امروزه منتقدان دین بیش از پیش به ترفندِ انگِ وهم زدن به دین متوسّل میشوند. از نظر من، این صرفاً یک توهین ساده نیست، بلکه میتواند حاکی از یک آسیب روانشناختی در وجود فرد باشد. امکان دارد که دینی وهمی نیز وجود داشته باشد، اما اگر پنداشتمان این باشد که دین از اساس امری وهمی است، این مترادف با بدفهمیِ «دین» و «وهم» است.
ردنا (ادیان نیوز) – من تمام عمر حرفهای خودم را در کنار روانشناسان گذراندهام و کاملاً میدانم که مطلوبِ روانشناسان بالینی نیست که اصطلاحات تشخیصیِ این حوزه بدون تعریف دقیق مورد استفاده قرار بگیرند. لذا بهتر است سخن را با جدیدترین تعریفِ «کتابچۀ راهنمای تشخیصی و آماری ایپیای» (APA Diagnostic and Statistical Manual) از «وهم» آغاز کنیم:
«وهم باوری غلط بر مبنای دریافت ناصحیح از واقعیت خارجی است که فرد علیرغم باورِ مغایر اکثریت مردم، و علیرغم وجود شواهد و مدارک مسلّم و آشکاری که ناقض آن باور هستند، قاطعانه به آن پایبند است. دیگر اعضای فرهنگ یا خردهفرهنگی که شخص به آن تعلّق دارد، به طور معمول چنان باوری را نمیپذیرند.»
توهّمِ مورد ایذا و اذیت واقع بودن و خودبزرگپنداری دو گونۀ رایج از مواردی هستند که نیاز به مراقبت روانپزشکی دارند. لذا اگر من علیرغم شواهد مخالفِ بسیار، معتقد باشم که پادشاه انگلستان هستم، احتمال آن وجود دارد که دچار یک مشکل روانی باشم. چنین باوری مستلزم پاسخ دادن به این پرسش است که “چرا جهان به گونهای است که گویا نظام یافته تا همواره ادّعای سلطنتِ من نقض شود؟” این طرز تفکّر عوارض و خساراتی نیز دربردارد. چنین توهّماتی یک جنبۀ قابلتوجّه دیگر نیز دارند و آن این که باعث میشوند فرد نتواند در محیط پیرامون خود به نحو مؤثّری عمل کند. افراد توهّمزده و اطرافیان آنها غالباً ناراحت و پریشانخاطر هستند.
همانند هر اختلال روانشناختی دیگری، در اینجا نیز آسیب کنشی بسیار حائز اهمیت است. باورهای انسانهای نرمال بر مبنای شواهد نسبی یا ابهامآمیز استوار شدهاند؛ تلوّنها و خیالپرستیهای زندگی بشر این امر را اجتنابناپذیر میسازد. لذا معیار تعیین این که آیا باورهای مذهبی وهمی هستند یا خیر، همان معیاری است که برای هر باور دیگری نیز مورد نیاز است: آیا این باور چنان با شواهد بدیهی و مجابکننده در تناقض است که پایبندی به آن، عملاً مسبّب به خطر افتادن اعتبار فرد و پدید آمدن دردها و رنجهایی برای وی و اطرافیانش میشود؟ پاسخ این سؤال بنا به دلایل زیر منفی است:
نخست این که ادیان عمدتاً مملو از باورهایی هستند که با ارائۀ شواهد و مدارک نمیتوان آنها را مورد ارزیابی قرار داد؛ به بیان دیگر مفاهیم دینی معمولاً نه قابلتأیید هستند نه قابلانکار. برای مثال، اکثر ادیان جهان دارای تشریفات و مناسکی قدیمی هستند که در راستای تزکیۀ روح یا بخشش گناهان پدید آمدهاند.
علاوه بر این، تشریفات جدیدتری نیز برای محافظت انسان در برابر گلولهها یا سلاحهای کشندۀ دیگر طرحریزی شدهاند. اساساً تشریفات نوظهور به آسانی به کمک شواهد نقض میشوند. آنچه در طول زمان از پیکرۀ ادیان جدا میشود و به فراموشی سپرده میشود، آن دسته از فعالیتها یا مفاهیمی هستند که بیش از حد باورناپذیرند. اندیشههایی که باقی میمانند نیز در برابر تحلیل تجربی سرسختی نشان میدهند. بسیار دشوار است که بتوانیم این مسئله را اثبات یا رد کنیم که آیا یک خدای خیراندیش وجود دارد یا عالم دارای هدف و مقصود است، یا این که انسان علاوه بر طبیعت مادی، دارای طبیعت روحانی نیز هست. هر گونه شواهدی که انسان دربارۀ این مسائل بیاورد، در بهترین حالت ابهامآمیز و در معرض تفاسیر گوناگون است.
دوم این که، یکی از یافتههای مهمّی که در حدود بیست سال اخیر از علم معرفت دین به دست آمده، آن است که تفکّر مذهبی کاملاً بر مبنای شیوههای طبیعیِ ادراک و معرفت ما شکل میگیرد. معمولاً ما به واسطۀ طرح تکاملی، در چهارچوب الگوهای خودخواسته و هدفمند به جهان مینگریم.
تفکّر دینی اساساً این شیوۀ فکری را به نتیجۀ منطقی آن میرساند: ما مایلیم این طور فکر کنیم که جهان با هدف و مقصود خلق شده و مکانی هدفمند است، زیرا واقعیت امر نیز همین است. از آنجا که تفکّر مذهبی به نظر ما طبیعی میآید، در واقع این ذهنیت شکّاک است که پایبندی همیشگی به آن مستلزم تلاش بیشتری (در مقایسه با پایبندی به تفکّر مذهبی) است. این منجر به یک فرضیۀ جالب میشود: با توجّه به این که برای حفظ باورهای شکّاکانه، نیاز به تلاش ذهنی بیشتری وجود دارد، این تفکّر ملحدانه است که بیشتر از تفکّر مذهبی در معرض آسیب است.
در آخر این که چون دین یک امر جامعه-محور است، عمدتاً مخالف فردیتگرایی و فاصله گرفتن از امور اجتماعی است. با این که حضور در اجتماع مخاطرات خود را دارد (از جمله انطباق و متابعت تدریجی، قبیلهگرایی، تعصّب و غیره)، اما همبستگی اجتماعی را در بین اعضای خود ترویج میدهد و این معمولاً برای عملکرد روانی انسان نافع است. ادیانی که امروز نزد ما هستند، به همین شکلی که مشاهده میکنیم از آسمان نیامدهاند، بلکه بر مبنای یک معیار اولیه، به مرور زمان تکامل پیدا کرده و گروههای معتمد و معاضدی را به وجود آوردهاند که دارای انگیزۀ اقدام جمعی هستند. ممکن است انگیزهها و عملکردهای آنها از چشمانداز خارجی خوب یا بد به نظر برسد، اما رویهمرفته بخشی از یک گروه منسجم اجتماعی بودن، به لحاظ روانیشناختی برای اعضای آن سودمند است.
لذا بین کسی که چوباکای ووکی (Chewbacca the wookiee) (شخصیتی خیالی در فیلم «جنگ ستارگان») را در زیرزمین خانهاش پرستش میکند و کسی که به کلیسا میرود، تفاوتهای مهمّی وجود دارد. از آنجا که اکثر ما معتقدیم چوباکا یک شخصیت تخیّلی است و خدا نیست، کسی که او را پرستش میکند اکثراً در فعالیتهای عبادی خود تنها است. او باید از جامعه فاصله بگیرد، و در عین حال تلاشهای ذهنی بسیاری انجام دهد تا بتواند در برابر جهانی که ووکی را تنها به عنوان شخصیتی در فیلم «جنگ ستارگان» قلمداد میکنند، مقاومت کند و همچنان به پرستش ووکی ادامه دهد. این موضوع گذشته از وهمی بودن، آزاردهنده نیز هست. بالعکس، دین انسان را به مشارکت و حضور در اجتماع فرا میخواند و این معمولاً سازگاری وی را با محیط تسهیل میکند.
لذا دین دارای ویژگیهایی است که عملاً با وهم مغایرت دارد:
- مفاهیم و فعالیتهای عمومیِ آن تناقض آشکاری با شواهد ندارد،
- برای اعتقاد به اکثر مفاهیم دینی، نیاز به تقلّای ذهنی بسیار کمی وجود دارد،
- دین حضور و مشارکت در اجتماع را ترویج میکند و این به کارکرد سالمِ روانیِ افراد کمک میکند.
در حقیقت، اکثر مطالعات تجربی مؤیّد این امر هستند که افراد مذهبی معمولاً شادتر، سلامتتر و همچنین به لحاظ مالی، اجتماعی و بینافردی موفّقتر از همنوعان غیرمذهبی خود هستند، و این کاملاً با نظریۀ وهم بودنِ دین ناسازگار است.
اما این سخنان بدان معنا نیست که هیچ دینی وهمی و کاذب نیست. احتمالاً دیوید کورِش (David Koresh) و جیم جونز (Jim Jones) نمونههای خوبی از رهبران دینیای هستند که باورهای توهّمآمیز آنها مبنی بر خودبزرگپنداریشان، برای آنها و پیروانشان فاجعهآمیز بود. به همین ترتیب، والدینی که اعتقاد آنها به شفا یافتن از راه دین و مخالفتشان با مراقبتهای استاندارد پزشکی، چشم آنها را بر روی آسیبهایی که به فرزندانشان میزنند بسته است، احتمالاً به لحاظ روانی دچار مشکل هستند. وهم دینی وجود دارد، اما شناخت آن مستلزم آن است که رویکرد سادهانگارانه و کلّینگرانه را کنار بگذاریم. این فروید بود که (معتقد بود دین وهم است!) و گفت روان سالم باید قادر به انجام دو کار باشد: دوست داشتن و کار کردن. این معیار برای مواقعی که در موضع بیجای قضاوت دربارۀ باورهای دیگران قرار گرفتهایم، راهنمای خوبی است.