«محمد العیسی»، پسرم، بالای صفحهی اینستاگرامش این جمله را نوشته بود:
«روزی نابینایان نشانی را که به جا می گذارم خواهند دید، و ناشنوایان
ماجرایم را خواهند شنید.»
و این همان چیزی بود که رخ داد. حتی نابینایان می توانند میراث او را حس
کنند، و حتی ناشنواها آخرین کلمات ماجرای او را می دانند. او جان خود را
فدا کرد تا از نمازگزاران محافظت کند؛ به جای اینکه از مقابل تروریستی که
کمربند انفجاری به تن داشت فرار کند، به سوی او دوید. کار او دلیلی داشت که
هم ساده است و هم پیچیده.
پسرم «محمد» چنین کاری کرد چون ایدئولوژی ای داشت که او را از بقیه
متمایز می کرد. او باوری واقعی و مستحکم به مفهوم بشردوستی داشت. حالا همه
توانسته اند که این واقعیت را، در بی باکی و اجتنابش از فرار، مشاهده کنند.
همگان آخرین لحظات او را، و عبورش از زندگی به مرگ را، دیدند. بدنش را
دیدند که در دست امدادگران جابجا می شد، و بعد از آن هم دیدند که همان بدن
را در پارچه ای سفید پوشیده بودند و به سوی خدا باز می گشت. «محمد» از خود
عملی به جا گذاشت که صدها نمازگزار، میلیون ها شهروند، و حتی تمام مردم
جهان، هرگز فراموش نخواهند کرد.
«محمد»، چند روز پیش از آنکه جانش را به خاطر متوقف کردن یک بمبگذار
انتحاری از دست بدهد، بمبگذاری که قصد ورود به یکی از مساجد شیعیان در
«دمام» را داشت، فارغ التحصیلی اش از مقطع دبیرستان را جشن گرفت. او قصد
داشت به لندن سفر کند تا زبان انگلیسی اش را پیش از آغاز دانشگاه تقویت
کند. او عاشق زندگی بود، اما مسیر دشوارتر را برگزید.
اما هیچ کس ماجرای پسرم «محمد» را آنچنان که من می دانم نمی داند؛ من
مادرش هستم. من هیچگاه از تلاش خود برای بازگویی ماجرای او به هرکسی که در
دسترسم باشد، باز نمی نشینم. او پسری سرزنده، شیرین، و خوش طینت بود. اما
مهمتر از آن: او خالص بود.
او هیچگاه مثل دیگر بچه ها برای شکلات و بستنی جیغ و داد به راه نمی
انداخت؛ وقتی بچه بود خوراکی مورد علاقه اش نان سوخاری ساده بود. اتفاقی که
یک روز در خانه ی پدربزرگش رخ داد هیچگاه از یادم نخواهد رفت. «محمد» را
گم کردم و بالا و پایین را به دنبالش جستجو کردم. او را نزدیک جعبه ای که
پدربزرگش از آن برای نگهداری نان استفاده می کرد پیدا کردم. آنجا خوابیده
بود، خرده های نان دور دهانش چسبیده بود و لبخندی بزرگ روی صورتش نقش بسته
بود. او چنین بسربچه ی راضی و ساده گیری بود. وقتی گرسنه بود نان می خورد، و
وقتی خستگی بر او غلبه می کرد روی مبل یا کف زمین کنار میز ناهارخوری به
خواب می رفت.
حالا، حس می کنم گویا رفتار او در کودکی قرار بود برایم معنایی داشته
باشد: اینکه رابطه ی او با جهان امروز ما قرار بود گذرا و مختصر باشد.
«محمد» که بزرگتر شد، رؤیاها و امیدهایش هم با او بزرگتر شدند. عاشق این
بود که کنار مردم باشد، عاشق این بود که یاری شان کند. در رویدادهای مذهبی
و اجتماعی همیشه در صف اول بود، با هر کس که روبرو می شد، پیر یا جوان،
همیشه لبخندی روی لب داشت. این «محمد» بود، که همیشه در کار مدرسه اش نمره ی
کامل می گرفت، و همیشه رفتاری سهل و ساده با اطرافیانش داشت. «محمد»، که
وقتی کاری روی زمین مانده بود، همیشه پیش قدم می شد. در نگاه من، او الگویی
برای جوانان ملت ماست، ملتی که ملهم از گذشته ی خود است. او آماده بود از
هر لحظه ی زندگی خود بهره بگیرد، و مشتاق فردایی بود که در آن بتواند
امیدهایش را محقق کند.
«محمد» هیچگاه حامی فرقه گرایی نبود، و از دعوت به تبعیض و تفرقه حمایت
نکرد. سرانجام، به دست فرقه گرایان شهید شد، به دست کسانی که به دنبال
تبعیض و تفرقه هستند. او با چیزی جز خون خود رهسپار نشد، تا این پیام را
برساند که قهرمانان الزاما پیر نیستند؛ جوانان هم می توانند کارهای بزرگ به
ثمر برسانند.
پس از آن همه غم و غصه ی بی پایان، صدای حقیقت برجاست؛ ما همگی باید به
آن گوش فرا دهیم. ما همگی هدف حمله هستیم: گوشت ما، جامعه ی ما، همبستگی
ما، همه در معرض خطر است. باید به یاد داشته باشیم که ما یک ملت هستیم، از
«قطیف» در شرق تا «رفحاء» در شمال، از «جده» در غرب تا «نجران» در جنوب.
آنها که به ما حمله می کنند می خواهند فراموشمان شود که ما همگی مسلمان
هستیم، و همگی شهادت می دهیم که خدایی جز الله نیست و محمد پیامآور اوست.
ما همگی به سوی مقصدی واحد نماز می گذاریم.
این حملات متوقف نخواهد شد مگر اینکه در میراث مذهبی و فرهنگی خود تجدیدنظر کنیم، و مگر اینکه دشمن واقعی خود را بشناسیم: جهالت.
آنچه می خواهم با شوق و عشقی فراوان با همگی شما در میان بگذارم، این
است که نباید بگذاریم دعوت به فرقه گرایی و تبعیض، ما را از هم جدا سازد.
باید به هر گروه مردمی یا نظامی که خارج از چارچوب حکومت فعالیت می کند
جواب رد بدهیم. باید به خانه های بومی خود بازگردیم و افکار خود، میراث
خود، و فرهنگ خود را دوباره مد نظر قرار دهیم. همگی باید بدان نقطه بازگشت
کنیم.
در پایان: بله، من مادر شهید «محمد العیسی» هستم. و عمه ی «عبدالجلیل» و
«محمد الأربش» هم هستم که آنها هم آن روز جان سپردند. من همواره مخالفی
سرسخت در مقابل فرقه گرایی و نیز افراط گرایی، نفرت، و شست و شوی مغزی مردم
عادی بوده ام؛ حتی و مخصوصا اگر در وطن خودم رخ دهد. هیچگاه وقت خودم را
برای کسانی که نفرت می پراکنند و وحشت بر می انگیزند، چه سنی باشند و چه
شیعه، تلف نکرده ام. قبل از اینکه متحمل چنین خسران بزرگی بشوم چنین بود و
اکنون نیز چنین است. چرا که تا وقتی کسانی هستند که من را متهم به تحریک
عواطف می کنند، حرف من این است: واقعا که عواطف را تحریک کرده ام، اما فقط
علیه نفرت، فرقه گرایی و جهالت. همه چیزهایی که متحمل شده ام، رنج، فحش، و
تهدیدها، تنها عزم و اراده من را برای مبارزه با دشمن شماره ی یک کشورم،
یعنی افراط گرایی، مصمم تر می کند.
«محمد» آزادانه رفت. او تصمیم به محافظت از نمازگزاران گرفت. خدا را شکر
می کنم که وجود پسرم پر از نفرت، تهییج، و احساسات فرقه ای نبود. ضمن
تسلیت و دلداری به خودم، به مادر مردی که پسرم را به قتل رساند نیز تسلیت
می گویم. می دانم که قلب تو نیز مثل قلب من است؛ محنت زده و پر از درد.
ضمنا به خاطر این خسران عظیم با همگان، مردم، برادران و پسران ملت عزیزمان
سوگواری می کنم. زخم من زخم شماست؛ ما همگی در سنگری واحدیم.
منبع : شفقنا