«کامران گنجی» نخستین و از جمله شهدای زرتشتی است که در دوران جنگ تحمیلی پای در میدان دفاع از میهن گذاشت و همراه هزاران جوان دیگر جان خود را برای سربلندی ایران فدا کرد.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، شهید کامران گنجی متولد ۱۴ مهر ۱۳۳۹، دوران دبستان و راهنمایی را در مدرسه عاصمی تهران و بابک کرج و دبیرستان را در مدرسه دهخدای کرج و سال آخر را در دبیرستان فیروز بهرام تهران گذراند و در دهم مرداد سال ۱۳۵۷ همزمان با شروع انقلاب دیپلم خود را کسب کرد.
شادروان تابنده رستم آذر کیش مادرشهید کامران گنجی که در بهمن سال ۹۸ درگذشت، پیشتر گفته بود: نیمه های روز بود که کامران با رنگ پریده و سراسیمه به خانه آمد. تعریف می کرد که چگونه مأمورین جوانان را دنبال و تیراندازی می کردند و هر کسی را که می توانستند دستگیر کرده و با خود می بردند.
اولین شهید زرتشتی هشت سال دفاع مقدس
شهید کامران گنجی اولین شهید زرتشتی هشت سال دفاع مقدس است که در سر پل ذهاب در هفته سوم جنگ به شهادت رسید.
انتشارات روایت فتح سال ۹۵ در نهمین جلد از مجموعه «مادران» روایت زندگی این شهید را از زبان مادر او با نام «تابنده» به قلم حسین گلدوست منتشر کرد.
نویسنده در مقدمه کتاب اشاره می کند: «تابنده، روایت جوان دلیری است که با باورمندی زرتشت، در کنار برادران مسلمانش پایمردی کرده و افتخار شهادت را کسب نموده. راوی اثر، مادر دلسوختهای است که پس از شهادت تنها پسرش، سربلند و پایدار زیسته و اندوه دوری از فرزند را با خدمت به هموطنانش تسکین داده.»
در بخشی از کتاب می خوانیم: «بعضی وقتها در تنهایی به روزی فکر میکنم که با کامران در آشپزخانه بودم و پسرم از مدرسه آمده بود و نهار میخورد. با هم حرف میزدیم. به هم گفت: مامان، معلم دینی ما آقای آرش گفته خداوند انسان رو خلق کرده که روی زمین امتحانش بکنه. ما همه در حضور خدا هستیم و مشغول امتحان دادن.
اون لحظه تو چشم های کامران خیره شدم. شاید سیزده یا چهارده ساله بود. برق ایمان و اطمینان نگاهش و صورتش رو روشن کرده بود. با همه وجودش به حرفی که میزد، ایمان داشت. هنوز هم هر روز به اون چشمها و اون برق عجیب فکر میکنم. شک ندارم که در قتلگاه سرپل ذهاب، در امتحان الهی سربلند شد.»
کتاب «مادران ۹: تابنده؛ شهید کامران گنجی به روایت مادر»، توسط انتشارات روایت فتح روانه بازار کتاب شد.
اعزام به جبهه
مادر شهید گنجی گفته بود: پس از پیروزی انقلاب زندگی به روال خود برگشت. کامران گفت من بروم اداره نظام وظیفه و معافی سربازیم را بگیرم تا بتوانم برای آینده خود تصمیم بگیرم. اداره نظام وظیفه در تهران رفتیم و مدارک را نشان دادیم، ولی افسر مسئول گفت که شما سرباز هستید.
کامران به سرپل ذهاب منتقل شد. من نمی دانستم سرپل ذهاب کجاست و چرا کامران را به آن جا می برند. کامران پیش از رفتن به سر پل ذهاب، چند روزی برای دیدن و خداحافظی به مرخصی آمد. خدایا چقدر پسرم بزرگ شده بود. چه قد بلند و رشیدی داشت.
نامه ای از سرپل ذهاب
مرحوم مادر شهید گنجی روایت کرده بود: یک بار کامران از سرپل ذهاب نامه ای برای من نوشته بود که از بی رحمی های عراقی ها روایت می کرد. یک نامه هم از سر پل ذهاب به دستم رسید. یک شب همسرم را به خواب دیدم که به من گفت: تابنده نگران نباش من کبوترم را گرفتم و در لانه اش گذاشتم، جایش امن است. صبح بیدار شدم. ولی همه اش به خواب دیشب فکر می کردم. مقصود همسرم از جا دادن کبوتر در لانه چه بود؟ ولی به دلم بد نیاوردم و دنبال کار خود رفتم. شب باز خواب دیدم که پایان دوره سربازی است و شماری از سربازها برگشته اند. هر چه دنبال کامران می گردم او را پیدا نمی کنم.
مادر شهید گفته بود: صبح که بیدار شدم سراغ دکه روزنامه فروشی رفتم، روزنامه ای خریدم که نام شهدا را نوشته بودند. تند و تند نام ها را از نظر گذرانیدم ولی نام کامران را شاید به دلیل نگرانی و هیجان ندیدم. برگشتم باغِ خدارحم و مشغول کار شدم. به یک باره دیدم در باغ باز شد و برادرم و خواهرم و سیما دخترم با روسری سفید وارد باغ شدند و در آنجا خبر شهادت کامران را به من دادند. نمی دانم چه کردم و چگونه این شوک بزرگ را تحمل کردم.
یک نامه دیگر از میدان جنگ از کامران دارم که از سر پل ذهاب در لب مرز برایم فرستاده بود. در آن نوشته که شاهد چه وحشی گری هایی از سوی سربازان عراقی است. یک بیمارستان را بمباران کردند که بیشتر بیمارها و پرسنل آن کشته شدند. این که عراقی ها سرپل ذهاب را گرفته اند و سربازان ایرانی با تمام توان و قوا می جنگند تا عراقی ها را از خاک ایران بیرون کنند. نوشته بود وقتی دوره خدمتش تمام شد برخواهد گشت و به من و خواهرهایش رسید. الان پایان تمام رویاها بود.
چندی پس از شهادت کامران، یکی از همرزمان او به در خانه مادرم رفته و گفته بود که او و کامران با هم توی ماشین سوار بودند و در پی مأموریتی می رفتند. خمپاره ای انداختند که موجش هر دو نفر را به طرف بیرون پرت کرد. سر کامران به کوه خورد، ولی من سالم ماندم. با سختی به طرف کامران رفتم. سرش را در بغل گرفتم. فقط او توانست به من بگوید که به مادرم بگو ناراحت نباشد.
شهید گنجی دهم مهر سال ۱۳۵۹ در جبهه های غرب کشور به شهادت رسید.
منبع: ایرنا