به گزارش ادیان نیوز (ردنا) از خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، سید احمد مهینی یزدی مشهور به سید احمد فردید از جمله متفکران برجسته ی معاصر ایران است که تأملات فلسفی اش درخصوص وضع زمانه ما و نسبت مان با غرب و ماهیت فلسفی غرب و… سال هاست که کانون توجه مباحث مختلف جریانات آکادمیک، روشنفکری و مذهبی قرار گرفته است. موضع گیری ها درباره فردید چه له و در موافقت او، چه علیه و در مخالفت با او همگی در نقطه ای اشتراک دارند و آن عبارت است از اهمیت طرح مسائل و پرسش های فردید. برخی در این میان به دلیل بغض سیاسی نسبت به انقلاب اسلامی و تعلقات روان شناسانه نسبت به مظاهر جهان متجدد، فردید را تئوریسین انقلاب اسلامی با مزاق خشونت پراکنی معرفی کرده و سعی در تخریب انقلاب و فردید دارند. برای تبیین بهتر نسبت فردید و تأملاتش با ماهیت انقلاب اسلامی گفت وگویی با دکتر بهروز فرنو(رئیس بنیاد فلسفی فردید) انجام دادیم که بخش اول آن را مطالعه می کنید.*برخی معتقدند که فردید تئوریسین نگاه های رادیکال نسبت به غرب در انقلاب اسلامی است. شاید برای بررسی نسبت فردید با انقلاب باید قدری درخصوص وضع زمانه فردید و آنچه دغدغه او بود تأمل کنیم. از این جهت، لازم است که بپرسیم وضع و احوالی که فردید در آن فکر و تأمل داشت و طرح پرسش میکرد، چه بود؟معمولا، درخصوص افکار و مباحث مرحوم فردید و نسبتش با انقلاب اسلامی، دو نظر مطرح است. این دو نظر بعضاً هم از جانب مخالفان انقلاب طرح شده و هم از جانب مدافعان انقلاب و هر دو هم به وجهی ممکن است واجد اشکال و از جهتی حاوی نکاتی صحیح باشند.گروهی معتقدند با توجه به اینکه مرحوم فردید برای اولین بار بحث غرب در عالم جدید، و گذشت از غرب و غربزدگی را مطرح کرد، به نحوی زمینه ساز انقلاب بود و باید وی را در زمره تئوریسن ها و ایدئولوگ های انقلاب قلمداد کرد.در مقابل، گروهی دیگر بر این باورند: از آنجا که فردید معمولا در مبارزات انقلاب و مبارزات سیاسی، به معنای مصطلح، مشارکتی نداشته است یا چون با رهبران مذهبی و سیاسی انقلاب از نزدیک همکاری نکرده است و از طرفی هم آراء و افکارش در عرصه عمومی مورد استفاده مستقیم مردم نبودهاست، نمی توانیم او را از تئوریسین های انقلاب اسلامی محسوب کنیم.تحولات عصر جدید و نسبت شان با انقلاب اسلامیبرای تفکر درست در این مسئله، ابتدا باید در خصوص چگونگی انقلاب تامل و از علل وقوع آن پرسش کنیم. معمولا در جریان انقلاب ها، سطح و ظاهر رخدادها این است که تمایلات و خواست مردم به سمت خاصی جهت پیدا میکند و منجر به انقلاب میشود اما نکته عمیق تر، مسئله سیر افکار و موجبات نظری وقوع انقلاب است. به عبارت دیگر، اصل مسئله این است که بدانیم چه تحولاتی در افکارموجب بروز و ظهور انقلاب اسلامی شده است.در عصر جدید پیش از وقوع انقلاب اسلامی، دو قسم مبارزات سیاسی وجود داشت و دو نوع انقلاب سیاسی در عالم اتفاق افتاده بود. در وهله نخست، بعد از تحولات فکری رنسانس که از قرن شانزدهم میلادی در اروپا آغاز شد و در عرصه نظر،فرهنگ ،هنر، وجوه مختلف امور اجتماعی و بخصوص اقتصادی، منشاء تحول و تغییرات بسیار شد، موجبات بروز انقلابات جدید سیاسی فراهم شد و در قرن هجدهم با انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب های سیاسی لیبرال در غرب، مدرنیته و به تبع آن سکولاریته تثبیت شد و بعد توسعه پیدا کرد. در اصطلاح مورخان اگر رنسانس را مبدا تاریخ عصر جدید بگیریم، انقلاب فرانسه را باید مبدا دوره معاصر آن به شمار آوریم. در حقیقت با مسخ الهیات قرون وسطی، رنسانس دنیا بینی و دنیا پرستی آغاز شد و با اصالت گل سر سبد این عالم یعنی بشر خودبنیاد، در عرصه سیاسی، حقوق و آزادی های فردی اهمیت پیدا کرد و به تبع آن انقلاب های لیبرال رقم خورد. امانیسم یا بشرانگاری که با رنسانس اهمیت جدّی پیدا کرده بود، با انقلاب فرانسه در لوای تجدد و به اصطلاح دوره مشروطه،”منورالفکری”، ثبیت شد و بعد در اقصی نقاط جهان گسترش پیدا کرد. بعدها در ایران با مسخ وانحطاط مناسبات پادشاهی و خانسالاری، با آغاز انقلاب مشروطه، افکار جدید در قالب همان مفهوم و معنای منورالفکری به جامعه ما نیز وارد شد. تفکراتی که خودآگاهی تاریخی نسبت به مبانی آن نبود. در نتیجه ورود این افکار در آن زمان چندان بی وجه نبود که جمعی از مشروطهخواهان در باغ سفارت انگلستان بست بنشینند. امری که در تحولات تاریخی و سیاسی بعدی، با روشن شدن مقاصد استعماری انگلستان و دول غربی، نتنها در نهضتها و حرکتهای انقلابی بعد موجه نبود، بلکه کاملاً فریبی مذموم شمرده شد.در رنسانس رویای عصر جدید که ایجاد بهشتی زمینی به اهتمام بشر خودبنیاد، بدون نیاز به هدایت آسمانی بود، افق جدیدی گشود که تصور میشد با آزادیهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی در کنار تجدد، علم و تکنولوژی همه مشکلات رفع خواهد شد. رویایی که باید پس از انقلابهای سیاسی و صنعتی تحقق پیدا میکرد، لیکن این رویا در پایان قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم به کابوس دو قرن استعمار و استثمار ملل ضعیف و نبرد ملل توسعه یافته بر سر متصرفات و حوزههای نفوذ، مبدل شد. اینجا بود که در وهله دوم، تفکرات روشنفکرانه یا انتلکتوئل غربی مبتنی بر افکار اجتماعی چپ و سوسیال عرصه را از منورالفکری گرفت و انقلاب اکتبر، روسیه و ملل تابعه را مبدل به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی کرد.بعد مائو و حزب کمونیست چین موفق به انقلاب شدند و به تدریج با انقلابهای اقماری بلوک شرق در برابر جهان کاپیتالیست و بلوک غرب صفآرایی کرد. بحث این بود که با اصالت دادن به اجتماع که بار اصلی معاش آن بر دوش طبقات ضعیف استوار است، در مقابل فرد، میتوان از مشکلات عالم سرمایهداری گذشت یعنی باید به حقوق و منافع جمعی در برابر منافع و حقوق فردی اعتبار و اصالت داد اما بعد از دو جنگ جهانی و یک جنگ سرد و اختلافات و مسائل احزاب سوسیالیست و کمونیست، بحرانهای جدید در نظام دولتی و تک حزبی، بخصوص با پیدایش بحرانهای زیستمحیطی، رویای مدرن چه به صورت منورالفکری چه به صورت روشنفکری، کلاً به کابوس و بحران مابعد مدرن مبدل شد. اگر در تاریخ استعمار و دو جنگ جهانی و یک جنگ سرد دقت کنیم، خواه ناخواه به این نتیجه میرسیم که بشرانگاری یا به تعابیر مرحوم فردید “خودبنیادی و موضوعیت نفسانی”، اساس تعارضات در عالم جدید است و تا زمانی که این خودبینی و خود رأیی، مدار و اساس امور باشد، از منازعات هم اجتناب نمیتوان کرد. ببینید! طی عصر جدید همواره بشر خودبنیاد متجدد، به خود حق داده که ملل عقب مانده یا عقب نگهداشته شده را استعمار کند. این حق از کجا آمده است؟*نوعی از حق غارت!این حرص و طمعِ بشری است که خود را خدایگان عالم جدید گرفته و به صورت طاغوت مضاعف، میخواهد بر جهان سیطره داشته باشد. کاسموپولیتیسم به معنی جهانولایی است؛ آنچه در امپریالیسم یا تفرعن و جاهلیت جدید به تحقق کامل رسیده است.توجه کنید که در عالم فلسفه هم ظاهر بینی و خودبنیادی که با بیکن و دکارت آغاز شده بود در قرن هجدهم با اصالت عالم پدیدار در نظرگاه کانت، تثبیت شد و بعد فلسفههای نوکانتی تحصلی، تحلیلی و انتقادی هم به دفاع از وضع موجود عالم و جهان الحادی و دنیابین سرمایهداری پرداختند. در حوزه دیالکتیک هگل و اندیشههای چپ مارکس هم گرچه انقلاب مطرح بود اما چون گذشت از خودبنیادی و دنیابینی مطرح نبود، توفیقی پیدا نشد و عالم مدرن کماکان بر همان مناسبات استکباری باقی ماند. البته در دوره مابعد مدرن در فلسفههای حَیَویّت و اگزیستانس با کیرکگور، نیچه، اشپنگلر، کلاگس، دریدا…. و سرانجامِ همه، هیدگر پرسشهای اساسی راجع به عالم جدید و اصلاً کل تاریخ تفکر غرب مطرح شد که از پایان و تزلزل خودبنیادی و نیستانگاری و تمنای گذشت از آن، حکایت دارد.نکته اینجاست که چون در خودبنیادی فردی موضوعیت نفسانی بشر پررنگ تر است و طمع و حرص نیز غالبتر ، لذا خودبنیادی جمعی و انقلاب به صرف تفکرات سوسیال، توان مقاومت در برابر سرمایهداری را نداشت و در پایگاه اصلی خود، اتحاد شوروری، فرو ریخت. این به معنای آن نیست که عالم سرمایهداری نیز دچار بحران نشده است و تعارضات در آن نیست! چه گذشته از انقلابهای ضد استعماری مثل انقلاب ایران که دیگر امکان سرکوب آن نیست، دنیای سرمایهداری با تسلط بر وسایل ارتباط جمعی و صدور مشکلات اقتصادی به کشورهای در حال توسعه و استثمار آن ها تعارضات را تا کنون به نحوی رفع و رجوع کردهاست اما فشار اقتصادی به طبقات ضعیف بخصوص در مجامع فقیر باعث مهاجرت های روزافزون و بحران پناهندگی میشود. بحرانی که در نهایت منازعات را به جوامعی چون آمریکا باز میگرداند.حال، اگر باز گردیم به موضوع اصلی بحث و سیر تفکر را تا وقوع انقلاب اسلامی در ایران تعقیب کنیم، در حقیقت باید بپذیریم که تحولات فکری حتی درون نهضت و جریان مقابله با رژیم ستمشاهی، از قبل انقلاب مشروطه تا کودتای ۲۸ مرداد، تقریبا تحت غلبه منورالفکری بود. بعد از شکست جبهه ملی در نهضت ملی شدن نفت و همراه شدن آمریکا و انگلیس در اجرای کودتا، آن هم با توسل به اراذل و اوباش تهران همچون شعبون بیمخ ها، منورالفکری دچار مسئله شد و شرایط برای غلبه روشنفکری به جای آن فراهم شد. یعنی هم زمان با پیدایش جنبشهای چریکی چپ در آمریکای لاتین، ویتنام، فلسطین و… روشنفکری و این گونه جنبشها در داخل کشور هم پیدا شد. برای نمونه در نظر بیاورید که نهضت آزادی بعد از کودتا، خود از جبهه ملی جدا شد و به رغم آن که هنوز اصول منورالفکری برای سران آن جریان مهم بود اما نسبت به جبهه ملی انتقاد داشتند که بدون اعتقادات محکم مذهبی نمیتوان مبارزه کرد.بعد، از درون نهضت آزادی در سال۴۴ سازمان مجاهدین خلق جدا شد و تحت تاثیر روشنفکری چپ، مشی مسلحانه و چریکی را به عنوان راه درست مبارزه با ایادی امپریالیسم و ارتجاع برگزید. سرنوشت سازمان مجاهدین خلق و انحرافات آن خود مبین دو نکته است. اول این که روشنفکری سوسیال که بدون اساس فکری جدّی در این مملکت آغاز شده بود، بسیار زودتر از منورالفکری دچار بحران شد و دوم این که فقدان خودآگاهی حکمی و غفلت از سیر تاریخی تفکر، چطور میتواند یک گروه مبارز سیاسی را به نقطهای کاملاً مقابل وضع اول برساند که خود تبدیل به عامل امپریالیسم و ارتجاع شود؛ امپریالیسم و ارتجاعی که سازمان اساساً برای مبارزه با آن تشکیل شده بود.ملاحظه بفرمایید! سازمان مجاهدین هنوز کامل تعین پیدا نکرده بود که با نفوذ ساواک تمام خانههای تیمی اصلی آنها لو رفت. بعد اکثر اعضای مرکزی آن در همان ایام اعدام شدند؛ به اسثنای معدود افرادی چون مسعود رجوی که به نحوی مشکوک از اعدام نجات پیدا کرد و یکی از آن ها به نام تقی شهرام به نحوی مشکوکتر موفق به فرار میشود و هم او کودتای چپ را در سازمان رهبری میکند. کودتایی که منجر به ترورهای درونسازمانی و ازهم پاشیدن مجدد سازمان میشود.عجیب این است که پس از این همه فراز و نشیب، هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود که اعضای باقی مانده در سازمان در اقدامی کاملاً محافظهکارانه با جبهه ملی اعلامیه مشترک صادر کردند که در آن تنها به لزوم برقراری آزادیهای سیاسی بسنده شده بود؛ در حالی که عموم مردم خواستار برکناری رژیم وابسته ستم شاهی بودند. عجیبتر این که این مواضع محافظهکارانه بلافاصله بعد از انقلاب در شرایطی که هنوز انقلاب نیروی کافی برای دفاع از خود در برابر اقدامات آمریکا و بعد مقابله با جنگ تحمیلی صدام را نداشت، به مواضعی کاملاً رادیکال و خصمانه با انقلاب و نظام مبدل شد. یعنی سازمان چنان مواضع تندی در مقابل امام و دیگر مقامات وقت گرفت که هنوز دو سال و چند ماه از پیروزی انقلاب نگذشته بود، وارد فاز مسلحانه و ترور مقامات انقلاب شد. اکنون بعد چند دهه کار این مواضع به همکاری کامل با امپریالیسم آمریکا و ارتجاع منطقه، حتی هماهنگی با اسرائیل و صهیونیسم کشیده شده است.این فراز و فرود نه تنها در سازمان مجاهدین خلق بلکه در سایر گروههای روشنفکر و چپ هم کم و بیش، ملاحظه میشود. مثلا حزب توده را در نظر بگیرید؛ حزبی که تجربه تبعیت از سیاستهای غیر اصولی اتحاد شوروی، هنگام نهضت ملی شدن نفت را داشت و هنگام انقلاب اسلامی کاملا وانمود میکرد که از آن تجربه پند گرفته و با انقلاب همراه است، اما مجدد به اقدامات پنهانی و جاسوسی روی آورد. اقداماتی که مشخص بود با سوابق این گروه روزی مسئله خواهد شد و شد. یا سازمان چریکی فدائیان خلق که آن هم در زمان طاغوت، تجربیات ناموفقی چون عملیات سیاهکَل را در کارنامه خود داشت، بعد از انقلاب به چندین گروه تجزیه شد که هیچ کدام نتوانستند وضع مناسبی نسبت به انقلاب داشته باشند. باز جای امیدواری است که حداقل جناح اکثریت آن بعد از تسخیر لانه جاسوسی آمریکا، به مبارزه مسلحانه با انقلاب و نظام پایان دادند و مواضع اصولیتری اختیار کردند. گذشته از وضع منورالفکری و روشنفکری، در دوره پایانی رژیم ستمشاهی، مناسبات قدرت هر روز بیش از پیش رو به افول داشت. در نظر داشتهباشیدکه پادشاهی استبدادی که در عالم پس از انقلاب فرانسه وجهی نداشت و با زیر گیوتین رفتن سر شاه و ملکه در انقلاب فرانسه در حقیقت سر شاهنشاهی استبدادی زیر گیوتین تاریخ رفته بود، در این سرزمین مجدد با هدایت استعمار انگلیس برای اول بار در تاریخ جدید ایران،تحت مناسبات استعماری، رژیم استبدادی پهلوی به قدرت رسید. با حاکمیت این استبداد، قرارداد استعماری نفت دارسی مجدد در سال ۱۳۰۶ با خود دولت انگلستان تمدید شد و وقتی در سال سی و دو در دوره نهضت ملی، نفت ملی شد، مجدد با کودتای آمریکایی، نفت به کنسرسیوم واگذار شد.در این اواخر با توجه به مبارزات داخلی و رواج مبارزات ضد امپریالیستی در جهان و خصوصاً ناکامیهای آمریکا در ویتنام، سعی میشد که سهم بیشتری از درآمد نفت به کشورهای وابسته صاحب نفت و ازجمله ایران بازگردانیده شود تا از انقلاب و تحولات سیاسی جلوگیری کند اما شاه و عوامل کوتهنظر وابسته به دربار که در این اواخر گرفتار توهم کامل بودند، آن درآمدها را به حساب اهتمام خود گذاشتند و به جای کمک به نقاط محروم کشور جشنهای تاجگذاری و ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی را با آن آراستند. آن ها هرگز فکر نمیکردند که سیاست چماقی جمهوریخواهان آمریکا بعد از شکست در جنگ ویتنام ناگزیر به سیاست هویج دمکراتی چون کارتر مبدل خواهد شد. لذا زمان انقلاب نظام خشن شاهنشاهی و ساواک که فقط با سیاست چماق جمهوریخواهان هماهنگ بود اصلاً قابلیت انعطاف به سمت سیاستهای human rights کارتر(حقوق بشر) را نداشت و به محض ایجاد اندکی فضای باز سیاسی، کل اقتدار خود را از دست داد. حالا جای دارد که توجه کنیم به تفکر محافل سنتی مذهبی و تامل کنیم، چگونه این محافل که به صورت معمول سنوات گذشته، نسبتی با مسائل سیاسی نداشتند، در سالهای نزدیک انقلاب تا حدود زیادی متمایل به سیاست و انقلاب شدند. بیبندوباری دربار و نظام شاهنشاهی در سالهای پایانی آن رژیم به قدری وقیح شده بود که سنتیترین محافل مذهبی هم از آن احساس بیزاری و اشمئزاز میکردند.مصداق بارز این بیبندوباری و ابتذال فیلم فارسی بود که نمونههای آن اکنون نیز قابل ملاحظه است. خود این اصطلاح فیلم فارسی اول بار از سوی محافل منورالفکر و روشنفکر همکار با دستگاههای دولتی وقت در انتقاد از ابتذال مرسوم آن سینما مطرح شد؛ حالا ببینید اشخاص مذهبی چه خوندلی از این سینما میخوردند. این بیبندوباری محدود به سینما، موسیقی، تلویزیون یا مجلههای عامهپسند نبود، بلکه در جشن هنر شیراز یا محافل هنری تحت حمایت رژیم نیز ملاحظه میشد. یکی از محافل مذهبی سنتی که به هیچ وجه در سیاست دخالت نمیکرد انجمن حجتیه یا ضد بهاییت بود و به همین جهت رژیم هم مزاحم برنامههای آن ها نمیشد اما به قدری پستهای حساس بخصوص در مقولههای فرهنگی در اختیار بهاییها، فراماسونها و وابستگان به محافل صهیونیستی گذاسته میشد که هر فرد مذهبی بی ثمر بودن اقدامات غیر سیاسی انجمن حجتیه را کاملاً احساس میکرد. بعد از این وقایع بود که امام و رهبران انقلاب موفق شدند دو جناح عمومی انقلاب را به هم تزدیک کنند؛ از یک طرف منورالفکران و روشنفکرانی که هر روز بیش ازپیش به فقدان نظرگاهی اکتناهی برای گذر از مناسبات بحرانی مدرن واقف میشدند و جهت دفاع از مقاصد انقلابی مذهبی را اختیار میکردند و دوم محافل مذهبی سنتی که هر روز بیش از پیش به لزوم اهتمام سیاسی و انقلابی برای حفظ مناسبات اخلاقی و آیینی خود پی میبردند.اتفاقات و مواردی که در خصوص گروههای مختلف اجتماعی نقل شد، کلاً مصادیقی بود که احساس عمومی را نسبت به وضع موجود نظام وابسته به قدرتهای غربی مدرن هر چه بیشتر زیر سوال میبرد؛ قدرتهای جهانی که خود در بحرانی روزافزون بودند. خود این صورت قلابی و مونتاژی مدرنیته داخلی که به نحو مسخرهای با استبداد پادشاهی قرون وسطایی عجین شده بود، از بحران جهانی مدرنیته خبر میداد. تعارضی که اکنون با حمایت غرب از نظامهای ارتجاعی وهابی و سلفی یا داعش و القاعده، محرز شده است. این تعارض علاوه بر اخباری که از بحران تفکر و فرهنگ و تمدن در خاستگاه اصلی یعنی اروپا و آمریکا میرسید، لزوم تحول جدی و انقلاب سیاسی را اشعار میداشت.ممکن است اینجا این نکته مطرح شود که از تاثیر رهبری انقلاب یا نویسندگان و سخنرانان دوره انقلاب چندان سخنی گفته نشد. بله همه مطلب این است که چطور عموم مردم و خواص آماده همراهی با رهبران و سخنگویان انقلاب شدند. ملاحظه بفرمایید، بعد از سرکوبی قیام ۱۵خرداد سال۴۲ که تنها بخشی از هیئتها و محافل مذهبی در آن شرکت داشتند، در سال ۴۳ رهبر انقلاب امام خمینی(ره) به جهت اعتراض به لایحه کاپیتولاسیون و حق قضاوت کنسولی اتباع آمریکایی، دستگیر و تبعید شدند. از آن تاریخ تا سال ۵۶، تقریباً ۱۳ سال هیچ حرکت عمومی و اعتراض وسیع اتفاق نیافتاد و تا سال ۵۶ کسی تصور نمیکرد که انقلاب یا حرکت وسیعی در پبش باشد. چون آنچه گفتیم باید اتفاق میافتاد تا گوش ها آماده شنیدن سخن سخنگویان دوره انقلاب، نظیر دکتر شریعتی شود یا دل ها به رهبری امام(ره) متمایل شود. تحولاتی که همه به نحوی به بحران تفکر مدرن برمیگردد و احوال اجتماعی مابعد مدرن.فردید، تئوریسین انقلاب نیستخوب حالا برگردیم به سخن اصلی و آن این است که تا بحران عالم جدید و صورت مونتاژی آن احوال در ایران، درک نمیشد، امکان انقلاب اسلامی نبود. چون در عالم الحادی، سکولار و لاییک جدید امکان انقلابی مذهبی نبود مگر آنکه بحران و تزلزل سکولاریته و لائیسیته، به نسبتی درک شده باشد. بله آنگاه که مرحوم فردید، در اوایل دهه ۴۰ مسئله غرب و غربزدگی و بحران عالم مدرن را طرح کرد از این بحران و وجوه فلسفی و حکمی آن سخن گفت، امکان درک حکمی آن چنان که مطلوب او بود فراهم نشد اما به هر حال مرحوم آلاحمد و برخی از منورالفکران و روشنفکرانی که مخاطب او بودند و به نسبتی این بحران را احساس کرده بودند، به همان نسبت مسئله برایشان طرح شد و باز به همان نسبت توانستند با طرح غربزدگی در وضع فکری عمومی طلیعه خودآگاهی نسبت به وضع موجود را ایجاد کنند.لذا این که بگوییم مرحوم فردید تئوریسین انقلاب بود، چنین نیست چون در حقیقت انقلاب اسلامی وقتی واقع شد که زمان تئوری پردازی و ایدئولوژی به معنای مصطلح لفظ گذشته بود؛ یا حد اقل برای فردید چنین معنایی مطرح نبود. اما قدر مسلم تذکرات و تاملات مرحوم فردید در خودآگاهی تاریخی ما موثر بود و این خودآگاهی به انقلاب اسلامی مدد رسانده است. لذا دقت هرچه بیشتر در این تاملات و وجوه حکمی آن میتواند راهگشای عبور از مشکلات پیش روی انقلاب باشد. این مطب مفصلی است که میبایست در مجال دیگری به آن پرداخت.ادامه دارد…انتهای پیام/