رهبر انقلاب در سال ۹۲ مطالعه کتاب «ریشهها» را برای شناخت سیاستهای تبعیضآمیز آمریکا توصیه کرده و فرمودند «ربودن و اسیر کردن سیاهان، یکی از ماجراهای گریهآور تاریخ است که نظام سلطه آمریکا و امثال آن دوست ندارند این داستان احیا بشود.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، داستان ریشه ها نوشته نویسنده ای سیاهپوست بنام والکس هیلی، است که تم اصلی آن شرح کامل زندگی و شجره نامه نیاکان اوست. اما آنچه درین بازنویسی مطمع نظر است جز یک حقیقت و موضوع اصلی نیست: زندگی فلاکت بار و فعلی سیاهان از کجا آغاز شده است. و در واقع این حقیقت که سیاهان آمریکا این بردگان امروز از کجا آمده اند؟
داستان در دهکده ای بنام «ژونوره، در گامبیا، افریقای غربی-شروع میشود . مردم این دهکده مسلمان اند و زندگی آرام ، بدوی و صلح جویانه ای را می گذرانند.
وامورو کینته» یکی از افراد قبیله و همسرش بینتا، در یک روز دلکش بهاری سال ۱۷۵۰ ماحب پسری شدند. اندیشیدند که نامی برای نوزاد خود انتخاب کنند. چه براساس بینش اجدادشان. می گفتند فرزند اول که پسر باشد برکت خداوند نه تنها نصیب پدر و مادر بلکه نصیب همه خویشاوندان می شود. پس ، از اینکه نام کینته، محترم و شریف خواهد ماند و تکرار خواهد شد به خود بالیدند.» (ص ۹).
آنگاه پدر به اندیشه انتخاب نام فرورفت. چه: «بنابر رسم قدیمی اموروه تا هفت روز، فقط یک وظیفه مهم داشت. برگزیدن نام برای نوزادش ؛ نامی تاریخی و نوید بخش . چون افراد قبیله مندینکاه معتقد بودند که فرزند هفت خصلت از کسی یا چیزی را که نامش ازوست برخواهد گرفت.
توجه کنید داستان از آغاز با طرح ارزشهای والا و بینشی سخت فرهنگمندانه و متمدن بجلو می رود و جابجا بر این اساس تکیه های ژرف دارد . بطور نمونه اثرگیری
از بینش و اندیشه متعهدانه اسلامی در نامگزاری کودک. آنهم در قبیله ای در افریقا . همان که ما می گوئیم: «الاسماء تنزل من السماء، اسمها از آسمان فرو می آیند و یا اینکه در حدیث می خوانیم: کودکانتان را به اسامی نیکو و والا نامگزاری کنید …
آنگاه پدر به نوزاد نزدیک شد و در کنار او دعا خواند و از خداوند برایش عمر دراز و توفیق آرزو کرد.» (ص ۱۰).
سه بار در گوش نوزاد نجوا کرد. نخستین بار بود که نام او را بزبان می آورد . زیرا: «عقیده داشتند که هر انسانی باید اولین کسی باشد که نام خود را بشنود و بداند که کیست.» (ص ۱۱).
و آنگاه نام پسر را «کونتاکینته ، گذاشت. پسر را بر سر دست گرفته بسوی آسمان بلند برافراشت و گفت: بنگر! این تنها چیزی است که از تو بزرگتر است.
بدینسان زندگی دکونتاکینته، در میان طبیعت غنی و بخشایشگر افریقا، میان بوی خوش و مشکی آسای شاه پسند ها و عطر گیاهان و درختهای متبارک دبائوباب» که هر کجا که رسته اند دلیل برآنند که روزگاری قبیله ای کنار آن می زیسته، و دیگر درختان که در دو سوی رود «بولونگ» روئیده آغاز میشود. هیچ چیز این آرامش بهشتی را بهم نمی زند مگر جریان سبکبار و دل انگیز حیات وحش که آنرا غنی تر و پربارتر می کند. تنها پرندگان و میمونها هستند که آرامش نخلها را بهم می زنند. هرگاه قایقرانان بلم را بر رود می راند هزاران پلیکان ، درنا، حواصیل ، پرستوی دریائی و لک لک سیاه از شکار و خوردن ناشتا باز می مانند تا لغزیدن بامها را بر آب تماشا کنند.
و بچه در میان هزاران سنت شاد و نیکو برومند می شود و با تربیت سخت اما پرمعنی قبیله رشد می یابد.
امورو، پدرش او را با فرهنگ مذهبی قبیله آشنا می کند. بچه شاد و سرشار از مواهب زندگی و آزاد است. پدر «اجازه می دهد که کونتا به هر چه می خواهد دست بزند مگر به جا نماز که برای صاحبش مقدس است» (ص ۱۳).
زندگی شان آرام و کند پا می گذرد. همه چیز درگذران تغییر است. آدمها می میرند و در قبیله زاده می شوند. اما تربیت او بی وقفه ادامه می یابد. پدرش به او زندگی صادق و مودبانه را می آموزد: «اگر کونتا گستاخانه به مادر یا پدر یا هر آدم بزرگی خیره نگاه کند فورا سیلی می خورد. همچنین هرگز فکرش را هم نمی کرد که جز راست بگوید. هرگز به خیالش هم نمی رسید که لازم باشد دروغ بگوید و نمی گوید.» (ص ۲۷).
بلافاصله پس از خواندن جمله فوق آدمی با خود می اندیشد: که از قدرت تخیل هرز است که جنایت به بار می آید و در می یابد که سراسر اثر حاوی این القاء صادقانه پرشور و بدوی است. نویسنده جابجا ازین سن شکوهمند و تقدیس شده سخن می گوید و چه خوب اینهمه را توصیف می کند. رئالیسمسم او روشن و بی پیرایه است و پر از افسانه ها و آداب و ژرف کاوی در زندگی سیاهان. و هر چه نیز پیش تر می رویم طرح داستان کامل تر.
اینک کونتا سه برادر دیگر دارد و خودش هنده باران دارد (یعنی هفده سال از عمرش گذشته است. در اصطلاحات بومی دقت کنید. مقیاس عمر و گذران زمان را با باران حساب می کنند. چیزی که آنجاها سخت بدان نیازمندند و نادر است و زندگی بخش و هر سال تقریبا یکبار اتفاق می افتد و اگر اتفاق نیافتد قحطی می شود و زندگی شان همچون خاکستر و غبار به باد فنا می رود. اینهمه معنویتی شگفت را در ذهن خواننده سراسر جهان متبادر می کند و خواننده پارسی را بیاد این بیت حافظ می اندازد: یارب از ابر هدایت بنما بارانی پیش تر زانکه چوگردی زمیان برخیزمه
توجه کنیم که این آدمها آفریقائی و جنگلی اند و از نظر سفید های متمدن غربی، وحشی بحساب می آیند !! و کوتاه سه کانوی، خود را پشت سر گذاشته و گذرانده است. هر مکانوه مدرسه ایست که مرحله ای از عمر کودکی در آن به آموزش تعلیماتی خاص می گذرد.
اینک او د کانوی، شبانی و تعلیم قرآن را گذرانده و وارد آخرین مرحله کانو، که ورود به مرحله مردی و مردانگی است گشته از امتحانات دشوار آن موفق بیرون آمده و فارغ التحصیل گشته است. و برای خود آقائی شده است که هفده باران عمر دارد.
تا اینجای کتاب توصیف زندگی بومیان افریقائی است و چه خوب وصف شده.
بچه ها در کانوهایشان خواندن و نوشتن می آموزند. «آرانانگی» ها یعنی معلم هایشان به آنان زبان عربی – حدیث و قرآن می آموزند و علیرغم آن فیلمهای دروغین امریکانی و تارزانی که همیشه سیاهپوستان را آدمخوارانی نشان می دهند که کنار دیگهای بار گذاشته از گوشت سفید پوستها می رقصند می بینیم که نه، دنیای آنها دنیای آداب اصیل ، شناخت و فرهنگ است و مخصوص، برین جنبه از آموزش و پرورش روح انسان تاکید سخت و متعهدانه ای می شود.
سپس به آنها می آموزند که چگونه زندگی سخت و پرتلاش عادت کنند و طبیعت وحشی را رام خود گردانند. کیفیت شکار کردن را بیاموزند و یاد بگیرند که حیوانات را از بو و حرکتشان تعقیب کنند.
نویسنده به شرح زندگی سیاهان از دو قرن پیش پرداخته است. از شرح آداب و سنن بدویشان نیز ابایی ندارد. روح پرستی و آنیمیسم در میانشان رواج دارد و نیز گاه شکل ساده بت پرستی و استغاثه به آن اما فقط و فقط برای نزدیکی به خدا.
تا نصل سی وسوم کتاب به پرداخت زندگی آرام، راحت و پر از تجربه های تلخ و شیرین زندگی افریقائیان می گذرد و راهگشای مطالعاتی در آداب و فولکلور و زندگی مردم سیاه و همچنین اضطرار و وحشت اندیشه درباره سفید پوستان و شرح رنجهای حیرت انگیز آنان بر حول این مسئله است. اما کم کم کتاب دامنه وسیع تری می یابد و بدرون کاوی شقاوت می انجامد. ازین رو این کتاب مونوگرافی روح دردمند بشری است. مفسر جغرافیای روحی و تعالی اخلاقی سیاهان از یک سو و انحطاط – بربریت سفید پوستان از سویی دیگر است.
زندگی کونتا خوب و شیرین است اما در مخیله او یک وحشت وجود دارد. ترس از «توبوب، ها. یعنی سفیدها. دهشت ایلغار این متمدن های تاریخ بشری… چه گهگاه مفیدها می آیند و سیاه ها را بی هیچ گناه می گیرند. بزور عصا های جادوئی ای که از نوک آنها آتش و غرش مرگ و خون بیرون می زند می آیند مقاومت سیاهان را درهم میشکنند. آنها را از آغوش زندگی راحتشان جدا می کنند و فرسنگها رله دورتر آنسوی آبها – به زندگی پر شکنجه و جاوید بردگی وا می دارند. بسیاری شان در کشتیها می میرند. بسیاری شان در مزارع جان می دهند. بسیاری شان را تگه تگه می کنند. بسیاری شان را لینچ می کنند – ناقص العضو می کنند – دار می زنند.
آخر چرا ؟ این «توبوبه ها از جان ما چه می خواهند ؟ چرا می آیند و قبیله ها را بخاک و خاکستر می کشانند؟ چرا پایشان به اینجا باز شده است ؟
وقتی کونتا دوید و نزد پدرش در کنار آتش رفت. دالیمامور داشت دعا می خواند. بعد از چند لحظه ای همه خاموش ماندند. صدای بلند جیرجیرکها شنیده میشد و آتش و دود سایه هائی رقصان بر چهره ها می انداخت. سرانجام پیرمرد چروکیده به سخن درآمد: «صدها باران پیش، حتی پیش از قدیمی ترین خاطره های من، خبر کوهی از ملا- در افریقا به آن سوی آبهای بزرگ رسید. این نخستین چیزی بود که پای «توبوبه را به افریقا باز کرد .» (ص ۸۳).
بیهوده نیست غنا و آن سامان را «ساحل طلا، نام نهاده اند. اما سفید به غارت منابع طبیعی اکتفا نمی کند – شقاوت روح او سیری ناپذیر است. این معده دوزخی برای بلع منابع انسانی نیز گنجایش سیری ناپذیری دارد.
بدینسان د هشت زندگی آغاز می شود. ناگهان رشته زندگی شیرین می گسلد. ,کونتایه آزادمرد که تازه به قلمرو مردان قبیله پای گذارده و نوجوانیست که هزاران اندیشه در سر دارد ؛ اندیشه عشق، ازدواج و مهمتر از همه جذبه سفری جادوئی به همان که اعراب بدوی پیش از پیامبر نیز چنان بودند و می گفتند ما از این بنتها فقط تقرب به الله را در نظر داریم.
جاهای دور و پرسود بناگهان در یک روز دل انگیز بهاری که می رود تا برای برادرش چوبی بیاندازد تا از آن طبلی برایش بسازد گرفتار اتوبوبوها می گردد.
مرد جوان تا چشم می گشاید می بیند که اسیر شده است. مجروح و نوا درمی یابد در زنجیر است و سوار کشتی ای کرده اندش و راهی مقصدی نامعلوم است.
کونتا با خود فکر می کرد نکند دیوانه شده باشد. تخت در زنجیر و دست و پا بسته در تاریکی داغ و دم کرده و متن میان دو مرد افتاده بود و اطراف او را مثل دیوانه خانه ها صدای جیغ و گریه و دعا و استفراغ پر کرده بود. می توانست استفراغ خودش را روی شکمش حس و بو کند. تمام بدنش از درد مچاله شده بود . چون در چهار روزی که از اسیرشدنش می گذشت کتک خورده بود. اما جائی که آهن گداخته را میان شانه هایش چسبانده بودند از همه جا بیشتر درد می کرد.» (ص ۱۵۴).
روزها بود که با خودش جنگیده بود تا نیاز دفع را برنیاورد. اما دیگر نمی توانست بیش ازین خود را مهار کند و سرانجام مدفوع از لای کفلش پیچ خورد و بیرون آمد.» (ص ۱۵۶).
ناله ها و ضجه های هم زنجیران که تا مغز استخوان رسوخ می کند. در تمامی طول راه در کشتی کتک براه است و شلاق و شکنجه و تحقیر مرگبار و بیماری .
در کشتی مدام با خود فکر می کند آخر چرا سفیدها تا این حد درنده خو هستند. آیا اینها موجودی جز بشراند و آیا خمیره آنان را از گلی دیگر ساخته اند ؟ قتل. آدم کشی، دروغ، تجاوز و در واقع همه نوع گناه بوفور در میانشان رواج دارد. بیباکانه زنا می کنند و نمی فهمند این عمل خیر اخلاقی است.
کونتا با خود فکر می کرد که می تواند صدای جیغ زنی سیاه را بشنود که توبوبی، به او تجاوز می کند. آنگاه بخود می گفت آیا توبوبها خودشان زن ندارند ؟ آیا بهمین دلیل است که مثل سگ دنبال زن دیگران می افتند ؟ «مثل این بود که توبوبوها اصلا به هیچ چیز احترام نمی گذارند. انگار که خدا ندارند. حتی چیز مقتی هم ندارند که بپرستند.» (ص ۱۷۸). و کشتی همچنان می رفت. «کونتا، تب داشت و در میان کثافت دیگران و خود (مدفوع بر کن تخته ها خشک می شد و چندین روز پاک نمی شد و ازین رو باید با یک بیلچه تیز از روی تخته آنرا می کند ند) خوابیده بود. و نمی دانست که آیا درماه است با شش ماه و یا حتی یکسال است که در دل این بلم عظیم هستند.» (ص ۱۸۶)
بر این همه اسهال خونی، تب و لرز و بوی گند مدفوع و خون که پیوسته ازو و بسیاری از هم زنجیرانش دفع میشد اضافه شده بود. سرانجام فروختندش و نصیب اربابی شد. چهاربار اقدام به فرار کرد و هر چهار بار به شکست انجامید. هربار سگها و سفیدها، یعنی شکارچیان و تفنگداران اتوبوب، گرفتند و به شدیدترین وضع شکنجه اش کردند. (فصل ۴- پرداخت فرار انتریک است و به زبان رمان نزدیک شده). بار چهارم با تبر یک نیمه پایش را قطع کردند. یعنی مخیرش کردند که از میان اخته شدن و بی پا شدن یکی را برگزیند و او چون می خواست جنایات سفید ها را به نسل پس از خود واگو کند – قطع پا را انتخاب کرد. آنگاه مردی دیگر خریدش. ارباب جدید که علیرغم حرفه اش – کمتر از ارباب قبلی آدمکش بود و شگفت انگیزتر اینکه دکتری بود او را بخانه خود برد. پس ازین ماجرا کونتا دریافت که دیگر تا آخر عمر باید امید باز یافتن زادگاهش – «ژونوره، را فراموش کند و از دل برون انکند و آنگاه به تلخی گریست.
اینچنین یکسال اول گذشت. رمنده خوو عصیانگر، مدام کتک خورد. نقشه فرار جدید کشید و گرفتار شد و شکنجه گشت. پس از اینهمه فرار بیهوده مرد قهوه ای رنگی او را مخاطب قرارداد و گفت که شنیده بیش از حد جوش قرار دارد. اما این کار کمترین فایده ای را دربر ندارد. بهر کجا که رود آسمان همین رنگ است. سفیدها همه جا هستند. قانونی دارند که حق دارند باستناد آن هر برده فراری را بکشند. لینچ کنند و غیره و حالا او بسیار خوش شانسی بوده که فقط نصف پایش را قطع کرده اند. قهوه ای می گفت : سفیدها هر شش ماه یکبار در کلیسا هاشان جمع می شوند و این قوانین را می خوانند. آنها هر وقت که دور هم جمع می شوند اولین کارشان ساختن این قوانین برای سیاهان است. چطور او این چیزها را نشنیده است. ازین پس نباید فرار کند و کمترین داعیه آزادی داشته باشد. چه: «بعضی وقتها أربابها آنقدر از دست فرار سیاهها عصبانی میشوند که در روزنامه هایشان اعلان می کنند هر کسی سیاه فراری آنها را دستگیر کند و بیاورد ۱۰ دلار جایزه می گیرد و هر کسی که سرش را بیاورد پانزده دلار.» (ص ۳۳۰).
و قانون آنها می گوید اگر سیاهی راست در چشم سفیدی نگاه کند ده ضربه شلاق باید بخورد. قانون آنها می گوید اگر سفیدی قسم بخورد که سیامی دروغ گفته است حق دارند یک گوش او را ببرند. اگر سفید بگوید سیاه دو بار دروغ گفته است حق دارند دو تا گوش او را ببرند. و اینها را توی کلیساهایشان می خوانند. حتی قانونشان طبل زدن سیاهان را به این طپش قلب افریقا را که خون آزادی را در رگهایشان بجریان می اندازد منع کرده و جرم می شمارد.
و سپس مرد دورگه خنده ای می کند و از جنایات بیشمار سفیدان نسبت به بردگان سخن می گوید. آدمهای ناقص العضوی را که او دیده است. کشتارهائی را که خود شاهد بوده است. بردگانی را دیده که سروکله شان را بریده اند. بردگانی را دیلم که آنقدر شکنجه شده اند و کتک خورده اند. که گوشت از استخوانشان جدا شده. همچنین او زنهای آبستنی را دیده که دمرو در چاله هائی که برای این منظور کنده اند انداخته و بقصد کشت زده اندشان. (این چاله ها برای حفظ جنین است. چه بعدها نوزادان منابع درآمد سرشار اربابان خواهند شد و همچنین او به چشمان خود دیده که سیاهان را زنده زنده پوست کنده اند. آنوقت روی زخمها نمک و صمغ پاشیده اند و بعد با یک چیز زبر اینها را محکم به پوست مالیده اند.
سیاهانی را که مجبور کرده اند توی آتش برقصند دیده است. دیری نمی گذرد که کونتای لنگ و مجروح که نشان و داغ بردگی دارد و سراسر پشتش جرحه جرحه و شکافته از آثار تازیانه است . در سرزمین غربت و غم و شکنجه و حقارت احساس پیری می کند. اینک وی عاقله مردی کامل شده است و جوانی اش را زیر بار حرمانها و اندوهها گم کرده است. در حالیکه درین هنگام بیش از «نوزده بارانه ندارد.
کونتا می بیند که سفیدها از حاصل زحمت و جان کندن بردگان چه ثروت سرشار و دم و دستگاهی بهم زده اند. بعنوان نوکر و سورچی ضیافت های بزرگشان را دید و فهمید این همه جز یک دروغ بزرگ نیست. اینهمه زندگی تصنعی غریبی بود. سفید ها خود را پیرو قانون خدا و کلیسا میدانند. اینهم دروغ محض است. این نیز مثل رویا های شیرینی که سفیدها در سر می پرورانند دروغی بیش نبود که بخودشان می گفتند. در می یابد که سفیدها بخودشان نیز دروغ می گویند. کونتای برده درمی یابد که هرگز نیکی از بدی زاده نمی شود. امکان پذیر نیست که آدمی متمدن باشد در حالیکه دیگری – انسانی همنوع خود را تا بدین حد شکنجه کند و انسان نداند . نه. اینها ممکن نبود.
ناگهان کونتا به این کشف گرانمایه رسید و آرزو کرد که ای کاش می توانست این مکاشفه درونی را با دیگر سیاهان نیز در میان بگذارد.
اگر امروز می بینیم که سیاهان کلیسا را در بردگی خود – بلکه بردگی تمامی دنیا سهیم می دانند بخاطر جنایتی است که کلیسا بر سر این مسلمانان افریقائی آورد. اگر در آثار انقلابی بعضی از رهبران سیاهان همچون «ملکم ایکس، رهبر شهید اسلامی» و دوست و همکار نویسنده تکیه بر مبانی مذهبی و قرآن را باز می یابیم و می بینیم براسلام با شدتی شگفت تکیه دارند و با تعصبی پرشور بدان عشق می ورزند و دیگر سیاهان را به آن می خوانند بخاطر آن است که تنها درین مذهب است که «سید قریشی را بر سیاه حبشی هیچ فخری نیست».
تنها درین مذهب است که اولین منادی ندای آسمانی آن و همچنین اولین سخنگوی رسمی عشق و پرستش آن و همچنین اولین اعلام کننده جهاد اکبر آن یعنی نماز-سیاهی است افریقائی که «بلال» نام دارد و که در چشم و دل پیامبر بس گرامی و ارجمند است با اینهمه این سیاه نه تنها در چشم پیامبر که در چشم جبرئیل امین وحی و حتی خدا نیز بس گرامی و گرانقدر است … و تنها این مذهب است که صریحه بانگ برمی دارد و تبعیض نژادی را زیر پا نهاده تفی می کند و می گوید: یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و أنثى وجعلناکم
قبائل و شعوبا لتعارفوا… إن أکرمکم عند الواثقیم.
و اتفاقا تفاوت نژادی ملت های بشری را عاملی در شناخت بر کتمندانه و تفاهم هر چه بیشترشان با یکدیگر می داند نه تناقرشان. در طرح اولیه و مبدأ نژاد آدمی در آیه توجه کنید و سپس گوناگونی طبیعی نژاد ها و آنگاه تنها اصالتی را که نه در رنگ بلکه در انسانیت و تقوا قائل است تأمل نمائید.
بدینسان زندگی کونتا، ادامه می یابد تا اینکه سرانجام در سنین (حدود سی و هفت سالگی) با زن سیاهپوستی که از خودش مسن تر است و بیش از چهل سال دارد) بنام «بل، ازدواج می کند. صاحب دختری میشوند. حال باید برای کودک خود نامی انتخاب کند. همچنان که پدرش برای او نامی انتخاب کرده بود. هنوز تمامی آن آداب و رسوم افریقانی در تار و پود اندیشه اش جای دارد. این یکی از ویژگیهای اخلاقی اوست: ایمان به اصالت ها و ارزشهای والای فرهنگی خویش.
از اینرا میداند که بنابر سنن باستانی شان نامگزاری مستلزم تمرکز فکر جدی و طولانی است و حائز اهمیت بسیار. بار آموخته اند هر نامی که بر بچه بگذارد بر چگونگی شخصیت و روح او تأثیر مستقیم خواهد داشت. اما دریغ و شرما که بیاد می آورد هر اسمی بر بچه بگذارد نام فامیلی ارباب نیز بر او خواهد بود. و هر چند شرمبار است اما حقیقت اینست که به برده بدنیا آمده است و متعلق به ارباب است. پس بنام خانوادگی او مسجل خواهد شد و این با ارباب است که بعدا او را نگهدارد با اینکه بفروشدش. دازین فکر چنان به خشم افتاد که در برابر الله سوگند یاد کرد این دختر بچه را طوری بار بیاورد که نام واقعی خود را بداند .» (ص ۳۴۰). و سپس نام دختر بچه را «کیزی، گذاشت. بعنی همینجا بمان. یعنی تو جاوید باش یعنی تو ماندنی شو و تو ادامه اصالت های مرده و فنا گشته من باش .
سیاهان از اخبار همنوعان خود و بخصوص سرنوشت خویش غافل نیستند.
اخباری که می شنوند حاکی از ورود دائم برده به ایالات متحده و همچنین جاهای دیگر است. اخبار وحشتناک دیگری نیز می رسید. بطور نمونه در جنوب۔ شرقی ایالات متحده در جزیره هائیتی، سی و شش هزار نفر سفید پوست نیم ملیون نفر سیاه را به بردگی کشیده اند. اخباری که از خشونت های غیر انسانی سفیدان میشنوند هر چند باور کردنی نمی نماید اما حقیقت دارد.
از آنجا که تعداد بردگان رهائیتی، بسیار زیاد است. همیشه شورش های نافرجامی علیه سفیدان آغاز می شود که سفیدان بمدد سلاح های اهریمنی شان در نطفه خفه می کنند. میشنوند که در هائیتی کشتن بردگان زیر کتک با زنده بگور کردن آنان به عنوان مجازات کاری بس عادی تلقی می شود و روزی نیست که صدها نفر را بدار
نیاویزند. آنجا حتی زنان باردار را هم سر کار در مزارع می فرستند و آنقدر از آنها کار می کشند که بچه شان سقط شود.
کف دست سیاهان را بدبوار میخ می کنند و مجبورش می کنند گوشهای بریده خودش را بخورد. یکی از برده داران بزرگ دستور می دهد زبان تمام برده هایش را ببرند .
و بعضی از آنان دهان بچه های کوچک سیاه را می دوزند تا بدینسان از گرسنگی بمیرند. بدینجهت است که کتاب و ریشه ها، مونوگرافی شقاوت و ظلمت روح انسانی است.
و جای جای داستان شرح زندگی – یعنی مرگ تدریجی، آرمانها و آرزوهای واهی سیاهان است. در کتاب از سیاه هنرمندی سخن می رود که ویلن می زند. ارباب او را کرایه می دهد و به این طریق پول بجیب او سرازیر می کند. ارباب اجازه داده است که درصد ناچیزی از درآمدش را جمع کند و وعده داده است که بگذارد با آن پول خودش را بخرد و آزاد کند – برده سی سال آزگار زحمت کشیده و آن مبلغ را جمع کرده است و اکنون برات آزادی خود را می خواهد اما ارباب از دادن آن امتناع می کند. می گوید آن زمان که وعده کرده بودم فلانقدر دلار بدهی و آزاد شوی مثلا قیمت گاو فلانقدر دلار بود. حالا قیمت گاو فلان قدر بالا رفته. بنابراین قیمت تو هم بالا رفته و بهمین قرار معامله را بهم می زند.
کتاب از این نظر شگفت انگیز است و صحنه های حیرت بار دارد و با اینهمه نویسنده می کوشد اندیشه های ناب تری بیان کند و آن همانا ایمان و تعصب پرشور و شیفته واریست که وی درکونتا پرورش می دهد و ارج می گذارد. قابل تعمق است که کونتای افریقائی این حقیقت را بهتر و بیشتر از هر جامعه شناس محقق معاصر دریافته که بریدن از سنن و آداب فرهنگی و مذهب خویش پذیرفتن قطعی یوغ بردگی و مسخ کامل است و از همین رو می کوشد تا هویت خویش این تنها سلاحش را از دست ندهد.
سالهای سال نمی توانند ذره ای از ایمان وی بخود کم کنند و بروح افریقائی این مرد مؤمن بخویش کمترین خللی وارد آورند .
براستی که نشان دادن این خصیصه ستایش انگیز و همچنین تعمق برانگیز است. و این نکته قابل دقت است که امریکائیان اغلب عمدی داشته اند به ما تلقین کنند که قربانیانشان ۔۔ یعنی سیاهان و سرخ پوستان – همیشه بخاطر آن سرشت سا دیوار و کودن فریفته اجناس رنگارنگ و لوکس و پر زرق و برق شدہ گرفتار شده اند. بد روغ فریاد برمی دارند که سیاه جذب دنیای رنگ و نور و زندگی پر زرق برق آشغالی آنها شده است. در جای جای کتاب و زندگی کونتا می بینیم که اینطور نیست. آنها دروغ گفته اند و راستی را که جز دروغ گفتن چیزی برای گفتن ندارند .
ازین رو خواندن این کتاب برای همه افریقا نیان سه بردگان امروز جهان – دنیای سومی ها و بخصوص مسلمانان، آنان که از فرهنگ پیشین خود بریده اند آنان که آلام مشترک – آرمان مشترک و قبله مشترک دارند ضروری است: «سالها بود که کونتا هر روز صبح پیش از سحر زودتر از هر کس دیگر از خواب برمی خاست. آنقدر زود که بعضیها معتقد بودند و اون افریقائی» در تاریکی هم مثل گربه می تواند ببیند. «کونتا و کاری نداشت که دیگران درباره اش چه فکر می کنند. به شرط اینکه او را تنها بگذارند تا به اصطبل برود و رو به نخستین پرتوهای روز که از میان دو کپه بزرگ کاه پیدا میشد نماز صبح خود را بدرگاه الله بخواند.» (ص ۳۷۸).
کیزی دختر او دارد شعر مسخره امریکائی ای را بزبان انگلیسی می خواند – این دختر بچه – برده ای است که با سنت « توبوبه ها پرورش یافته . بچه اصرار می کند که پدرم آن شعر را با او بخواند.
و پیش از آنکه کیزی، بتواند او را قانع کند که یکبار دیگر این شعر را بخواند ناگهان به فکر کونتا رسید که آواز دیگری برای دخترش بخواند. شاید آیه ای چند از قرآن تا او بداند که این آیه ها چقدر خوش آهنگ اند.» (ص ۳۸۱).
کونتا یک هدف بیش ندارد. اینکه بدخترش بیاموزد او کیست. به او اصرار می ورزد و پرهیزش می دهد که در فراموش کردن هویت خویش مسخ خواهد شد. فریاد بر می دارد که سفیدها اسم ما را از ما گرفته اند. اما نباید بگذاریم که معنای ما را هم از ما بگیرند. فریاد برمی دارد برده هائی که درین سرزمین متولد شده اند نباید خون افریقائی و تبار مقدس و گرامی خود را فراموش کنند نباید از فرهنگ و مذهب خویش ببرند . فریاد برمی دارد و از زندگی جهت دار صلح آمیز و برکتمندانه قبیله خویش – از زندگی ترین زیبائی و باروری گذشته خویش به دخترش سخن ها می گوید و اصرار می ورزد که بچه اینهمه را حفظ کند و به نسلهای بعد از خود انتقال دهد.
براستی که این مرد قهرمانیست معمایی و شگفتی برانگیز. او این گفته بسیار ارزشمند «لوکاچه را در ذهنمان تداعی می کند که زمانی گفت: «قهرمان رمان موجودی است معمایی و ناتمام که در جستجوی ارزشهای خویش است ه وحشت کونتا منطقی و معقول است. نمونه اش جرج خروسه نوه اوست که کونتا او را نمی بیند (ذیلا داستانش خواهد آمد ) جرج نمونه واداده سیاهانی است که بسادگی مسخ شدند و تغییر شکل یافتند . درین پسر از آن تقوای رفتار و اندیشه پدربزرگش خبری نیست و گناه این البته به گردن او نیست . بخاطر خلط خون اوست. او موجود دو رگه ایست و از این رو اصالتش را از دست داده است.
سرانجام ارباب کونتا دخترش کیزی را ازو و مادرش جدا می کند – کیزی را در سنین جوانی به دلال برده ها میسپارند. دلال او را بمفید خروس باز و همیشه مستی میفروشد. مرد مست به دختر تجاوز می کند وکیزی صاحب پسری ازو میشود. اسم بچه را جرج می گذارد. جرج در محیط بردگی پرورش می یابد. ارباب این برده جوان را به کار نگهداری از خروس های جنگی خود می گمارد و از همین رو به لقب جرج خروسه ملقب می شود. و بدترین حقارت ها را برین برده روا می دارد- یکبار جرج خروسه هستی خود و تمامی خاندان خود را برای آزادیش بداو جنگ خروس ارباب می گذارد. اما همچنان بی نتیجه است.
جرج زنی انتخاب می کند بنام ماتیلدا، و ازو صاحب بچه هائی می شود. در تمام این مدت کیزی – که پس از جدایی از کونتا نمی داند چه بسر او و مادرش آمده است. وحشت پدرش را در اینکه مبادا گذشته شان را فراموش کنند منطقی تر می یابد و مدام به نوه هایش گذشته شان را یادآوری می کند.
کم کم جنگ های داخلی شمال جنوب درمی گیرد. ارابه جنگ را بردگان برای آزادی می کشند، ارابه ای که چون به سراشیبی محتوم پیروزی می رسد سرمایه داران شمال برای منافع خود و سیاستمداران برای حکومت بر پشت آن جهده سگان را می ربایند. جنگ برای آزادی.
اما کدام آزادی ؟ سیاهان همیشه محرومترین قشر جامعه امریکائی بوده و هستند و تا امروز نیز بردگیشان ادامه دارد آخرین میراث این نسل «الکس هیلی نویسنده کتاب برای شناسائی گذشتگان خود دست به کاری عظیم می زند. این مرد می خواهد بداند نیای او که بوده و از کجا و چگونه و کی به آمریکا آمده است. ازین رو با گردآوری منابع ارزشمند بسیار و تلاش بیش از دوازده سال و سفر به بیش از ششصد هزار کیلومتر راه در سه قاره جهان موفق می شود نام اصلی نیای افریقائی خود
کونتا کینته، را بیابد. و داستان کونتا و دیگران را براساس فراورده های واقعی و تخیل سرشار خود به آنچنان که گذشت بسازد. این داستان زندگی هفت نسل را در بر می گیرد و نویسنده گذشته خود را فراموش نمی کند – هویت خود را از دست نداده است و آنقدر می کاود تا سرانجام سرچشمه سلف عظیم خود را می یابد. و به وصیت کونتای افریقانی جامه تحقق می پوشد.
و براستی این کشفی عظیم است. عظیم تر از فتح رفیع ترین تله های جهان و حتی بزرگتر از کشن سرچشمه نیل … راستی که قهرمانی شکوهمند و حماسه راستین و یکتا کشف این سرچشمه نیل انسانی بود. این نیل مقدس بشری که پهنه تاریخ را سیراب کرده است.
و هر چند خود تشنه است اما دیربازی است که آبشخور رحمتش غرب را آبیاری کرده است.
بیش از دویست سال است که غرب، در تغذیه صنایع بزرگ خود جهان سوم را تاراج کرده و بلعیده است. و با اینهمه غارت فکری و فرهنگی این هیولای مخوف از هر چیز دیگر دهشتناک تر است.
این آمار شوخی نیست که ۸۳ درصد از درآمد کل جهان متعلق به اروپا، آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی است و ۱۷ درصد باقیمانده از کل درآمد، از آن کشور های جهان سوم. در حالیکه فاجعه اساسی تر اینست که آن ۸۳ درصد از ثروت کل جهان متعلق به ۳۲ درصد از جمعیت جهان است و باقیمانده ۱۷ درصد ناچیز از درآمد کل جهان سهم ۶۸ درصد از جمعیت باقیمانده… این توده های کثیر ملیونی و محروم . و باز فجیعه عظیم آنکه تمامی این درآمدها را- جهان اول و دوم به نیرنگ و یغما و چپاول از دنیای سوم دزدی کرده است.
بحران و درد دنیای سوم عقب افتادگی و کم رشدی نیست. عقب افتاده و کم رشد نگهداشتن است. تنها اکتشافات جغرافیائی و دست یابی به سرزمینهای نو و راههای تازه در غارت بیرحمانه منابع طبیعی موجب اینهمه سودهای سرشار نگشت بلکه پابپای غارت منابع طبیعی غارت منابع انسانی (برده ) اروپا و بخصوص امریکا را به این درجه از ترقی دوزخی رساند.
جای آن دارد که بخود آئیم و دریابیم اینهمه تمدن حاصل غصب و تجاوز و دزدی است. تجاوزی که هم امروز نیز ادامه دارد و در کسوت شرکتهای چند ملیتی دنیا را غارت می کند و وقیحانه می بلعد هم اکنون ۵۰۰ شرکت غول پیکر به تاراج منابع اقتصادی جهان سوم مشغولند و زالووار بر رگ ملتها چسبیده اند و خون آنها را می کند.
تصادفی نیست که شبکه اهریمنی شرکتهای چند ملیتی که عنکبوت وار برد تارو پود اقتصاد جهان تنیده است، تا رهایش را از «کاخ سفید» میتند. فاجعه اساسی تر اینست که می بینیم شرکتهای پانصد گانه (که ۲۰۰ شرکت آن متعلق به امریکا، ۲۰۰ شرکت آن متعلق به اروپای غربی و ۱۰۰ شرکت باقیمانده متعلق به ژاپن است ) اتحادیه های مخفی و آشکار جهت کنترل سیاستهای تجاوزگرانه خود برای سرکوب هر نهضت آزادیخواهانه و رهائی بخش از یوغ امپریالیسم را برپا می کنند و بخود نمی آئیم.
چنین است نقش فعالانه این شرکت ها از اداره و نظارت بر واحدهای کوچک چون خانه و دانشگاه و شهر و روستا و ارتش و هدایت سیاسیون وابسته تا کشتار جمعی و سرکوب آزادیخواهان.
رهبر انقلاب در سال ۹۲ مطالعه این کتاب را برای شناخت سیاستهای تبعیضآمیز آمریکا توصیه کرده و فرمودند «ربودن و اسیر کردن سیاهان، یکی از ماجراهای گریهآور تاریخ است که نظام سلطه آمریکا و امثال آن دوست ندارند این داستان احیا بشود. این کتاب «ریشهها» کتاب مغتنمی است برای نشان دادن گوشهای از این فجایع»