم اینکه اگر میان انسانی و انسان دیگر چیزی حائل باشد، برای دستیابی به طرف دیگر، باید از حائل گذشت. بنابراین ژرفای آیه این است که خدا میان هر انسانی و خودش حائل است، پس وصول به خود ممکن نیست مگر پس از گذر از خدا؛ بنابراین خداشناسی عین خودشناسی است یا مقدّم بر آن.
آیات پیش گفته، مراتب قرب خدا را نسبت به انسان بیان میکند؛ هر چند خداوند نسبت به ماسوا، بینهایت نزدیک است، ولی این مراتب و مراحل را جهت فهم آدمی بیان نموده است. از آنجا که قرب خدا به بندگان مراحلی دارد، نزدیکی انسان به خدا هم دارای مراتبی است. اما تنها چیزی که انسان برای تقرّب در اختیار دارد، دعاست. انسان مالک هیچ نیست مگر دعا؛ تنها تضرّع و نیایش است که مملوک انسان بوده، در اختیار اوست. حضرت امیر(ع) در دعای کمیل فرمود: «یا سَریعُ الْرّضا اغْفر لمَنْ لا یَمْلکُ الّا الدُّعا». تنها سلاحی که انسان دارد، اکسیر اشک است. انسان با سلاح به جنگ دشمن میرود؛ تنها وسیلهای که بنده را در برابر شیطان مسلّح میکند، گریه است. اشک و آه، بهترین جلوهی خشوع و تضرع است؛ گریه انسان را تسلیم خدا میکند و تضرّع و تسلیم، برای شیطان بسیار زجرآور است و برای خدا بسیار شیرین. دعا، ندای اهل بعید است؛ دعا اشارتی به بنده است که زمان تقرّب است و خداوند، آدمیان و پریان را فقط برای عبادت و عبودیّت آفرید. عصارهی عبادت، دعاست. اگر خلقت انسان برای بندگی و نیایش است، باید به اقتضای خلقت پاسخی شایسته داد. او دعای بندهاش را میشنود و درخواستش را برآورده میسازد. نیایش، وصول به رحمت بیکران الهی است.
به هر تقدیر، هدف از زندگی، قرب به خداست؛ آدمی به دنیا آمده تا از ماسوا غایب گردد، خانهی دل را صیقل دهد و سرّ خویش را با خدا مأنوس کند. قرب به یار، انسان را از هستیِ وابسته میرهاند؛ انس با دوست، آدمی را به معراج میبرد و آتش عشق را در دل او شعلهور میکند؛ سالکِ عاشق، امیدوار به رحمت الهی بوده، تمنای وصال دارد. لذت باطنی، با طلوع نور محبوب حقیقی در اختیار مؤمن قرار میگیرد و انس با او، وحشت را از دل برده، حضور و عشق را به جای آن مینشاند.
حضرت امام سجاد (ع)، در فرازی به زیبایی تمام، هدف خلقت یعنی قرب را چنین بیان میکند:
«تَقَرَّبْتُ الَیک بِما لا یَقْرُبُ اَحَدٌ مِنْکَ الّا بالتَّقَرُب به ثُمَّ اَتْبَعْتُ ذلکَ بِالْانابهُ الَیْکَ وَ التَّذَلُل وَ الْاسْتکانه لَکَ وَ حُسْن الظّنّ بکْ وَ الثَّقَه بما عنْدَکَ وَ شَفّعَتْهُ بِرَجائکَ الَّذی قَلَّ ما یَخِیبُ عَلَیه راجِیک؛ و به آنچه کسی جز با درخواست قرب و نزدیک شدن به آن به تو نزدیک نشود، طلب قرب و نزدیک شدن به درگاه تو نمودهام؛ سپس توبه و بازگشت به سوی تو و خواری و زاری در درگاه تو و گمان نیک به تو و اعتماد به آنچه نزد توست را در پی طلب قرب به تو قرار دادهام و امید به تو را، که هیچگاه امیدوار به تو از آن نومید نمیگردد، همراه آن نمودهام.» (صحیفهی سجادیه، دعای۴۷)
حکایت مرد سالک، قصهی دلنشین ایاز است. ماجرای او حکایتی شنیدنی دارد. سلطان محمود خادمان متعددی داشت، ولی به یکی از آنها، بیش از همه ارادت میورزید. دیگران گلهمند بودند؛ از این رو، سلطان محمود برنامهی سفری ترتیب داد. در طول سفر، شترهای زیادی همراه خود برد اما در جهاز یکی از شتران، جواهر و گوهرهای فراوانی گذشت و دستور داد تا زیر آن را پاره کنند به گونهای که در طول مسیر، جواهرها یکی یکی میافتادند. در طول مسیر، تمام خادمان و سواران و پیادگان به یغمای جواهرهای سلطان محمود مشغول شدند جز یک نفر و آن کسی نبود جز ایاز. سلطان محمود، لحظهای پشت سر خود را نگریست، کسی را ندید جز ایاز. از او پرسید: تو چرا به جمع جواهر نپرداختی؟ سعدی پاسخ ایاز را چنین زیبا و دلنشین به نظم درآورده است:
«من اندر قفای تو میتاختم … ز خدمت به نعمت نپرداختم
گر از دوست چشمت به احسان اوست … تو در بند خویشی، نه در بند دوست
خلاف طریقت بود، کاولیا … تمنّا کنند از خدا جز خدا»
غور در بیکرانهی آیات و روایات، نگاه زیبایی نسبت به مسئلهی شادی و سرور به ما میدهد. در صحیفهی آسمانی، حداقل دو واژه در باب این رابطه قابل جستجو است: یکی فرح و دیگری سرور. /نویسنده: محمد تقی فعالی
ادامه دارد…
تنظیم و ویرایش: سایت حرف آخر