اگر همه حضرت یوسف را سرمشق خود قرار داده و پندار و گفتار و کردار خود را با آنچه که او داشت تطبیق دهند و مانند او زندگی نمایند دیگر در این دنیا اثری از رذالت، ظلم و فساد وجود نخواهد داشت.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، نام حضرت یوسف چون ستاره ای تابناک در آسمان تاریخ انسانیت می درخشد و این فروغ را هرگز زوالی نیست. اگر همه یوسف را سرمشق خود قرار داده و پندار و گفتار و کردار خود را با آنچه که او داشت تطبیق دهند و مانند او زندگی نمایند دیگر در این دنیا اثری از رذالت، ظلم و فساد وجود نخواهد داشت و انسان ها همان خواهند شد که خد.اوند عالمیان از آنها انتظار دارد. هزاران سال به عقب بر می گردیم تا سینه تاریخ را بشکافیم و زندگی یوسف را مورد مطالعه قرار دهیم.
یوسف تقریبا هفت ساله بود که مادرش راحل را از دست داد و پدرش پرورش او را به عهده گرفت. درایت و کاردانی این کودک به حدی بود که پدر را شیفته خود ساخت و این شیفتگی به جایی رسید که” וישרא-ל אהב את יוסף מכל בניו اسراییل (حضرت یعقوب) یوسف را از تمام فرزندانش بیشتر دوست می داشت” (سفر پیدایش فصل ۳۷ آیه ۳). او شب ها در محضر پدر علم و حکمت می آموخت و روزها به صحرا می رفت تا برادران خود را در چرانیدن گوسفندان یاری نماید. یوسف می دیدکه برادران بزرگترش (پسران لئا) با نظر حقارت به دیگر برادران (پسران “بیل ها” و “زیلپا”) می نگرند و آنها را کنیززاده می خوانند. برای جبران این بی انصافی، یوسف با پسران بیلها و زیلپا معاشرت می کرد و با زبان حال به آنها می فهماند که من پسر راحل – سوگلی یعقوب – شما را هم طراز خود می دانم، پس از اهانت های برادران بزرگترم ناراحت نباشید.
او هر خلافی را از برادران خود می دید برای پدرش بازگو می کرد تا پدر فرزندان را نصیحت کن و آنها را به راه صواب هدایت نماید. چون یوسف با خود می گفت من از همه برادران کوچکتر هستم و در نتیجه نصایح من در آنها تاثیری نخواهد نمود و بهتر است که این وظیفه را پدرم اجرا نماید. ولی برادران فکر کردند که یوسف غیبت کننده است و با آنها سر دشمنی دارد، می خواهد برادران را به چشم پدر خوار نماید تا خودش عزیزتر گردد. هر کاری که یوسف می کرد تا آنها را از این اشتباه بیرون آورد نه فقط نتیجه ای نمی بخشید بلکه آتش کینه و عناد آنها را شعله ورتر می ساخت.
روزی یوسف به فرمان پدر برای کسب خبر از وضعیت برادران که در شخم به چرای گله مشغول بودند، به سوی برادران روانه شد. برادران به محض دیدن یوسف قصد جان او را نمودند و اگر رئوبن دخالت نمی کرد به طور قطع او را می کشتند. او را به چاه انداختند و همچنان در فکر خلاصی از دست یوسف بودند. فرصتی پیش آمد و برادران یوسف را به کاروان اسمعیلی ها فروختند. به این ترتیب یوسفی که نور چشم پدر و خورشید فروزان خاندان آل یعقوب بود به سوی سرنوشتی نامعلوم رهسپار شد.
پس از چند بار خرید و فروش از سوی کاروانیان مختلف، یوسف ناز پرورده را مانند غلامی در مصر در بازار برده فروشان به پوطیفر خواجه سرای فرعون فروختند و یوسف در خانه ارباب خود مانند سایر بردگان به کار و خدمت مشغول شد.
طولی نکشید که هوش و کاردانی و درستکاری یوسف نظر ارباب را جلب نمود. یوسف به سرعت مدارج ترقی را پیمود و هنوز یک سال نگذشته بود که پوطیفر تمام هستی خود را بدست یوسف سپرد و او را همه کاره خانه خود نمود. یوسف از این ترقی ناگهانی خود را نباخت و گمراه نشد. با زیر دستان با لطف و مهربانی رفتار می کرد و دست خیانت به مال ارباب خود دراز نمی نمود. او به هنگام فراغت در گوشه ای می نشست و به گذشته خود فکر می کرد.
به یاد مادر ناکام خود می افتاد و به فکر چشمان گریان پدرش. او دوران گذشته را به خاطر می آورد که چگونه در خانه و صحرا با برادران خود بازی می کرد و دلش شور آنها را می زد و آرزو می نمود که بار دیگر دیدار آنها را ببیند ولی هرگز کینه ای نسبت به آنها در دل خود نیافت. چون قلب پاک او آکنده از صفا و محبت بود و جایی برای کینه و دشمنی در آن یافت نمی شد. در این هنگام آزمایشی مهیب برای او پیش آمد، آزمایشی که جز یوسف کسی را امکان موفقیت در آن نیست. در نظر آورید یوسف را در منتهای زیبایی در اوج جوانی در راس عالیترین مقام ها، در سرزمین غربت که کسی او را نمی شناسد و بر او خورده ای نخواهد گرفت. در جایی که از هیچکس باکی ندارد.
در این حال یکی از زیباترین زنان به او عشق می ورزد و از او می خواهد که این عشق را بپذیرد. ولی یوسف عفت و پاکدامنی را پیشه خود ساخته و جواب رد به زلیخا می دهد. جواب یوسف آتش شوق زلیخا را تندتر می کند. روزها، هفته ها و ماه ها زلیخا همه نیرنگ ها را به کار می برد که یوسف را در دام خود اندازد ولی یوسف به او می گوید: من چگونه به آقای خودم که تمام هستی اش را در اختیار من گذاشته است خیانت کنم؟ آخر الامر زلیخا کاری می کند که یوسف را به زندان بیاندازند. زندانی که دوره آن دوازده سال طول کشید. آری یوسف عزیز، یوسف پاکدامن، یوسف بی گناه، دوازده سال از شیرین ترین روزهای عمر خود را در محبس می گذراند.
برای چه او را حبس کرده بودند برای این که نخواسته بود خطا کند. او هرگز زبان به شکایت نگشود. او هرگز نگفت: خد.ایا! من که خواستم فرمان تو را اطاعت کنم چرا بایستی به زندان بیفتم؟ پس کجاست لطف تو؟ نه یوسف حتی اندیشه آن را هم به مغز راه نداد. معمولا اشخاصی که به زندان می افتند حس انتقام و کینه جویی در آنها تقویت می شود ولی زندان هم نتوانست روحیه یوسف را تغییر دهد. حسن رفتار، خوشخویی و مهربانی او چنان توجه رییس زندان را جلب نمود که او را معاون خود قرار داد و تمام امور زندان به دستور یوسف صورت می گرفت. او هر جا می رفت و هر کاری می کرد ” ויהי ד” את יוסף خد.ا با یوسف بود” (سفر پیدایش فصل ۳۹ آیه ۲۱) زیرا او دقیقه ای فکر خود را از خد.ا منفک نمی کرد.
ناگهان معجزه ای به وقوع پیوست، معجزه ای شگرف و غیر قابل تصور. فرعون، سلطان مستبد مصر، خواب هایی دید که هیچکدام از دانشمندان و ساحران معروف مصری نتوانستد آن را تعبیر کنند. آنگاه امیر ساقیان به شاه گفت: یک غلام جوان عبری در زندان خواب ما را خوب تعبیر کرد. باشد که خواب شاه را نیز تعبیر نماید. یوسف به دربار طلبیده شد و خواب شاه را تعبیر کرد. تعبیری که مورد پسند فرعون و کلیه درباریانش شد. یوسف علاوه بر تعبیر خواب فرعون او را راهنمایی کرد تا ملت خود را از خطر قحطی نجات دهد.
در اینجا قدرت ا.لهی کارگر شد. فرعون مستبد که خود را واحد می دانست به یوسف گفت:
” אחרי הודיע אלקים אותך את כל זאת אין נבון וחכם כמוך
حال که خدا این اسرار را به تو فهمانیده است کسی لایق تر از تو برای نجات ملت من از مرگ و نابودی نیست”. (سفر پیدایش فصل ۴۱ آیه ۳۹).
آیا هرگز شنیده اید که یک خارجی، یک زندانی ابد که همین حالا از زندان خارج شده است بر تخت فرمانروایی کشوری بنشیند؟ طبق شهادت تورا عبریان در نظر مصریان مکروه و منفور بودند و ممکن نبود که یک عبری بتواند بر مصر حکومت کند. با وجود اینها که یوسف جوان بود، خارجی بود، غلام بود و به زندان ابد محکوم شده بود ناگهان به اوج عظمت و رفعت رسید. سراسر کشور مصر به زیر فرمان او درآمد.
” ישועת ד” כהרף עין
نجات الهی در یک چشم برهم زدن انجام می شود”. یوسف جوان، که ناگهان از تاریکی مخوف به روشنایی عظیم رسیده بود این بار نیز خود را نباخت و اخلاقش دگرگون نگشت. کبر و غرور او را مست ننمود و در فساد و فسق و فجور غوطه ور نشد.
تمام همت خود را صرف آبادانی کشور کرد و برای پیشگیری از خطرات قحطی چاره اندیشید. انبارها پر از آذوقه شد. هفت سال فراوانی سپری شد و ناگهان قحطی شدید و بی سابقه ای بر مصر و کشورهای اطراف حکمفرما شد. مردم دسته دسته برای خرید آذوقه هجوم می آوردند. یوسف از ترس اینکه مبادا مامورینش با مردم بدرفتاری نموده و خوراکی ها را به نفع خود احتکار کنند یا آنها ر برای استفاده خود گرانتر از معمول بفروشند فروش آذوقه را بدست خود گرفت:
” ויוסף המשביר לכל עם הארץ
خود یوسف به تمام مردم کشور غله می فروخت” (پیدایش فصل ۴۲ آیه ۶) . در این موقع برادران یوسف برای خرید آذوقه بنا به دستور پدر به مصر آمدند و با یوسف مواجه شدند:
” ויכר יוסף את אחיו והם לא הכרהו
یوسف برادران خود را شناخت ولی آنها او را نشناختند” (پیدایش فصل ۴۲ آیه ۸).
هر شخص دیگری به جای یوسف بود با برادران خود چه می کرد؟ بدون شک برای تلافی رنج ها و مرارت ها، از آنها به بدترین وضع انتقام می گرفت. اما نه! یوسف یک مرد معمولی نبود، او یک انسان کامل بود، همان انسانی که خد.ا خواسته بود خلق کند تا نشانه ای از لطف و عنایت او بر روی زمین باشد.
او در ظاهر آنها را ناراحت کرد تا به گناه گذشته خود معترف گردند و توبه نمایند و توبه آنها واقعی و کامل باشد. حتی وقتی که برادران به هم گفتند این به خاطر آن گناه است که برادر خود را به ناحق اذیت کردیم یوسف به گوشه ای رفت و سخت گریست. او شیمعون را زندانی کرد تا به او بفهماند که خودش در زندان چه کشیده است. او نقشه ای کشید که برادرانش بینیامین را به نزدش او بیاورند تا او را ظاهرا گرفتار کند و آنه برای خلاصی برادر کوچک خود فداکاری و جانفشانی نمایند تا گناه آنها در مورد فروش یوسف به غلامی، کفاره و پاک گردد. وقتی به مقصود خود رسید، خویشتن را به برادران شناسانید. آنها را در آغوش گرفت، بوسید و گریست. گریه ای که علامت محبتی بی پایان و صفای روحی لایتناهی بود. او به جای این که برادران را سرزنش کند که چر این بلاها را بر سرش آوردند به آنها گفت:
خدا شما را وسیله ای نمود که من به مصر بیایم تا میلیون ها نفوس بشری از عواقب قحطی و مرگ قطعی نجات یابند. او پدر و براران و تمام افراد خانواده های آنها راه به نزد خود آورد و بهترین زندگی برای آنها فراهم کرد.
یوسف هرگز نگذاشت که بینیامین برادرش و یعقوب پدرش از این راز آگاه گردند که برادران او را به غلامی فروخته اند چون او نمی خواست که برادرانش خجل و سرافکنده گردند. یعقوب پدرش فقط در آخرین لحظات عمر آنهم بوسیله روح نبوت از این موضوع با خبر شد.
بعد از وفات یعقوب برادران ترسیدند که مبادا بعد از مرگ پدر، یوسف از آنها انتقام گذشته را بگیرد. به پای او افتادند و گفتند: ” הננו לך לעבדים ما را غلام خود بدان”. قلب پاک او قبول نمی کرد که برادرانش او ر این قدر کینه جو بدانند. از این سوءظن برادران، یوسف بگریست، به آنها فهمانید که کینه در دل او راه ندارد و کلمه انتقام ر برای او مفهومی نیست.
آری این بود یوسف، این بود سرمشقی برای عالم انسانیت. او خد.ا را شناخت و طبق میل او رفتارکرد. خدا نیز یوسف را محبوب دو عالم نمود. یوسف ۸۰ سال با افتخار و سربلندی در مصر بزیست و نواده هایش تا پشت چهارم بر زانوهایش نشستند از او علم و معرفت آموختند. حتی بعد از مرگ یوسف هم خد.اوند مقام و محبوبیت او را به جهانیان شناسانید.
امروزه حدود سه هزار و سیصد سال از آن تاریخ می گذرد اما نام یوسف هنوز فراموش نشده و او به نیکی یاد می شود. یوسف نمونه ای از قلب تزکیه شده بود، قلبی که هرگز کینه ای در آن راه نیافت.