راجرز معتقد بود خودشکوفایی و تبلور استعداد ذاتی هر انسانی هنگامی به سرانجام میرسد که به او به معنای واقعی کلمه آزادی عطا کرد از طرفی هم رفتارگرایانی همچون اسکینر معتقد بودند رشد شخصیت و تفکر و رفتار آدمی همگی تحت تأثیر محیط است بنابراین در تصویر ماشیننمای رفتارگرایی جایی برای اراده آزاد و آزادی باقی نمیماند. اگر از مردم عادی بپرسیم که به آزادی اختیار انسانها معتقدند یا خیر احتمالاً بیشتر پاسخها مثبت خواهد بود اما اگر همین سؤال را از ساینتیستها و فلاسفه بپرسیم احتمالاً جز تعداد محدودی، پاسخ منفی خواهیم شنید. اما بهراستی آزادی چیست؟ اراده آزاد وجود دارد؟ اگر وجود دارد سهم آدمی از این آزادی چیست؟ اگر وجود ندارد پس چرا توهم آزادی داریم؟ آیا آدمی واقعاً به معنای واقعی کلمه آزاد است؟ آیا انسان مسئول تمام عیار اعمال خودش است؟ و مجموعه دیگری از سؤالات که در تاریخ اندیشه ذهنها را به خود مشغول کرده است.
در این مطلب قصد دارم به شکلی مختصر در دو سطح به بررسی این سؤالات بپردازم. از دیدگاه علوم نوروسایکولوژی و تکاملی، مغز آدمی به عنوان مرکز رفتار و احساس و خودآگاهی در بشر شناخته شده است. به قول “روانشناسان تکاملی” ما در زوانشناسی اغلب برای بررسی هر موضوعی (از قبیل، تفکر، استدلال، حل مسئله و…) به بررسی “تبیینهای نزدیک” میپردازیم و اغلب از “تبیینهای دور ” غافل میشویم. منظور از “تبیینهای نزدیک” بررسی مستقیم ساختار و زیرساختارهای موضوع مربوطه، حال چه به صورت زیستشناختی و چه به صورت روانشناختی است و منظور از “تبیینهای دور” بررسی موضوعی مشخص در قالب “تاریخچه تکاملی” همان موضوع است که دیدگاهی جامعتر و اطلاعاتی گستردهتر در اختیار ما قرار میدهد.
واقعیت این است با فرض پذیرش تکامل نیز همگی بر این نظر توافق داریم که ما تنها موجوداتی هستیم که فرض وجود اراده آزاد برای آن محتمل است و ما قاعدتاً برای حیوانات تصوری از اراده آزاد قائل نیستیم. در بحث تکاملی مغز باید به این نکتهٔ مهم توجه کنیم که تفاوت اصلی مغز انسان جدید با سایر گونههای پیشین در قسمت بسیار مهمی به نام قشر ” پیش پیشانی” مغز است که مسئول بسیاری از اعمال رفتاری پیچیده و فرآیندهای طراحی و تفکر است، جالب است بدانیم که اتفاقاً همین قشر “پیش پیشانی ” است که در مغز انسان بسیار بزرگتر از دیگر موجودات است. نکته بسیار جالب و مهم اینجاست که مغز به عنوان مرکز و فرماندهی قصد و رفتار آدمی قاعدتاً باید منشأ اراده آزاد باشد و تابع دستورات و ارادهٔ ما باشد اما در کمال شگفتی آزمایشهای متعددی این تصور ما را به چالش میکشد و نادرستی آن را نشان داده است. یکی از معروفترین این تحقیقات، پژوهشهای آقای لیبت عصب شناس امریکایی بر روی مغز در دههٔ ۸۰ میلادی با استفاده از تکنیکهای پیشرفتهٔ الکتروانسفالوگرام (EEG) و MRI و تکنیک ” ثبت تک واحدی” نشان داد که برخلاف انتظار ما تصمیمگیری نه حاصل اراده و قصد ما بلکه خودِ اراده و قصد ۳۰۰ میلی ثانیه قبل از تصمیمگیری در مغز گرفته میشود. به عبارت دیگر آزمایش لیبت نشان داد مغز ما ابتدا تصمیم میگیرد (دقت کنید ما تصور میکنیم ابتدا اراده میکنیم سپس مغز عمل میکند اما مغز ما اراده یا حسِ اراده را تولید میکند) و سپس حس اراده تولید میشود و دستور انجام آن کنش صادر میشود و به عمل تبدیل میشود. جالب اینجاست این آزمایش توسط تعدادی از دانشمندان شک گرا در سال ۲۰۱۰ دوباره تکرار شد و نتایج عیناً تأیید شد. خلاصه اینکه بسیاری از تحقیقات نوروسایکولوژی نشان داده است که به احتمال زیاد ما فقط توهم اراده آزاد داریم و این حس اراده را مغز ما به ما تحمیل میکند درحالی که اراده آزاد احتمالاً توهمی بیش نیست.
در واقع در چند سال اخیر در علم زوانشناسی نوین و نوروسایکولوژی (عصب روانشناختی) بر اهمیت نقش و تأثیرمحوری ساختارهای مغزی بر شخصیت، رفتار و ناهنجاریهای روانی تاکید بسیاری شده است و پژوهشهای بسیاری بر این مهم متمرکز شده است و از این جهت افقهای نوینی بر روی شناخت هرچه بیشتر فرآیند تحولِ زیستی و روانی آدمی گشوده شده است و از طرفی هم موجب شکلگیری علوم جدیدی شده است، برای مثال شکلگیری علم نورواکونومیک (neroeconomic) یا عصب-اقتصاد که رشتهٔ بسیار جدید و نوپایی در دانشگاههای جهان است که حاصل تأکید چند دههٔ اخیر روانشناسان بر محوریت بررسی ساختارهای مغز در علم زوانشناسی نوین است.
پیش از اینکه در ساحت دوم به بررسی مفهوم اراده آزاد بپردازم مایلم ابتدا به این سؤال پاسخ دهم که با این توضیحات پس چرا ما احساس اختیار و اراده آزاد داریم؟ پاسخ این پرسش مهم از دیدگاه علم نوروسایکولوژی باز هم به ساختار مغز بر میگردد. به نظر میرسد مغز ما تمایل دارد رفتار را یکپارچه کند و همین یکپارچگی و حذف عاملهای متعدد حسی در حسِ اراده آزاد مؤثر است. از طرفی نقش نیم کرهٔ راست مغز را در احساس اراده و حسِ طراحی و سازماندهی نباید نادیده گرفت. با این توصیفات آیا واقعاً باید پذیرفت که ما موجوداتی فاقد اراده آزاد و تابع محض نورونهای مغزی هستیم و هیچگونه اختیاری از خود نداریم و مانند یک ربات تنظیم شده فقط در سطح بیولوژیک و نورونی به اطاعت از فرامین مغز میپردازیم؟ در واقع پاسخ به این پرسش بسیار مشکل است چون دعوای تاریخی جبرگرایان و ارادهگرایان در طول تاریخ هیچگاه به نتیجهٔ مشخصی حتی بین دانشمندان علوم مختلف منجر نشده است و این بحث کماکان یکی از مباحث مهم میان فلسفه و علم است. اما من مایلم از زاویه و نگاهی جدید به این موضوع بپردازم. این دیدگاه در زوانشناسی از مکتبی به نام گشتالت نشات میگیرد. همزمان با رشد چشمگیر مکتب رفتارگرایی در اوایل دهه ۳۰ تا اواخر دهه ۶۰ میلادی در امریکا به رهبری افرادی همچون ثرندایک، واتسون و اسکینر و … گروهی از روانشناسان آلمانی به رهبری افرادی همچون ورتایمر، کهلر و کافکا مکتبی را در زوانشناسی بنیان گذاشتند که تأثیر عمیقی بر تاریخ زوانشناسی و حتی فلسفه علم گذاشت. این مکتب گشتالت نام داشت. گشتالت (GRESTALT) یک واژه آلمانی به معنی انگاره و الگو است. روانشناسان گشتالتی معتقد بودند که تجارب روانشناختی از عناصر حسی ناشی میشوند اما با خود این عناصر حسی تفاوت دارند. همچنین تجارب پدیدارشناختی (phenomenological) مثلاً حرکت ظاهری از تجربه حسی به دست میآیند اما نمیتوان آنها را از راه تحلیلِ تجربه پدیداری به اجزای تشکیل دهندهشان فهمید. به عبارت دیگر تجربه پدیدارشناختی با اجزای تشکیل دهندهٔ آن تفاوت دارد. بنابراین روانشناسان گشتالتی همانند کانت فیلسوف معروف آلمانی بر این باور بودند که ارگانیسم چیزی به تجربه میافزاید که در دادههای حسی وجود ندارد و آن چیز سازمان (organization) است. اساس و بنیان زوانشناسی گشتالت بر این مفهوم است که جهان بر اساس کلها برپا شده است و ما دنیا را در کلهای معنی داری تجربه میکنیم بنابراین این قاعده معروف را در تاریخ علم از خود به یادگار گذاشتند که ” کل با مجموع اجزای آن متفاوت است” یا ” تجزیه کردن یعنی تحریف کردن “. در حقیقت شما نمیتوانید از تصویر معروف مونالیزا تصور کاملی داشته باشید اگر آن را به اجزای سازندهاش تجزیه کنید و یا تجربه گوش کردن به یک ارکستر سمفونی را با تجزیه آن به سهم هر یک از نوازندگان ارکستر درک کنید. بنابراین گشتالتیها به ما نشان دادند که در فرایند درک هر پدیدهای تجزیه آن به تحریف میانجامد و کل مفهومی دارد که از معنای مجموع اجزای آن بیشتر است. حال اگر بخواهیم از دیدگاه گشتالتی به مقوله اراده آزاد بپردازیم باید گفت که از دیدگاه آنان تقلیل و تجزیهٔ انسان و اراده او به تعدادی نورون مغزی نوعی ریداکشنیزم (Reductionism) و سطحی نگری است چون بنابر قاعده طلایی گشتالت ” انسان و وجود او مفهومی بیش از مجموع سلولهای آن است” بنابراین مساوی دانستن کل وجود انسان با مجموع سلولهای مغزیاش و نادیده گرفتن خلاقیت و ویژگیهای متمایزش ناشی از خطایی فاحش در تحلیل، و نمایانگر دیدگاهی تنگنظرانه به ذات انسان است.
در واقع میتوان گفت که مجموع نورونها (جبر زیستی) به نوعی خود را در قالب یک معنای جدید و متفاوت به نام اختیار و آزادی سازمان میبخشند و هویت انسان را شکل میدهند و این همان نگاه خوشبینانه به ذات انسان است که در آثار روانشناسانی همچون آلفرد آدلر در گذشته و کسانی همچون سلیگمن روانشناس معروف امریکایی عصر ما و بنیانگذار روانشناسی مثبتگرا تبلور یافته است. با این حال من در مقام قضاوت بین این دو دیدگاه نیستم اما ازحیث کارکردی عمیقاً معتقدم که همانطور که از وینگشتاین فیلسوف تحلیلی و معروفِ انگلیسی نقل میکنند که “حتی اگر خدا وجود نداشته باشد باید باشد و حتی اگر اخلاق وجود نداشته باشد باید باشد ” من نیز اعتقاد دارم که “حتی اگر آزادی وجود نداشته باشد باید باشد ” چون حتی به توهم آزادی نیز نیاز داریم و توهم آن را نیز از جبرگرایی مفیدتر می دانم. اعتقادم بر این است که باید آزادی را از طبیعت گروگان گرفت و با آن پرواز کرد و رؤیا ساخت و مرگ آزادی چه در سطح نورونی(فردی) و چه در سطح سیاسی(کلی) مساوی است با مرگ انسان.
در پایان چه خوب گفت سیمین دانشور که جهان بر اساس آزادی است، حال توهم باشد یا حقیقت؛ مهم لذتی است که در این توهم حقیقت نهفته است.