«جوانان بیایید عاشق شوید» برگرفته از خطابهای از شهید بهشتی است؛ این دعوت و این تشویق به عاشق شدن به دو دلیل امر تأملبرانگیزی محسوب میشود؛ اول اینکه شهید بهشتی یک فقیه و فیلسوف بود و شگفتی دوم این است که پیامها و تشویقهای مختلفی برای نسل جوان وجود دارد؛ چرا در میان همه این پیامها شهید بهشتی این تشویق را مطرح میکنند که بیایید عاشق شوید؟
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، مراسم سالگرد شهادت شهید بهشتی، با سخنرانی حجتالاسلام والمسلمین محمد سروشمحلاتی در یزد برگزار شد که در ادامه مشروح آن را میخوانید؛
موضوع سخن «جوانان بیایید عاشق شوید» است. بر این اساس بنده نیز بحثی را در مورد این موضوع ارائه میکنم. این جمله خطاب به جوانان که «عاشق شوید» برگرفته از یک خطابهای از شهید بهشتی است که گمان میکنم قطعهای از آن را شنیده باشید. این دعوت و این تشویق به عاشق شدن از دو جهت امر تأملبرانگیزی است؛ جهت اول این است که شهید بهشتی یک فقیه و یک فیلسوف است، در حالی که نه در فقه و نه در فلسفه، ما دعوت به عاشق شدن دیده نمیشود، چگونه است که این شخصیت فلسفی و فقهی به عشق و عاشق شدن دعوت میکند؟
تعجب و شگفتی دوم از این حیث است که پیامها و تشویقهای مختلفی برای نسل جوان وجود دارد، چرا در میان همه این پیامها شهید بهشتی این تشویق را مطرح میکنند که بیایید عاشق شوید؟ به جای اینکه بگوید بیایید مؤمن شوید، عالم شوید، انقلابی شوید و … میگوید بیایید عاشق شوید. این دو جنبه است که هر دو جنبه جای تأمل و فکر دارد، اما آنچه را که بنده در این جلسه ارائه میکنم، بررسی این نکته است که چرا شهید بهشتی به عشق دعوت میکرد؟ او از عشق چه معنا و مفهومی را اراده میکرد؟ و در پس این دعوت و تشویق چه هدفی را دنبال میکرد؟ و نسل جوان بدون عشق را در معرض چه خطری میدید که با توجه به این خطر از این جوانان توقع عاشقی داشت.
واقعیت این است که بنده هرچند سالهای متمادی است که به مناسبت هفتم تیر و اندیشههای شهید بهشتی بحث و گفتوگو داشتهام، اما تاکنون ذهن من با این مسئله درگیر نشده بود و امسال نیز به دلیل اینکه در این مراسم چنین عنوانی را تعیین کردهاند، ناچار شدم سراغ آن بروم و گمان نمیکنم اگر خودم در ابتدا موضوعی را انتخاب میکردم ذهنم به سراغ این موضوع میرفت. ولی بعد از اینکه این موضوع اعلام شد، پذیرفتم و پس از پذیرفتن ناچار شدم که به سراغ آثار شهید بهشتی بروم. مجموعه آثار ایشان را مرور کنم تا ببینم مقصود ایشان از دعوت به عشق چیست؟ و منطق ایشان را در مورد عاشقی پیدا کنم. بعد از اینکه مجموعهای از اطلاعات را گردآوری کردم به نظرم رسید که باید در مورد حالات و روحیات خود گوینده این سخن نیز تحقیق کرد.
ما با شهید بهشتیِ فقیه، فیلسوف، متفکر، سیاستمدار و مدیر و مدبر در این بحث مواجه نیستیم. در مورد آن مسائل از قبل مطالعاتی داشتم، اما اینکه خود شهید بهشتی در تجربه شخصیاش چگونه مواجههای با مقوله عشق داشته است، یک سؤال دیگر بود که چندان این کتب نمیتوانست به من کمک کند؛ لذا با فرزند ایشان آقای دکتر محمدرضا بهشتی صحبت کردم. در یک تماس تلفنی حدود ۳۵ دقیقه در این مقوله از ایشان استفاده کردم. همه سعی خود را برای اینکه بتوانم این موضوع را بر اساس اطلاعات متقنی ارائه کنم، انجام دادم و حالا حاصل این تلاش را ارائه میکنم.
اطمینانبخشترین راه برای شناخت خدا
سال ۱۳۵۹ بود. اولین باری که من با این مسئله از زبان شهید بهشتی مواجهه پیدا کردم، شهید بهشتی جلساتی در حزب جمهوری اسلامی برگزار میکرد و در آنها مواضع فکری و مبانی اندیشه اسلامی را تفسیر میکردند. بنده نیز توفیق داشتم در آن جلسات خدمت ایشان برسم و شاگردی کنم. جلسه پنجم در موضوع عشق بود. خوشبختانه آن سلسله درسها چاپ شده و اینک در اختیار علاقهمندان قرار دارد.
آنجا ایشان به صورت گسترده، مسئله عشق را مطرح کردهاند. ابتدا در جلسه چهارم در مورد ارزش عقل و استدلال و اینکه چطور از راه عقل میتوان خدا را شناخت بحث کردند که بحث جنبه استدلالی داشت و جلسه بعد وارد این بحث شدند که یک راه کاملتر، اطمینانبخشتر و در عین حال سادهتر نیز برای رسیدن به خدا وجود دارد و وارد این بحث شدند.
بنده اصول فکری شهید بهشتی را در این موضوع ارائه میکنم. تأکید ایشان این بود که اگر انسان در این مسیر وارد شود و از این راه عبور کند خیلی سادهتر و مطمئنتر و بهتر میتواند خدا را بشناسد و زندگی او تحت تأثیر این خداشناسی قرار بگیرد. آنجا بود که احساس کردم ایشان نیروی عشق را بر نیروی عقل در پیمودن این مسیر ترجیح میدهند.
عقل حسابگر در شناخت خیر و زیبایی ناتوان است
اصل بحث ایشان این است که عقل حسابگر، وقتی که به تشخیص خیر و خوبی و زشتی و زیبایی میرسد، کُمیتش لنگ است و نیاز به نیروی دیگری دارد. اشاره به این نکته میفرمایند که در فطرت انسان، چنین نیرو و جاذبهای وجود دارد. سخن با انسانهایی است که عشق انسان به حق و حقپرستی را میفهمند. یکی از نکاتی که روی آن تأکید و اصرار دارند این است که انسان از درون خودش باید بررسی انجام دهد که آیا درصدد رسیدن به حقیقت هست یا نیست. حقطلبی در فطرت انسان است و اسم آن را خداجویی قرار نمیدهند و میگویند حتی برای کسانی که با این مفهوم نیز آشنا نیستند و یا حتی به زبان آن را انکار میکنند، آنها نیز نمیتوانند این حس را در درون خود انکار کنند که به دنبال حقیقت هستند. این همان چیزی است که یک انسان موحد به عنوان خداشناسی میشناسد.
البته شهید بهشتی از کسانی نیست که برهان فلسفی را نفی کند. یک بحثی ایشان در نقد فلسفه کانت دارند و اصل بحث ایشان این است که در جنبه سلبی با کانت اختلافنظر دارند، اما در جنبه ایجابی با او همراه هستند. کانت، عقل نظری را از درک مبدأ برای نظام هستی عاجز و راه فلسفه را مسدود میداند. اینجا شهید بهشتی با او بحث دارد و این یک اختلاف است، اما یک بحث دیگر اینکه یک راه درونی برای شناخت خدا وجود دارد که استفاده از عقل عملی است و اینجا شهید بهشتی با کانت همراهی میکند و او را تشویق میکند و سخن او را باارزش تلقی میکند و در همان جلسات به این نکته تأکید میکرد که از درون باید حرکت کرد و میفرمود انسان اگر به حرکت و جنبش خودش نگاه کند و اگر به خویشتن خویش بازگردد، میبیند اگر زندگی صرفاً بر پایه محاسبات عقل حسابگر باشد، پوچ و بیمعناست. چطور میتوانید خیر و خوبی را از این محاسبات بیرون آورید؟
این محاسبات عقل حسابگر، نفع و سود بیشتر را میتواند به شما نشان دهد، اما خیر و خوبی و زیبایی را از جای دیگری باید پیدا کرد و شناخت. او تجربهای از زندگی در غرب داشت و به مشکل نیهیلیسم و پوچگرایی برای انسانهایی که بهترین شرایط مادی زندگی برایشان فراهم شده، واقف بود. در حقیقت همین بیمعنایی سر از جاهای خطرناکی درمیآورد و به خودکشی میرسد. یکی از محققین کشور ما که در این زمینه مطالعات خوبی داشته، دکتر مصطفی ملکیان است که مباحثی را در زمینه اخلاق و روانشناسی دنبال میکنند. بارها این جمله را تکرار میکند که امروز در میان کشورهای پیشرفته بالاترین آمار خودکشی مربوط به کشور سوئد است. با اینکه به لحاظ شاخصهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی در بالاترین مرتبه قرار دارد. حقوق اجتماعی رعایت میشود، فاصله طبقاتی کم میشود و راه اجتماعی برای عموم وجود دارد و همه آنچه مردم در کشورهای دیگر آرزوی آن را دارند، تأمین میکند. پس چرا باز هم بالاترین آمار خودکشی را دارند؟
عقل حسابگر نمیتواند به زندگی معنا دهد
مشکل یک مشکل معنایی و معنوی است. بعد از اینکه انسان این مراحل پیشرفت مادی زندگی را پشت سر گذاشت تا وقتی مشغول است که مشغول است، اما وقتی رسید یک علامت سؤال در برابر او ظاهر میشود که این زندگی برای چه؟ حالا به آن رفاه و دانش هم رسیدیم، اما بعدش چه و برای چه؟ وقتی این سؤال پاسخی پیدا نکرد، راحتِ خودش را در خاتمه دادن به زندگیاش میبینید. آنکه مرحوم شهید بهشتی اصرار دارد این است که زندگی باید معنا پیدا کند و این عقل حسابگر از معنا بخشیدن و روح بخشیدن و حرارت بخشیدن به زندگی بشر عاجز است.
لذا همه تأکید شهید بهشتی این است که ما باید با رسیدن به عشق با همان تفسیری که بیان شد بتوانیم معنایی برای زندگی پیدا کنیم. ایشان روی این نکته تأکید دارند که مغز مؤمن خانه خدا نیست، بلکه دل مؤمن خانه خدا است». در حقیقت مغز کانون اندیشه و فکر است و دل کانون عشق و محبت است. اینها مباحث معرفتی است که مطرح کردهاند، اما به نظر بنده مشکلات اساسی نظام ما در مسائل فکری و اجتماعی به همین زیربناها برمیگردد؛ یعنی فکر کردیم اگر آمدیم و استدلال آوردیم میتوانیم با نیروی اندیشه آن را جذب کنیم و آرامشی در زندگی او ایجاد کنیم، اما شهید بهشتی میگوید خیر. خطا این است که شما دل را رها کردید و به دنبال این هستید که از راه مغز ارتباط برقرار کنید. میگویند مغز مؤمن به خدا راه پیدا میکند و راه اول یعنی عقل نظری یک راه است، اما برای برخیها رفتنی نیست و ناهموار است. انصاف را که راه دل، راهی است ایمانآفرینتر. ما این دل را که کانون عشق و محبت و شور و نشاط است داریم از دست میدهیم که بسیار مهم است.
خداشناسی نظری شورآفرینی ندارد
میگویند بنده این را اعتراف میکنم انصافاً آن خدایی که انسان از طریق عقل نظری به آن میرسد، آن خداشناسی، آن شورآفرینی را ندارد. در آنجا انسان دیوانه نمیشود، اینجا است که آدم دیوانه حق میشود. رابطه دیوانگی از بهترین رابطههای زندگی است. اینها بخشهای ناخوانده از اندیشه شهید بهشتی است. یک متفکر در مورد ارزش دیوانگی صحبت میکند و میگوید که منظورش چیست. رابطه دیوانگی از بهترین رابطههای زندگی است. «دیوانهشو، دیوانهشو» نه این دیوانههایی که خودکشی میکنند و زیر ماشین میروند، اینها را نمیگویم. میگوییم «مستانه شو، مستانه شو». نه اینکه دو پیاله عرق بخوری و عربده بکشی، یعنی به آنجا برسی و برسیم که این تعلقات را رها کنیم؛ یعنی عقل حسابگر نتواند ما را از رفتن به میدان عمل رضایت بخش خداوند بازدارد. بعد همین طور ادامه میدهند.
یک لغزشی ممکن است رخ دهد که شهید بهشتی به این خطر خیلی توجه دارد. همان که حافظ گفته است که «طریق عشق طریقی عجب خطرناک است، نعوذ بالله اگر ره به مقصدی نبری». این خطر را چه باید کرد؟ شهید بهشتی هم دعوت به عشق میکند و هم میگوید مواظب باشید که مبادا گرفتار کسانی شوید که دکانی به نام عشق برای خودشان باز کردهاند؛ لذا بحث عرفان خانقاهی را مطرح میکنند و میگویند که وقتی سخن از عرفان گفته میشود، فوراً به سراغ سبیلهای آویخته، بیتعهدی و خانهنشینیهای تباهیآور نروید. آن عرفان دکان است، نه عرفان. از فرزند ایشان سؤال کردم که پدر شما چه حالات معنوی داشت؟ میگفت که از کلیه مظاهری که به نوعی تقدسمآبی را نشان دهد پرهیز داشت و حتی از اینکه انگشتر به دست کند، پرهیز میکرد. هرگز حاضر نبود انگشتر به دست کند و یا تسبیح به دست بگیرد.
هر چیزی که نمادی ظاهری و صوری از معنویتگرایی باشد و بتواند جلوهای از آن را نشان دهد نداشت. هم دعوت به عشق میکرد و هم میگفت مواظب این دکانها باشید. آن وقت این مظاهر را کنار میگذاشت و اعتنایی نمیکرد و بهایی به آنها نمیداد. اما تعبیر ایشان این بود که وقتی به نماز میایستاد، نمازش دیدنی بود. میگفت که انگار شما یک مرتبه برق را خاموش کنید، چطور همه چیز محو میشود و به هیچ چیزی توجهی وجود ندارد، وقتی ایشان به نماز میایستاد، انگار هیچ چیزی در برابر او وجود نداشت. غرق در عبادت بود.
این پسر که یک پسر فهمیدهای است در سن ۱۵، ۲۰ سالگی میگوید نماز پدر من تماشایی بود. یعنی برای اعضای خانواده نیز عادی نبود که ایشان چطور در حال نماز توجه به خدا پیدا میکند و غرق در عبادت میشود. این پوستههایی که به آن سرگرم هستیم دور ریخته بود و این حالات ریاکارانه را کنار گذاشته بود و او در رسیدن به یک عشق الهی زندگی میکرد. افراد زیادی در همین سالها در مورد نماز کتاب نوشتهاند و من کم و بیش آن کتابها را دیدهام، اما کتابی را که انسان در مورد نماز بخواند و طعم نماز را از سطور آن حس کند و بفهمد که نویسنده این کتاب به حقیقت نماز رسیده و دریافت خودش را بازگو میکند، کتاب شهید بهشتی است که کتابی در مورد نماز دارد.
کسی قرآن را میفهمد که از عشق بهرهای برده باشد
اعتقاد ایشان این بود کسی میتواند به درستی قرآن را بخواند و بفهمد که حظی از این عشق داشته باشد و کسانی که فقط میخواهند با عقل قرآن را بفهمند راه به جایی نمیبرند. قرآن کتاب عشق است. به همین دلیل است که وقتی انسان آن را میخواند، اگر تفسیر فنی کند میمیرد. ایشان میگویند که اینها را که میگویم تجربه کردهام. هر وقت خواستیم قرآن را تجزیه و تحلیل علمی کنیم، احساس مرگ میکنم و هر وقت قرآن را به عنوان نوای عشق خواندیم و در آن تدبر کردیم احساس حیات میکنم. بدون استثنا این را میگویم مکرر تجربه شده که آنچه در قرآن به حیات انسان، برای انسان شورانگیز است، همین است. میگوید اندیشه و عشق در کنار هم میتوانند مکمل هم باشند، اما اندیشه باید در خدمت عشق درآید؛ یعنی باز هم اصل را بر عشق قرار میدهند. دور باد آنکه عشق در خدمت اندیشه درآید. این گناه است که عشق را در خدمت اندیشه قرار دهید.
اینها بحثهایی نیست که بتوان در یک بحث عمومی مطرح کرد. این چه فرقی میکند که اندیشه در خدمت عشق و یا عشق در خدمت اندیشه باشد؟ و چرا ایشان این بحث را مطرح میکند که پایه و اساس حرکت انسان در زندگی باید عشق باشد و بعد از اندیشه باید استفاده کرد. در سالهای پیش از انقلاب که روزهای چهارشنبه در منزلشان بحثهایی را تحت عنوان شناخت در قرآن ارائه میکردند، این نکته را میگویند و مثال میزنند که عشق در درون انسان، انسان را وادار میکند و تشویق و تحریک میکند که به دیگران خدمت کند. انسان از این حس، لذت میبرد. بعد میگویند که عقل باید کمک کند که خدمت کردن به این یتیم و بینوا به چه شکلی به مصلحت اوست. اینجا عقل در خدمت عشق است. اگر از روشهای خردمندانه استفاده نکنید خدمتی که شایسته است نکردید، بلکه به ضرر او کار کردهاید. تأکید ایشان این است که اندیشه نیز در خدمت عشق قرار گیرد.
منحنی شور و حرارت و عشق در نسل انقلاب
ما نیز باید این کارنامه را بعد از چهل سال ارائه کنیم؛ یعنی آن شور و حرارت و آن عشق و ایمان و محبت و فرزانگی که در درون این نسل باید وجود داشته باشد را بررسی کنیم و باید منحنی ترسیم کنیم. یک زمانی بود که این منحنی رو به بالا بود. آن سالهای اول، این نسل شور و حرارت و عشق و ایمان داشت و فداکاریهایی که در زمان دفاع مقدس وجود داشت را فراموش نکردهایم. اما آیا منحنی بالا رفت و توانستیم این گوهر را در این نسل نگه داریم؟ دانشگاه و رسانههای ما توانستند و کارنامه موفقی داشتیم یا خیر؟ همان جا این مثال را دارند که یک جوان دبیرستانی نزد من آمد و سؤالاتی در مورد خداشناسی داشت. مقداری صحبت کرد، اما قانع نشد و آرامش نیافت. به او توصیه کردم که به جای راه فکر یک راه نزدیکتر را برگزیند. توضیح میدهند که چه مراحلی بر او گذشت و چه تغییراتی رخ داد.
«جوانان عاشق شوید» را به عنوان یک مضمون میتوانید در غزلیات حافظ ببینید. برای نمونه میگوید «ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی، تا راهرو نباشی کی راهبر شوی». این خبر از کجا میآید؟ آیا در کتب است و در مدرسه باید یافت؟ خیر. در ادامه حافظ میگوید «در مکتب حقایق پیش ادیب عشق، هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی؛ دست از مس وجود چو مردان ره بشوی، تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی؛ خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد، آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی».