سیدالشهدا به خون خود غلطید. آنچه در ادامه می خوانیم، خاطره ای است از
دوران حیات مادی اش:
در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد.
مسئول دفتر گفت:” این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره”.
فرمانده گفت:” خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری”.
دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت:” دست سنگینی
داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه”.
بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت:”ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند”.سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ
کند گوشی را از دستش گرفت و گفت:”برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟
نمی خواد. من لیاقتش را ندارم”.
بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید
بروجردی شده؛ یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.
منبع : مشرق