به گزارش ادیان نیوز، «فاطمه فلاحتى» که ۱۶ سال دارد در شهر سنخوزه آمریکا زندگى مى کند و با تعالیم اسلام آشناست. وى سرگذشت خود و دوستش را براى خانم «نیره شکرانى» مبلّغ و مدرس دانشگاه که براى تبلیغ به شهر سنخوزه رفته بود، ایمیل کرده و ایشان نیز جهت استفاده دختران جوان از این ماجرا، آن را منتشر کرده است. در ادامه سرنوشت یک دختر آمریکایى را از زبان دخترى ایرانى الاصل مى خوانید:
«… یک سال پیش در مهمانى دخترانهاى، ناخواسته توجه دخترى را به خود جلب کردم، دخترى که از حقیقت دور بود و ناآگاهانه تشنه فساد و فحشا. وى که ۲۰ سال بیشتر نداشت همجنس بازى را آزاد مى دانست و از عواقب آن بیمى نداشت.
بغض گلویم را گرفته بود. دلم مىخواست ناپدید شوم. نمى توانستم باور کنم که چطور با وجود حجابى که داشتم نتوانسته بودم ارزش واقعى خودم را نشان دهم.
کریستینا در خانوادهاى بسیار ثروتمند و مذهبى به دنیا آمده بود، اما بر خلاف خانوادهاش توجهى به دین مسیحیت نداشت. وى با نیت پلید خود هر روز در مدرسه تعقیبم مىکرد و مرا با حرفها و حرکاتش آزار مىداد. تا اینکه یک روز به شدت گریه کردم و از خدا کمک خواستم. گریه ام نه تنها براى خودم و ناراحتى روحى ام و رفت و آمد او بود، بلکه به حال جامعه آمریکا و جوانان افسوس مى خوردم.
از کودکى شعرى مى دانستم با این آهنگ که:
قرآن که کلام آسمانیست
روشنگر راه زندگانیست
قرآن که نشان دهد ره راست
برنامه زندگانى ماست
دو رکعتى نماز خواندم. مى دانستم همان طور که در نماز من با خدا حرف مى زنم، در قرآن نیز او با من سخن مى گوید پس به قرآن رجوع کردم. آیه قرآن مرا بر آن داشت که به آن دختر کمک کنم. آیه دستور هدایت به دیگران را مى داد. من که همیشه مى ترسیدم مبادا فسادهاى آمریکا مرا در خود غرق کند، از خدا خواستم که بتوانم با فهم اندک خودم به کریستینا کمک کنم طورى که او نتواند بر من تأثیرى بگذارد.
ابتدا از طریق ایمیل شروع به ایجاد ارتباط با وى کردم اما او نه تنها حاضر نبود حرفهایم را گوش کند بلکه به دین نیز ناسزا مى گفت طورى که مرا هم ناامیدتر از همیشه مى کرد. اما چون قبلاً در جایى خوانده بودم «هر چند شخصى گناهکار باشد، در قلبش روزنه اى از پاکى وجود دارد. بایستى آن را پیدا کرد و رشدش داد تا میوه دهد» پس روزها و روزها سعى کردم تا با آسانترین نصیحتها بتوانم قلب کریستینا را روشن کنم. پس از سه و ماه و اندى که از طریق ایمیل با کریستینا در ارتباط بودم شاهد تغییراتى کوچک در وى شدم و فهمیدم که همه و همه حاصل دعاهاى من و کمک پروردگار بوده است. آن شعله کوچک در اعماق دل تاریک او داشت روشن و روشنتر مى شد.
براى کریستینا داستان اسکندر مقدونى را تعریف کرده بودم. شخصى که سعى داشت دنیا را به سلطه خود در بیاورد. قصه این بود که روزى اسکندر[؟!] در بیابانى به ارتش خود دستور توقف داد و گفت هر کس سنگهاى بیابان را بردارد پشیمان مى شود و هر کس هم که برندارد باز پشیمان مى شود. عده اى کمى سنگ برداشتند و عده اى برنداشتند. از صحرا که خارج شدند سنگها طلا شد. آنها که سنگ برداشته بودند پشیمان بودند که چرا بیشتر برنداشته اند و آنهایى که سنگ نداشتند پشیمان بودند که چرا سنگها را جمع نکرده اند که اسکندر گفت دنیا همین است هر چه سود کنى کم کرده اى و اگر هیچ نکنى پشیمان مى شوى.
گویا این قصه خیلى روى کریستینا تأثیر گذاشته بود طورى که روز بعدش در مدرسه سخت متعجب و خوشحال شدم چون او گفت متوجه کارهاى بدش شده و تصمیم دارد آنها را کنار بگذارد و من باید کمکش کنم که الکل را هم ترک کند. من هم گفتم کسى نیستم جز بنده خدا و او باید از پروردگار کمک بخواهد.
چند روز بعد ایمیلى از او به دستم رسید که خانواده اش از تغییر رفتار او بسیار خوشحال هستند و هر چند ترک آن اعمال برایش بسیار سخت و دشوار و کشنده است ولى او تصمیمش را گرفته است. من که خود شاهد رنج و تلاش کریستینا در ترک مواد مخدر بودم به او گفتم شعرى از زبان خدا هست که:
اگر عمرى گنه کردى مشو نومید از رحمت
تو نامه توبه را بنویس امضا کردنش با من
به کریستینا گفتم من به وسیله اطلاعاتم از قرآن و زندگى ائمه اطهار(ع) و کتابهاى دینى کم کم توانستم به او کمک کنم. حتى سؤالهایى هم براى خودم پیش مى آمد که با مطالعه آنها را برطرف مى کردم.
حرفهاى کریستینا هم هرگز از یادم نمىرود که مى گفت:
«اسلام منطق است، قرآن منطق است، براى همین قابل قبول و قابل فهم بود …»
هر روز به وسیله ایمیل و با کلى تحقیق به سؤالات وى جواب مى دادم، حتى وقتى دیدم علاقه مند به خواندن قرآن است برایش قرآنى با ترجمه انگلیسى گرفتم. او در آن زمان مشروب را هم ترک کرده بود. تا اینکه روزى او به من گفت: «مى خواهم مسلمان شوم. فاطمه کمکم کن.» باورش غیر ممکن بود. اشکهایم سرازیر بود. طوفانى از عشق به اسلام بدنم را سرد کرده بود و مرا مى لرزاند. سرگیجه داشتم. انگار در دنیا نبودم. احساس مىکردم تمام سلول هاى بدنم گریه مى کنند؛ گریه اى از عشق، از زیبایى ایمان. تمام سختى هاى آن چند ماه برایم خاطره اى زیبا شد. در آن لحظه یکى از زیباترین و بزرگترین هدیه ها را از خداوند گرفته بودم، خبر مسلمان شدن کریستینا. او که از گذشته اش خجالت مى کشید مخفیانه توسط یک روحانى قرآن خواندن را یاد گرفت تا کسى از گذشته اش مطلع نشود. دوستى ما طورى بود که ابتدا حتى در مدرسه و خانواده کسى نمى دانست ما با هم دوست شده ایم. وقتى کریستینا مسلمان شد، یک کارت پستال و کتاب «چرا و چگونه نماز مى خوانیم» به زبان انگلیسى، به او هدیه دادم و براى اولین بار همدیگر را در آغوش گرفتیم. این در نظر من یک معجزه بود. او از نمازش غافل نمى شد و روز به روز آرامتر و نورانى تر مى شد.
یک روز در کتابخانه مدرسه با هم نماز خواندیم و او به من گفت در ظلمات بودم و به نور دعوت شدم.
پس از مدتى شروع به صحبت در مورد امامان کردم. از پیامبر اکرم(ص) و حضرت على(ع) و خانم فاطمه زهرا(س) برایش گفتم و از دیگر امامان. به او گفتم حضرت فاطمه باید الگوى ما مسلمانان باشد و او قبول کرد. حتى بعدها به من گفت که با شنیدن داستان ائمه آنها را باور مى کند ولى نمى داند چرا دیگران مثل او با این داستانهاى دینى و ائمه، ایمان نمى آورند.
بعد از مدتى کریستینا براى اولین بار با روسرى و لباس پوشیده به دیدنم آمد. او حجاب را برگزیده بود. به خودش مى بالید و همین امر مرا هم خوشحال مى کرد. چون که بالاخره فهمیدم حجاب من توانسته روى او تأثیر بگذارد. او درک کرده بود که هیچ خوشى لذتبخش تر از عشق به خدا نیست و بقیه عشق ها کاذب و فانى است. او هم قبول داشت که ما کاسه هاى کوچک خود را زیر آبشار الهى مى گیریم ولى چون این آبشار بسیار قوى است و ما ناتوان از پر کردن کاسه هایمان، لذا ائمه(ع) نعمت را در خود جمع مى کنند و ما از آب آن آبشار توسط آنها که واسطه بین ما و خدا هستند سیراب مى شویم.
… کریستینا به واسطه علاقه اى که به فاطمه زهرا(س) پیدا کرده بود گفت که مى خواهد اسمش را عوض کند. از من پرسید معنى اسمم چیست و من گفتم: «بریده از آتش» و او که شدیداً منقلب شده بود گفت مىخواهد اسمش را بگذارد فاطمه. آن روز از خوشحالى دست مادرم را بوسیدم که چنین اسم زیبایى را برایم انتخاب کرده بود هر چند لایقش نبودم. کریستینا حتى در شناسنامه هم اسمش را به فاطمه تغییر داد و به من ثابت شد که دانه دل او میوه داده است.
تقریباً یک سالى از اول آشنایى ما مى گذشت که کریستینا خبر بدى به من داد. او مدتها مبتلا به سرطان خون بود ولى خودش نمى دانست. یک دکتر و پرستار خصوصى در خانه از او مراقبت مى کردند ولى مى گفتند وى چند ماه بیشتر زنده نمى ماند. خانواده فاطمه از اینکه دخترشان به واسطه من مسلمان شده بود روى خوشى به من نشان نمى دادند و من نمى توانستم او را ببینم تا اینکه روز اول ماه محرم خبر دادند که فاطمه مرد. هر چند نمى دانم او را کجا دفن کرده اند اما خاطره اش براى من زنده است.
فاطمه نه تنها خودش رشد کرد بلکه باعث رشد من هم شد تا اینکه بعد از مدتى یک ایمیل از برادر سى و چند ساله اش به اسم مایک به دستم رسید.
«… دلیل اینکه تصمیم گرفتم براى شما ایمیل بفرستم به خاطر خواهرم است. ابتدا از رفتار بد مادرم از شما معذرت مى خواهم. از وقتى خواهرم مرده، او حال خوبى ندارد. شما کى هستید؟ از کجا آمده اید؟ ائمه چه کسانى هستند؟ آنان فرشته هستند و یا انسان، شاید هم هر چیزى دیگر. در باره خانم فاطمه به من بگویید. او چه کسى است؟ من دارم گریه مى کنم تا نشان دهم چقدر خوشحال هستم. خواهرم را به عنوان یک مسلمان در جایى که نمى خواست کسى از آن مطلع شود دفن کردیم. او مى گفت فاطمه، فرشته نجات من است از طرف خدا. دیشب خوابش را دیدم. خوشحال بود. من صدایش کردم کریستینا و او گفت: «نام من فاطمه است، همان خانمى که دست مرا گرفت.» او به من گفت شما روز قیامت از ائمه پاداش مى گیرید و استحقاق نام خانم فاطمه زهرا را دارید. خواهرم گفت که ایمان بیاورم. وقتى بیدار شدم مى لرزیدم ولى احساس خوبى داشتم.
وقتى زنده بود به من مى گفت شما فرشته هستید هر چند شما به او التماس مى کنید که به شما فرشته نگوید چون فرد کاملى نیستید و ناراحت مى شوید.
… تصمیم گرفتهام که به میشیگان بروم و در آنجا دور از خانوادهام مسلمان شوم. شما یک نسل را تغییر دادید چون بعد از من همسر و بچه هایم حتماً مسلمان مى شوند و نوه هایم مسلمان زاده به دنیا مى آیند و پاداش اینها همه به شما خواهد رسید …» پس بیایید همه با آجرهایى که خداوند به ما داده قصرى براى دنیا نسازیم بلکه پلکانى بسازیم به سوى او. بیایید همه دست به دست هم بدهیم و به سهم خود در نجات دنیا تلاش کنیم …»
منبع: رهیافته