به هر اندازه ای که کنفوسیوس دینگرا بوده باز به هیچ روی به خطاناپذیری یا علم مطلق خویش در مورد سرشت غایی جهان قائل نبوده است.
ردنا (ادیان نیوز) – یکی از مهمترین ابهاماتی که درباره کنفوسیوس و آیینش وجود دارد این است که آیا وی انسانی دینگرا بوده است و نگاهی ماورایی به جهان و انسان و اعمال داشته یا خیر. با نگاهی به کتابهای منسوب به کنفوسیوس به ویژه مکالمات میتوان دریافت که نگرش کنفوسیوس نسبت به دین مسئله پیچیدهای است و نمیتوان بواسطه آنها به جوابی روشن و بی چون و چرا دست یافت. برخی میپندارند وی به هیچ وجه مبلغ دینی نبوده و مانند پیامبران ادیان ابراهیمی از جانب یک خالق متشخص برای هدایت مخلوقات به زمین فرستاده نشده است. حتی با توجه به سخنان وی در کتاب مکالمات میتوان نتیجه گرفت که در برخی موارد کنفوسیوس نسبت به دین و مسائل مربوط به آن روی خوشی نشان نمیدهد و با اکراه سخن میگوید. اگرچه در مورد راهی که انسان باید آن را بپیمایند سخنان زیادی منسوب به وی است اما به گفته یکی از شاگردانش، وی درباره “دائوی آسمان” سخن به میان نمیآورده است. (مکالمات ۵.۱۲) شاگرد دیگری پرسید انسان چگونه باید به ارواح خدمت نماید؟ کنفوسیوس گفت:”تو هنوز قادر نیستی به انسانها خدمت کنی چگونه میتوانی به ارواح خدمت نمایی؟”( مکالمات ۱۱.۱۱) شاگرد در خصوص مرگ پرسید استاد پاسخ داد :”تو هنوز زندگی را نمیفهمی چگونه میتوانی مرگ را درک کنی؟” با توجه با این جملات و جملات دیگر مکالمات حتی این ادعا مطرح شده است که کنفوسیوس راهی ریاکارانه را در این زمینه در پیش گرفته است. برخی گمان کردهاند که وی در واقع شکگرا یا حتی ملحد بوده است اما به دلیل ترس یا به دلایل دیگر از در میان گذاشتن حقیقت با شاگردانش پرهیز میکرده است. عباراتی در مکالمات وجود دارد که این دیدگاه را به چالش میکشاند. (Creel,1953,43)
کنفوسیوس در جملات زیادی از آسمان خدای اصلی چینی ها سخن میگوید. در حقیقت گویا کنفوسیوس چنین میپنداشته که آسمان ماموریتی به او تفویض کرده که دردهای مردم چین را درمان کند و خود نیز امید آن داشته که آسمان او را در این کار همراهی نماید. (مکالمات ۹.۵) در جایی کنفوسیوس در ناامیدی فریاد بر میآورد که هیچ کس نیست که حرف او را درک کند و در ادامه میافزاید:” اما آسمان حرف مرا درک میکند.” (مکالمات ۱۴.۳۷)
کنفوسیوس از واژه “آسمان” چه استنباطی داشته؟ البته مقصودش وجودی انسانگونه نبوده است. در زمان کنفوسیوس به ندرت در مورد آسمان چنین تصوری داشتند و دلیل قطعی در دست است که کنفوسیوس هم چنین تصوری از آسمان نداشته است اگر به نوع اشارات کنفوسیوس به آسمان نگاه کنیم میتوان دریافت که در نظام فکری کنفوسیوس این واژه یک قدرت مبهم اخلاقی در جهان است. بیشترین تاکید کنفوسیوس بر تلاش فردی است اما به نظر میرسد امیدوار بوده که آسمان هم به کسانی که به خویشتن یاری میرسانند یاری رساند. اما حتی به این هم نمیتوانست امید بندد زیرا در جایی با حزن و تاسف گفته که انسانهای شریر غالباً موفق میشوند و تلاشهای انسانهای خوب گاه سودی در پی ندارد. با وجود این مفهوم آسمان به او این احساس را میداد یک جایی به یک نحوی قدرتی هست که در کنار آدم تنهایی که برای حق و راستی میکوشد ایستاده است. (Rodney L. Taylor, 1990, 53-64)
دین آن روزگار در مورد زندگی پس از مرگ سخنی به میان نیاورده است و در نهی از بدی و امر به نیکی هم کمتر اشاره کرده است. کنفوسیوس در این مورد موضعی اتخاذ نکرده است و در بسیاری از جنبه ها به تندی از دین سنتی ناامید شده و آن را کنار گذاشته است. اما چنانچه عادت اوست و به این ترک سنتهای خود توجه نمیدهد، به طوری که این ترک سنتها گاه نادیده گرفته میشوند. عموماً قربانی معاملهای پایاپای قلمداد میشد که در طی آن چیزهای بسیار زیادی به امید دریافت رحمت و برکت فراوان برای نیاکان و سایر ارواح قربانی میشد. کنفوسیوس این شیوه نگرش را محکوم میکرد. او معتقد بود که قربانیهای سنتی باید انجام شوند اما به همان حال و هوایی که انسان نسبت به دوستانش ادب و احترام دارد یعنی نه بدان علت که شخص در انتظار دریافت صلهای از ارواح است بلکه بدین دلیل که خودِ عمل، کار صحیحی است. به درستی نمیتوان دریافت که آیا کنفوسیس معتقد بود که ارواح رحمت و برکت عطا میکنند یا خیر. (Fingarette,1998,71-76)
مقام فرمانروا کاملا متضمن معانی دینی است. شاه پسر آسمان خوانده میشد و اعتقاد بر این بود که اربابان فئودال به یاری و مساعدت نیاکان اصیل و قدرتمندشان حکومت میکنند نیاکانی که در آسمانها زندگی میکردند و از آنجا بر تقدیر بازماندگان خود نظارت داشتند. این عقیده از حق انحصاری اشراف پشتیبانی میکرد، زیرا هیچ فرد عامی -هر قدر هم که با لیاقت و باکفایت بود- نمیتوانست به تاج و تختی دست یابد که اینگونه از حمایت آسمانی برخوردار باشد. کنفوسیوس به این دیدگاه سنتی حمله نکرده و درباره آن سکوت میکند. در عوض حق فرمانروایی را یکسره به شخصیت و توانایی و تحصیلات یک حاکم- بدون توجه به تبارش- موکول نمود و تاکید کرد که یکی از شاگردانش که وارث خاندان فرمانرا نبود شایسته تاج و تخت پادشاهی است. (مکالمات ۶.۱۱)
اگر چه کنفوسیوس به برخی از عقاید دینی باور داشت اما به نظر نمیرسد که آنها را پایه و اساس اندیشه اش قرار داده باشد. او درباره دستیابی به حقیقت غایی هیچ ادعایی نداشت و با روش مشاهده و تحلیل، آرام آرام به سوی حقیقت پیش میرفت. به اعتقاد وی انسان باید “بسیار بشنود آنچه را مشکوک است به کناری نهد و درباره باقی چیزها به احتیاط لازم سخن گوید. بسیار ببیند اما آنچه را معنای روشنی ندارد به کناری نهد و با توجه به باقی چیزها با احتیاط رفتار نماید.” (مکالمات ۲.۱۸) او در مورد نائل شدن به حقیقت از طریق گونهای درخشش ناگهانی شهود عرفانی سخنی نگفته است. برعکس با صراحت عنوان کرده که مراقبه صرف به خرد منتهی نمیشود. (مکالمات ۱۵.۳۰) همچنین گفته است :”بسیار شنیدن آنچه نیکوست برگزیدن و از آن پیروی نمودن و بسیار دیدن و به خاطر سپردن. اینها گامهایی هستند که به واسطه آنها میتوان به شناخت دست یافت.” (مکالمات ۷.۲۷)
بدین ترتیب میتوان نتیجه گرفت که به هر اندازه ای که کنفوسیوس دینگرا بوده باز به هیچ روی به خطاناپذیری یا علم مطلق خویش در مورد سرشت غایی جهان قائل نبوده است. وی میکوشید ساختاری از مفاهیم را بنیان نهد که دوام آورد و آنقدر مستحکم باشد که بتوان بنای آزادی و سعادت بشر را بر آن استوار ساخت. برای این کار کنفوسیوس میبایست بنای مذکور را با مصالحی بسازد که سالم و بیعیب هستند. و او خود به این سلامت مصالح امیدوار بود بلکه تقریباً میدانست که سالم و بیعیب هستند. از این رو نه عقاید الهیاتی را مبنای کار خود کرد و نه امیدهای دینی را بلکه اساس را بر سرشت انسان جامعه نهاد آنگونه که خود مشاهده میکرد. (Rodney L. Taylor, 1990,53-64)
شاید بتوان گفت کنفوسیوس بیش از هر متفکر مشهور دیگری اصول اخلاقی را از متافیزیک جدا کرده است. [L2] ماکس وبر بیان میدارد:”آیین کنفوسیوس به معنای نبود هرگونه متافیزیک و تقریباً هرگونه باقیمانده پناهگاههای دینی آنچنان عقل باور است که در دورترین سرحد آن چیزی ایستاده که احتمالاً بتوان آن را گونهای اخلاق “دینی” نامید. در عین حال آیین کنفوسیوسی به لحاظ فقدان و رد تمام معیارهای غیر سودباور عقلگراتر و هوشیارتر از هر نظام اخلاقی دیگری است و احتمالاً تنها استثنا در این مورد دستگاه اخلاقی بنتام است.” Greth and Mills, 1958, 293
کنفوسیوس اصول اخلاقی خویش را بر مبنای سرشت بشر و جامعه استوار کرد. اما سرشت بشر و جامعه چیست؟ بدیهی [L3] است که این پرسش مهم است و اگر کنفوسیوس کوشیده بود به شکلی شتابزده یا جزماندیشانه به آن پاسخ دهد رویکرد تجربی وی چیزی بیش از دعوی و تظاهر از آب در نمیآمد که البته او چنین نکرد. برعکس منسیوس، نمیگفت که سرشت انسان “خوب” است از سوی دیگر مانند شونزی باور نداشت که ذات بشر “بد” است. نتیجهگیریهای این دو متفکر اخیر در عین حال که با یکدیگر مخالفتند در این نکته اشتراک دارند که هر دو اصلی کلی تعمیم یافتهاند و پیامدهایی به بار میآورند که بناکنندگان آنها هم احتمالاً به آنها قائل نبودهاند. Greth and Mills, 1958, 293-294
کنفوسیوس به واقعیت عینی و ملموس نزدیکتر بود. شاید مهمترین دیدگاه او درباره انسانها این بود که انسانها اساساً با هم برابرند. احتمالاً این که او خود در بحران و محرومیت به دنیا آمده بود – وضعی که میخواست از آن فرا رود- در این نتیجهگیری بیتاثیر است. وی همچنین دریافته که انسانهایی که مدعی به ارث بردن درجهای رفیع و شخصیتی اصیلند غالباً همانند چارپایان یا احمقها رفتار میکنند حال آنکه دیگرانی که فاقد این امتیازات هستند، اغلب به شیوهای رفتار میکنند که بیشتر سزاور احترام و تحسین است. همچنین دریافته است که تمامی انسانها هر قدر هم که تعریفشان از سعادت متفاوت باشد خواهان سعادتند. از آنجا که در پیشینه کنفوسیوس هیچ گونه عقیده فلسفی یا دینی وجود نداشت که بر سعادت یا آرزوی نیل به سعادت مُهر بدی زده باشد، وی باور داشت تا آنجا که ممکن است انسانها باید آنچه میخواهند داشته باشند اما دائما میدید مردم ابدا سعادنمند نیستند انبوه خلایق در فقر و تنگدستی به سر میبردند، گاه از گرسنگی جان میباختند، در جنگ یا بر دست اشراف تلف میشدند. حتی اشراف هم از زندگی خود لذتی نمیبردند. پس اینجا یک هدف مشخص وجود داشت و آن سعادت انسانها بود. از همین جاست که کنفوسیوس حکومت خوب را حکومتی تعریف می کند که مردمان خویش را سعادتمند گرداند. (مکالمات ۱۳.۱۶)