از همان روزها به دنبال یافتن حقیقت بود. او در تونس، اسلام را شناخت؛ آن را برگزید و نام کمال را برای خود انتخاب کرد.
تحقیقات کمال به
همینجا ختم نشد و به همین دلیل، هرجا حرف و سخن قابل توجهی میشنید یا
میدید، با کمال اشتیاق گوش میکرد یا میخواند تا بتواند راهِ یافتنِ
حقیقتِ محض را تداوم بخشد.
او در همان ایام، با
بیانات امام رو به رو و از همان ایام هم مرید ایشان شد؛ تا آنجا که تا
پایان عُمر نام معظم له را با عنوان “حضرت امام” بر زبان میآورد.
در آن روزگار، دانشجویان ایرانی در پاریس، کانونی مذهبی داشتند که یکی از فعالیتهای آنان، برپایی دعای کمیل در هر شب جمعه بود.
کمال به طور اتفاقی در
یکی از این دعاهای کمیل شرکت کرد و با توجه به اصالت پدرش و اینکه او هم
زبان عربی را به خوبی میفهمید، مجذوب مفاهیم متعالی این دعای شگرف شد. او
هفته بعد و هفتههای بعد، باز هم در مراسم دعای کمیل شرکت کرد.
یکی از دوستان کمال
درباره آن ایام چنین گفته است: “بعد از آن روز، ژروم هر شب جمعه برای دعای
کمیل میآمد. چند ماه بعد، یکی از دوستان نزد من آمد و گفت بیا ژروم را
نگاه کن!
ژروم، در نمازخانه کانون مشغول نماز خواندن بود. به نمازخانه رفتم.
او تا آن روز، همیشه بدون مهر و با دستهای گره کرده نماز میخواند، اما این بار دستهایش باز بود.
چند روز بعد دوباره
وقت نماز سراغش رفتم؛ البته طوری که متوجه نشود، این بار دیدم که دستهایش
باز و مُهر هم گذاشته است. میخواستم او را متوجه کنم که میدانم چطور
نماز میخواند.
وارد نمازخانه شدم و از طاقچه آنجا، یک کتاب برداشتم.
شب که به خانه آمد
پرسید: تو امروز ظهر مرا دیدی؟ سریع گفتم: مبارک است. احساس کردم که توضیح
دادن برایش سخت است. گفتم: برویم شیرینی بخریم. بعد از خرید شیرینی گفت: من
شیعه شدم. گفتم: خدا را شُکر، الحمدالله. چه کسی تو را شیعه کرد؟ منتظر
بودم اسم یکی از دوستانمان را بشنوم. لحظه ای سرش را پایین انداخت و گفت:
دعای کمیل امام علی.”
و این نیز، بیانی است از یکی دیگر از دوستان کمال درباره آن روزگار:
“من سال ۱۳۶۱ شمسی وارد اروپا شدم و آخرین ورودی قبولی زبان انگلیسی بودم. در نهایت به فرانسه رفتم.
در آنجا و به همراه دوستان و بر اساس تمایلاتی که داشتیم، مرکزی با عنوان کانون دانشجویان مسلمان تشکیل دادیم.
در فعالیتها و
برنامههای این کانون، برخی از جوانان فرانسوی و حتی جوانانی از سایر
کشورها هم شرکت میکردند که کمال کورسل یکی از آنها بود. او با بقیه افراد
متفاوت بود و یک بصیرت جدی داشت و مانند تشنه ای بود که آب را با ولع
میخورد و البته برداشتش هم از مسائل مختلف متفاوت بود … .”
و اینچنین بود که کمال کورسل، به تشیع گروید و نامش را علی گذاشت.
او پس از آن، به مطالعه کتب آیتالله استاد مطهری پرداخت تا از شیعه بیشتر بداند و آموختههای خود را کامل کند.
چندی بعد او در کمال
ناباوری تصمیم گرفت تا به قم بیاید و طلبه شود، تصمیمی که برای همه اعضای
خانواده و البته دوستانش، غیر منتظره بود.
اما سرانجام در اوایل دهه شصت هجری شمسی به قم آمد و در مدرسه علمیه حجتیه به تحصیل مشغول شد.
آنگونه که دوستانش
درباره آن روزها نقل میکنند، وی با کمال جدّیّت و پشتکار درس خواند و کمتر
اوقات فراغت داشت و البته سایر طلبهها را هم به استفاده دقیق از وقت و
مدیریت زمان تشویق میکرد و در عین حال از آنان میخواست که او را
“ابوحیدر” بنامند.
او خیلی زود با ایران
اسلامی خو گرفت و در ادامه فعالیتهایش، دو کتاب ارزشمند چهل حدیث حضرت
امام و کتاب مسئله حجاب شهید آیتالله مطهری را به زبان فرانسوی ترجمه کرد.
همان روزها بود که یکی
از سخنرانیهای پیر و مُرادش، یعنی حضرت روحالله درباره وجوب حضور در
جبهههای دفاع مقدس، او را به حضور در جبههها فرا خواند.
و سرانجام این جوان مُستبصر که در ۱۷ سالگی مسلمان شده بود، در ۲۴ سالگی، مردادماه سال ۱۳۶۷ و در عملیات مرصاد، آسمانی شد.
یکی از همرزمان او درباره نحوه شهادتش چنین گفته است:
“… سه روز بی آبی و بی غذایی، امان بچهها را بریده بود.
برخی تحملشان تمام شده بود. با ناراحتی میگفتند چرا با همان هواپیمایی که ما را آوردند، برایمان آب و غذا نمیآورند؟!
بیسیمچی، به فرمانده پیغام میداد که طاقت برخی بچهها تمام شده است.
در همان بحبوحه بود که کمال از من پرسید:
چه شده؟ بچهها چه میگویند؟
برایش توضیح دادم.
ناگهان عصبانی شد و فریاد زد:
چرا خجالت نمیکشند؟
از خدا خجالت بکشند. ما امروز با این تحمل تشنگی و گرسنگی، با امام حسین
(ع) همدردی میکنیم؛ شما مگر امام حسین (ع) را نمی شناسید؟ ما حسینی
هستیم؛ من امروز امام حسین (ع) را شناختم … .
همه با شنیدن حرفهای کمال ساکت شدند.
کمال ادامه داد: باید حسینگونه باشیم. چرا بیتابی؟
اینها را که گفت، از کنار ما بلند شد و چند قدم دورتر رفت.
هنوز با خودش حرف میزد که یک آر پی جی کنارش خورد و به شهادت رسید … .”
او – که به کنیه و لقب “ابوحیدر الفَرَنسی” مشهور بود – وصیت کرده بود که در خاک مقدس قم دفن شود.
و چنین شد که این شهید
سرافراز و ماندگار – که او را تنها شهید اروپایی دفاع مقدس هشت ساله
مینامند – در گلزار شهدای حضرت علی بن جعفر (ع) در خاک آرام گرفت.
……………………………………………………………………………………………………………………………………………………..
شهیدی فرانسوی با موهای بلند
یک نفر بود مثل آدم های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کمپشت و
سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و
اهل دین مسیح. “ژوان” دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و
مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی
را بیابد و بااخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی
های حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می کردند. یکی از آنها
را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که
بازهم برای او از این سخنرانی ها بیاورند.
بعد از مدتی، رفت و آمد “ژوان کورسل” با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس،
بیشتر شد. غروب شب جمعه ای، یکی ازدوستانش “مسعود” لباس پوشید برود کانون
برای مراسم، “ژوان” پرسید: “کجا می ری؟” گفت: “دعای کمیل” ژوان گفت: “دعای
کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه می دی بیاییم!” گفت: “بفرمایید”.
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می دانست. با “مسعود ” رفت و آخر مجلس
نشست. آن شب “ژوان” توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه ها می گفتند.
هفته آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: “بریم دعای کمیل”.
گفتند: “حالا که دعای کمیل نمی روند”؛ تا شب خیلی بی تاب بود.
یک روز بچه های کانون، دیدند “ژوان ” نماز می خواند، اما دست هایش را
روی هم نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده می کند. “مسعود” شیعه شدن
او را جشن گرفت.
وقتی از “ژوان ” پرسید: “کی تو رو شیعه کرد؟ ” او جواب داد: “دعای کمیل علی(ع)”.
گفت: “می خواهم اسمم رو بذارم علی”.
“مسعود ” گفت: “نه، بذار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع)”.
گفت: “پس چی؟”
“هرچی دوست داری”
گفت: “کمال”
چه اسم زیبایی، برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.
مادرش، خیلی ناراحت بود. می گفت: “شما بچه منو منحرف می کنید”.
بچه ها گفتند: “چند وقتی مادرت را بیار کانون” بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه ها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
کتابخانه کانون، بسیار غنی بود. “کمال” هم معمولاً کتاب می خواند. به خصوص کتاب های شهید مطهری.
خیلی سؤال می کرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را می گرفت، وقتی هم می گرفت ضایع نمی کرد و به خوبی برایش می ماند.
یک روز گفت: “مسعود! می خوام برم ایران طلبه بشم”.
“برو پی کارت. تو اصلاً نمی توانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان.” آن زمان دبیرستانی بود.
رفت و بعد از مدتی آمد و گفت: “کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه
ها، صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم.” با
برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت.
مسعود گفت: “تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی!
خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آنها هم با قم و در مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو شصت و سه بود.
ظرف پنج شش ماه به راحتی فارسی صحبت می کرد.
اجازه نمی داد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش می گفت: “معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود.”
خیلی راحت می گفت: “من کار دارم. شما نشستید با من حرف بزنید که چی بشه! برید سر درستون. من هم باید مطالعه کنم.”
کتاب “چهل حدیث” و “مسأله حجاب” را به زبان فرانسه ترجمه کرد.
همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمؤمنین(ع) روی او بماند. می گفت: “به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من هست.”
یک روز از “مدرسه حجتیه ” زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی یک کفش که
من زن می خواهم. هرچه می گوییم حالا اجازه بده چندسالی از درست بگذره، قبول
نمی کند.
مسعود گفت: “حالا چه زنی می خواهی؟ “
گفت: “نمی دونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، خوشگل باشد. “
مسعود هم گفت: “این زنی که تو می خوای، خدا توی بهشت نصیبت می کند. “
هرچه توجیهش کردند، فایده نداشت.
“مسعود ” یاد جمله ای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده بودند
“طلبه ها، چند سال اول تحصیل را اگر می توانند، وارد فضای خانوادگی نشوند. “
رفت کتاب را آورد. گفت: “اصلاً به من مربوط نیست، ببین امام چی نوشته. “
جمله را که خواند، کتاب را بست. سرش را انداخت پایین. فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: “باشه “.
خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است.
هر وقت ما گفتیم: “امام ” می گفت: “نه! حضرت امام “.
یک روز رفت پیش مسعود و گفت: “می خواهم برم جبهه ” ایام عملیات مرصاد بود.
مسعود گفت: “حق نداری “.
گفت: “باید برم “.
مسعود: “جبهه مالی ایرانی هاست؛ تو برو درست رو بخوان “.
گفت: “نه! حضرت امام گفتند واجب است.”
شهیدی فرانسوی با موهای بلوند + تصویر دیدنی
فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت
عملیات مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع،
تقریباً بیست و چهار سال داشت.
از زمان بلوغش تا شهادت هشت نه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یک قدم
جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه مقلد امام شد و مترجم و بالاخره
رزمنده.
چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع.
کمال، آگاهانه کامل شد و در یک کلام، بنده خوبی شد.
یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می گوید: اگر “کمال کورسل” شهید
نمی شد، امروز با یک دانشمند روبه رو بودیم، شاید با روژه گارودی دیگر!
کمال عزیز! ریشه های باورت در ضمیر ما، تا همیشه سبز باد!
صلوات
منبع: رهیافتگان