در پژوهشِ پیشِروی در خصوص بخشهایی از تاریخ روابط میان اسلام و غرب در طول دوره معاصر، تحقیق شده است. این پژوهش، منحصرا بر تحولات ژئواستراتژیک که پس از پایان جنگ سرد به وقوع پیوستند، متمرکز شده است. در واقع، تحولات مذکور موجب شکلگیری رویکردها و گرایشات جدیدی شدند؛ رویکردهایی که بازتاب زیادی بر ماهیت روابط کنونی [اسلام و غرب] و آینده این روابط، داشتهاند. صَرف نظر از اینکه هرگونه پیشبینی در رابطه با این پدیده سخت است، اما تنها این مورّخان هستند که میتوانند تغییر و تحولات و نیز نقاط تحول سرنوشتساز را ملاحظه کنند و به تبع آن، رویکردها و گرایشات آینده را پیشبینی کنند. اسلام، غرب، تکقطبی و تحولات ژئواستراتژیک، کلیدواژههای پژوهشِ پیشِروی را تشکیل میدهند.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، «چارلز کراتامر» روزنامهنگار و تحلیلگر برجسته آمریکایی اولین کسی بود که از ظهور و بروز تغییر و تحول در ساختار نظام بینالمللی سخن گفت. این تحلیلگر آمریکایی در اوایل دهه ۹۰ قرن گذشته یک اصطلاح را در نظام بینالمللی خلق کرد. این اصطلاح پس از فروپاشی «دیوار برلین»، نابودی «ائتلاف ورشو» و نیز «فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی» شکل گرفت. به دنبال تحولات مذکور بود که موازنه قدرت به نفعِ تنها قدرت باقی مانده یعنی ایالات متحده آمریکا، دچار اختلال شد. اصطلاحی که نویسنده مذکور آن را ایجاد کرد، «جهانِ تکقطبی» بود؛ اصطلاحی که در صدر اخبار نشریهها و رسانههای مشهور جای گرفت.
در همین راستا، سلسله تحولات و رویدادهای مختلف در صحنه بینالمللی موجب شد تا نظریهای در خصوص «پایانِ تاریخ» مطرح شود. در ارتباط با این نظریه و تئوری، کتاب «پایان تاریخ و آخرین انسان» نوشته «فرانسیس فوکویاما» پژوهشگر و فیلسوف آمریکایی، دارای بیشترین شهرت است. با تمامی اینها، دوران نظریه مذکور خیلی دوام نیاورد، زیرا همانطور که این نظریه خیلی زود شکل گرفت و مطرح شد، خیلی زود نیز رنگ باخت و از اذهان خارج گشت. در اینجا باید به این مسأله اشاره کنیم که هرچند با پایان «جنگ سرد» نگرانیها پیرامون درگیریهای شدیدی که ممکن بود میان دو بلوک شرق و غرب به وقوع بپیوندد، از بین رفت و همچنین جلوی قطببندیهای ایدئولوژیک میان طبقههای «سرمایهداری» و «کمونیسم» گرفته شد اما در طرف مقابل، بار دیگر قطببندیهای سنّتی میان «اسلام و مسیحت» و «شرق و غرب» احیاء شد.
در سال ۱۹۸۹ میلادی بود که «الکساندر آرباتف» که مشاور دیپلماتیکِ «میخائیل گورباچف» آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی بود، سخنانی را مطرح کرد که به نظر میرسید بیانگر الگوی جدیدی در روابط بینالمللی باشد. وی در سخنانی خطاب به کشورهای عضو بلوک غرب تصریح کرد: «ما میخواهیم بدترین خدمت را به شما ارائه دهیم. در واقع میخواهیم شما را از داشتن دشمن محروم سازیم». پس از نگاهی به اظهارات مشاور دیپلماتیکِ آخرین رهبر اتحاد جماهیر شوروی این سؤالِ اصلی و اساسی به ذهن متبادر میشود که «آیا وجودِ دشمن یک ضرورت است»؟ افزون بر این، سؤالی که به مراتب دارای اهمیت بیشتری است، این است که «آیا قرار بر این بود که اسلام به عنوان یک دشمنِ سبزِ جدید جایگزین دشمنِ قرمزِ پیشین گردد»؟
در پاسخ به سؤال مذکور «پیِر کونسا» شخصیت آکادمیک و دیپلماتِ فرانسوی میگوید: «داشتنِ دشمن از مؤلفههای افزایش قدرت است؛ کمااینکه داشتنِ دشمن برای نظامِ حاکمی که با مشکلات و معضلات داخلی دستوپنجه نرم میکند، میتواند راهی برای برونرفت از مشکلات باشد» [۱]. افزون بر این، پیش از کونسا نیز «فریدریش نیچه» فیلسوف آلمانی در کتاب خود نوشت: «کسی که مقابله و مبارزه با دشمنانش او را زنده نگاه داشته است، بهتر است بگذارید به زندگیاش ادامه دهد».
در اینجا به موضوع پیشین خود باز میگردیم. واقعیت آن است که ناظران تحولات بینالمللی و پژوهشگران شرقی و غربی جملگی بر این باورند که فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی موجب شد تا قدرتهای تأثیرگذار در عرصه تصمیمگیریهای سیاسی به ویژه ایالات متحده آمریکا به شدت غافلگیر شوند. این غافلگیری در شهر «واشنگتن» پایتخت آمریکا به خوبی دیده شد. این مسأله موجب شد تا تغییر و تحولات اساسیای در سیاستهای واشنگتن پدید آید؛ تغییر و تحولاتی که خود پیامدها و تبعات مهم و سرنوشتسازی را بر روابط کنونیِ اسلام و غرب و نیز بر آینده این روابط، به دنبال داشت.
شاید یکی از برجستهترین مظاهر تغییر و تحولات در سیاستهای ایالات متحده آمریکا این بود که این کشور به جستجوی معنا و مفهوم جدید قدرت و مؤلفههای جدید سیاستِ خارجی خود پرداخت. افزون بر آنچه که گفته شد، ایالات متحده آمریکا دشمن جدیدی را برای خود ایجاد کند؛ دشمنی که بتواند از رهگذر مبارزه با آن، هویت و ماهیتِ خود و نیز هویت و ماهیت همپیمان تاریخیاش یعنی اروپا را شکل دهد. بنابراین، واشنگتن تلاش کرد تا شکافی را که ایجاد شده بود، مرتفع سازد و تحقق این مهم، مستلزم وجود یک دشمن جدید بود. در کنار تحولات و رویدادهای جدید در صحنه بینالمللی، یک رویکرد و گرایش جدید در داخلِ محافل غربی شکل گرفت؛ یعنی توافق میان طرفهای مختلف بر سَر جنگ با کمونیسم در دهههای ۷۰ و ۸۰ قرنِ بیستم به نوعی اختلاف تبدیل شد و کار به دشمنی و تهدیدِ واضح نیز کشیده شد.
با استناد به کتابِ «پیِر کونسا» دیگر جای هیچ شکی برای من باقی نمیماند که «دشمن» گزینهای است که ساخته میشود و نه گزینهای که به صورت ذاتی وجود داشته باشد.[۲] بنابراین، آمریکا و غرب در ابتدا کشور ژاپن را به عنوان دشمن خود کاندید کردند و سپس به سراغ چین رفتند تا آن را به عنوان دشمن خود مطرح سازند. پس از ژاپن و چین نیز نوبت به «خطر سبز» یعنی «اسلام» رسید و بدینترتیب، آمریکا و کشورهای غربی بر روی این گزینه به عنوان دشمنِ خود اتفاق نظر پیدا کردند. وقوع جنگ دومِ خلیج [فارس] در سال ۱۹۹۱ میلادی خود عاملی بود که موجب شد تا نگرش به اسلام به عنوان یک خطرِ سبز، تقویت گردد. رسانههای مختلف در سطح بینالمللی، جنگ مذکور را تحت پوشش قرار دادند و افکار عمومی نیز به فضل شبکه CNN تحولات جنگ را به طور مستقیم و برای اولین بار در طول تاریخ، دنبال کردند.
در این زمینه همچنین لازم است به این مسأله نیز اشاره کنیم که تغییر و تحولات در مواضع سیاسی کاخ سفید به یکباره و به صورت ناگهانی اتفاق نیفتاد، بلکه نقطه آغازین این تغییر و تحولات پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران رقم خورد و به تدریج نیز اوج گرفت. علت این مسأله هم آن است که انقلاب اسلامی در ایران پس از سرنگون ساختن نظام شاهنشاهی «محمدرضا شاه پهلوی» اردوگاه غرب را غافلگیر ساخت. نظام شاهنشاهی در ایران از سوی محور غربی که متشکل از کشورهای اروپایی و ایالات متحده آمریکا بود، مورد حمایت قرار میگرفت.
در حقیقت، ابعاد مقاله «ساموئل هانتینگتون» (Samuel Huntington) پژوهشگر و متحصص علوم سیاسی در خصوص «برخوردِ تمدنها» پس از مدتی با الهام گرفتن از نگاشتههای «برنارد لوئیس» مورّخ و اندیشمند تاریخ اسلام، گستردهتر شد و به یک کتاب مبدّل گردید. این کتاب به مرور زمان به ۳۵ زبانِ زنده دنیا ترجمه شد و در نهایت دهها میلیون نسخه از آن به فروش رفت. افزون بر این، محتویات این کتاب نیز به موضوعات داغ مورد بحث در محافل سیاسی و پژوهشی گوناگون در سراسر جهان تبدیل شدند. این کتاب در واقع به مثابه یک «انجیلِ جدید» بود که به نگرش آمریکا و اروپا نسبت به اسلام در مرحله پس از «جنگ سرد» پرداخت. همانطور که پیشتر گفته شد، آمریکا و غرب برای بقای بیشتر به دشمنتراشی برای خود روی آوردند. آنها از شرّ یک دشمن رهایی یافتند و به فکر ایجاد دشمنی دیگر برای خود افتادند. اینبار قرعه به نام «اسلام» افتاد تا آن را به عنوان دشمن در برابر محور غربی قرار دهند. بدینترتیب، از اسلام به عنوان «دشمنِ سبز» یاد شد. درست به همین دلیل است که طی دو دهه آخر از قرن بیستم، قطببندیهای سنّتی و قدیمی میان «اسلام و مسیحیت» و «شرق و غرب» احیاء شدند. این قطببندیها و جبههبندیها پس از حادثه ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱ میلادی به اوج خود رسیدند.
در سایه این شرایط یعنی به دنبال حاکم شدن حالوهوای جدید بر فضای صحنه جهانی پس از شکلگیری «دوقطبی» در نظام بینالملل، ناظران سیاسی به این نتیجه رسیدند که «دین» جایگاه خود در سیاستِ ایالات متحده آمریکا به ویژه در عرصه سیاستِ خارجی این کشور را بازپسگرفته است. این درحالی است که قانون اساسی ایالات متحده آمریکا به طور کاملا صریح و بدون هیچگونه ابهامی بر حاکمیت «سکولاریسم» در این کشور تأکید دارد و صراحتا میگوید که اعلانِ هرگونه دینِ رسمی برای ایالات متحده کاملا ممنوع است. با اینحال، این بدان معنا نیست که جامعه آمریکایی به طور کامل فاقد دین بوده است. در همین ارتباط، پژوهشگران بر این باورند که «دینِ مدنی» (ciliv religion) همواره با تاریخ ایالات متحده آمریکا همراه بوده است و در حافظه جمعی شهروندان این کشور وجود داشته است. به عبارت دیگر، بهتر است بگوییم که آمریکاییها در مقایسه با دیگر جوامع توسعهیافته متدینتر هستند[۳]. واقعیت آن است که بسیاری از پژوهشگران به عبارتِ بکارگرفته شده توسط «ساموئل هانتینگتون» به عنوان چارچوب جدیدی برای خصوصیتِ دینی ایالات متحده آمریکا نگریستند. «هانتینگتون» این عبارت را به کار بُرد که «جامعه آمریکا با روحِ کلیسا زنده است».
افزون بر این، در سویِ دیگر شاهد «انقلاب علیه دین» در اروپایِ معاصر بودهایم. این پدیده به ویژه پس از آنچه که «اریک جان هابسبام» مورّخ انگلیسی از آن به عنوان «عصرِ انقلابها» (The Aga of revolution) یاد کرد، آغاز شد. بسیاری از تحقیقات و پژوهشهای انجامشده در این زمینه، مؤید این مدعاست. در همینحال، سلسله اقدامات و تحرکات فرافکنانه و تحریکآمیزی علیه جامعه مسلمانانِ مستقر در اروپا انجام گرفت. بدینترتیب، ایالات متحده آمریکا و متحدان و شرکای اروپایی آن به ویژه کشورهای عضو اتحادیه اروپا از «دین اسلام» به عنوان «خطرِ سبز» برای خود یاد کردند؛ به ویژه پس از آنکه «خطرِ قرمز» از بین رفت. سپس حادثه ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱ میلادی به وقوع پیوست. بدون تردید میتوان گفت که حادثه مذکور یک هدیه ارزشمند به آمریکاییها بود. علت این مسأله هم آن است که پس از حادثه تاریخ ۱۱ سپتامبر بود که نومحافظهکاران و دیگر جریانهای راستگرای افراطی از آن برای تاختن به دین اسلام بهرهبرداری کردند. بدینترتیب، نومحافظهکاران و جریانهای راستگرای افراطی ضمن بهرهبرداری سیاسی از حادثه ۱۱ سپتامبر، جامعه مسلمانان در غرب را به شدت تحت فشار قرار دادند [۴].
در اینجا بار دیگر به نظریه «ساموئل هانتینگتون» پژوهشگر و متخصص علوم سیاسی بازمیگردیم. بر اساس نظریه «برخورد تمدنها» که توسط پژوهشگر آمریکایی مذکور مطرح شد، وی پیشبینی کرد که یک جنگِ سرد جدید میان تمدّنها به وقوع خواهد پیوست و طی آن «اسلام» و «غرب» در مقابل یکدیگر قرار میگیرند. همانطور که پیشتر نیز ذکر شد، این پژوهشگر علوم سیاسی با الهام گرفتن از «برنارد لوئیس» مورّخ و اندیشمند تاریخ اسلام، به مقاله خود در خصوص «برخوردِ تمدّنها» ابعاد گستردهتری بخشید. واقعیت آن است که نگاشتههای «لوئیس» در خصوص مسأله مذکور به نقشه راهی برای ایالات متحده آمریکا تبدیل شد و مقامات این کشور در سیاستها و استراتژیهای خود از محتوای این نگاشتهها الهام گرفتند. علت این مسأله هم آن بود که رویکرد و گرایش ایالات متحده آمریکا با افکاری که «برنارد لوئیس» مطرح کرده بود، مطابقت داشت؛ به ویژه افکار او در خصوص «اسلام». در واقع، «لوئیس» خشونتگرایی را جزئیجداییناپذیر از اسلام و بخشی از تاریخ آن معرفی کرد؛ یعنی درست همان چیزی که آمریکا قائل به آن است.
از همین روی، در جوامع اروپایی و نیز در جامعه آمریکا شاهد آن بودیم که تلاشهایی صورت گرفت تا چهره اسلام و مسلمانان پس از هر رویداد و تحول سیاسی، مخدوش گردد. در دولت «جرج بوش» پس از وقوع حادثه ۱۱ سپتامبر سال ۲۰۰۱ بر تهدیدات آمریکا علیه اسلام و مسلمانان افزوده شد و گفتمانِ افراطی علیه جامعه مسلمانان در آمریکا و اروپا بیش از پیش تقویت گردید. نکته قابل تأمل در این زمینه آن است که سیاست تهدید و ارعاب علیه مسلمانان پس از سلسله حملات تروریستی در نقاط مختلف جهان شدّت و حدّت بیشتری پیدا کرد. این درحالی است که عاملان حملات تروریستی مذکور خود را تحت پوشش دین اسلام پنهان کردند. برجستهترین این حملات در شهرهای «مادرید» (۲۰۰۴)، «لندن» (۲۰۰۵)، «فورت هود» آمریکا (۲۰۰۹)، «پاریس» (۲۰۱۵)، «بروکسل» (۲۰۱۶)، «بارسلونا» (۲۰۱۷) و … به وقوع پیوست. در سایه چنین فضایی بود که شک و تردید افزایش پیدا کرد و به تبع آن احساسات «بیگانههراسی» و پدیده «اسلامهراسی» نیز بیش از پیش گسترش یافت. اینجا بود که برخی از جریانهای راستگرای افراطی حلقه مفقوده سیاسی خود را پیدا کردند؛ بدان معنا که مقامات غربی در جریان انتخاباتهای خود برای کسب دستاوردهای سیاسی، اسلام و مسلمانان را مورد هجمه قرار دادند. در این میان، نمیتوان به سادگی از کنار نقشی که رسانهها در کشورهای غربی برای سوق دادن افکار عمومی به سمت و سویِ مورد نظر خود ایفاء کردند، به سادگی عبور کرد. شخصیتهای سیاسی با بهرهبرداری از همین نقش رسانهها توانستند در انتخاباتهای مختلف موفقیتهایی را برای خود کسب کنند.
بدینترتیب، حکومتهای جدیدی که در عرصه سیاسی روی کار آمدند، قوانین جدیدی را وضع کردند که به طور واضح با حق و حقوق بدیهی مهاجران مغایرت داشتند. این اتفاق پس از آن رخ داد که رسانههای مختلف غربی به انعکاس وارونه حوادث و رویدادها مبادرت ورزیدند و تلاش کردند تا چهره اسلام را مخدوش ساخته و مسلمانان را افراطی جلوه دهند. رسانههای مذکور به گونهای واقعیتها را متناسب با افکار خود بازتاب دادند که اینگونه القاء شود که اسلام و مسلمانان آلوده به انواع و اقسام خشونتگرایی و تعصبگرایی فرقهای هستند. افزون بر این، این رسانهها روایتهای مختلف و متعددی را به افکار عمومی ارائه کردند که طبق آنها، مسلمانان عامل اصلی افزایش نرخ بیکاری، فقر و… در جوامع غربی هستند و ریشه بسیاری از مشکلات و معضلات اقتصادی و معیشتی به حضور آنها در کشورهای غربی بازمیگردد [۵]. درست به همین دلیل است که حکومتهای سیاسی در جوامع غربی برای تصمیمات و قوانین جدید خود علیه مسلمانان، مشروعیت قائل شدند؛ قوانینی که تا پیش از این، به دلیل ترس مقامات غربی از احتمال مخالفتهای افکار عمومی، وضعِ آنها بسیار سخت بود. ازجمله این قوانین میتوان به ایجاد ممنوعیت مهاجرت و بنای دیوارها برای جلوگیری از ورود مهاجران به غرب، وادار ساختن مسلمانان به ادغام در فرهنگ غرب و نادیده گرفتن فرهنگ اصیلِ اسلامی خود، وادار ساختن مسلمانان به فراموش کردن باورهای دینی و اسلامی خود در فضای عمومی جوامع غربی، اخراج مسلمانان از اروپا با هدف جلوگیری از افزایش شمار آنها در کشورهای اروپایی و… اشاره کرد.
در این زمینه میتوان از «بنیامین کوراس» نویسنده راستگرای افراطی یاد کرد که از جمله شخصیتهای پیشگام «پروپاگاندای رسانهای» به شمار میرود. این فرد تحقیقات و پژوهشهای فراوانی را علیه اسلام انجام داده است. او همچنین در رسانههای مختلف علیه اسلام و مسلمانان سخن گفته است؛ کمااینکه برنامههای تلویزیونی زیادی را با هدف تأثیرگذاری بر افکار عمومی و تحریک آنها علیه اسلام و مسلمانان، ترتیب داده است. او در جریان یکی از سخنرانیهای خود در پارلمان «چِک» این سؤال را مطرح کرد: «آیا باید از اسلام بترسیم یا نابود شدن تمدّن غربی»؟ این سیاستمدار جمهوری چِک در واقع تفکر و ایدئولوژیای را مطرح کرد که بر پایه و اساسِ آن، تضمین دموکراسی، صلح و امنیت در جوامع غربی به طور عام و در جمهوری چِک به طور خاص، در گروِ متوقف شدن کامل مهاجرت از کشورهای جهان اسلام به غرب است. او در این ارتباط میگوید: «مهاجرت مسلمانان از جوامع اسلامی به سمت جوامع غربی باید متوقف گردد، زیرا ما چیزی از مهاجران نمیدانیم و از افکارشان در خصوص دموکراسی و… بیاطلاع هستیم».
از سوی دیگر، این نویسنده راستگرای افراطی و سیاستمدار جمهوری چِک سخنانی را نیز در خصوص افزایش شمار مهاجران مسلمان در جوامع غربی مطرح کرده است. او در سخنان خود به مقامات کشورهای غربی درباره گسترش «موجِ اسلامگرایان» در جوامع غربی هشدار داده است. «بنیامین کوراس» حتی فراتر از انتقاد نیز گام برداشته و گفته است: «پدیدهای که در ابتدا مهاجرت به نظر میرسید، در حال تبدیل شدن به استعمار است». او همچنین میگوید که شاید پس از ۲۰ سال، شهروندان اروپایی در شهرها و کشورهای خود [در میانِ جامعه مسلمانان] به اقلیت تبدیل شوند. او برای اثبات ادعاهای خود به آمار و ارقام مربوط به زاد و ولد مسلمانان مهاجر در کشورهای غربی در مقایسه با دیگر مهاجران، استناد کرده است. افزون بر این، «کوراس» نتایج برخی تحقیقات و پژوهشها در این زمینه را مورد استناد قرار داده است.
واقعیت آن است که «کوراس» در سخنان خود برآوردها و پیشبینیهای غیرواقعی را در خصوص احتمال ظهور و بروز تغییرات در ترکیب جمعیتی قاره اروپا به ویژه در غرب، مطرح کرد. به نظر میرسد که وی در سخنانش به شدت تحت تأثیر نظریه «ساموئل هانتینگتون» مبنی بر «برخورد تمدّنها» قرار گرفته است. ازهمینروی، وی به عنوان یکی دیگر از شخصیتهایی مطرح شد که معتقد است اسلام جنگ تمامعیاری را علیه تمدّن و فرهنگ غربی راه انداخته است. او تأکید کرد که در مقابل جنگی که علیه فرهنگ و تمدّن غرب راه افتاده است، به جای ترس از اسلام، باید از فرهنگ غرب در برابر آن دفاع کرد و مانع از ترویج اسلامِ سیاسی شد.
به نظر میرسد که دیدگاهها و نقطهنظرات «بنیامین کوراس» و «تِروُر فیلیپس» که پیشتر ریاست کمیسیون «برابری و حقوق بشر» در حزب «کارگر» انگلیس را برعهده داشت، به شدت به یکدیگر نزدیک هستند. «فیلیپس» در جدیدترین پژوهش خود اعلام کرده است: «اسلام در جغرافیای غرب، از مرزهای خود عبور کرده است و این درحالی است که غرب نمیخواهد در دیگر فرهنگها ادغام شود». این دیدگاهها و نقطهنظرات، درحالی است که دین اسلام تنها یک پدیده تَکبُعدی محسوب نمیشود و شاخههای متنوع و متعددی دارد. اغلب پیروان این دین به دنبال تحقق اهداف و مطامع سیاسی نیستند و اساسا هیچ ارتباطی نیز با تفکر و اندیشه جهادی ندارند. با تمامی اینها، پژوهش «تِروُر فیلیپس» با ارائه توصیههایی به مقامات کشورهای غربی پایان یافت. او به سران غرب توصیه کرد که رشد اسلامگرایی افراطی در کشورهایشان را محدود سازند. در همین ارتباط، «تِروُر» تأکید کرد که بهترین راهکار برای این موضوع، آن است که سیاستهای مهاجرت به کشورهای غربی محدود گردند و از تکرار تجربه «اروپای غربی» پس از جنگ جهانی دوم، جلوگیری شود. مقصود او تجربه مهاجرت «کارگران میهمان» به اروپای غربی بود که از آن به عنوان یک پروژه شکستخورده و ناکام یاد کرده است.
افزون بر آنچه که گفته شد، دادگاه حقوق بشر اروپا بارها و در مناسبتهای مختلف «شریعت اسلامی» را با «دموکراسی غربی» در تعارض دانسته و اعلام کرده است که پیادهسازی «شریعت اسلامی» نقض حقوقِ بشر و نیز نقضِ قانونهای اساسیِ کشورهای اروپایی محسوب میشود. در نقطه مقابل، «ویلیام ریشتر» استاد رشته علوم اقتصاد دانشگاه «دورتمند» آلمان نسبت به رشد روزافزون دشمنی و خصومت با اسلام و مسلمانان در جوامع غربی هشدار میهد. او در این خصوص تأکید میکند: «نگرانی اصلی من آن است که ما کاری را که روزی با یهودیان انجام دادیم، امروز با مسلمانان انجام دهیم. به نظر میرسد که کشتار دستهجمعی آتی علیه مسلمانان خواهد بود».
به هر حال، واقعیت آن است که گفتمانِ افراطی علیه مسلمانان در جوامع غربی و حمایتهای مالی و رسانهای گسترده از این گفتمان موجب شد تا شخصیتهای افراطی در صحنه سیاسی کشورهای غربی یکی پس از دیگری ظهور و بروز پیدا کنند. ازجمله برجستهترین شخصیتهای مذکور میتوان به «دونالد ترامپ» در ایالات متحده آمریکا، «ویکتور اوربان» در مجارستان، «ژائیر بولسونارو» در برزیل، «ماتئو سالوینی» در ایتالیا، «مارین لوپن» در فرانسه، «پیم فورتاین» در هلند و «فیلیپ دیوینتر» در بلژیک، اشاره کرد.
بر اساس آنچه که گفته شد، چهره کنونی اسلام و مسلمانان در حافظه جمعی شهروندان جوامع غربی را درست مطابق با آنچه که «ادوارد سعید» اندیشمند و متفکر برجسته فلسطینی حدود ۴ دهه پیش مطرح کرده بود، میبینیم. تصویر کنونی مسلمانان در جوامع غربی حتی اگر با آنچه که «ادوارد سعید» مطرح کرده بود مطابقت کامل نداشته باشد، اختلاف زیادی هم با آن ندارد. او قریب به ۴ دهه پیش در خصوص چهره مسلمانان گفته بود: «سخن گفتن از مسلمانان و اعراب تنها در ۲ چارچوب صورت خواهد پذیرفت؛ یا به عنوان تأمینکنندگان و دارندگانِ نفت و یا به عنوان تروریستهای احتمالی».
در طول این پژوهش تلاش کردیم تا افکار مختلف در خصوص اسلام و مسلمانان را مورد بررسی کنیم. بدون تردید، حوادث و رویدادهای اخیر بر روابط کنونی و آینده میان اسلام و غرب تأثیرگذار خواهد بود. آنچه که اکنون ما شاهد آن هستیم، افزایش موج خصومت و دشمنی غرب با غیرِ خود ـ اعم از اسلام و غیر اسلام ـ است. طبیعتا این سیاست، همزیستی مسالمتآمیز را با مخاطره جدی مواجه میسازد. لذا این حق ماست که سؤال کنیم: آیا دولتمردان و سیاستمداران غربی قادر به مشاهده عواقب و پیامدهای فاجعهبار سیاستهای افراطی در جوامع خود هستند؟ آیا در چنین شرایطی، پیشبینی «ویلیام ریشتر» مبنی بر اینکه پس از یهودیان، مسلمانان با «کشتار دستهجمعی» مواجه خواهند شد، درست از آب درخواهد آمد؟ آیا مسلمانان «قربانیانِ احتمالی» سیاستهای افراطی غرب خواهند بود؟
منابع:
۱ـ پیِر کونسا، کتاب «دشمنتراشی»، ترجمه از «نبیل عجان»، بیروت، مرکز عربیِ تحقیقات و پژوهشهای سیاسی، سال ۲۰۱۵، صفحه ۱۶
۲ـ همان منبع [پیِر کونسا؛ کتاب دشمنتراشی]، صفحه ۲۹
۳ـ رضا هلال، «دین و سیاست در آمریکا؛ سکولاریسم یا متدیّن»؟، قاهره، کتابخانه «الشروق»، سال ۲۰۰۱ میلادی، صفحه ۲۴۸
۴ـ منار الشوربجی، «ثوابت و متغیرات در سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا»، نشریه سیاست بینالمللی، قاهره، شماره ۱۶۵، ژوئن ۲۰۰۵، صفحه ۲۰۶ تا ۲۱۴
۵ـ محمد الشرقاوی، «اسلام و مسلمانان در رسانههای آمریکایی، مقایسه تصویر همیشگی با تصویرسازیِ کنونی»، مرکز پژوهشهای الجزیره، سال ۲۰۱۶ میلادی
نویسنده: محمد غاشی – مرکز افکار للدراسات و الابحاث
مترجم: رامین حسین آبادیان