لطفا برای ما بگویید چگونه به اسلام علاقه مند شدید؟
من مارگارت (پگی) مارکوس بودم. به عنوان یک کودک علاقه زیادی به موسیقی داشتم و به ویژه شیفته اپراها و سمفونی های کلاسیک بودم که به عنوان فرهنگ برتر در غرب مورد توجه قرار دارد. موسیقی موضوع مورد علاقه من در مدرسه بود و همیشه در این درس بالاترین نمره ها را می گرفتم. یک روز از روی شانس، موسیقی عربی از رادیو به گوشم رسید و بسیار از آن خوشم آمد و علاقه مند شدم که بیشتر بشنوم. پس از آن آنقدر به والدینم اصرار کردم تا سرانجام پدرم مرا به بخش سوری نشین شهر نیویورک برد و من توانستم از آنجا مجموعه ای از آلبوم های عربی را خریداری کنم. والدینم، بستگان وهمسایگان معتقد بودند زبان عربی زبانی غریب و ترسناک است و بنابراین شنیدن آن آنها را محزون می کرد، از این رو هرگاه می خواستم به موسیقی عربی گوش دهم باید تمام درها و پنجره های اتاقم را می بستم تا مزاحم آنها نشوم.
پس از اینکه در سال ۱۹۶۱ اسلام آوردم، شیفته این بودم که ساعت ها در مسجد نیویورک بنشینم و به صدای ضبط شده قرآن که توسط قاری مشهور مصری عبدالباسط تلاوت می شد گوش دهم اما برای نماز جمعه امام جماعت دیگر ضبط را روشن نمی کرد و در آن روز یک مهمان ویژه داشتیم: یک جوان کوتاه قد، بسیار لاغر و با لباس ژنده و سیاه که خود را دانشجویی از زانزیبار معرفی می کرد به مسجد می آمد و سوره الرحمن را با صدای موزونی برایمان می خواند. من هرگز چنان تلاوت باشکوهی را حتی از عبدالباسط نیز نشنیده ام. او چنان صوت طلایی داشت که مطمئنا حضرت بلال نیز صدایی شبیه به او داشته است.
آغاز علاقه مندی خود به اسلام را در سن ده سالگی می دانم. در آن زمان در یک مدرسه یکشنبه یهودیان شرکت می کردم و طی آن مجذوب رابطه تاریخی مابین یهودیان و اعراب شدم. از کتاب های درسی یهودی خود آموختم که ابراهیم پدر اعراب و نیز یهودیان است. مطالعات آن زمان به من نشان داد که چگونه قرن ها بعد، در زمانی که در دوران قرون وسطی در اروپا، مسیحیت با آزار و اذیت زندگی را برای مردم غیرقابل تحمل کرده بود، یهودیان از سوی مسلمانان اسپانیا پذیرفته شدند و بلندمرتبگی همین تمدن اسلامی عربی بود که موجب شد فرهنگ عبری به بلندترین قله دستاوردهای خود برسد.
در حالیکه کاملا از طبیعت واقعی صهیونیسم ناآگاه بودم، از روی سادگی گمان می کردم که یهودیان به فلسطین بازمی گردند تا روابط نزدیک قوم و خویشی خود در مذهب و فرهنگ را با عموزادگان سامی خود مستحکم کنند. در مجموع من بر این باور بودم که یهودیان و عرب ها با هم همکاری می کنند تا به یک عصر طلایی دیگر در فرهنگ خاورمیانه دست یابند.
برخلاف شیفتگی من به مطالعه تاریخ یهود، در مدرسه یکشنبه بسیار ناخوشنود بودم. در آن دوران من قویا هویت خود را در یهودیان اروپا می جستم که متحمل سرنوشت و رنج های وحشتناکی در دوران نازی ها شده بودند و من حیرت زده می شدم وقتی می دیدم که هیچ یک از همکلاسان من یا والدین آنها به مذهب خود به طور جدی پایبند نیستند. در طی مراسم در کنیسه بچه ها کاغذهای طنزی که در کتاب های مذهبی خود پنهان کرده بودند را می خواندند و می خندیدند تا تشریفات مذهبی را مسخره کنند. بچه ها به اندازه ای پر سر و صدا و بی نظم بودند که معلم ها نمی توانستند آنها را منظم کنند و اداره کلاس برای آنها بسیار مشکل بود. در خانه جو رعایت مذهبی هرگز بهتر از مدرسه نبود. خواهر بزرگتر من از مدرسه یکشنبه به اندازه ای متنفر بود که مادرم مجبور بود صبح ها او را به زور از رختخواب بیرون بکشد و او هرگز بدون اشک ریختن و ناراحتی به مدرسه یکشنبه نرفت. در نهایت والدینم خسته شدند و اجازه دادند که او دیگر به مدرسه یکشنبه نرود. در روزهای بسیار مقدس یهودی من و خواهرم به جای رفتن به کنیسه و روزه داری از مدرسه بیرون می آمدیم تا با خانواده در پیک نیک ها و مهمانی در رستوران ها شرکت کنیم.
وقتی من و خواهرم والدینمان را متقاعد کردیم که چقدر در مدرسه یکشنبه ناراحت هستیم، آنها به یک سازمان بشردوست ملحد روی آوردند که با عنوان «نهضت فرهنگ اخلاقی» فعالیت می کرد. این مرکز در اواخر قرن نوزدهم توسط «فلیکس الدر» پایه گذاری شده بود. فلیکس الدر، در طی مطالعات خود برای رسیدن به مقام خاخام، متقاعد شده بود که هر فلسفه ماوراء طبیعت یا علم دین نامربوط است و سرسپاری به ارزش های اخلاقی هرچقدر هم که نسبی و ساخته انسان باشند، تنها مذهبی است که برای دنیای معاصر مناسب است. من از یازده سالگی در مدرسه یکشنبه فرهنگ اخلاقی هر هفته شرکت می کردم تا اینکه در پانزده سالگی از آن فارغ التحصیل شدم. در آنجا من کاملا موافق با ایده های نهضت شدم و به تمامی سنت ها و مذاهب سازمان یافته با استهزاء نگاه می کردم. وقتی هجده ساله بودم عضو نهضت جوانان صهیونیست محلی شدم که با عنوان «میزراچی هاتزایر» شناخته شده بود.
اما وقتی فهمیدم که طبیعت صهیونیسم چیست و خصومت مابین یهودیان و اعراب را آشتی ناپذیر می کند، طی چند ماه از آن متنفر شدم و نهضت را ترک کردم. وقتی ۲۰ ساله و دانشجویی در دانشگاه نیویورک بودم، یکی از درس های اختیاری که انتخاب کردم «یهودیت در اسلام» بود. استاد من ربیع ابراهیم اسحاق کاش، رییس دپارتمان مطالعات عبری بود و از هیچ تلاشی مضایقه نمی کرد تا دانشجویان را که همه یهودی بودند و بسیاری از آنها مشتاق بودند خاخام شوند، متقاعد کند که اسلام از یهودیت استخراج شده است. در کتاب درسی ما که توسط او نگارش شده بود هر آیه از قرآن به زحمت به منبع یهودی مشابهش منتسب شده بود. هرچند هدف واقعی او این بود که به دانشجویانش برتری یهودیت را بر اسلام ثابت کند، من را کاملا متقاعد به باور عکس این ادعا می کرد. من به زودی دریافتم که صهیونیسم صرفا ترکیب جنبه های نژادپرستانه و قبیله ای یهودیت است. بعدها صهیونیسم ملی گرای سکولار مدرن در چشمان من بی اعتبار شد وقتی که فهمیدم تعداد اندکی- تقریبا هیچ یک- از رهبران صهیونیسم یهودیان مراعات کننده موازین مذهبی هستند و اینکه شاید در هیچ کجا به اندازه ی اسرائیل، یهودیت ارتدوکس و سنتی خوار و حقیر نیست. وقتی فهمیدم که تقریبا تمامی رهبران مهم یهودی در آمریکا حامیان صهیونیسم هستند، و کمترین رنج آگاهی را به خود نمی دهند چرا که بی عدالتی وحشتناکی را بر اعراب فلسطینی تحمیل می کنند، دیگر نمی توانستم در دل خود را یک یهودی بدانم.
یک روز صبح در نوامبر ۱۹۵۴ پروفسور کاش در طی سخنرانی خود با منطقی انکارناپذیر استدلال کرد یکتاپرستی که توسط موسی (ع) آموخته شده و قوانین الهی که به او ابلاغ شده به طور گریزناپذیری پایه ای برای تمامی ارزش های اخلاقی برتر هستند. اگر اخلاقیات انسان ساز بود، همانگونه که فرهنگ اخلاقی و دیگر فلسفه های ملحد تدریس می کنند، آنها با میل و اراده و براساس هوا و هوس، راحت طلبی و شرایط می توانستند تغییر یابند. نتیجه چنین چیزی هرج و مرج بیشتر بود که منجر به تخریب فرد و اجتماع می شد. پروفسور کاش استدلال می کرد که اعتقاد به آخرت، آنچنانکه خاخام ها در تلمود تدریس می کنند، منحصرا خواسته اندیشی نیست بلکه یک ضرورت اخلاقی است. او می گفت تنها کسانی که به طور محکم باور دارند که هر یک از ما در روز قیامت از سوی خداوند احضار خواهیم شد تا حساب کامل زندگی خود بر زمین را تحویل دهیم و بر اساس آن اجر یا جزای خود را دریافت کنیم، صاحب چنان خودنظمی خواهند شد که خوشایند گذرا و فانی خود را قربانی کنند و سختی ها را تحمل کنند و برای بدست آوردن خوشی دائمی از خود گذشتگی نمایند.
در کلاس پروفسور کاش بود که من با زنیتا آشنا شدم؛ غیرعادی ترین و دلفریب ترین دختری که من همیشه دیده ام. نخستین بار که وارد کلاس پروفسور کاش شدم، همچنانکه در سراسر کلاس به دنبال نیمکت خالی برای نشستن می گشتم، دو صندلی خالی دیدم که بر دسته یکی از آنها سه کتاب بزرگ زیبا از ترجمه و تفسیر انگلیسی یوسف علی بر قرآن کریم بود. من دقیقا همانجا نشستم درحالیکه آتش کنجکاوی برای اینکه بفهمم آن کتاب ها از آن چه کسی هستند در وجودم برافروخته بود. درست قبل از اینکه سخنان ربیع کاش آغاز شود، یک دختر بلندقد و بسیار لاغر با چهره ای رنگ پریده و موی طلایی ضخیم در کنار من نشست. ظاهر او به اندازه ای متمایز بود که گمان کردم دانشجویی خارجی از ترکیه، سوریه یا دیگر کشورهای خاورنزدیک است.
اکثریت دانشجویان آن کلاس مردان جوانی بودند که کلاه سیاه یهودیان ارتدوکس را به سر داشتند و می خواستند خاخام شوند. ما دو نفر تنها دختران آن کلاس بودیم. آن روز بعدازظهر وقتی کتابخانه را ترک کردیم، او خود را به من معرفی کرد. او متولد یک خانواده یهودی ارتدوکس بود، والدین او تنها یک ماه قبل از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ برای فرار از شکنجه از روسیه به آمریکا مهاجرت کرده بودند. من متوجه شدم که دوست جدیدم انگلیسی را با دقت یک خارجی صحبت می کند. او این گمانه زنی را تایید کرد و گفت خانواده و دوستان وی در میان خود تنها به زبان ییدیش تکلم می کنند و او تا زمانی که وارد یک مدرسه عمومی شود، هیچ آموزه ای از زبان انگلیسی نداشته است. او به من گفت که اسم او «زنیتا لیبرمن» است که به تازگی خانواده او برای آمریکایی کردن خود فامیل خود را به «لین» تغییر داده اند.
علاوه بر اینکه در تمام دوران رشد و پرورش زنیتا پدرش و نیز در مدرسه به او عبری آموزش داده بودند، در آن زمان در تمام اوقات فراغت خود به مطالعه عربی می پرداخت. در هر حال بدون هیچ اطلاع قبلی، زنیتا کلاس را ترک کرد و با اینکه من در تمامی جلسات پروفسور کاش شرکت می کردم تا این درس را به نتیجه برسانم، زنیتا هرگز به کلاس برنگشت.
ماه ها گذشت و من تقریبا زنیتا را فراموش کرده بودم تا اینکه روزی با من تماس گرفت و مرا دعوت کرد که برای دیدن او به موزه متروپولیتن بروم و همراه او از نمایشگاه ویژه خوشنویسی نفیس عربی و دستنویس های قدیمی قرآن دیدن کنم. در طی بازدیدمان از موزه، زنیتا به من گفت که با شاهد گرفتن دو تن از دوستان فلسطینی خود به اسلام گرویده است. من پرسیدم: «چرا تصمیم گرفتی مسلمان شوی؟» و او توضیح داد که پس از ترک کلاس پروفسور کاش، به بیماری جدی عفونت کلیه مبتلا شده بود و وضعیت او به گونه ای بحرانی شده بود که پدر و مادرش بعید می دانستند زنده بماند. او به من گفت: «یک روز بعدازظهر در حالیکه از تب می سوختم، خودم را به کتاب مقدس قرآن که بر میز کنار تختم بود رساندم و شروع به خواندن آن کردم. وقتی آیات را می خواندم چنان عمیقا متاثر شدم که شروع به گریستن کردم و سپس می فهمیدم که دارم بهبود می یابم. به محض اینکه به اندازه ی کافی قادر شدم که از رختخواب برخیزم، دو تن از دوستان مسلمان خود را فراخواندم و سوگند «شهادت» یا اقرار به ایمان را گفتم.»
زنیتا و من غذای خود را در رستوران های سوری می خوردیم، جایی که من به طعم خوشمزه این آشپزی علاقه مند شدم. وقتی پول برای خرج کردن داشتیم کوکو، بره کباب با برنج یا یک بشقاب سوپ کامل با گوشت های گرد شده شناور در آبگوشت و نان عربی می خوردیم. وقتی هم که پول کمی همراه داشتیم عدس و برنج به سبک عربی یا غذای ملی مصری با لوبیاهای پهن سیاه و پر از سیر و پیاز که «فول» نام دارد می خوردیم.
هنگامیکه پروفسور کاش آنگونه سخنرانی می کرد، من در ذهنم آنچه را که در تورات و تلمود خوانده بودم با آنچه از قرآن و حدیث آموخته بودم مقایسه می کردم و یهودیت را بسیار ناقص یافتم. از این رو به اسلام ایمان آوردم.
از این نمی ترسیدید که از سوی مسلمانان پذیرفته نشوید؟
موافقت روزافزون من با اسلام و نظریات اسلامی، یهودیانی را که می شناختم عصبانی می کرد و آنها معتقد بودند من به بدترین شکل ممکن به آنها خیانت کرده ام. آنها به من می گفتند که چنین شهرتی تنها می تواند نتیجه شرمندگی من از میراث اجدادم و بیزاری شدید من از مردمم باشد. آنها به من هشدار دادند که حتی اگر تلاش کنم که مسلمان شوم، هرگز پذیرفته نخواهم شد. اما این هراس ها کاملا بی اساس بود چرا که من هرگز بخاطر اصالت یهودیم از سوی هیچ مسلمانی تحقیر نشدم. به محض اینکه خودم یک مسلمان شدم، از سوی تمامی مسلمانان با اشتیاق زیاد به عنوان یکی از آنها پذیرفته شدم. من در نتیجه تنفر از میراث اجدادی یا مردم خود به اسلام روی نیاوردم. این کار به معنی رد کردن چیزی برای انجام چیز دیگری نبود. برای من این کار به معنی گذار از محدودیت به یک ایمان انقلابی و پویا بود.
آیا خانواده شما نسبت به مطالعه اسلام از جانب شما اعتراضی داشتند؟
گرچه از سال ۱۹۵۴ من می خواستم مسلمان شوم اما خانواده ام مدام با من مشاجره می کردند تا از این کار دست بکشم. به من هشدار داده شد که اسلام زندگی مرا سخت خواهد کرد چون مانند یهودیت و مسیحیت بخشی از صحنه زندگی آمریکایی نبود. به من گفته شد که اسلام مرا با خانواده ام بیگانه خواهد کرد و مرا از جامعه منزوی خواهد ساخت. در آن زمان ایمان من به اندازه کافی قوی نبود که بتوانم در مقابل این فشارها استقامت کنم. در نتیجه این پریشانی درونی، من چنان بیمار شدم که مدت ها قبل از زمان فارغ التحصیلی دیگر نتوانستم کالج را ادامه دهم. برای دو سال در خانه ماندم و تحت مراقبت های پزشکی خصوصی قرار داشتم و شرایطم پیوسته بدتر می شد. در ناامیدی سال های ۱۹۵۷ تا ۱۹۵۹ والدینم مرا هم به بیمارستان خصوصی می بردند و هم بیمارستان عمومی و در آنجا من نذر کردم که اگر سلامتی خود را به اندازه کافی بدست آوردم که از بیمارستان رهایی یابم، به اسلام بپیوندم. پس از آنکه به من اجازه داده شد به خانه برگردم، در مورد تمامی فرصت های ممکن برای حضور در نشست های مسلمانان در شهر نیویورک تحقیق کردم. این فرصت خوبی برای من بود که با بهترین زنان و مردانی آشنا شوم که همیشه امیدوار بودم با آنها ملاقات کنم. همچنین نوشتن مقالاتی را برای مجلات مسلمانان آغاز کردم.
پس از اینکه اسلام آوردید نظر والدین و دوستان شما چه بود؟
وقتی اسلام آوردم والدین، بستگان و دوستانم تقریبا مرا شخصی متعصب می دانستند چرا که نمی توانستم به چیز دیگری فکر کنم یا درباره چیز دیگری صحبت کنم. برای آنها مذهب یک مساله کاملا شخصی است که شبیه یک سرگرمی غیرحرفه ای در میان دیگر سرگرمی هاست. اما وقتی قرآن را مطالعه کردم، فهمیدم که سرگرمی نیست بلکه خود زندگی است!
قرآن کریم چگونه بر زندگی شما اثر گذاشت؟
یک روز عصر بسیار احساس خستگی و بی خوابی می کردم. مادرم به اتاقم آمد و گفت که می خواهد به کتابخانه عمومی لارچمونت برود و از من پرسید که اگر کتابی می خواهم برایم امانت بگیرد. من از او خواستم که بررسی کند اگر کتابخانه نسخه ای از ترجمه انگلیسی قرآن کریم را دارد برایم به امانت بگیرد. سال ها من علاقه شدیدی به عربی داشتم و همه کتاب های کتابخانه را که درباره آن بود خوانده بودم اما هرگز به این فکر نکرده بودم که بدانم در کتاب قرآن چه چیزی نوشته شده است! مادرم از کتابخانه در حالی بازگشت که یک نسخه از ترجمه انگلیسی قرآن در دست داشت. من آنچنان برای خواندن آن مشتاق بودم که کتاب را از دستان او گرفتم و تمام شب آن را خواندم. در آن من تمامی داستان های آشنایی که در دوران کودکی خود در کتاب مقدس خوانده بودم، یافتم. در طی ۸ سال دوران ابتدایی، ۴ سال دوران متوسطه و یک سال در کالج درباره گرامر و ترکیبات انگلیسی، فرانسه، اسپانیایی، لاتین و یونانی در کاربرد امروزی، حساب، هندسه، جبر، تاریخ اروپا و آمریکا، علوم پایه، بیولوژی، موسیقی و هنر آموخته بودم اما هرگز چیزی درباره خدا نیاموخته بودم! شاید نتوانید تصور کنید که من آنقدر از خدا غافل بودم که به دوست مکاتبه ای خود که یک وکیل پاکستانی بود اعتراف کردم که دلیل اینکه من یک ملحد بودم این بود که نمی توانستم باور کنم که خداوند واقعا یک پیرمرد با ریش های سفید بلند است که بر تخت شاهی خود در بهشت نشسته است. وقتی از من پرسید که این حرف عصبانی کننده را از کجا آموخته ام به او پاسخ دادم از نشریات «سیستین چپل» مجله میکلانجلو در مبحث زندگی، خلقت و گناه نخستین.
من تمام جلوه خدا را یک پیرمرد با ریش های سفید بلند و چندین صلیب عیسی می دانستم که با پائولو در موزه هنر متروپولیتن دیده بودم. اما در قرآن من خواندم: «الله! خدایی بجز او وجود ندارد، پشتیبان زنده و باقی همه. نه غفلت می تواند بر او چیره شود و نه خواب. همه آنچه در آسمان ها و زمین است از آن اوست. کیست که شفاعت کند به نزدش جز با اذن او. می داند آنچه را پیش روی ایشان و آنچه را پشت سر ایشان است و فرانگیرند به چیزی از دانش او جز بدانچه خواهد فراگرفته است کرسیش آسمان ها و زمین را و بر او گران نیاید نگهداری آنها و اوست برتر بزرگوار (سوره بقره آیه ۲۵۵). و آنانکه کفر ورزیدند کردارشان مانند سرابی است در خشکزاری که پنداردش تشنه لب آبی تا گاهی که بیایدش نیابدش چیزی و بیابد خدا را نزد آن پس بدو دهد حسابش را و خدااست شتابنده در حساب. یا مانند تاریکی هایی در دریایی ژرف بپوشاندش موجی (فراگیردش) از فراز آن است موجی که از فراز آن است ابری تاریکی هایی است پاره ای از آنها بر فراز پاره ای گاهی که برون آرد دستش را نیارد که بیندش و آنکو ننهاده است خدا برایش نوری پس نباشدش نوری (سوره نور آیات ۳۹ و ۴۰). وقتی قرآن کریم را مطالعه می کردم نخستین فکری که در ذهنم آمد این بود که این تنها دین راستین، کاملا صادق و درست کار است که اجازه مصالحه پست یا نفاق را نمی دهد.
در سال ۱۹۵۹ من بیشتر اوقات فراغتم را به مطالعه کتاب هایی که درباره اسلام در کتابخانه عمومی نیویورک بود سپری می کردم. در آنجا بود که من ۴ جلد بزرگ از ترجمه انگلیسی مشکات المصابیح را یافتم. آنجا بود که متوجه شدم دستیابی به فهم دقیق و صحیح قرآن بدون سطحی از دانش درباره احادیث مربوطه ممکن نیست. چگونه این متن مقدس می توانست به درستی تفسیر شود، مگر توسط پیامبری که بر او نازل شده است؟ زمانی که مشکات المصابیح را مطالعه کردم، پذیرفتم که قرآن کریم وحی الهی است.
آنچه مرا متقاعد کرد که قرآن از جانب پروردگار نازل شده و توسط محمد (ص) گردآوری نشده است، پاسخ های راضی کننده و متقاعدکننده ای بود که به تمامی سوالات مهم زندگی می داد و من چنین پاسخ هایی را در جای دیگری نتوانسته بودم بیابم. وقتی بچه بودم چنان زیاد از مرگ می ترسیدم، به ویژه از فکر مرگ خود، که پس از کابوس های شبانه در این باره نیمه شب والدینم را بیدار نموده و گریه می کردم. وقتی از آنها می پرسیدم که چرا باید بمیرم و پس از مرگ چه اتفاقی برای من می افتد، تمام پاسخی که به من می دادند این بود که باید این سرنوشت اجتناب ناپذیر را بپذیرم اما تا آن زمان راه درازی باقی است و از آنجا که علم پزشکی پیوسته در حال پیشرفت است شاید تا صد سال زنده بمانم!
والدین، خانواده و تمامی دوستان ما با عنوان خرافه پرستی هر اندیشه ای را درباره آخرت، روز قیامت، پاداش در بهشت یا جزا در جهنم رد می کردند و اینها را مفاهیمی از مد افتاده متعلق به نسل های قبل می دانستند. من بیهوده تمامی فصول عهد عتیق را برای یافتن هر تعبیر روشن و غیرمبهمی از آخرت جستجو کردم. همه پیامبران، ریش سفیدان و حکیمان کتاب مقدس اجر یا جزای خود را در این دنیا دیده اند. نمونه این امر داستان حضرت یعقوب است. خداوند همه عزیزانش را از او گرفت و او رنج بسیار دید اما در پایان داستان خداوند گمشدگان زمینی او را به او بازگرداند و حتی به نتیجه احتمالی این سختی ها در آخرت اشاره ای نشده است. گرچه در کتاب عهد جدید اشاراتی به آخرت شده اما در مقایسه با قرآن کریم این اشارات مبهم و دوپهلو است. من در یهودیت ارتدوکس هیچ پاسخی برای مرگ نیافتم و در تلمود موعظه شده است که حتی بدترین زندگی بهتر از مرگ است.
فلسفه والدینم این بود که می بایست از پیچیدگی فکر مرگ خودداری کرد و تنها به بهترین شکل ممکن از لذت زندگی در لحظه بهره برد. بر اساس عقیده آنها هدف زندگی نشاط و لذت است که از طریق بهره برداری از استعدادهای شخصی، عشق به خانواده، همراهی دوستان همخو، در ترکیب با زندگی راحت و افراط در سرگرمی های گوناگون بدست می آید که فراوانی در آمریکا این زندگی را ممکن و قابل دسترس می کند. چنین رویکرد سطحی به زندگی ضمانتی برای شادی و شانس خوب در ادامه زندگیشان بود.
اما من از طریق تجربه ای تلخ کشف کردم که افراط تنها موجب پستی می شود و اینکه هیچ چیز بزرگ یا حتی ارزنده بدون مبارزه از طریق فلاکت و از خودگذشتگی کامل نمی شود. از اوایل کودکیم من همیشه می خواستم که چیزهای مهم و معنی دار انجام دهم. بالاتر از هر چیز دیگر می خواستم قبل از مرگم اطمینان پیدا کنم که زندگیم را با کارهای گناهکارانه یا پیگیری امور بی ارزش تلف نکرده باشم.
در تمام زندگیم من شدیدا آدمی جدی بودم. همیشه از پوچی که ویژگی برجسته فرهنگ معاصر است متنفر بودم. پدرم یکبار مرا با این سخنان ناراحت کننده که هیچ چیز ارزش دائمی نیست و در این دوران مدرن تمایلات حال حاضر همه چیز را مشخص و تایید می کند و ما را با آنها تنظیم می نماید، مضطرب و پریشان کرد. اما در هر حال من تشنه این بودم که چیزی را بدست آوردم که برای همیشه ماندنی باشد.
در قرآن کریم بود که یاد گرفتم چنین خواسته ای ممکن است. هیچ کار خوبی بخاطر طلب خوشنودی خدا هرگز کاری بیهوده یا گمشده نخواهد بود. حتی اگر شخص هرگز هیچ نتیجه این جهانی از عملش نبیند، پاداش وی در آخرت حتمی است. از طرف دیگر قرآن به ما می گوید آنان که پیرو اصول اخلاقی نیستند هر چقدر هم که از آزادی خود لذت ببرند و هر چقدر موفقیت این جهانی داشته باشند و کامیابی بدست آورند یا هر چقدر قادر باشند که از زندگی این جهانی خود لذت ببرند، اما در روز قیامت بازنده خواهند بود.
اسلام به ما می آموزد برای آنکه توجه خود را انحصارا وقف مشغولیت به وظایف خود نسبت به خدا و پیروی از او کنیم، می بایست تمامی فعالیت های عبث و بیهوده ای را که ما را از این هدف و غایت باز می دارد، ترک کنیم. این آموزه های قرآن با حدیث حتی دقیق تر می شود و همگی با فطرت من همساز بودند.
پس از آنکه مسلمان شدید، درباره عرب ها چه نظری داشتید؟
با گذشت سال ها من به تدریج متوجه شدم که این عرب ها نبودند که اسلام را قوی کردند، بلکه اسلام بود که عرب ها را قدرتمند ساخت. اگر بخاطر حضرت محمد (ص) نبود، عرب ها امروز مردمانی گمنام بودند. و اگر بخاطر قرآن کریم نبود، زبان عربی، زبانی گمنام بود و شاید تاکنون از بین رفته بود.
آیا شباهتی مابین اسلام و یهودیت مشاهده کردید؟
خویشاوندی مابین یهودیت و اسلام حتی قوی تر از خویشاوندی اسلام و مسیحیت است. یهودیت و اسلام هر دو یکتاپرستی غیرقابل انعطافی را به اشتراک دارند، اهمیت قاطع اطاعت محض از قانون الهی به عنوان نشانه تسلیم ما، عشق به خالق، رد مقام کشیشی، تجرد و رهبانیت و شباهت بسیار زیاد زبان های عربی و عبری. در یهودیت، مذهب چنان با ملی گرایی اشتباه گرفته شده که تقریبا هیچ وقت نمی توان آنها را از هم جدا کرد. نام «یهودیت» از نام قبیله «یهود» گرفته شده و یک یهودی عضوی از قبیله یهود است. حتی نام این مذهب یک پیام معنوی جهانی را دربرندارد. یک یهودی به واسطه تقوا و باورهایش به یگانگی خدا یهودی نیست بلکه صرفا به این دلیل که از والدینی یهودی به دنیا آمده، یهودی است.
ممکن است او یک ملحد شود ولی باز هم در چشم دیگر یهودیان یک «یهودی» باقی می ماند. چنین فساد با ملی گرایی به لحاظ معنوی این مذهب را در تمامی جنبه هایش بی قوت و بی خاصیت کرده است. خداوند خدای همه انسان ها نیست بلکه خدای اسرائیل است. کتاب های مقدس وحی خداوند به همه نوع بشر نیستند بلکه در درجه اول یک کتاب تاریخ یهود هستند. داوود و سلیمان (ع) پیامبران کامل خداوند نیستند بلکه صرفا پادشاهان یهودی هستند. به استثناء روز آمرزش (یوم کیپور)، روزهای مقدس و جشنواره هایی که توسط یهودیان گرامی داشته می شود، همچون هانوکا و پوریم، بیشتر از اینکه رویداد مذهبی مهمی باشند، جشن ملی بزرگی هستند.
آیا هیچ وقت این فرصت را داشتید که درباره اسلام با دیگر یهودیان صحبت کنید؟
یک خاطره خاص از فرصتی که درباره اسلام با یک مرد یهودی صحبت کردم، در ذهن من باقی مانده است. «دکتر شریبه» از مرکز اسلامی نیویورک، مرا به یک مهمان بسیار ویژه معرفی کرد. بعد از یک نماز جمعه، من به دفتر او رفتم تا سوالاتی درباره اسلام از او بپرسم اما قبل از آنکه حتی بتوانم با “السلام علیکم” با او احوالپرسی کنم، کاملا متحیر و شگفت زده شدم از اینکه در کنار او یک یهودی چاسیدیک فوق سنتی با لباس کامل مذهبی شامل طره ها، کلاه سیاه، خفتان ابریشمی سیاه بلند و یک ریش بلند کامل نشسته است. در زیر دست او یک نسخه از روزنامه ییدیش زبان «دیلی فوروارد» قرار داشت.
او به ما گفت که اسم او «سموئل کوستلویتز» است و در شهر نیویورک به عنوان یک الماس کار، کار می کند. اکثر خانواده وی در جامعه چاسیدیک ویلیامبرگ در بروکلین زندگی می کنند اما بستگان و دوستان زیادی نیز در اسرائیل دارد. او که در یک شهر کوچک رومانی متولد شده بود، همزمان با ترور نازی ها همراه با والدینش قبل از وقوع جنگ جهانی دوم به آمریکا مهاجرت کرده بود. من از او پرسیدم که چه چیزی او را به مسجد کشاند؟ او به ما گفت که از ۵ سال پیش که مادرش از دنیا رفته غم غیر قابل تحملی برایش بوجود آمده و در تلاش بوده تا تسکین و تسلیتی برای این غم در کنیسه بیابد اما از آنجا که متوجه شده بسیاری از یهودیان حتی در جامعه فوق ارتدوکس ویلیامبرگ به طرز شرم آوری ریاکار هستند، چنین تسلایی را در آنجا نیافته است.
سفر اخیر او به اسرائیل باعث بیداری جگرسوزی بیش از همیشه شده بود. او از بی دینی که در اسرائیل مشاهده کرده حیرت زده بود و به ما گفت که تقریبا همه سابراهای جوان یعنی متولدین اسرائیل نظامیانی ملحد هستند. او در این باره گفت: «وقتی گروه بزرگی از خوک ها را در یک مزرعه در اسرائیل دیدم، فقط از وحشت فریاد زدم “خوک در یک دولت یهودی! هرگز فکر نمی کردم چنین چیزی ممکن باشد تا اینکه به اینجا آمدم!” سپس وقتی شاهد رفتارهای وحشیانه ای بودم که در اسرائیل با اعراب بیگناه انجام می شود، فهمیدم که تفاوتی مابین اسرائیلی ها و نازی ها وجود ندارد. هرگز هرگز من نمی توانم متقاعد شوم که چنین جنایات وحشتناکی به نام خدا انجام شود.»
سپس رو کرد به دکتر شریبه و به او گفت که می خواهد مسلمان شود اما قبل از آنکه گام های قطعی برای گرویدن رسمی به اسلام را بردارد، نیاز دارد که دانش بیشتری درباره اسلام داشته باشد. او گفت که از کتاب فروشی اورینتالیا کتاب هایی درباره دستور زبان عربی خریداری کرده و تلاش می کند تا خودش عربی بیاموزد. او از ما بخاطر لهجه بد انگلیسی اش عذخواهی کرد با این توضیح که ییدیش زبان مادری او و عبری زبان دوم اوست. خانواده و دوستانش در میان خود تنها ییدیش صحبت می کنند. از آنجا که دانش انگلیسی اش هم بسیار ضعیف است، دسترسی به منابع خوب ادبیات اسلامی ندارد. در هر حال با کمک یک لغت نامه انگلیسی، به سختی کتاب «مقدمه ای بر اسلام» نوشته محمد حمیدالله از پاریس را مطالعه کرده و از آن با عنوان بهترین کتابی که تاکنون مطالعه کرده یاد می کرد.
در حضور دکتر شریبه، من ساعت دیگری را با آقای کوستلویتز گذراندم که طی آن داستان های پیامبران و پادشاهان تورات را با داستان های همتای آنها در قرآن کریم مقایسه می کردیم. من متوجه ناهماهنگی و میان گیری تورات، با اشاره به مستی نوح، ازدواج غیرشرعی داوود و بت پرستی سلیمان (نعوذبالله) شدم در حالیکه در قرآن کریم تمامی این پادشاهان تورات، پیامبران حقیقی خداوند هستند و از تمامی این جنایات مبرا می باشند. من همچنین دریافتم که چرا خداوند اسماعیل – و نه اسحاق- را انتخاب کرد تا ابراهیم او را قربانی کند. در تورات خدا به ابراهیم می گوید: «پسرت را بگیر، تنها پسری را بگیر که بیشتر دوستش می داری و او را به من پیشکش کن.» اسماعیل ۱۳ سال پیش از اسحاق به دنیا آمد اما مفسران یهودی تورات توضیح می دهند که هدف از این کار آنست که مادر اسماعیل، هاجر، تنها به عنوان یک همخوابه و نه به عنوان همسر واقعی ابراهیم تحقیر شود و گفته شود که اسحاق تنها پسر قانونی ابراهیم است.
اما در سنت اسلامی هاجر با مقام همسری کامل و برابر در همه جنبه ها با ساره مطرح شده است. آقای کوستلویتز بخاطر اینکه اینهمه زمان صرف می کنم تا این حقایق را برای او توضیح دهم، عمیق ترین قدردانی را از من کرد. برای بیان این قدرشناسی اصرار کرد که من و دکتر شریبه را برای نهار به اغذیه فروشی یهودی کوشر که همیشه برای خوردن نهار به آنجا می رود دعوت کند. آقای کوستلویتز به ما گفت که بیش از هر چیز آرزو دارد به اسلام بپیوندد اما می ترسد نتواند در برابر آزار و اذیت هایی که از جانب خانواده و دوستان با آن مواجه می شود، مقاومت کند. من به او گفتم از خدا بخواهد به او کمک کند و قدرت دهد و او قول داد که چنین کاری را بکند. وقتی او ما را ترک کرد احساس کردم فرصت مخصوصی به من اعطا شده است که با چنین فرد مهربان و خوبی هم صحبت شده ام.
دین اسلام چه تاثیری بر زندگی شما گذاشت؟
در اسلام طلب و خواسته ی من برای ارزش های مطلق برآورده شد. در اسلام من تمامی آنچه را که صحیح، خوب و زیباست، همه آنچه را که به زندگی و مرگ انسان معنا و جهت می دهد یافتم، در حالیکه در دیگر مذاهب، حقیقت تغییر شکل داده شده، تحریف شده، محدود و پاره پاره شده است. اگر کسی از من بپرسد چگونه این را فهمیدم، تنها پاسخی که می توانم بدهم این است که تجربه زندگی شخصی من برای متقاعد کردن من کافی بود. من باور دارم که همیشه در دل خود با اشتیاق مسلمان بوده ام حتی پیش از آنکه بدانم چیزی به عنوان اسلام وجود دارد. تغییر مذهب من اساسا یک تشریفات بود که هیچ تغییر بنیادینی را در قلب من بوجود نیاورد بلکه تنها به آنچه فکر می کردم و برای سال ها مشتاق آن بودم رسمیت داد.
شایان ذکر است؛ مطالعه نامه سرگشاده مریم جمیله به پدر و مادرش که طی آن والدین خود را دعوت به گرویدن به تنها مذهب راستین کرده است، توصیه می شود.
منبع : شفقنا