تا وقتی پای مسائل سیاسی در میان نباشد! برخی طلبهها اهل “منیهالمرید” اند؛ اهل “آداب المتعلمین”؛ البته تا وقتی پای موضوعات سیاسی در میان نباشد.
ردنا (ادیان نیوز) – چند دقیقه مانده بود به اذان صبح که رسیدیم نجفآباد. قرار بودن که تابستان را آنجا بمانم و از اول مهر بروم قم و آنجا طلبگی را شروع کنم. سید علی و محمدرضا یک سال پیش، طلبه شده بودند و آنجا درس میخواندند. ساک و چمدانهایمان را از داخل جعبهی اتوبوسِ ایرانپیما برداشتیم و تا مدرسهی علمیه مرحوم ریاضی پیاده رفتیم. درِ مدرسه بسته بود. باید قدری منتظر میماندیم تا اذان بگویند و طلبهها برای نماز صبح بیدار شوند و در را برای ما باز کنند. همانجا دم در و روی زمین نشیتیم.
ته دلم آشوب بود. راستش را بخواهید هیچ درکی از تصمیم خود نداشتم. خیلیها مخالف من بودند. از معلمهای دبیرستان گرفته تا فرمانده سپاهِ شهرمان تلاش میکردند من را منصرف کنند. البته هر کدام دلیلِ خودشان را داشتند. مادرم تا یک ساعت قبل از حرکت هم به دلم شَک میانداخت که پسر تو باید دکتر و مهندس شوی کجا میخواهی بروی. پدرم هم مثل همیشه که همهچیز را به شوخی میگرفت؛ فکر میکرد یکی دو هفتهی دیگر دست از پا درازتر عطای طلبگی را به لقایاش میبخشم و برمیگردم صفیآباد. محمدرضا جوری نگاهم میکرد که پسر این چه کاریه با خودت میکنی. تهِ دلش با من نبود، چیزی نمیگفت، ولی معلوم بود که دوست نداشت من طبله شوم. یکسال بعد که طلبگی را رها کرد و رفت، متوجّه شدم که مخالفتاش برای این بوده است که دوست نداشته رفیق نیمهراه من باشد. بالاخره کمی بعد از اذان، خادم مدرسه آمد و در را باز کرد و ما وارد مدرسه شدیم.
اولیّن بار بود که واردِ یک مدرسهی علمیّه میشدم. همهچیز برایام جذّاب بود و دوست داشتم وسط حیاط بمانم و با کنجکاوی همه جا را نگاه کنم. با این حال، یکراست رفتیم حجرهی شانزده. یکی دو نفر دیگر از دوستانِ همشهری آنجا بودند. برای این که بیدارشان نکنیم، یواشکی لباسهایمان را عوض کردیم و رفتیم مسجد که نماز بخوانیم. فضای غریبی بود. همه چیز برای من رنگ و بوی معنویّت و خدا داشت. هنوز هم عطر آن مسجد و حسّ و حالاش با من است و گاهی ناخودآگاه در سرم میپیچد. نماز که تمام شد نمیدانستم قاعدهی زندگی طلبهها چیست و من چه کاری باید انجام دهم. خسته بودم و خوابم میآمد، ولی نمیدانستم در زندگی طلبهها، خواب بعد از نماز صبح چه حکمی دارد! شانس با من یار بود که سید علی با لبخندی گفت میتوانیم کمی بخوابیم.
همه چیز حال و هوای معنوی خاصّی داشت. هر کلاس درسی، هر جلسهی دوستانهای، هر دید و بازدید سادهای با حدیث و یا موعظهی اخلاقی شروع میشد. هالهای از قداست فضای مدرسه را گرفته بود و من از انتخاب خودم خوشحال بودم. خودم را در آغوش خدا میدیدم. طلبههای به خودشان میگفتند سربازان امام زمان” و یا “شاگردان امام صادق (ع)”. فقط خدا میداند این عنوانها چه حسّ خوبی به من میداد و تا چه اندازه خودم را برای خودم خواستنی میکرد.
چند روزی گذشت و من با زندگی طلبهها آشناتر شدم. تقریباً یک یا دو هفته بعد، تب و تاب انتخابات ریاستجمهوری چهارم داغ شد. کم کم گفتگوها و مشاجرههای انتخاباتی بیشتر و بیشتر شد و جای درس و بحثهای طلبگی را گرفت. آن فضای اخلاقی و معنوی جای خود را به کِشمکِشهای سیاسی و صدور شبنامه بر علیه یکدیگر داد. طلبههایی که پیشتر خیلی مؤدبانه با هم حرف میزدند و از سرِ فروتنی، با پلکهای افتاده به هم نگاه میکردند، حالا چشم در چشم هم میشدند و بلند بلند با هم دعوا میکردند. انگار یادشان رفته بود سربازان امام زمان(عج) و شاگردان امام صادق(ع) اند. وسط آن هم دعوای سیاسی مانده بودم چه کنم! ازغلامرضا که هم سناش از من بیشتر بود و هم تجربهی حوزویاش، پرسیدم که این همه درگیری سیاسی در فضای طلبگی طبیعی است؟ نگاه معناداری به من کرد و گفت: ” نه! نگران نباش. قم که بروی اوضاع بهتر میشود. آنجا طلبهها فقط به فکر درس و بحثاند.”
نیمههای شهریور ۱۳۶۴ و تقریباً دو هفته بعد از پایان کارزار انتخابات، ساک و چمدانهایمان را بستیم و با سید علی و محمدرضا آمدیم قم. ولی گویا غلامرضا اشتباه گفته بود و اینجا هم اوضاع همان بود. گفتگو در بارهی مسائل سیاسی چندان مؤدبانه نبود. خیلی زود فهمیدم که دنیای طلبهها دنیای گفتگو و مباحثه، اختلاف نظر همراه با رعایتِ اخلاق و ادب و تحمّل است، البته تا وقتی پای مسائل سیاسی در میان نباشد! برخی طلبهها اهل “منیهالمرید” اند؛ اهل “آداب المتعلمین”؛ البته تا وقتی پای موضوعات سیاسی در میان نباشد.
یادداشتی از مهراب صادقنیا