اسماعیلیه از گرو های مهم تشیع بودند که توانستند طی سالیان متمادی، با تشکیل دولت هایی مستحکم، به ترویج آراء خویش بپردازند و گسترهی عظیمی از جهان اسلام را، تحت پوشش افکار و نفوذ خود قرار دهند.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، المعز در ابتدای خلافتش، به استحکام موقعیت فرمانروایی خود در افریقیه و مغرب پرداخت و اقوام مختلف این سرزمین را تحت انقیاد خویش درآورد و تا نزدیکی مصر، قدرت خویش را افزایش داد. وی در سال سیصد و چهل و چهار هجری، کشتی هاى جنگى خود را به ساحل المریه از شهرهای اندلس فرستاد. نیروهای او در آن سرزمین تاراج و کشتار کرده و پس از کسب غنایم بازگشتند. الناصر عبدالرحمان بن محمد، فرمانروای اموی اندلس نیز، به تلافی این کار، بندر خزر را آتش زد و در سوسه و نواحى طبرقه قتل و تاراج نموده و بازگشت.
معز در سال سیصد و چهل و هفت هجری، فرماندهی خویش، جوهر الصقلى را با سپاهى به مغرب فرستاد تا تمامی ساکنان آن جا را تحت فرمان در آورد. جوهر سپس به فاس و سجلماسه رفت. وی فاس را در محاصره گرفت ولی شهر مقاومت نمود. جوهر به فتح شهرهای دیگر پرداخت و دوباره به فاس باز آمد و بالاخره توانست حصار این شهر را بگشاید. او عمال بنى امیه را از سراسر مغرب رانده و پیروزمندانه به قیروان بازگشت.
در این اوان بود که به معز خبر رسید که اوضاع مصر پس از مرگ کافور إخشیدى، پریشان شده است و مردم دچار قحط و سختی گردیده اند و خلافت بغداد هم به علت درگیریهای داخلی آل بویه، فرصت پرداختن به مصر را ندارد. معز در پی رسیدن به هدف دیرینهی فاطمیان، تصمیم خویش را محکم نموده و به سمت مصر حرکت نمود و جوهر را به مغرب فرستاد تا کتامه را بسیج نماید. پس جوهر در سال سیصد و پنجاه و پنج هجری، روانهی مصر گردید. این خبر به سپاهیان اخشیدى رسید و آنان پراکنده شدند. جوهر در اواسط شعبان سال سیصد و پنجاه و هشت هجری، وارد مصر شد و در مسجد جامع عتیق آن جا به نام المعز خطبه خواند و دعوت علویان را بر پاى داشت. وی پس از این فتح، رجال و اعیان دولت اخشیدى را با هدایا به نزد معز در مهدیه فرستاد. معز رجال سیاسی آنان را در مهدیه حبس نمود ولى با قضات و علما به نیکى رفتار کرده و ایشان را به مصر باز گردانید. جوهر بناى شهر قاهره را آغاز کرد و معز را بر انگیخت تا به سوى مصر حرکت کند.
چون مصر گشوده شد و دستگیرى بنى طغج آغاز گردید، حسن بن عبدالله بن طغج، با جماعتى از سردارانش به مکه گریخت. چون جوهر از این امر آگاه شد، جعفر بن فلاح الکتامى را با سپاهى در پى او فرستاد و چند بار میانشان نبرد در گرفت تا سرانجام، جعفر بن فلاح پیروز گردید. جعفر به رمله رفت و آن جا را به جنگ فتح نمود. سپس از آن جا راه دمشق را در پیش گرفت. دمشق پس از نبردهایی در سال سیصد و پنجاه و نه هجری، به تصرف فاطمیان درآمد و جعفر در آن جا به نام معز خطبه خواند.
در این احوال سپاهیان مغربى در دمشق، دست به غارت گشودند. مردم دمشق نیز به دفاع برخاستند و سلاح برگرفته و بر ایشان حمله کردند و جمعى از ایشان را کشتند و به حفر خندق ها و تحکیم حصار شهر پرداختند. جعفربن فلاح مردم را به آرامش دعوت کرد و جماعتى از شورشگران را دستگیر نمود و برخی را بکشت یا به زندان افکند. بدین ترتیب، جعفر، حاکم بلا منازع دمشق گردید. چون این سخن به قرمطیان رسید، به دمشق لشکر کشیدند و میان آن ها و جعفر بن فلاح نبرد در گرفت. قرامطه منهزم شدند و جمعى از ایشان کشته شدند؛ ولى بار دیگر در سال سیصد و شصت و یک هجری باز گشتند. این بار سپاه جعفر بن فلاح شکست خورد و خود او کشته شد. قرمطیان دمشق را در دست گرفتند و آهنگ تسخیر مصر نمودند. جوهر شرح این واقعه را به معز رسانید و خلیفهی فاطمی، عزم حرکت به سوی مصر را قطعی نمود. وی برای این که خیالش از بابت افریقیه راحت گردد، منازعان باقی ماندهی خویش را از بین برد. سپس بلکین بن زیرى را بخواند و به جاى خود در افریقیه و مغرب نهاد و او را یوسف نامید و ابو الفتوح کنیه داد. نیز عبدالله بن یخلف الکتامى را امارت طرابلس داد. وقتی معز از کارهایش فراغت یافت، سپاه، اهل بیت و عمالش گرد آمدند و هر چه در قصر او بود از اموال و کالا بیاوردند. وی در سال سیصد و شصت و دو هجری، وارد برقه شد و از برقه به اسکندریه رفت. در آن جا اعیان مصر به دیدنش آمدند و او اکرامشان کرد و در پنجم رمضان همین سال به قاهره داخل شد و بدین ترتیب قاهره تا پایان حکومت فاطمیان، مرکز خلافت ایشان باقی ماند.
قرامطه پس از تصرف دمشق، رمله را نیز گرفتند و لشکرشان را در شهر یافا بسیج کرده و به مصر روانه شدند. آنان در عین الشمس یا مطریه، فرود آمدند و جماعتى از اعراب و متعلقان بنى طغج نیز به آنان پیوستند. این لشکر عظیم، مغربیان را در قاهره محاصره کردند و نبرد سختی در گرفت. مغربیان از شهر بیرون آمده و قرمطیان را تا رمله واپس نشاندند و یافا را در محاصره گرفتند. معز نامهاى به رئیس قرمطیان نوشت و در آن از فضائل خود و اهل بیتش یاد کرد و گفت که قرمطیان پیش از این از داعیان او و پدران او بودهاند. سپس ایشان را اندرز داد و سخن به وعده وعید و در نهایت به تهدید کشانید. رئیس قرمطیان، پاسخى نکوهیده داد و گفت: نامهی بی ارزش تو، با همهی زیاده گویی هایش به ما رسید و ما اینک به جانب تو در حرکت آمدهایم. والسلام.
معز، عده ای از سپاهیان اعصم قرمطی را با پرداخت رشوه به سمت خویش مایل کرد تا آنان هنگام جنگ، قرمطیان را رها کنند. این کار، سبب هزیمت قرامطه گشت. یاران معز نزدیک به هزار و پانصد اسیر گرفتند و از پى لشکر اعصم، روان شدند. ظالم بن موهوب نیز از سوی معز، به سمت دمشق حرکت کرد. وی بر عامل قرمطی آن جا فائق آمد و بر اوضاع دمشق مسلط گردید. اما مغربیان در دمشق فتنه برپا کردند و شهر را آتش زده و عدهی بسیارى را هلاک کردند. این فتنه تا آخر ماه ربیع الآخر سال ۳۶۴هجری، به طول انجامید. در این زمان، الپتکین، وارد دمشق شد و بر مغربیان پیروز گشت و نام معز را از خطبه انداخته و به نام طائع خلیفهی عباسى خطبه خواند و دمشق را از آن خود نمود. آن گاه به معز نامه نوشت و از او خواست که اطاعت او را بپذیرد و امارت دمشق را به او بدهد ولى معز به او اعتمای نداشت. به همین علت، سپاهی فراهم دید تا راهی دمشق گردد ولی عجل به او مهلت نداد و او در در اواسط ربیع الاخر سال ۳۶۵ هجری، پس از بیست و سه سال خلافت، در لشکرگاه خود در بلبیس از دنیا رفت و پسرش نزار جانشین او گردید. ( ابن خلدون، ج۳، ۱۳۶۳: ۶۳-۷۱)
ابومنصور نزار ملقب به العزیز بالله
دورهی عزیز، دوران تحکیم حکومت فاطمیان در مصر محسوب میشود. عزیز تصمیم داشت با باز پس گیری شام، به خلافت عباسان در بغداد، دست یابد. به این منظور، جوهر سیسیلی را با سپاهی روانهی دمشق نمود. جوهر مدت زیادی، دمشق را در محاصره گرفت ولی چون قرامطه به حاکم دمشق پیوستند، به فرمانروای دمشق پیشنهاد صلح داد و وی نیز پذیرفت. سپس عزیز، خود وارد میدان کارزار شد و توانست بر قوای دمشق و قرامطه فایق آید و نفوذ فاطمیان را در شام گسترش دهد؛ اما در این میان، نیروی جدیدی برای کسب قدرت در شام ظهورکرد. سپاهیان روم شرقی، در هر فرصتی به مرزهای شام نزدیک شده و در صدد تصرف شهرهای این سرزمین برآمدند. عزیز که خود را در برابر حملات رومیان ناتوان میدید، به مذاکره با عضدالدوله دیلمی، که در آن زمان خلیفهی بلامنازع سرزمینهای خلافت شرقی بود، پرداخت و از وی خواست تا قدرت فاطمیان را به عنوان قدرت برتر بپذیرد و با سپاهیان فاطمی در عقب نشاندن رومیان، که تهدیدی برای کل جهان اسلام محسوب میشدند، تشریک مساعی نماید. عضدالدوله، برقراری روابط صمیمانه را به طور موقت و برای مدتی اندک، پذیرفت ولی با کاهش نفوذ رومیان در شام، این روابط دوستانه دوباره جای خود را به کشمکشهای سیاسی داد. العزیز در سال سیصد و هشتاد و شش هجری، پس از بیست و یک سال فرمانروایی در گذشت و پسرش ابوعلی به جای وی نشست. ( چلونگر، ۱۳۹۰: ۷۶-۸۰)
ابوعلی منصور ملقب به الحاکم بامرالله
الحاکم بامرالله در سال سیصد و پنجاه هجری، در قاهره متولد شد و او نخستین خلیفه از خلفای فاطمی است که که در مصر متولد گردید. هنگامی که حاکم بر تخت حکومت نشست، اظهار عدل و خداپرستى مینمود و بدون موکب، بر الاغی سوار شده و در کوچه و بازار سیر میکرد. رفتار حاکم، رفتار عجیب و پیچیده ای بود. وی مدعی بود که همانند حضرت موسى علیه السلام، با حضرت حق سبحانه مناجات کرده و سخن میگوید؛ به همین منظور در هر سحر به سمت کوهی میرفت. حاکم در امر به معروف و نهى از منکر، زیاده روی میکرد به حدی که برای جلوگیری از مصرف شراب، دستور داد تا باغهای انگور را تخریب کنند. او معتقد به خانه نشینی زنان بود و برای مانع شدن از خروج زنان از خانه هایشان، حکم داد تا کفاشان، کفش زنانه ندوزند. این امر سبب اعتراض زنانی که سرپرستی نداشتند، گردید و قرار شد فروشندگان، بدون دیدن زنان، اجناس مورد نیاز ایشان را به درب خانه هایشان ببرند. به فرمان حاکم، یهودیان و مسیحیان که تا آن زمان با تسامح در سرزمینهای فاطمی میزیستند، حق سوار شدن بر اسب را نداشتند و اگر بر استر یا الاغ سوار میشدند، نباید رکاب آهنین میگذاشتند. زنگوله ای همانند قلاده بر گردن یهود و نصاری تعبیه شده بود و خلخالی مخصوص بر پا میکردند تا در موقع استحمام، از مسلمانان، تشخیص داده شوند. به دستور حاکم، شب ها در مغازه ها باز بود و خرید و فروش در شب انجام میگرفت. او دستور داده بود تا تمام سگهای شهر را به جز سگهای شکاری، از بین ببرند. در واقع، حاکم تنها ادعای زهد و ورع داشت و در پنهان، از فسق و ستم فرو گذار نمیکرد. مردم که از ستم وی به ستوه آمده بودند، نامه ای مشحون از بدگویی از وی و اجدادش بر سر راه او قرار دادند. حاکم پس از مطالعهی نامه، عصبانی شد و دستور داد تا لشکریانش، مردم مصر را غارت کنند و شهر را به آتش بکشانند و بدین ترتیب نیمی از شهر ویران گردید.
در سال سیصد و نود و دو هجری، حاکم مسجد جامع زیبایی در قاهره تأسیس نمود و مدارس بسیاری بنا کرد. او علما و فقها را به تدریس در مدارس گذاشت و ابنیه ای را وقف هزینهی تحصیل و تدریس در این مدارس نمود. وی خود شخصا به میان مردم میرفت و به اعتراضات ایشان گوش میداد.
در زمان خلافت حاکم، شخصى که نسب خود را به هشام بن عبد الملک بن مروان میرسانید، شورش و قیام کرد و میان او و لشکریان حاکم، جنگ هایی به وقوع پیوست و سرانجام فرد قیام کننده شکست خورده و گریخت، ولی یکى از امرای عرب، او را دستگیر نمود و نزد حاکم فرستاد. حاکم دستور داد تا آن شخص را دست و پا بسته، بر شترى نشاندند و او را در مصر گرداندند و کتک زدند تا این که وقتی خواستند او را از شتر پایین بیاورند، وی مرده بود. ( خواندمیر، ج۲، ۱۳۸۰: ۴۵۴-۴۵۵)
می توان گفت که بسیاری از بدگویی هایی که در مورد حاکم صورت گرفته است، توسط بدخواهان و دشمنان او منتشر شده است. علت آن هم شاید سختگیریهای حاکم بر اهل سنت و دستور به سبّ خلفای ایشان و نیز تحت فشار قرار دادن یهود و نصاری، در حکومت خویش بوده است. شاید همین دشمنی سبب مبالغه در بیان ظلم و ستم الحاکم شده است.
منصور الحاکم در یکی از روزهای سال چهارصد و یازده هجری، که همانند همیشه برای مناجات در سحر به کوه میرفت، رفت و دیگر باز نگشت. پس از مدتی لباسهای وی را که بر اثر ضربات شمشیر یا چاقو، تکه تکه شده بود در کوه یافتند ولی جسد وی هرگز پیدا نشد. به اعتقاد ابن اثیر، یکی از علل قتل حاکم، ظلم و ستم وی در حق مردم مصر و پریشان کردن اوضاع زندگی ایشان بود. دلیل دیگر، ارتباط نزدیک خواهر حاکم، ست الملوک، با یکى از سرکردگان بزرگ الحاکم، به نام ابن دواس بود. حاکم چون از این ماجرا با خبر شد، خواهرش را به مرگ تهدید کرد. ست الملوک نیز پیشدستی کرده و به ابن دواس پیام داد که اگر برادرم به من و تو دست یابد، ما را زنده نمیگذارد. علاوه بر این، مردم از او متنفرند و اگر سر به شورش بردارند، تمالمی ما که جزء ارکان حکومت او هستیم، هلاک خواهیم شد. پس ابن دواس به دستور خواهر حاکم، مأمور قتل حاکم و غلامان همراه وی شد و توانست این دستور را به گونه ای عملی سازد که هیچ رد و نشانی از قاتل و مقتول، به دست نیاید. ( ر.ک ابن اثیر جزری،ج۲۲، ۱۳۷۱: ۳۳-۳۵) گفتنی است که ابن دواس مدت اندکی بعد، به دستور ست الملوک کشته شد و تمام شاهدان و کسانی که در جریان قتل حاکم بودند، به قتل رسیدند. الحاکم هنگام مرگ، سى و شش سال سال داشت در حالی که بیست و پنج سال آن را حکومت کرده بود. پس از ناپدید شدن الحاکم، ست الملوک به مدت چهل روز، ادارهی امور را در دست گرفت و پس از آن خلافت الظاهر ، پسر شانزده سالهی الحاکم را اعلام نمود.
ابو الحسن على بن منصور الحاکم ملقب به الظاهر اعزاز دین الله
ست الملوک تا سال چهارصد و شانزده هجری، به مدت پنج سال، به عنوان نایب الحکومه، ادارهی امور فاطمیان را در دست داشت. الظاهر، بر خلاف پدرش، علاقه ای به کشورداری نداشت و بیشتر وقت خود را به تفریح و خوشگذرانی میپرداخت. او محدودیتهای زمان پدرش در مورد مسکرات و موسیقی را برداشت و به مسیحیان و یهودیان، آزادی عمل داد. در دوران او، بسیاری از افرادی که از سر اجبار مسلمان گشته بودند، به دینهای خود بازگشتند. الظاهر برای رفع فتنه ها از مصر، ادعای الوهیت پدرش را بی معنا خواند و طرفداران این امر را از قلمرو خود، اخراج نمود.
جرجرایی وزیر الظاهر، با کمک جمعی از بزرگان، با اقتدار و زیرکی، ادارهی کشور را به خوبی برگزار مینمود بدون آن که خلیفهی فاطمی در جریان امور قرار داشته باشد. در سال چهارصد و پانزده هجری، سرزمین مصر، گرفتار قحطی سختی گشت و همین سبب ایجاد آشوب و شورش گردید. این اتفاقات، باعث توقف دعوت فاطمیون نگردید و به دستور الظاهر، کتابهای دعائم الاسلام قاضی نعمان و الفقه یعقوب بن کلس در مدارس فاطمی، تعلیم داده میشد و داعیان با استفاده از به هم ریختگی اوضاع در عراق، با حرارت به ادامهی دعوت فاطمی در سرزمینهای خلافت شرقی اسلامی مانند بصره و کوفه و موصل، میپرداختند.
در دورهی الظاهر، حاکمان سرزمین شام،بر ضد فاطمیان، متحد گشته و دست به شورش زدند. در رویارویی سپاهیان شام و لشکریان فاطمی، پیروزی نهایی با فاطمیان بود و نوشتکین، سردار فاطمی، بر قوای متحد شام، فائق آمده و دمشق را تصرف نمود.
فاطمیان برای تأمین غلات و گندم و نیز برای امنیت در مرزهای قلمرو خود، به یاری بیزانس احتیاج داشتند و همین سبب تلاش الظاهر برای برقراری روابط دوستانه با بیزانس گردید. بدین ترتیب در سال چهارصد و هجده هجری، توافق نامه ای بین خلیفهی فاطمی و دولت بیزانس منعقد گردید که در سال چهارصد و بیست و سه هجری نیز تجدید گشت. طبق مفاد عهدنامه، قرار شد که در مسجد جامع قسطنطنیه، به نام الظاهر، خطبه خوانده شود و در مقابل، مسیحیان قلمرو فاطمی، با حمایت دولت بیزانس به احیای کلیساهای تخریب شده بپردازند.
الظاهر پس پانزده سال خلافت، در سال پهارصد و بیست و هفت هجری و در سن سی و دو سالگی، بر اثر بیماری طاعون درگذشت. ( چلونگر،۱۳۹۰: ۹۵-۹۷) به گفتهی ابن اثیر، الظاهر، مردى نیک سیرت و با سیاست و نسبت به رعیت با انصاف بود. (ابن اثیر جزری، ج۲۲، ۱۳۷۱: ۱۵۶) پس از وی پسرش مستنصر به خلافت فاطمیان منصوب شد.
ابو تمیم معدّ بن الظاهر ملقب به المستنصر بالله
مستنصر در سال چهارصد و بیست هجری و در قاهره متولد شد. او پس از وفات پدرش، در هفت سالگی، متولی خلافت شد و همگان با او بیعت کردند. مشاور او در امر خلافت، امیر الجیوش بدر بن عبدالله ملقّب به افضل بود. مستنصر در سن یازده سالگى، با جلال و شوکت، بهسرکشی در سرزمین مصر پرداخت تا مردم از دیدن خلیفهی فاطمی، دل قوی گردند. وی در سال چهارصد و سی و چهار هجری، برای اولین بار، به مصلای شهر رفت و نماز عید را برپا نمود و خطبه ای غرّا ایراد کرد تا جایگاه خویش را تثبیت نماید. مستنصر در شانزده سالگی، صاحب فرزندی به نام نزار گردید و از آن پس، محکم تر به امر خلافت، رسیدگی نمود. در سال چهارصد و چهل و پنج هجری، وی به سفر حج رفت و در بحران آن روزگار، به سلامت بازگشت.
نخستین فتح مستنصر در حلب بود. لشکر فاطمی بر سپاه نصر بن صالح مرداس فائق آمده و بر حلب و نواحی مختلف آن مستولى شدند و خطبه و سکّه به نام المستنصر بالله ثبت گردید. لشکریان مستنصر، بر بلاد زابّ و زناته و تمامی سرزمین دیاربکر و دیار ربیعه، و بعدها یمن، دست یافتند و در تمام این قلمروها، خطبه و سکّه به نام المستنصر بالله مزیّن گشت. بدین ترتیب از شام تا حرّان، همه جا تحت سیطرهی خلیفهی فاطمی قرار گرفت.
در این هنگام، یکی از فرماندهان مستنصر، به نام معزّ بن بادیس، در اثر رنجش از فاطمیان، در افریقیه، به نام القائم بأمرالله خلیفهی بغداد، خطبه خواند و این سرزمین را جزء خلافت عباسیان، قلمداد نمود. القائم نیز، براى اوخلعت و منشور حکومتی فرستاد و او را تأیید نموده و اعلام کرد که وی هر کجا را تصرف نماید، از آنِ خود اوست ولی لشکر مستنصر، به افریقیه، یورش برده و خطبه را به نام فاطمیان، برگردانیدند.
در سال چهارصد چهل و چهار هجری، اهل حلب یاغى شدند. لشکریان مصر شهر را حصار کردند. در این میان باران شدیدی گرفت و سیلاب به راه افتاد؛ به حدی که کار لشکر فاطمی مختل گردیده و راهی شام شدند. پس از بهبود اوضاع آب و هوایی، لشکریان مستنصر به حلب بازگشته و دوباره شهر را در تسلط خویش درآوردند.
در سال چهارصد و چهل و شش هجری، آب نیل کم شده و در مصر قحطی عظیمی ایجاد گردید به طوری که گفته شده در هر روز صد نفر در اثر گرسنگی، جان میسپردند. در پی این قحطی، دعوای شدیدی نیز میان برخی قبایل مصری، رخ داد و کشتار عظیمی صورت گرفت. بد اقبالی مصر، به این جا ختم نگردیدو چندین سال بعد، زلزله ای شدید نیز به وقوع پیوست.
با وجود این احوال، خلافت فاطمی، به قوت خویش باقی بود. در سال چهارصد و شصت و چهار هجری، القادر بالله، خلیفهی عباسی در بغداد، بر ضد فاطمیان دست به کار شد و دستور داد تا منشوری بر علیه نسب علوی فاطمیان، تنظیم نمایند و کاذب بودن ایشان را برملا سازند. در این منشور، نسب فاطمیان به دیصانیان و مجوسیان میرسید و عده ای از فضلا و بزرگان عباسی، آن را تأیید نموده بودند. قرار بود که این منشور، به سرزمینهای مختلف اسلامی فرستاده شده و بر منابر خوانده شود ولی وزیر خلیفهی عباسی، که از قدرت مستنصر بر مصر و شام آگاه بود؛ این امر را به صلاح ندید و مانع این کار گشت.
در این میان، میان بساسیری، شحنهی بغداد و خلیفهی عباسی، اختلاف افتاد و بساسیری آشوب و شورش نمود. در پی این ماجرا، طغرل سلجوقى، به استدعاى خلیفه، به بغداد آمد. طغرل در فکر سرکوبی آشوب بساسیری بود که بساسیری به مصر رفته و اعلام نمود که قصد دارد در بغداد، خطبه به نام فاطمیان بخواند و خواهان حمایت ایشان شد. مستنصر نیز با سپاهی او را همراهی کرد. بساسیرى با لشکریانش بر موصل دست یافت. طغرل بک چون از این امر آگاه شد، عزم موصل کرد و دیاربکر مستولى را تسخیر نمود و بنی مروان را که حاکمان آن جا بودند؛ مطیع و منقاد ساخت. طغرل، دیاربکر را به برادرش ابراهیم ینال سپرد و عزم شام نمود. ابراهیم ینال خیانت کرده و به قصد گرفتن خزانهی برادرش به همدان رفت و طغرل به ناچار در پی او از شام بازگشت. در این بین بساسیرى مجددا بر موصل مستولى شد. برادر بساسیرى، فرصت را غنیمت شمرده و به بغداد آمد و در مسجد منصور بغداد، به نام المستنصر بالله خطبه ایراد کرد و «حىّ على خیر العمل» را در اذان ایشان، اضافه نمود. پس از این، با گرفتاریهای داخلی سلجوقیان، اوضاع بر وفق مراد فاطمیان گشته بود و بدین ترتیب تا مدّت یک سال؛ در بغداد، خطبهها به جای خلیفهی عباسی، به نام مستنصر فاطمی خوانده میشد و بغداد تحت سیطرهی بساسیری و یارانش قرار گرفته بود. خلیفه القائم بامر الله، که دیگر تاب این رسوایی را نداشت، شمشیر به دست گرفته و مردم را به جنگ علیه بساسیری، تشویق نمود و گروه بسیار اطراف او گرد آمدند ولی از لشکر بساسیری شکست خورده و منهزم گشتند. خلیفه از بساسیری، امان طلبید و بساسیری وی و تمام اولاد و حرمش را از دارالخلافه بیرون کرد و محبوس نمود و اموال او را به تاراج گرفت. از آن سو، در ایران، طغرل بک با ابراهیم ینال گرفتار نبردی سخت بودند. در نهایت، ابراهیم ینال شکست خورده و توسط برادرش به قتل رسید. پس از پایان ماجرای ینال، خلیفه القائم به نزد طغرل پیغام فرستاد که اسلام را دریاب! طغرل سلجوقی، با لشکریانش به بغداد آمد. بساسیرى که تاب مقاومت را در خود نمیدید، با خانواده اش، از بغداد گریخت. طغرل، خلیفهی عباسی را از حبس آزاد کرده و از دروازهی بغداد، با شمشیر، پیاده در رکاب او مىرفت تا او را به دار الخلافه وارد کرده و بر تخت نشانید و سپس به تعقیب بساسیری روان شد. لشکریان سلجوقی، راه ها را بر بساسیری بستند و سرانجام او در طی نبردی کشته شد و غائلهی شورش وی ختم گردید.
المستنصر بالله، در سال چهارصد و پنجاه و هفت هجری، شهر بجایه را به دست ناصر بن حماد بنا کرد و با خانواده اش به آن جا هجرت نمود.
پس از طغرل، آلب ارسلان سلجوقی نیز، حامی عباسیان بود. وی با پرداخت رشوه، امرای حرمین مکه و مدینه را راضی کرد که به جای مستنصر فاطمی، خطبه به نام القائم عباسی بخوانند. وی از راه دیار بکر، حلب را تسخیر نمود و در آن جا نیز خطبه را به نام القائم عباسی کرد و در بیت المقدس به دعوت عبّاسیان پرداخت. در سال چهارصد و شصت و هفت هجری، المستنصر بالله، برای صاحب مکّه، هدایا و عطایا فرستاد و از او خواست که همچنان خطبه به نام مستنصر باشد و امیر مکه نیز پذیرفت.
دمشق و یمن در زمان ملکشاه سلجوقی نیز، از تسلط فاطمیان بیرون آمد و در مکه نیز خطبه به نام خلیفهی عباسی گشت. البته چند سال بعد، لشکریان فاطمی، دوباره بر شام مستولی گشتند.
ناصرخسرو، به شوق دیدار مستنصر، از خراسان به مصر آمد و هفت سال در آن جا ساکن بود و هرسال به حج مىرفت و به مصر رجوع مىنمود و آخر از راه حج به بصره آمد و به خراسان بازگشت ودر بلخ مشغول دعوت برای فاطمیان مصر گردید. دشمنان، قصد جان او را کردند و او به کوه یمگان متوارى شد و تا بیست سال در آن جا مخفیانه حیات میگذرانید.
حسن صبّاح حمیرى یمنى نیز، از ایران، در کسوت تاجر، به نزد المستنصر بالله رفت و سپس از او، اجازهی دعوت در بلاد عجم را گرفت. او از مستنصر پرسید که پس از تو به چه کسی دعوت کنم؟ گفت: به فرزندم نزار که بزرگتر است. به این سبب اسماعیلیّه به رهبری حسن صباح، به امامت نزار قائل گشتند.
سرانجام المستنصر بالله، در سال چهارصد و هشتاد و هفت هجری، پس از شصت سال خلافت، در قاهره، درگذشت. قلمرو خلافت وی، از افریقیّه، و اندلس و قیروان و مصرو تهامه و نجد و یمن و نوبه و دیار ربیعه و دیاربکر تا بغداد و نواحى آن و اکثر جزایر عرب گسترده گردید همان گونه که وی، طولانی ترین مدت زمان خلافت را در میان تمام خلفای اسلامی، دارا بود. (همدانی، ۱۳۸۷: ۶۶-۷۶) باید توجه داشت که شکاف میان اسماعیلیان، پس از وفات مستنصر آغاز گردید و همین زمینه ساز سقوط ایشان گشت.
مستنصر در ایام حکومت خود، در قاهره، مدرسهاى ساخت و کتاب هاى بسیاری برای آن جا وقف نمود و چهار مدرّس مشهور، که هر یک مذهبى از مذاهب اربعهی اهل سنت راداشتند – مقصود، مذاهب شافعی، مالکی، حنفی و حنبلی است- تعیین فرمود تا به تدریس بپردازند. وی مقرر کرد که در هر درس، شصت و یک نفر از طلاب حضور داشته باشند و برای ایشان مقرری تعیین نمود و مایحتاج ایشان را مرتب گردانید. او هم چنین دار القرائه و دار الشفائى احداث نموده و روستاهای آباد و مستقلات فراوانی بر این بقاع وقف نمود. (خواند میر، ۱۳۷۲: ۱۰۷)
ابو القاسم احمد بن المستنصر ملقب به المستعلی بالله
وی در سال چهارصد و شصت هجری در قاهره متولد شد و در سال چهارصد و هشتاد وهفت هجری، پس از مرگ مستنصر، به رغم اعلان خلافت برادرش نزار توسط پدرشان، با همکاری درباریان، به مسند خلافت نشست و برادرش نزار، از ترس جان خویش با دو پسرش به اسکندریّه گریخت. در آن هنگام، والی اسکندریه، ناصرالدّین افتگین بود. وی و مردم اسکندریه با نزار بیعت نمودندو مستعلی را مخلوع اعلام کردند. مستعلى که از این اقدام برافروخته بود، لشکرى به جانب اسکندریه فرستاد. آنان افتگین را دستگیر کرده و کشتند و نزار را با دو پسرش به نزد مستعلی آوردند. مستعلی برادر خویش را درمیان دیواری محصور کرد تا وی جان باخت.
در این زمان، جنگهای صلیبی شدت گرفته بود و اروپاییان به بیت المقدس، دست اندازی میکردند. مردم قدس نامه ای به مستعلی نوشتند و خواستار کمک شدند. مستعلى، امیر جیوش افضل را با لشکرى بسیار به دفع اروپاییان فرستاد اما قوای فرنگیان نیز مرتب، تجدید میگشت. افضل، مصلحت را در این دید که صلح نمایند و پس از مصالحه، هر دو لشکر بازگشتند. مستعلى در صفر سال چهارصد و نود و پنج، در بیست و هشت سالگی در گذشت. مدت خلافت او حدود هفت سال و دو ماه بود و در این زمان تدبیر امور حکومت فاطمیان را ملک افضل به عهده داشت.
ابوعلی منصور ملقب به الآمر بأحکام الله
وی در سال چهارصد و نود هجری، متولد شد و امرا و وزرا و ارکان دولت، پس از فوت پدرش، با او بیعت نمودند. الآمر در این هنگام پنج ساله بود و حتی توانایی سوار شدن بر اسب را نداشت. پس از تعیین او به خلافت، ملک افضل، عهده دار امور مملکت گردید. در این دوران هم،فاطمیان درگیر جنگهای صلیبی بودند و امیر جیوش فاطمیان به رویارویی با ایشان مشغول بود. در سال پانصد و و پانزده هجری، افضل بن بدر الجمالى، صاحب الامر خلافت فاطمیان در مصر، توسط نزاریان کشته شد و مأمون بطائحی به جای او نشست. وزارت مأمون، چندان طولانی نشد و وی دو سال بعد، به علت بدگویی مخالفانش، به دستور الآمر، به قتل رسید.
ابوعلی منصور هم از گزند کین نزاریان مصون نماند و در چهارم ذى القعده پانصد و بیست و چهار، در سی و چهار سالگی، به دست جماعتی از باطنیه و نزاریان، به قتل رسید. مدت خلافت او بیست و نه سال بود. چون الآمر پسری نداشت، پسر عمویش حافظ ابوالمیمون عبد المجید بن محمّد به خلافت رسید. (برای اطلاعات بیشتر ر.ک همدانی، ۱۳۸۷: ۷۷-۸۵)
الحافظ بأمر الله
پس از فوت الآمر، انشقاق در میان فاطمیان افزایش یافت. عده ای معتقد به امامت طیب، کودک در شکم مادر و فرزند الآمر بودند و با عنوان طیبیان در یمن و هند سکنی داشتند، نزاریان که در شام و ایران و شمال هند بودند و حافظیان مستعلوی که در مصر و نقاطی از شام بودند. البته حافظیان پس از سقوط خلافت فاطمی منهدم گشته و دیگر نامی از ایشان باقی نماند.
زادگاه الحافظ ابوالمیمون عبدالمجید، شهر عسقلان بود؛ زیرا پدرش در روزگار سختى و تنگ دستى از مصر به آن شهر رفته و این پسر در آن جا تولد یافته بود. الحافظ وقتى امور خلافت را به دست گرفت وزارت خود را به ابوعلى احمد بن افضل بن بدر جمالى داد. ابوعلى در کار خود چنان قدرت یافت که بر حافظ مستولی گردید و دست خلیفه را از کارها کوتاه نمود و او را از دخالت در امور محروم نمود. حافظ در خزانهی قصر منزوى گردید و هیچ کس اجازهی ملاقات با او را نداشت مگر این که ابوعلی دستور دیدار میداد.
ابو على احمد امامى مذهب بود و به القائم منتظر دعوت میکرد. او به نام خود بر درهم سکه زد و نام اسماعیل بن جعفر بن محمد الصادق را از منابر حذف نمود. وی نام حافظ و «حى على خیر العمل» را نیز از اذان برداشت و خود را به صفاتى موصوف نمود و از خطیبان خواست که آن صفات و القاب را بر منبرها بخوانند. وی تصمیم داشت که الحافظ را به قصاص یکى از برادرانش که الآمر او را کشته بود، بکشد. پس او را خلع و زندانی کرد.
اسماعیلیان و ممالیک، از این رفتار به ستوه آمدند و کتامیان به رهبری یانس بر او شوریدند و ابوعلی را به قتل رساندند و حافظ را از زندان رها ساخته و بار دیگر با او به خلافت بیعت کردند. پس از این ماجرا، یانس به وزارت رسید و امیرالجیوش گشت. یانس مردى پر هیبت و دوراندیش بود. پس از مدتی، حافظ از استبداد وی بیمناک گردید و قبل از آن که او هم مانند ابوعلی بر امور تسلط یابد، وی را به قتل رسانید. سپس تصمیم گرفت که مسند وزارت را خالى گذارد تا از آسیبى که از این طبقه به دستگاه دولتى او وارد مىآید، آسوده شود. سپس زمام کارها به پسر خود سلیمان تفویض کرد ولى او دو ماه بعد از دنیا برفت. الحافظ پسر دیگر خود حسن را به وزارت گماشت اما حسن که در هوای خلافت بود، تصمیم گرفت که پدر را خلع کرده و جای او را بگیر؛ اما الحافظ با خبر گشته و توطئه گران را دستگیر نمود و پسرش را نیز در سال پانصد و بیست و نه، مسموم ساخت.
پس از مرگ حسن، درباریان از حافظ خواستند تا وزارات را به بهرام مسیحی که از سرداران سپاهش بود، بدهد. با وزارت بهرام، ارمنیان برتری یافته و مسلمانان تحقیر گشتند. در این هنگام، رضوان بن ولخشى که از بزرگان دولت بود، علیه بهرام به پا خاست و سپاه ارامنه را مغلوب نمود و بهرام را به اسارت به نزد حافظ فرستاد و بهرام در زندان جان باخت. رضوان با لقب الملک الافضل به وزارت رسید. پس از آن که رضوان نیز در صدد خودکامگی برآمد، حافظ در پی چاره شد و دستور داد تا وی را دستگیر نمایند. رضوان به سمت شام گریخت ولی حافظ اعلام کرد که اگر او به قاهره بیاید، در امان است. رضوان نیز فریفته شد و به مصر آمد و توسط حافظ زندانی گشت ولی در سال پانصد و چهل و سه هجری، از زندان گریخت و با سپاهی از مغربیان به محاصرهی قصر خلیفه در قاهره پرداخت. حافظ از سیاست تفرقه در سپاه رضوان بهره گرفت و توانست وی را شکست داده و به قتل برساند. پس از این اتفاقات، الحافظ دیگر سمت وزارات را به کسی تفویض ننمود و خود عهده دار امور مملکت گردید.
الحافظ در پانصد و چهل و چهار هجری، در سن هفتاد و هفت سالگی و پس از نوزده سال خلافت، در گذشت و خلافت فاطمی به پسرش ابو منصور رسید.
ابومنصور اسماعیل ملقب به الظافر بالله
هنگامی که الحافظ لدین الله پسر خود اسماعیل را به ولایت عهدى برگزید، به او سفارش کرد که ابن مصال را به وزارت خود برگزیند. ظافر نیز ابن مصال را وزیر خود گردانید و او تنها چهل روز در آن شغل باقی بود؛ چرا که على بن السلار از وزارت ابن مصال راضی نبود، پس با همدستی پسر خوانده اش،عباس بن ابوالفتوح، تصمیم به عزل او گرفت. این عباس در نزد الحافظ مکنت داشت و امارت ناحیهی غربى بدو تفویض گردیده بود. وقتی که ابن مصال از حرکت عباس خبر یافت، به الظافر بالله شکایت نمود. خلیفهی فاطمی، به شکایت او گوش فرا نداد و گفت در این هنگام کسى را ندارم که با ابن السلار مقابله نماید. ابن مصال خشمگین شد و به جانب صعید رفت. ابن السلار به قاهره آمد و الظافر او را به وزارت برگزید و به او لقب العادل داد. ابن السلار به سردارى پسرخواندهی خود، یعنی عباس، براى دستگیرى ابن مصال سپاهی فرستاد. گروهی از سیاهان قبیلهی لواته، از عباس گریخته و در مسجد جامع دولام، تحصن گزیده بودند. عباس مسجد را با آن جماعت در به آتش کشید و ابن مصال را کشته و سرش را به نزد ابن سلار آورد.
ابن السلار، زمام کارهاى دولت را به دست گرفت و در حفظ قوانین و سنت ها، به سخت گیری پرداخت. ظافر از جانب وزیر خود، نگران بود و از او رضایت نداشت؛ هر چند ابن السلار در مراتب نیک خواهى و اظهار بندگی در نزد خلیفه، مبالغه مىنمود. ابن السلار، گروهى از پیاده نظام را براى حراست خویش استخدام نموده بود. این امر سبب شد که غلامان خاص خلیفه بد گمان گشته و تصمیم به قتل وزیر بگیرند، اما وزیر پیش دستی نموده و غلامان خاص خلیفه را دستگیر و زندانی نمود و عده ای از ایشان را نیز به قتل رسانید. این عمل بر ظافر بسیار گران آمد. در این اوان، ابن السلار به سرگرم حراست از سرزمین عسقلان بود تا آن جا را از تعرض اروپاییان در امان بدارد و همواره آذوقه و سلاح به آن جا مىفرستاد. علی رغم تلاشهای وزیر، اروپاییان، عسقلان را تصرف کردند و این امر سبب بدبینی بیشتر ظافر به وزیر خود گردید.
در این میان، عباس بن ابوالفتوح، به خلیفه بسیار نزدیک شده و برای او هم چون دوستى مشفق بود و همواره او را تسکین مىداد. عباس پسرى به نام نصر داشت که الظافر، آن پسر را در زمرهی خواص خویش در آورده بود و به او عشق مىورزید. ابن سلار که از این نزدیکی احساس خطر مینمود، عباس و پسرش را منع مینمود و اجازهی ملاقات با خلیفه را به ایشان نمیداد و همین سبب ناراحتی عباس و نصر گردیده بود. پس از تصرف عسقلان توسط اروپاییان، ابن سلار برای دور نگاه داشتن عباس از دربار، وی را با سپاهی روانهی عسقلان نمود تا آن شهر را باز پس گیرد. عباس این کار را به تأخیر انداخت و به نزد خلیفه رفت و از او درخواست قتل ابن السلار را تصویب نمود. سپس عباس لشکر را به بلبیس برد و پسر خود، نصر را به قتل ابن السلارمأمور کرد. نصر با جماعتى به خانهی ابن السلار رفتند. وی در خواب بود. نصر به درون رفت و به او ضربتى زد ولى او را نکشت. آن گاه به نزد یارانش آمد. آنان نیز به درون خانه رفتند و وزیر را کشتند و سرش را نزد الظافر آوردند. عباس در سال پانصد و چهل و هشت هجری،از بلبیس باز گشت و الظافر او را به سمت وزارت گماشت. عباس زمام کارها را به دست گرفته و به مردم نیکى میکرد. ( ابن خلدون، ج۳، ۱۳۶۳: ۱۰۲-۱۰۶)
کارها بر همین منوال میگذشت تا این که الظافر بامر الله در محرم سال پانصد و چهل و نه هجری، کشته شد. سبب این قتل، عشق و علاقهی بیش از حد ظافر به نصر پسر عباس بود. ظافر به حدی او را دوست مىداشت که تحمل یک لحظه دوری او را نداشت. از آن جا که نصر پسری زیباروی و خوش کلام بود؛ مردم به گزافه گویی پرداخته و خلیفه و نصر را به ارتباطی نامشروع متهم کردند. در همین زمان، خلیفه روستایی بزرگ از نواحی مصر را به نصر بخشید. مردم نیز به طعنه به عباس میگفتند که این مهریهی پسر توست! عباس از این سخنان سخت برآشفت و به پسرش گفت که اگر میخواهی این سخنان برداشته شود، باید الظافر را به قتل برسانی! سپس وزیر، خلیفهی فاطمی را به خانه اش دعوت کرد و به جماعتی که پنهان شده بودند، دستور قتل را صادر نمود و خلیفه و تمامی همراهانش، کشته شدند و در همان خانه دفن گردیدند. مدت خلافت ظافر، پنج سال و شش ماه بود که در تمام این مدت، امور دولت توسط وزرا تدبیر میشد. (همدانی، ۱۳۸۱: ۷۰)