«فرزندان خدا» نام فرقهای مسیحی است که در ۱۹۶۸ در امریکا تأسیس شد. رهبر این فرقه، دیوید برنت که از یک گروه تبلیغ مسیحیت اخراج شده و با کلیسا مخالف بود، خود را پیامبر خدا معرفی میکرد و مدعی الهامات و پیشگوییهایی بود
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، «فرزندان خدا» نام فرقهای مسیحی است که در ۱۹۶۸ در امریکا تأسیس شد. رهبر این فرقه، دیوید برنت که از یک گروه تبلیغ مسیحیت اخراج شده و با کلیسا مخالف بود، خود را پیامبر خدا معرفی میکرد و مدعی الهامات و پیشگوییهایی بود، از جمله اینکه دنیا در سال ۱۹۹۳ به پایان خواهد رسید. تا آن زمان اعضای فرقه که به آنها تلقین میشد منتخبان خدا هستند، وظیفه داشتند سایر مردم را که همه منحرف بودند به پیوستن به گروه دعوت کنند. به رغم تحمیل زندگیِ بدون ارتباط با دیگران، تحصیلات، ورزش، درمان و… از طرف پدر دیوید بر اعضا به بهانه شیطانی بودن این وجوه زندگی، او آنان را به هر کاری حتی استفاده جنسی از زنان وامیداشت تا به هدایای مالی دست یابد. با پایان نیافتن دنیا در موعد مقرر، بهرغم بهانههای رهبر فرقه و بهویژه پس از مرگ وی، این فرقه بهتدریج شروع به از هم پاشیدن کرد.
نویسنده شرح میدهد که چگونه جدا شدن آنها از این فرقه باعث پیشرفتهای اجتماعی او و افراد خانوادهاش و حل مشکلات گذشتهشان شده است.
دنیا آنطور که رهبر فرقه ما پیشبینی کرده بود، در ۱۹۹۳ به پایان نرسید. سپس چه اتفاقی افتاد؟
معلم اسپانیایی ساعت دوم، خانم باک۴ در روز اول حضورم در دبیرستان با اطمینان از اینکه تمام کلاس معمای مرا میشنوند، پرسید: «دوشیزه ادواردز، آیا پیراهن دیگری در کمد خود دارید؟» […]
دستور خانم باک برای بازگشت به کلاس در روز بعد تنها در صورت داشتن پوشش مناسب به دو دلیل به نظرم عجیب آمد: اول اینکه من لباسهای زیادی نداشتم. دوم اینکه من در اجتماعی بزرگ شده بودم که در آن پسرها و دخترها زمان بسیاری را برهنه با یکدیگر میگذراندند. من قوانین درست نحوه پوشش را درک نمیکردم. […]
در تمام طول زندگیام به من آموخته شده بود که حرکت پیوسته بخشی از وظیفه خانوادگی ما در برابر خدا است. تعداد مکانهایی که در آنها زندگی کرده بودیم از دستم در رفته بود. من میخواستم عادی باشم، بنابراین والدینم را متقاعد کردم اجازه دهند در دبیرستان رولند۵ در دره سَن گابریل۶ کالیفرنیای جنوبی ثبت نام کنم. آن روز صبح، کمی پیشتر، برای آغاز کلاسها هیجانزده بودم. در پانزده سالگی، این نخستین روز من در یک مدرسه بود.
در راه خانه به سبب طرد شدن به دلایلی که متوجه نمیشدم، بسیار گریستم. بر در کتابخانه محلی که معمولاً برای خواندن درباره زنان ظاهراً جذاب به آنجا میرفتم توقف کردم. یک مجله با عنوان «هفده» توجه مرا جلب کرد. به سرعت آن را ورق زدم. در حاشیهای با حروف مشکی پررنگ نوشته بود: «آیا شما در یک فرقه بزرگ شدهاید؟ این آزمون را انجام دهید و همین حالا متوجه شوید.»
من هنگامی که کمسنتر بودم واژه «فرقه» را شنیده و آموخته بودم که هرگاه کسی از من پرسید، در پاسخ بگویم: «نه، من در یک فرقه بزرگ نشدهام» یا «فرقه چیست؟» […]
گریهام را متوقف کردم. شاید دلیلی برای طردشدنم وجود داشت. به سراغ آزمون ما خود را «فرزندان خدا» مینامیدیم. من نمیبایست بدون اجازه خانه را ترک کنم. اگر این کار را انجام میدادم بازگشت بهطور همیشگی برایم قدغن میشد و سزاوار جهنم ابدی و محکومیت در زندگی پس از مرگ میشدم.
رفتم. باید حقیقت را میدانستم.
سؤال اول: «آیا شما در یک محیط مجزا بزرگ شدهاید؟»
درباره دوران خردسالیام در تایلند فکر کردم، پیش از آنکه به ایالات متحده بازگردیم. هر منزلی که در آن زندگی میکردم باید دیوارهایی به بلندی دست کم هشت فوت میداشت که در بالای آن سیم خاردار یا شیشه برنده محکم به سیمان میچسبید. درها از تختههای چندلا درست میشد. من بههمراه خانوادهام و سی تا چهل نفر دیگر زندگی میکردیم. به من گفته شده بود که آنها «خانواده خدایی»۷ من هستند.
ما خود را «فرزندان خدا»۸ مینامیدیم. من نمیبایست بدون اجازه خانه را ترک کنم. اگر این کار را انجام میدادم بازگشت بهطور همیشگی برایم قدغن میشد و سزاوار جهنم ابدی و محکومیت در زندگی پس از مرگ میشدم. والدینم و سایر بزرگسالانی که با آنها زندگی میکردم، به من میگفتند که اجازه دارم آنجا را ترک کنم؛ اما اگر این کار را انجام دهم، حق مادرزادی خود به عنوان یکی از ۱۴۴۰۰۰ منتخب خدا را رها و در هنگام آخرالزمان در ۱۹۹۳ خود را از مکانم در بهشت محروم کردهام.
«آیا شما تحت تأثیر یک رهبر با جاذبه روحانی بودهاید؟»
من درباره دیوید برَنت بِرگ۹ اندیشیدم. او در خفا زندگی میکرد. والدینم از او پیروی میکردند اما هرگز اجازه نداشتند او را ببینند. من هیچگاه نمیدانستم او چه شکلی است. در تصاویر، او چهره خود را سفید میکرد و تصویر سر یک شیر۱۰ را میکشید. وی خود را «پدر دیوید» مینامید اما ما بچهها میبایست او را «پدربزرگ» خطاب میکردیم.
«آیا شما وادار به پیوند دادن اعضای جدید به گروه خود میشدید؟»
درباره سفرهایی فکر کردم که به من آموخته میشد در طول آنها به مردم درباره مسیح و عشق او بگویم. ما این کار را «شهادت دادن»۱۱ مینامیدیم. این سفرهای جذب نیروی جدید تنها زمانهایی بود که میتوانستم از محدوده محوطهمان فراتر بروم.
«آیا به شما آموخته بودند که دنیای بیرون منطقهای ممنوعه است و شما برای تمایل خود به بیرون رفتن احساس گناه میکردید؟»
دنیای بیرون «سیستم» نامیده میشد که مکانی بود سرشار از بدی، فساد و وسوسهها و تمایلات شیطانی. پدر دیوید هرکسی را که جزء فرزندان خدا نبود، «سیستمایت»۱۲ میخواند. او کتابهای طنزی میفرستاد که حاوی تصاویری از این سیستمایتها بود. […] پدر دیوید هرگونه توجه به مد یا نمود ظاهری را نادرست میدانست. او آن را «دنیاپرستی» مینامید که ابزار شیطان بود. به من گفته شده بود که خاص هستم؛ زیرا در میان فرزندان خدا متولد شده بودم. در طول زمان آموختم که این را باور کنم.
در تمام طول زندگیمان هرگز اجازه نداشتیم انتخاب کنیم که کجا زندگی کنیم، چه لباسی بپوشیم یا چه غذایی بخوریم. همهچیز برای ما تصمیمگیری شده بود.
تا زمانی که آن مجله «هفده» را برنداشته بودم، فکر میکردم ما تنها بخشی از یک گروه مبلغ مذهبی با قوانین سختگیرانه هستیم. من از خانوادهام پیروی میکردم و به آنها اعتماد داشتم.
در تمام طول زندگیمان هرگز اجازه نداشتیم انتخاب کنیم که کجا زندگی کنیم، چه لباسی بپوشیم یا چه غذایی بخوریم. همهچیز برای ما تصمیمگیری شده بود.
تا چند هفته پس از آزمون «هفده»، آن کلمات مانند نور از ذهنم میگذشت: وای خدای من… من در یک فرقه بزرگ شدهام… از اینجا به کجا بروم؟
فرزندان خدا در سواحل هانتینگتون بیچ۱۳ در ۱۹۶۸ پایهگذاری شده بود. دیوید برگ آخرین فرزند ویرجینیا لی برنت و جالمر برگ۱۴ بود که مبلغ مسیحی بودند. برگ پس از تلاشهای مکرر برای پیروی از مأموریت تبلیغی ملی مادر معروفش از اتحاد تبلیغی مسیحی،۱۵ یعنی همان گروهی که والدینش به آن تعلق داشتند، بهعلت سوء رفتار جنسی اثباتنشده اخراج شد، هرچند برگ ادعا میکند بهعلت تلاش برای موعظه کردن امریکاییهای بومی که بهگفته او «کثیف و پابرهنه» و مشتاق شنیدن انجیل به قلمرو کشیش آمده بودند، اخراج شده بود.
برگ با فرد جردن۱۶ همکار شد که یک مبلغ مسیحی تلویزیونی و بنیانگذار درمانگاه روحی امریکا۱۷ در لوس آنجلس، سازمان مختص آموزش مبلغین برای سرزمینهای خارجی بود. آنها با هم برنامهای تلویزیونی بهنام «کلیسا در خانه»۱۸ را ایجاد کردند که موعظات را از طریق یک برنامه تلویزیونی هفتگی به خانههای مردم میفرستاد. همکاری پدر دیوید به زنها آموزش داد تا در حرکتی موسوم به «ماهیگیری اغواگرانه»۱۹ از رابطه جنسی برای اغوا کردن اعضای جدید و ورود آنها به گروه و جمعآوری هدایا استفاده کنند.
آنها پانزده سال دوام داشت. در طول این مدت برگ فلسفهای را پرورش داد که هر عملی تا زمانی توجیهشده است که بهنام کار خدا انجام شود. این فلسفه اصل زیربنایی فرزندان خدا شد. […]
کلمه «کلیسا» هرگز بیان نمیشد. پدر دیوید از کلیسا متنفر بود. همچنان که پیروان او زیاد میشدند، پیشگوییها و مکاشفات او نیز گسترش مییافت، اعم از الهامهای آخرالزمانی، ادعاهایی برضد کلیسای ملی و «قوانین» فراوانی که آزادی جنسی را مجاز میشمرد.
در دهه ۱۹۷۰ او اعتراضات هوشیارانهای را برضد کلیسای ملی آغاز کرد. اعتراضات وی «وای بر وزارت کلیسا» نامیده میشد و اعضای آن پیراهنهای گشادی از کتان میپوشیدند، چماقهای چوبی بهدست میگرفتند، به پیشانیهای خود خاکستر میمالیدند و به مراسمهای وعظ صبحهای یکشنبه کلیسا هجوم میبردند تا به جمعیت درباره پایان دنیا هشدار دهند.
پدر دیوید به زنها آموزش داد تا در حرکتی موسوم به «ماهیگیری اغواگرانه»۲۰ از رابطه جنسی برای اغوا کردن اعضای جدید و ورود آنها به گروه و جمعآوری هدایا استفاده کنند. او زنی بهنام کارن زِربی۲۱ را به عنوان پیامبر منتخب خود منصوب کرد و او را «همسر اول» خود نامید، اما معروف بود که او با هر زنی که لیاقت دیدار وی را داشت ارتباط جنسی برقرار میکرد. ما آموخته بودیم که کارن زربی را «مادر ماریا» صدا کنیم. او سردسته زنان ماهیگیری اغواگرانه بود که در کنار حرکت وای بر وزارت کلیسا، توجه رسانهها را به خود جلب کرد۲۲ و باعث میشد فرزندان خدا را اغلب در صفحه اول روزنامهها قرار دهند. هنگامی که گروه به صدها و سپس هزاران نفر رسید، زمان سازماندهی و طبق دستورهای پدر دیوید زمان گریختن از دنیای غرب بود که در زمان قضاوت خدا و نابودی دنیا اولین چیزی بود که قرار بود در جهنم بسوزد.
مادرم در مالمو۲۳ در سوئد به دنیا آمد و زیردست یک پدر الکلی و خشن و یک مادر سرد بزرگ شد. در سنین کودکی والدینش او و خواهر کوچکترش، اِوا۲۴ را هر هفته در یک کلیسای لوتران۲۵ رها میکردند. مادر عاشق خطابهها و در فعالیتهای کلیسا بسیار عالی بود و در نهایت یک رهبر اطلاعاتی شد. […]
مادر در مسیرش برای خرید بلیط به تونس، توماس، یک عضو از فرزندان خدا را ملاقات کرد که به توصیف مادر «چشمانی پر از روشنایی داشت.» او میگفت توماس با تشعشعی میدرخشید که هرگز ندیده بود. توماس در گوشه خیابان نشسته بود و گیتار مینواخت. او در کنار توماس نشست و توماس درباره مسیح به او گفت. توماس از او برای رفتن به منزلشان برای شام آن شب دعوت کرد. سوپ ماهی در بین غذاها بود. مادر یک گیاهخوار محض بود.
اعضا لازم بود که همهچیز را رها، تمام ارتباطات خود را با خانوادههایشان قطع و زندگیهایشان را وقف خدمت به خدا کنند. پدر دیوید سخنگوی خدا بود و ادعا میشد که پیامبر اوست.
هنگامی که او درباره محدودیتهای برنامه غذاییاش به آنها گفت، یکی از اعضا به او گفت: «مسئلهای نیست. فقط ماهی را کنار بگذار.»
او برای شنیدن یا ارائه یک سخنرانی درباره باورهای متعارض برنامه غذایی آماده بود. اما در کمال تعجبش، آنها نه او را برای گیاهخوار بودن قضاوت کردند و نه سعی بر قانع کردن او نمودند که باید عادتهایش را تغییر دهد. او میگفت آن وقت بود که احساس مقبولیتی کرد که پیش از آن هرگز حس نکرده بود. او بخشی از یک اجتماع بود. خانوادهاش را یافته بود. او تمام آنچه داشت، از جمله نامزدی در وطنش سوئد را رها کرد تا به فرزندان خدا بپیوندد. او تنها یکی از هزاران نفری بود که «همهچیز را رها» و از پدر دیوید برگ پیروی کرد.
بیدرنگ پس از آن، مادر و پدر در ۱۹۷۸ در اسپانیا ملاقات کردند. پدر که یک دانشجوی مستعد زمینشناسی بود، دو هفته پیش از آنکه به عنوان دانشجوی ممتاز دانشآموخته شود، یو سی دیویس۲۶ را ترک کرد تا مانند پنج خواهر و برادر بزرگترش به فرزندان خدا بپیوندد. خانواده مکنَلی۲۷ در خانه روبهروی او در پاسادِنای جنوبی۲۸ زندگی میکردند و بیشتر فرزندان آنان نیز به گروه پیوستند.
هنگامی که مردم از من میپرسند چه چیزی مرا وادار به پیوستن کرد، به زمانهایی فکر میکنم که آنها در آن میزیستند: دهه ۱۹۶۰. آن موقع، زمان اعتراض، اغتشاش سیاسی و شورش مدرسهای بود. کودکان زیادِ متولدشده پس از جنگ جهانی بزرگ مطالعه کتابهای بیرونی، تماشای فیلم، گوش دادن به موسیقی یا صحبت با هر کسی خارج از گروه برایم ممنوع بود.
میشدند، بهدنبال رابطه جنسی میرفتند و از خودداریهایشان میکاستند. هیپیها در خیابانهای کالیفرنیا به دنبال جوابهایی بودند که پدر دیوید معتقد بود آنها را دارد. او جنبشهای دهه ۶۰ را در مأموریت تبلیغی خود به کار میگرفت، حتی نوشتن […] یک سلسله از نامهها درباره «رابطه جنسی انقلابی.» پدر دیوید اعتقاد داشت که ما میتوانیم انسانیت را به جنت عدن۲۹ برگردانیم؛ به شیوهای که خدا میخواست، دنیایی از صلح با انسانهایی که نزدیک به طبیعت زندگی و به خدا خدمت میکنند. او متوجه شده بود که جوانهای این نسل برای باور هرچیزی آماده بودند.
اعضا لازم بود که همهچیز را رها، تمام ارتباطات خود را با خانوادههایشان قطع و زندگیهایشان را وقف خدمت به خدا کنند. پدر دیوید سخنگوی خدا بود و ادعا میشد که پیامبر اوست. او به جوانان قول آزادی در محدوده رهبری خود را میداد. اگر چیزی به عنوان یک پیامبر عصر مدرن وجود داشته باشد، پدر دیوید تمام ملزومات را داشت. او دارای جاذبهای معنوی بود که میتوانست یکی از بدنامترین فرقههای تمام دورانها را رهبری کند.
فرزندان خدا نسبت به بیشتر فرقههای شکلگرفته در آن دوران دوام بیشتری داشت. ما بچهها باید این بار را به دوش میکشیدیم. این وظیفه ما بود که جهان را نجات دهیم و تمام غیرمسیحیان و همه موجودات دیگر در خارج از گروه را به حالت طبیعی خدا۳۰ برگردانیم.
جابهجایی خانواده من به تایلند در ۱۹۸۵ بر اساس پیشگویی بود که پدر دیوید دریافت کرده بود. خانوادهام در آن هنگام در لس آنجلس زندگی میکردند. یک روز، خاله ماری که او نیز عضو فرزندان خدا بود، دواندوان به اتاق نشیمن آمد تا درباره آخرین اخباری که پدر دیوید از طرف خدا دریافت کرده بود، به ما بگوید. […] پدر دیوید داشت به تمام پیروانش دستور میداد که از تمدن غربی خارج شوند. او میگفت غرب شیطانی و اولین چیزی است که در جهنم خواهد سوخت. او الهامی از جانب خدا دریافت کرده بود که دنیا قرار است در ۱۹۹۳ به پایان برسد و این وظیفه ما بود که به همه هشدار دهیم. ما بخشی از ۱۴۴۰۰۰ فرد با مکانهایی در بهشت۳۱ بودیم که میتوانستیم هرکه را مایل بود۳۲ با خود ببریم.
دلم برای دهه ۸۰ خیلی تنگ شده بود. من آموزش حداقلی داشتم که شامل فراگیری کسرها و جغرافی، خواندن قسمتهایی از انجیل کینگ جیمز۳۳ و حفظ بابهای کتاب مقدس و از حفظ خواندن آنها طبق دستور بود. مطالعه کتابهای بیرونی، تماشای فیلم، گوش دادن به موسیقی یا صحبت با هر کسی خارج از گروه برایم ممنوع بود.
روزهای ما به مراقبت از محوطه، جمع کردن برگها و نگهداری از کودکانی که زیاد از من کوچکتر نبودند، میگذشت. ما از خانواده و دوستانی که جزء فرزندان خدا نبودند بهطور کامل جدا شده بودیم. من هرگز پدربزرگ و مادربزرگم را نمیشناختم. ما آموخته ما از خانواده و دوستانی که جزء فرزندان خدا نبودند بهطور کامل جدا شده بودیم. من هرگز پدربزرگ و مادربزرگم را نمیشناختم.
بودیم که بزرگسالان اجتماع خود را «عمو» و «خاله» صدا کنیم.
ما هر روز صبح سر ساعت ۷ بیدار میشدیم. […]
پس از دعای صبحگاهی، ما در صفوف منظم جمع میشدیم و با توجه میایستادیم، بهطوری که هر صف شامل هشت تا دوازده کودک در رده سنی مشخص بود. مادر هر سال نوزادی دیگر بهدنیا میآورد و اکنون برای فرزند هشتمش باردار بود. […]
ما در صفهایی پشت سر هم از پلهها پایین میآمدیم و از تالار عبور میکردیم. به میزهای معینشده خود برای صبحانه میرسیدیم، در صندلیهای مشخص خود مینشستیم و پوره سفت برنج یا پودر تخم مرغ پخته و برنج بخارپزشده با سس سویا میخوردیم. غذا بدون طعم و مزه بود. […]
فرزندان خدا زیاد شده بودند و شامل دوازده هزار عضو میشدند. آنها بیشتر در کشورهای جهان سوم پخش شده بودند و یک کالج رسمی در ژاپن به نام مدرسه هِوِنلی سیتی۳۴ تأسیس شده بود. این مرکز قریب به سیصد عضو را در خود جای داده و از چندین قسمت تشکیل شده بود که یک بلوک کامل را بهوجود میآورد و مجهز به یک اتاق کار کامل بود که در آن نوارها، آگهیهای دیواری۳۵ و کلیپهای مذهبی را برای توزیع تولید میکردند. در تایلند ما بهدنبال یک پیشنهاد اهدا شروع به توزیع رسانههای تولیدی آنها کردیم. پدر دیوید میگفت چون ما در مأموریت نجات دنیا بودیم مردم به ما هدایایی عرضه خواهند کرد و ما میبایست آنها را بهراحتی میپذیرفتیم. هنگامی که برخی از خالههای تایلندی با سرهنگ تایلند جنوبی صحبت کردند تا به ما اجازه دهد در قلمرو جزیرهاش در پوکت۳۶ با اجاره کمتر بمانیم، ما مشتاقانه موافقت کردیم. […]
من مطمئن بودم که به بهشت خواهم رفت، چرا که یکی از فرزندان خدا بودم؛ اما آستانه رسیدن به این حد به نظر دستیافتنی نبود. شروع کردم به اندیشیدن به همه روشهایی که میتوانستم بمیرم ـ راههای بدوی که درباره آنها شنیده بودم، بیشتر از داستانهای انجیل که شبها میخواندیم یا فیلمهایی که اجازه داشتیم آخر هفتهها تماشا کنیم، مانند «ده فرمان» یا «عیسی ناصره».۳۷ […]
دیوید به ما آموخته بود که همواره «کیفهای فرار» بستهشده حاوی وسایل بهداشتی، جوراب، لباس زیر و چند دست لباس سبک برای وقوع بلایای طبیعی یا پایان زمان داشته باشیم. ما تمرین کرده بودیم که در چشم به هم زدنی ناپدید شویم.
ما حملههای ساختگی داشتیم که در آنها تعدادی از مردان لباسهای فرم سیاه میپوشیدند و چوبهای جارو را به عنوان اسلحه به دست میگرفتند. آنها نزدیک به زمان خواب از درهای جلویی حملهور میشدند. […]
وقتی پنج ساله بودم، یک شب افکارم با نور چراغهای فلورسنت و دستور فوری مادر پاره شد: «عجله کنید و چیزهایتان را جمعآوری نمایید. زمان زیادی نداریم.» او به ما گفت تا حد ممکن ساکت باشیم. بیرون آسمان هنوز تاریک بود. فرشهای پوشیده از ملافههای آبی کودکان بر روی زمین پخش شده بود. برای جمعآوری وسایل و خالی کردن آنجا ده دقیقه زمان داشتیم. ما به این کار تخلیه میگفتیم. پدر دیوید به ما آموخته بود که همواره «کیفهای فرار» بستهشده حاوی وسایل بهداشتی، جوراب، لباس زیر و چند دست لباس سبک برای وقوع بلایای طبیعی یا پایان زمان داشته باشیم. ما تمرین کرده بودیم که در چشم به هم زدنی ناپدید شویم.
صدایش مصر ولی آرام بود: «بچهها عجله کنید! پیش از آنکه مسئولان به اینجا برسند».
این بار خواب نمیدیدم. […]
پس از اینکه خواب کودکان پاره شد و از رختخواب بیرون کشیده شدند، مسئولان دستور دادند که سوار اتوبوسی شوند و به خدمات اجتماعی برده شوند که در آنجا بمانند تا والدین آنها از سوء رفتار با کودکان و اتهام تجاوز تبرئه شوند. بعد از بازجویی تا حد خستگی، دختران برای معاینه به نزد دکتر برده شدند. خدمات اجتماعی میخواست تعیین کند که آیا آنها هنوز باکره بودند یا نه. هرچند من هرگز مورد تجاوز جنسی قرار نگرفتم، در طول این سالها داستانهای بسیاری درباره دخترانی در میان فرزندان خدا شنیدم که از نظر جسمی و جنسی مورد سوء رفتار واقع شده بودند. […]
ما چیزهایمان را جمع کردیم و سوار یک سانگ ـ تاو۳۸ شدیم، یعنی تاکسی روباز تایلندی که بیرون دروازهها منتظرمان بود. طوری نشستیم که روی نیمکتها جا شویم و کیفهای فرارمان زیر صندلیها و تمام داراییهایمان محدود به کیسههای زباله سیاه بود. آسمان از سیاه به خاکستری میگرایید و اگر پدر نگران بود، هرگز آن را بروز نمیداد.
مادر، بکی۳۹ را که هنوز نوزاد بود، در دستانش نگه داشته بود. او به پدر نگاه میکرد که داشت آخرین قسمت متعلقاتمان را در خودرو میگذاشت. […]
هنگامی که دنیا آن گونه که پدر دیوید پیشگویی کرده بود به پایان نرسید، الهامی دریافت کرد که زمان بازگشت به غرب بود. او گفت خدا از کار ما راضی بود و به همین علت تصمیم گرفته بود به ما فرصت اضافه دهد.
من نمیپرسیدم که به کجا میرویم، اما میدانستم هیچ مقصدی نداریم. داشتیم میگریختیم و من از ایده این فرار به هیجان آمده بودم.
ما تا ساعات اولیه صبح میرفتیم و در پشت سر خاک به پا میکردیم. در طول هفت سال بعد، ما هر شش ماه به یک خانه جدید در جای دیگری از تایلند نقل مکان کردیم.
وقتی در یک فرقه آخرالزمانی بزرگ شوید و موعد مقرر برای پایان دنیا برسد و هیچ اتفاقی نیفتد ناامیدکننده است. نه هیچ مراسم تشریفاتی پیش از پایان دنیا وجود دارد، نه هیچ گردهمآمدنی برای دعای زبانی و صحبت با دنیای روحانی و نه هیچ عذرخواهی عمومی برای اینکه چرا دنیا آن گونه که الهام شده بود پایان نیافت. زندگی به روال عادی خود جریان دارد. صبحانه هنوز سر ساعت ۷:۳۰ داده میشود. تعطیلی هنوز در پایان بعد از ظهر است. شام در ساعت ۶ خورده میشود. خاموشی رأس ساعت ۸ است.
هنگامی که دنیا آن گونه که پدر دیوید پیشگویی کرده بود به پایان نرسید، الهامی دریافت کرد که زمان بازگشت به غرب بود. او گفت خدا از کار ما راضی بود و به همین علت تصمیم گرفته بود به ما فرصت اضافه دهد. پس از ۱۹۹۳ هر سال نامهای با این عنوان بیرون میآمد که: «میتوانست امسال رخ دهد.» من شروع به تردید کردم. آیا حقیقتی در هیچیک از گفتههای پدر دیوید وجود داشت؟
یک روز، مادر و پدر ما بچهها را کنار کشیدند و به ما گفتند که به امریکا باز خواهیم گشت. […]
جان۴۰ و پدر یک سال را به فروش رسانههای فرزندان خدا در پناهگاه گذراندند تا پول کافی برای پروازمان به ایالات متحده پسانداز کنند و ما به همراه سی عضو دیگر به یک خانه پنجخوابه در حومه بِروین۴۱ برویم. آنجا بود که شروع به دیدن دنیایی کردم که درباره آن به من هشدار داده شده بود.
قوانین به اندازه تایلند سختگیرانه نبودند و اولین چیزی که متوجه آن شدم این بود که ما اجازه داشتیم حتی در صورت گرسنه نبودن، بخوریم. […]
پس از صبحانه اجازه تماشای تلویزیون داشتیم. مسابقات زمستانی المپیک برقرار بود. رسوایی نانسی کِریگان و تونیا هاردینگ۴۲ سرخط خبرها را تشکیل میداد. این اولین باری بود که تلویزیون تماشا میکردم.
مادر میگفت: «ببینید وقتی آدمها وارد ورزش میشوند، چه اتفاقی میافتد.» پدر دیوید به ما آموخته بود که تمام ورزشها شر و شیطانی هستند. […]
پدر دیوید در ۱ اکتبر ۱۹۹۴، یعنی یک سال پس از آخرالزمان پیشگوییشدهاش از دنیا رفت. من دوازده ساله بودم و دنیا پایان نیافته بود. افکار من درباره مرگ با تغییر جهت نگرانیهایم به سوی جسم در حال رشدم شروع به فرونشستن کرد. […]
پس از مرگ پدر دیوید ما هنوز به دستور رهبران داخل خانه میبایست از قوانین او تبعیت میکردیم. در پی مرگ او، ما سه روز را به روزهداری و مطالعه یک کتاب کبود با عنوان چارتر۴۳ گذراندیم. داخل آن یک سلسله کامل از قوانینی وجود داشت که اکنون اعضا چگونه میتوانستند زندگی کنند، اعم از حد و مرزهای جنسی (افراد در چه سنی و با چه کسی میتوانند رابطه جنسی داشته باشند)، جیره هفتگی الکل (یکچهارم فنجان مشروب در هفته)، و قوانینی درباره آنچه یک «خانه» را تشکیل میدهد (اعضا به چهار بزرگسال موافق۴۴ و نیز اعضایی ساکن یک ساختمان احتیاج داشتند تا بخشی از فرزندان خدا باشند). این بدان معنی بود که اعضا آزادی خود را داشتند؛ ما دیگر لازم نبود در یک محوطه زندگی کنیم. چهار بزرگسال موافق و تعهد به پرداخت عُشریه۴۵ و وارد کردن من داستانهای زیادی درباره بچههایی شنیدهام که مانند من بزرگ شده بودند و به این علت که نمیدانستند چطور در این دنیا زندگی کنند خود را کشته بودند.
دیگران به دین خود آن چیزی بود که تمام اعضا برای بخشی از گروه به شمار آمدن به آن احتیاج داشتند. […]
چند روز بعد رهبران به خانواده من یک ون دادند. ما هیچ جایی برای رفتن و هیچ خویشاوندی برای جادادنمان نداشتیم. شروع به رفتن به جلسات یکشنبه در یک کلیسای تعمیدگرای تایلندی در ساوت ساید۴۶ شیکاگو کردیم. یکی از اعضا، آقای تسلی۴۷، […] شنیده بود که ما به مکانی برای ماندن نیاز داریم. او یک ساختمان خالی در ساوت ساید داشت و به ما پیشنهاد داد بدون اجاره در آن اقامت کنیم. آنجا ساختمان آجری بلندی با یک حیاط جلویی کوچک بود که با یک حصار زنجیریِ به هم پیوسته احاطه شده بود. ما موافقت کردیم. مادر باردار بود. پدر شغلی نداشت. در اولین شب اقامتمان در آنجا صدای شلیک گلولههایی را شنیدیم که در کوچه طنین انداخت. به شنیدن این صداها بهطور هفتگی ادامه دادیم. ما تنها بودیم.
من داستانهای زیادی۴۸ درباره بچههایی شنیدهام که مانند من بزرگ شده بودند و به این علت که نمیدانستند چطور در این دنیا زندگی کنند خود را کشته بودند.۴۹ برخی از رهبران یک سفر جادهای به دریاچه تاهو را برای اعضای کمسنتر از نوجوان ترتیب دادند تا ما را متقاعد کنند که فرزندان خدا فرقه جذابی است و هیچ جای دیگری وجود ندارد که ما ترجیح دهیم در آنجا باشیم.
آنها دوستانم و بقیه آشنایان دورم بودند. آنها والدین خود را سرزنش میکردند، چرا که به آنها آموزش نداده بودند چطور چک بنویسند، فرم درخواست پر کنند یا جایگاه خود را در یک موقعیت اجتماعی عادی حفظ نمایند. […]
یک روز جان برای دیدار خاله ماری با هواپیما به کالیفرنیا رفت که به تازگی فرزندان خدا را ترک کرده بود. هنگامی که بازگشت متوجه شدم چیزی فرق کرده است. موهای او مانند سیستمایتهای داخل کتابهای طنز پدر دیوید لیز بود. لباسهای تهیهشده از مغازه پوشیده بود و گاهی میدیدم گوشی به گوش دارد. او به موسیقی سیستم گوش میداد. آیا او در حال تبدیل به یک سیستمایت بود؟
او خبرهای خوبی آورده بود. خاله ماری از ما دعوت کرده بود تا نزدیک او در کالیفرنیا زندگی کنیم. […]
در پی مرگ پدر دیوید فرقه به تدریج شروع به از هم پاشیدن کرد. ما دیگر در اجتماع زندگی نمیکردیم. دیگر «قانون» او را رعایت نمیکردیم. دیگر مانند یک ارتش عمل نمینمودیم. فرزندان خدا در حال تبدیل به گروهی سست از خانوادههایی پراکنده در سراسر دنیا بود که برای زندگی در جامعهای تقلا میکردند که اطلاعات ناچیزی درباره آن داشتند.
در تابستان ۱۹۹۶ پس از آنکه به کالیفرنیا نقل مکان کردیم، رهبران یک سفر جادهای به دریاچه تاهو۵۰ را برای اعضای کمسنتر از نوجوان ترتیب دادند تا ما را متقاعد کنند که فرزندان خدا فرقه جذابی است و هیچ جای دیگری وجود ندارد که ما ترجیح دهیم در آنجا باشیم. یکی از رهبران، «عمو تیم»۵۱ راننده یک اتوبوس مدرسه بود که با چون دنیا قرار بود به زودی پایان پذیرد، پدر دیوید نزد پزشک رفتن را توصیه نمیکرد.
سایههای متفاوت آبی رنگ شده بود. در مسیرمان به دریاچه تاهو این اتوبوس در کنار آزادراه خراب شد و ما در حال عرق ریختن در رختخوابهای سرهم خود نشستیم تا عمو تیم پی برد چطور دوباره آن را به کار اندازد. […]
اکنون جان در دو شغل کار میکرد: در مغازه نان شیرینی در طول روز و در یک کافی شاپ در غروب. او انعام میگرفت و پول نقد واقعی به دست میآورد؛ چیزی که ما هرگز طی بزرگ شدن ندیده بودیم. او یک فولکس واگن بیتل۵۲ آبی تیره و دوستان سیستمایت داشت.
یک روز در محوطه اردوگاه در حالی که داشتیم از قوطی کنسرو، کرم پای زغال اخته میخوردیم، ماری ان که یک سال از من بزرگتر بود، مکالمهای را آغاز کرد که آینده ما را تعیین مینمود.
او با اشاره به عمو تیم و همه بزرگسالان دیگری که ما را در کودکی تنبیه کرده بودند پرسید: «آیا نمیتوانید ببینید این افراد چه میکنند؟ این کار درست نیست.»
من سؤال کردم: «خوب، در این مورد چه کاری باید انجام دهیم؟» دبیرستان تنها گزینه ما به نظر میرسید. بهعلاوه، اندیشه یادگیری مرا جذب میکرد.
آنجا در میان صدای به هم خوردن کاجها و زیر آسمان آبی شفاف بود که ما تصمیم گرفتیم به والدینمان بگوییم. ما از یک تلفن پولی با خانه تماس گرفتیم و به آنها گفتیم که میخواهیم از گروه خارج شویم. در همان مکالمه، مادر به ما گفت که تازه نتایج چکاپ را از دکتر گرفته است. درد زیاد او در طول سفرمان به کالیفرنیا و نیازش به دراز کشیدن در عرض صندلیها علتی داشت. برای او بیماری سرطان تشخیص داده شده بود و یک پیشآگهی ۱۰ درصدی داشت. اگرچه من دقیقاً مطمئن نبودم پیشآگهی ۱۰ درصدی به چه معنی بود، اما میدانستم نمیتوانست خبر خوبی باشد.
مادر بعداً به من گفت دکترها به او گفتهاند هنگامی که برای ما دوقلوها باردار بوده، چیز غیرعادی وجود داشته است. هرچند، چون دنیا قرار بود به زودی پایان پذیرد، پدر دیوید نزد پزشک رفتن را توصیه نمیکرد.
من در آن زمان ظرفیت کمی برای احساس تأسف برای مادرم داشتم؛ چراکه در وضعیت نجات خودم بودم و سعی میکردم بفهمم چطور باید به عنوان یک نوجوان در دنیایی که چیز زیادی درباره آن نمیدانستم زندگی کنم. بعد از تمام آنچه پشت سر گذاشته بودیم، او میبایست از خود دفاع میکرد.
هنگامی که به خانه رسیدیم، پدر ما را در یک برنامه مدرسه خانگی ثبت نام کرد؛ زیرا از نظر او پس از زندگی محافظتشدهای که ما داشتیم، رها کردن ما در دبیرستان دولتی مانند رها کردن بره در کشتارگاه بود. حق با او بود اما ما بهسرعت مدرسه واقعی را میطلبیدیم. ما یک تجربه اجتماعی عادی میخواستیم و در دبیرستان رولند ثبت نام پدر دیوید میگفت آموزش شیطانی است. مؤسسات مکانهای گناه و فساد هستند.
کردیم.
من چیزی بیشتر از خوب به نظر رسیدن نمیخواستم. شب پیش از آنکه انتخابهایم را بررسی کنم، دو پیراهن داشتم. یکی سبز فسفری با یک یقه کوتاه و دکمه بود. دیگری راهراه قرمز، سفید و آبی داشت. تنگ بود و یک یقه هفت باز داشت. […] فکر کردم خوب به نظر میرسم. برای مواجهه با دنیا آماده بودم.
طرد شدن توسط خانم باک در روز اول مدرسه، تنها مانعی نبود که با آن روبهرو میشدم. من و تامار بهعلت الکل و لباس هریک دو بار اخراج شدیم و دبیرستان به یک فاجعه مبدل شد.کرخت کردن اذهانمان به راه ما برای مواجهه با دنیا تبدیل شد. به مدارس روزانه منطقه رفتیم که در آن تنها دختران سفیدپوست بودند و شاهد دعواهای خونین یا گویش ناآشنای دارودستهها بودیم.
یک روز تامار با این خبر به خانه آمد که یک کالج وعده مدرک مهمانداری هواپیما را داده است.
هیجانزده به من گفت: «چهار سال، فلور۵۳. تنها چهار سال طول میکشد».
دهانش از هیجان خشک شده بود؛ او درباره محوطه کالجی به نام دانشگاه پپرداین۵۴ به من گفت که در بالای تپههای مالیبو۵۵ قرار داشت. زیبا بود و با معماری سبک احیای مدیترانهای۵۶ مانند یک قصر به نظر میرسید. برای اولین بار در زندگیام درباره رفتن به کالج فکر میکردم. او میگفت ما میتوانیم از هر مدرسهای که میخواهیم درخواست کنیم. به هیجان آمده بودم.
از آنجا که هیچیک از ما مدرک دبیرستان یا جی ای دی۵۷ نداشتیم، برای شروع در کلاسهای کالج مونت سن آنتونیو۵۸ ثبت نام کردیم. دورههایی در انگلیسی و تاریخ و دروس انتخابی در هر شاخهای از اسپانیایی گرفته تا باغبانی و رقص وجود داشت. من میتوانستم آنچه را میخواستم در آن تخصص پیدا کنم انتخاب نمایم. این اندیشه جدیدی برای من بود. من در طول بزرگ شدنم هرگز چیزی درباره کالج حتی نشنیده بودم. پدر دیوید میگفت آموزش شیطانی است. مؤسسات مکانهای گناه و فساد هستند.
برای اولین بار در زندگیام احساس میکردم آیندهای دارم.
در یک کلاس تخصصی تجارت استادمان اعلام کرد که یک گردش علمی با هزینه آنها والدین خود را سرزنش میکردند، چرا که به آنها آموزش نداده بودند چطور چک بنویسند، فرم درخواست پر کنند یا جایگاه خود را در یک موقعیت اجتماعی عادی حفظ نمایند.
پرداختشده به یو سی بِرکلی۵۹ وجود خواهد داشت. من دستم را بلند کردم.
پرسیدم: «یو سی بِرکلی چیست؟»
اکنون که به گذشته نگاه میکنم میبینم سؤالم چقدر مبتدی بوده است؛ اما همچنین بهسرعت دریافتم که کنجکاوی تنها دوست من بوده است. برای نجات خود میبایست کودن به نظر رسیدن را فراموش میکردم.
پدر که دریافته بود بهترین شغلی که میتواند پیدا کند معلم تربیت بدنی دبیرستان است، برای کار بر روی گرفتن یک مدرک به کالج برگشته بود. عشق او به علم دوباره برافروخته شده بود، اما این بار برای ریاضی. به خاطر میآورم که ساعت دو بامداد از خواب بیدار میشدم و او را تماشا میکردم که زیر نور زرد یک چراغ مطالعه کار میکند و در مسئله ظاهراً لاینحل غرق شده است. او برای گرفتن مدرک کارشناسی ارشدش کار میکرد. به خود گفتم یک روز من هم همین کار را انجام خواهم داد.
مادر شروع به رفت و آمد هفتگی به بیمارستان برای رادیوتراپی کرد و بهزودی از سرطان رهایی یافت.
یک سال بعد از یو سی برکلی نامه پذیرش گرفتم.
دوستانم به من تبریک گفتند و ما را از شدت حسادت خود و خوش اقبال بودن ما مطمئن کردند؛ چرا که هر دوی ما جای خود را در بهترین دانشگاههای امریکا داشتیم. آنها میگفتند هرچقدر که تلاش کرده بودند یا هرچقدر نمرههایشان خوب بوده، هرگز نتوانسته بودند موفق شوند.
گفتم: «تنها نمرهها نبود.» لب پایینم را گاز گرفتم و درباره آن یک دقیقه سخت اندیشیدم. «گمان میکنم بیانیه شخصیام در این باره تأثیر داشته است».
نویسنده: فلور ادواردز۲
مترجم: وحیده پیشوایی۳
نشریه: سیاحت غرب
۱. I Grew Up in an Apocalyptic Christian Cult, Narrative.ly, April 16, 2014.
Source: http://narrative.ly/desperately-seeking-something/my-childhood-in-an-apocalyptic-cult/.
این مقاله تلخیص شده است. ترجمه متن کامل این مقاله را از پایگاه اطلاع رسانی مرکز پژوهشهای اسلامی (www.irc.ir) دریافت کنید
۲. Flor Edwards فلور ادواردز مدرک کارشناسی خود را در رشته خبرنگاری گرفت و اکنون دانشجوی کارشناسی ارشد هنرهای زیبا در دانشگاه کالیفرنیا در شهر ریوِرساید است.
۳. کارشناس ارشد آموزش زبان انگلیسی (vahide.pishvaei@gmail.com).
۴. Buck.
۵. Rowland High School.
۶. San Gabriel Valley.
۷. family in the Lord.
۸. The Children of God.
۹. David Brandt Berg.
۱۰. http: // www. xfamily. org/ index. php? Title = File: David _Berg – Lion – ۰۰۱. jpg&filetimestamp = 20050319070548.
۱۱. Witnessing.
۱۲. Systemite.
۱۳. Huntington Beach شهر ساحلی در ایالت کالیفرنیای امریکا (مترجم).
۱۴. Virginia Lee Brandt and Hjalmer Berg.
۱۵. Christian Missionary Alliance.
۱۶. Fred Jordan.
۱۷. American Soul Clinic.
۱۸. Church in the Home.
۱۹. flirty-fishing.
.
۲۰. Karen Zerby.
۲۱. .
۲۲. Malmo.
۲۳. Eva.
۲۴. Lutheran church کلیسای پروتستان که بر پایه اصول مارتین لوتر بنا شده است. (مترجم).
۲۵. UC Davis دانشگاه کالیفرنیا در شهر دیویس (مترجم).
۲۶. McNally.
۲۷. South Pasadena شهری در لس آنجلس در ایالت کالیفرنیای امریکا (مترجم).
۲۸. Garden of Eden جایی که بر اساس شرح انجیل از آفرینش، آدم و حوا در آن زندگی میکردند. (مترجم).
http://www.xfamily.org/index.php?title=File:The_Magic_River_of_Life.jpg&filetimestamp=20050206021608.
۲۹. God’s natural state.
http://www.xfamily.org/index.php?title=File:The_World_of_Tomorrow.jpg&filetimestamp=20050206021647.
۳۰. http: // www. xfamily. org/ index. php? Title = File: The _Princess _Wedding. jpg&filetimestamp = 20050206021635.
۳۱. http: // www. xfamily. org/ index. php? Title = File: The _Kings _Return. jpg&filetimestamp = 20050206021556.
۳۲. King James Bible.
۳۳. Heavenly City School.
۳۴. http://www.xfamily.org/index.php/Gallery_of_Posters.
۳۵. Phuket.
۳۶. The Ten Commandments, Jesus of Nazareth.
۳۷. Song-Taow.
۳۸. Becky.
۳۹. John.
۴۰. Berwyn شهری است در ایالت ایلینوی امریکا (مترجم).
۴۱. Nancy Kerrigan and Tonya Harding.
۴۲. The Charter این عنوان به معنی کتاب قانون است. (مترجم)
۴۳. consenting adult بزرگسالی که با برقراری رابطه جنسی موافق باشد. (مترجم)
۴۴. tithe یک دهم محصول یا درآمد سالانه که به کلیسا و خیرات میدهند. (مترجم)
۴۵. South Side ساوت ساید یک بخش عمده از شهر شیکاگو است. (مترجم)
۴۶. Tassallee
۴۷. .
۴۸. http://www.cnn.com/2007/US/12/04/kaye.murdersuicide/index.html?iref=topnews.
۴۹. Lake Tahoe یک دریاچه آب شیرین بزرگ که در نوار مرزی کالیفرنیا و نوادا در امریکا واقع است. (مترجم)
۵۰. Tim.
۵۱. Volkswagen Beetle.
۵۲. Flor.
۵۳. Pepperdine University.
۵۴. Malibu Hills مالیبو شهر ساحلی اشرافی در لوس آنجلس کالیفرنیاست. (مترجم)
۵۵. Mediterranean Revival.
۵۶. GED (General Educational Development) پیشرفت تحصیلی عمومی مجموعهای از چهار آزمون درسی است که در صورت گذراندن تأیید میکند که آزموندهنده مهارتهای تحصیلی سطح دبیرستان امریکا یا کانادا را دارد. (مترجم)
۵۷. Mt. San Antonio Community College.
۵۸. UC Berkeley دانشگاه کالیفرنیا در شهر برکلی (مترجم)