در تفکر بـودایی ، عـلت اصلی دل بستگی های انسـان کــه ســبب زایـش و تولـد دوبـاره انسـان می شود، دوازده زنجیره علی و معلولی است.
ردنا (ادیان نیوز) – در مـکتب بودا، معرفت عنصری اسـاسی در سـلوک انسان است و طریق جنانـه یـا معرفـت در کنار طریق عمل تأثیرگـذار اسـت. جنانـه کـه از واژه سنسـکریت جـنـه مـشـتق شـده اسـت، معمولا به معرفت تـرجمه مـی شود. اگـرچه تـرجمۀ جـنانه به معرفت در برخی از مـتون بـه ظـاهر اشکالی ندارد، در متون فلسفی که با معرفت شناختی یا پرامه – شاستره سروکار دارند، غـالبـا نـادرست و گمراه کننده است. درواقع ، می تـوان گـفت کــه جـنانـه غـالبـا در متـون سنسـکریت بـه مـعنای معرفت است، اما آنجایی کـه جنانـه بـا پرامـا (رخـداد معرفتـی ) تنـاقض مـی یابـد، به معنای شـناخت یا آگـاهی اسـت ؛ زیـرا شـناخت رخـدادی اسـت کـه در بـاب مسـئله ای رخ می دهـد و وقـتی کـه چـنین رخـداد معرفتی حقیقت داشته باشد، در آن صورت معرفـت اسـت .
از این رو، باید متذکر شد که تنها برخی از شناخت ها معرفتند؛ درحـالی کـه برخـی دیگـر از آن هـا متضـمن شـک ، ادراک نادرسـت ، خطـا، قـضـاوت نادرسـت و امـوری از ایـن قبیلنـد.
معرفت به منزلۀ یکی از راه های رسیدن به نجـات و رسـتگاری در سـنت دینـی هنـدویی، برای نخستین بار در وداهـا مطـرح می شـود؛ زیـرا وداهـا مشـتمل بـر معرفتنـد و حکیمـان و فرزانگان حقیقی کـسانی هـسـتند کـه احکـام و حقـایق ودایـی را درک کننـد.
پس از وداها، سرچشمۀ معرفت را مـی تـوان در اوپانیشـادها بررسـی و شناسـایی کرد؛ زیرا در اوپانیشادها -که سرچشمۀ متعالی ترین معرفتنـد- تنهـا عمـل بـه احکـام ودایـی ملاک دستیابی به نجات نـیست.
در کـنار اوپانیشادها که مهـم تـرین متون عرفانی و معرفتی در تفکر هندو محسوب می شوند، در آیین بـودا معرفـت و شـناخت، ارزش و اهمیت بسیاری دارد؛ زیرا کسانی که به دنبال معرفت هـستند، بـاید سـه طریـق سـیر و سلوک را بـشناسند و دنـبال کنند؛
اول انضباط در منش و کردار است که تعالیم نیک رفتـاری را به کار ببرد و حواس و اعضای خود را در اختیار داشته باشند.
دوم تمرکز درسـت اندیشـه و ذهن و دورساختن امـیال پلید و آزمـندی از خود است.
سوم خـرد و تـوانایی درست فهمیـدن و پذیرفتن چهار حقیقت شریف است.
آموزه های معرفتی بودا را می توان به دو بخش هستی شناسانه و انسان شناسانه تقسیم کرد.
در آموزه های هستی شناختی بودایی، همۀ پدیده های جـهان و هـمۀ مظاهر هستی سـه ویژگـی اساسـی دارنـد؛ نخسـتین ویژگـی هسـتی ، ناپایـداری و دگرگـونی جهـان یـا آنیکـا اسـت .
بدین معنا که در جهان هستی نه چیزی ثابت است و نه خود جهان هستی، پاینده اسـت؛ هـمـۀ پدیده هـا درحال تـغییر و تحول هستند و در جهان مظـاهر، هـیچ پدیـده ای اسـتقرار و سـکون ندارد.
دومین مسئله در هستی شناسی بودایی، رنج آلودگی جهان یا دوکــا اسـت. بـدین معنـا که این جهان هستی، سراپا درد و رنج است. البته نـه بـه این مـعنا که هیچ خوشی و نشـاطی در جهان نیست؛ بلکه در جهان هیچ خوشی ای نیست که بـا درد تـوأم نباشـد.
آخـرین ویژگــی هـستی شناسی در تفکر بودایی اصل بیخودی یا آنیتا است.
این ویژگی مبین این نکتـه اسـت که هـیچ پدیده ای در جـهان دارای «خـود» و «جـوهر ثابـت » نیسـت و در پـی دگرگـونی هـای مـدام و پیوسـته دارای گـوهر ثـابتی نیسـت. ایـن ویژگـی مربـوط بـه بـاطن جـهـان و بـاطن پدیده های جهان از جمله انسان است؛ بنابراین، هیچ پدیده و نمودی در جهان دارای «خـود» نیست و هـر پدیده و مظهـری، چیـزی جـز هـمـان تـغییـر و تحـولات مـداوم و پیوسـته نیسـت.
در تفکر بودایی، معرفت و آگاهی تنها از طریق حس و تماس با عناصر ظاهری صورت نمی گیرد؛ از طریق شهود باطنی انجام می شود و سالک پس از شهود، برای رهـایی از درد و رنـج به چهار بنیاد آگاهی می رسد؛ نخسـت بـه شـناخت و نظـاره جسـم و تـن کـه رهـرو بـا خلوت گزیدن در گوشه ای دم و بازدم خود را کنترل می کند و از حرکات و عناصر سـازنده تن آگاهی می یابد و بـا تـمرین، به شادی بی ترس و برترین دانش ها دست پیـدا مـی کنـد. در مرحلۀ بعد، به تجربه احساس ها می پردازد و احساس های خوش را از ناخوش بـاز می شناسـد.
در مرحلۀ سوم از چگونگی نمایان شدن و ازبین رفـتن احـساس ها آگاه می شود و بـا نظـاره دل می تواند دل پاک و بی آلایش را از دل ناپاک و آلوده تشخیص دهد.
در چهارمین بنیاد، بـه نظاره درمه ها می پردازد که خود پـنج گونـه اسـت ؛
اول پـنج مـانعی کـه بــه دل ســالک رو می کند، مانند تنبلی ، افسردگی ، بدخواهی و… ؛
دوم پنج توده که مانع راه دل می شود، مانند کالبد، احساس ، ادراک ، حالات دل و دانستگی ؛
سوم دوازده بنیاد حسی کـه شـامل حـواس شش گانه و موضوعات آن هاست ؛
چهارم شـناخت هـفت انـدام روشن شدگی، ماننـد آگـاهی ، پژوهـش آیین، نـیرو، شـوق، آرامش، یکدلی و یکسان دلـی ؛ و پـنجم، نظـاره چهـار حقیقـت شریف بودایی است.
اصل رنج در اندیشۀ بودا
اصل رنج در تفکر بودایی، جزء ارکـان اسـاسی این مـکتب است و بودیسم مبنای تعالیم خـود را راه شناخت و ازمیان بـرداشتن رنـج قرار داده است. اگر از لحاظ آموزه انسان شناسی بـودا و تمایزی که میان انسان و دیگر موجودات است به مسئلۀ رنج بـنگریم، رنــج از دل بـسـتگی بـه حیات بر می خیزد؛ بنابراین ، پدیده ای انسانی است، نه جهـانی. البـتـه ایـن رنـج در آیـین بـودا به عنوان فلسفه ای بدبینانه تعبیر نشده است. رنج تنها برای افرادی که در بند ناآگاهی اسیرند، تـوأم بـا انـدوه است، اما برای آن ها که ضمیری روشن و آکنده از مهر دارند، بـا نــوعی شـادی و وجد در ژرفای وجودشان قرین است.
درواقع ، بودیسم بـا واقعیتـی آغاز کرده است که مـبتنی بـر تـجربه ایمشترک و جهانی است. بـدین معنـا کـه ممکـن اسـت همۀ موجـودات دارای شـعور یـا تـفکـر نـباشـند، امــا همـۀ آن هـا رنـج را درک کـرده انـد یـا می کنند؛ چرا که همگی با درد، غم ، پیری ، فساد و مرگ رویارو هـسـتند.
درسـت اسـت که کلمۀ «دوکه » در نخستین حقیقت شـریف، معنـای متـداول «رنـج » را دربردارد، ولی قبل از آن متضمن مفاهیم عـمیق تـر «نقص »، «کشمکش »، «خلأ» و «بـی پـایگی و پایداری » است ؛ بنابراین ، رنج و خوشبختی امری نسبی است . زنـدگی نـمـی تـوانـد منحصـر خوشبختی یا رنج باشد و نمی توان تنها «رنج » به معنای متداول کلمه را دوکه خـواند؛ بـلکه هر چیز ناپایدار دوکه است.
بودا عطش و تشنگی و دل بستگی به لذات حسی را بـه مـنزلۀ عـلت رنج می دانـد. مـراد او از دل بستگی ، چیزی است که سبب تولد دوباره می شود و به مـیلی سـیری ناپـذیر مـی انجامـد.
او سه نوع دل بستگی حسی ، وجودی و نیستی را بیان می کـند. اشـتیاق حـسـی ، کـام طلبیـدن از حواس به معنای میل به لذت بردن از پنج حس است . دل بستگی و اشتیاق بـه هـسـتی درواقــع ، مـیل به زندگی مستمر و جاوید است ؛ به ویژه اشاره به زندگانی در جهان های بـالاتر دارد کــه وجود مادی لطیف و وجود غیرمادی خوانده شده اند، اما میل و دل بستگی بـه نیسـتی ، خـود نتیجۀ عـقیده بـه نیستی است ، یعنی نظریۀ فریبنده ماده اندیشـانه دربـاره خـود یـا مـن ، مبنـی بــر اینـکه انسان درهنگام مرگ ، نیست و نابود می شـود و بـین زمـان پیش از مرگ و زمان پـس از مرگ وی هیچ رابطۀ علی وجـود نـدارد.
این عطش برای ظهور و بـروز، خـود بـه احسـاس وابسـته اسـت و پیـدایش احسـاس بـه برخوردی وابـسته اسـت که با عوامل خارجی صـورت مـی گیرد. تـصـور عــادی از پدیـده هــای جهان این است که پدیده هـا پایدارنـد، می توان از آن ها بهره برد و با آن ها به لذت و خوشـی در حیات خود رسـید. بـودا در نظریۀ زنجیره علی خود درصدد اسـت که این پندار را از مـیـان بـردارد و به دیگران بفهماند که امـور فــانی هرچنـد مـدتی بـاقی اسـت ، رو بـه زوال و نیسـتی می رود و در حقیقت پوچ است.
بـرای رهـایی از رنج باید علت آن کـه دل بـسـتگی بــود، کنـار نهـاده شــود. اگــر اشـتیاق و تشنگی نسبت بـه امـور نباشد – اموری که خود بود و جوهری ندارند و پنداری بیش نیسـتند- رنجی نیز با خـود بـه همراه ندارند. در اینجـا رهـایی از دوکـه در نـیروانـا اتـفـاق خواهـد افـتـاد.
بـراساس آمـوزه کرمه، انسان درگیـر اعـمـال گذشـته اش اسـت و ثمره اعمال خود را در زندگی کنونی و آینده خواهد دید. زندگی فردی و اجتماعی فرد تـا ابـد تـحت تأثیر کردارهای گذشته اش قـرار مـی گـیـرد و جـریـان تـولـد تــا مــرگش همیشـه در جریان اسـت ، مـگر اینکه راه نجاتی پیدا شود تا از این چرخه رهایی یابد.
طبق تعالیم بودا، نـه در آسمان ها، نه در فـضا، نـه در شـکاف کوه ها، جایی نیسـت کـه خطاکـار بــر آنـ ایســتد و از ثـمره کـردار خـویش رهـایی یابـد و مـرگ بـر او چیـره نشـود. طبـق توصیه های بودا، انسان باید از افراط و تفریط در به کـارگیری امیـال جسـمانی بپرهیـزد و راه میانه و طریق والایی با نام هشت حقیقـت شـریف را در پـیش گـیـرد. راه هشـت گانـه ، خـود مشتمل بر سه مرحلۀ شناخت و معرفت صحیح انسان از خود و هستی ، خودسـازی و خـالص ساختن عمل ، تمرکز و پاکسازی ذهن است .
جایگاه معرفت در راه های هشت گانۀ بودایی
راه هشت گانه بـه صـورت گام یا قواعدی نیست که شخص باید آن ها را یکی پس از دیگـری طی کند، بلکه شامل هنرها و فضایلی است که جوینده باید همۀ آن ها را در خـود بـه کمـال برساند. بین این گام هـای هـشت گانه ، رابطۀ دوسویه ای هست که نمی توان یک گام را بـدون توجه به دیگری برداشت . این راه هشت گانۀ شـریف عبـارت اسـت از:
١. شـناخت درسـت ، یعنی شناختن چـهار حـقیقت بودایی که براساس آن ، رنج و عـلتش و راه رهـایی از آن شناخته مـی شـود.
٢. اندیشـه درسـت ، یعنـی عـزم رهـایی ، اندیشـۀ نیـک خـواهی و سـتم نکـردن بـه موجودات زنده .
٣. گفتار درست ، یعنی سخن گفتن به گـونه ای کـه در آن ، دروغ ، بـدگویی و یاوه گویی نـباشد.
۴. رفـتار درست ، یعنی پرهیز از انجام دادن قتل ، دزدی و پیروی از شهوات .
۵. زیست درست ، یعنی امرار معاش و کسب درآمد به گونه ای کـه بـه هـیچ موجـودی زیـان نرساند.
۶. کوشش درست ، یعنی تـلاش در پـاک شـدن از حـالات نادرسـت و پدیـدآوردن حالات درست در جـان و روان خــود.
٧. آگـاهی درسـت ، یعنـی شـناخت تـن ، احساسـات ، موضوعات جان که نگرانی ها را برطرف می کند.
٨. تمرکز درست که فهم را بالا مـی بـرد و همۀ فنونی که ختم به آگاهی می شود، بـه آن وابـسته است. آخرین گام از طرق هشت گانه ، یعنی تمرکز درست ، به نیروانا ختم می شـود و شـامل چهـار مرحلـه اسـت : اول تمرکز بر برهان و دلیل و تحقیق حقایقی که فرد دچار شادمانی شده و بـه انـدیشـۀ نـاب نزدیک می شود. دوم مراقبۀ بی نیاز به برهان که ناشی از سـکون و آرامـش اسـت . سـوم شخص حتی از لذت درونـی دل مـی کند، اما هنوز یک راحتی جسمانی را احساس مـی کنـد.
در مرحلۀ چهارم نه آرامش درونـی ، نـه آرامـش جسمانی وجود ندارد و فرد به سکون محض و بی تفاوتی مطلق می رسد و رنـج پایـان مـی یابــد. براسـاس مراتب طریق میانه که سالک هرچه مراحل بیشتری طی کند، بــه معرفـت بیشـتری مـی رســد.
کـسب معرفت نیز با توجه به میزان درک سالک ذو مراتب می شود.
مراتب معرفت در اندیشۀ بودایی
براساس راه هشت گانه ، فهم درست عبارت است از فهم امور و اشیا آن چنانکه هستند. چنین معرفتی به فهم حـقایق شریف منجر می شود. این فهم ، عالی ترین حکمت اسـت کـه حقیقـت فرجامین را می بیند. مطابق آیین بودا دو نوع فهم وجود دارد؛ اول آنچه را که به طور معمول فهم مـی نـامیم ، نـوعی شـناخت ، خـاطره ای مـتـراکم و بـرداشـتی دانشـورانه از یـک موضـوع برحسب پاره ای از اطلاعات است .
این نوع فهم به معرفـت ظـاهری معـروف اسـت و خیلـی عمیق نیست ، اما معرفت عمیق و حقیقی ، «نفوذ» نامیده می شـود کـه دیـدن شـی ء بـا ماهیـت حقیقی و عـریان آن اسـت . «نفوذ»، تنها وقتی ممکن است که روح از هـر غشـی پـالوده شـده با تعمق رشد یافته باشد. تقریبا در همۀ مکاتب هندی ، به این دو نوع معرفت اشاره شده است ؛ به ویژه در اوپانیشادها، این دو نـوع مـعرفت به صورت معرفت برتر یا معرفت باطنی و معرفت فروتر یا معرفت ظاهری بیـان شـده اسـت.
معرفت فروتر، معرفتی مربوط به علوم تجربی است که به امور و لذایذ ناپایدار در این جهان مربوط است . بـراین اسـاس ، حـتی وداها نیز در ردیف معرفت فـروتر اسـت.
مـرتبۀ دیگر از معرفت ، معرفت به آتمـن یـا معرفـت بـه بنیـاد حقیقـت هسـتی است که معرفت برتر نام دارد. این مرتبه از معرفت ، بـه حقیقـت فناناپـذیر مـربـوط مــی شــود. حقیقتی که با آن ناشنیده شـنیده مـی شــود، نـااندیشـیده بـه اندیشـه می آید و ادراک نشده ادراک می شود. ایـن سـنخ از معرفـت ، بـه معرفـت بنیـاد یـا حکمـت جاودان نیز تعبیر می شود که چـیزی بـرتر از مـعرفت مظـاهر یـا تجلیـات گونـاگون آن بنیـاد است.
معرفت حسی در اندیشۀ بـودایی
آیین بودای کهن ، جهان را واقعی و مطابق با نمودهایش می دانسـت ؛ بـه طـوری کـه هروقـت نمودها ناپیدا شوند، هستی جـهـان نـیـز از مـیـان مـی رود. از طـرف دیگـر، همـین آیـین میـان واقعیت واقعی و واقعیت اندیشه ای جهان تـمایز قـائل اسـت . انسـان بـا تولـد پـا بـه جهـان واقعی ای می گذارد که بنیاد وجود جسمی او را فراهم می آورد. زمـانی کـه انـسان ایـن جهـان را با اعضای محسوسش درک می کند، جهان برایش واقعیتی روانـی و انـدیشـه ای مــی شــود.
پس در تن انسان علاوه بر پنج عضو حسی ، عضو دیگری نیز وجود دارد که عضو انـدیشـیدن اسـت و ابـزاری برای ایجاد تصور و شناخت واقعیت های غیرمادی و نیز ابزاری برای فهمیـدن ارتباط میان چـیزها، مـفهوم ها، آرمان ها و یادهاست ؛ بنابراین ، در تفکر بودایی باید سـه عامـل را برای فهم جـهان درنـظر گـرفت ؛ اول شش عضو حسی ، دوم موضـوعات حسـی وابسـته بـه هریک از این شش عضو و سوم دانستگی حسـی ای کــه از هـریـک از آن شـش عضـو پیـدا می شود، یعنی آگاهی به موضوعات ؛ بنابراین ، ما جهان را آن چنانکه هـست نـمی فـهمیم ؛ بلکـه براساس تأثراتی که حواس به ما می دهند، تصور می کنیم.
در مکتب مـاهایانه، جـهان تجربـی یـک نمـود صـرف اسـت و هرگـز نمـی تـوان از راه حواس ، تصویر درستی از آن را احساس کـرد؛ پـس آن را مــی تــوان همچـون وهـم و خیـال دانست ، هر آنچه خیالی و بدون من یا روان فردی است ، تهی است . همین تـهـی بــودن اســت که ذات جهان نمودها را تشکیل می دهـد، امـا در مکتـب مادهیامیکا، هـستی عـاری از واقعیت است و همه چیز شون یا و تهی است. آن هسـتی کـه این مکتب واقعیتش را انکار می کند، همان جـهان پدیده هاسـت کـه موضـوع ادراک انسـان قرار می گیرد.
در پشت جهان پدیده ها واقعیتی وجــود دارد کــه هـیچ یـک از خصوصـیات و ویژگی هایش با معیارهای ذهـنی و عـینی قـابل توصیف و بیان نیسـت . در حقیقـت چیـزی کـه خـاصیت پدیده هـا را نداشته باشد، شون یا نامیده می شود؛ پس واقعیت غایی چیزی اسـت کـه خواص و ویژگـی هـای پدیده ها را ندارد و ماهیـت واقعـی آن را بــا عـقـل نمـی تــوان مـعـین و مـعلوم کرد؛ بنابراین ، نمی توان فهمید کـه یک چـیز واقعی یا غیرواقعی است یـا هـم واقعـی و هم غیرواقعی است.
عقل و مـعرفت فـلسفی از منظر بودا
بودا هرگونه تفکرات پیچـیده فلسفی را رد کرده است و طـریقۀ بـحث علمی را کـه بـه جنانـۀ مـارگه تـعبیر شده است ، طریق وصول به آزادی و نجات نمی دانـد و مبـادی و اصـول فلسـفۀ مابعدالطبیعه و مـباحث عـقلانی و متافیزیکی را که غیراخلاقی بودنـد، تـأییـد نـمـی کـنـد. او در تعالیم خود، از راه و روش عـملی اسـتفاده کرد و بر این عقیده بـود کـه مشـکل اساسـی انسـان در مباحث فلسفی نیست ؛ بلکه در احساسات و ادراکات اسـت و بایـد تمـام تـلاش خــود را بـرای فهمیدن و مهار امیال و خواسته هایش بـه کـار گرفت .
در عـالم فـلسـفه ، تـوجـه او بیشـتر بـه حقایقی از نـوع روان شناسی بود. در شاخۀ ماهایانۀ بـودایی معتقدنـد کـه تهی بودن ، موضوع عقل و فلسفه نـیست ؛ بـلکه موضوع پرجنیا یـا فراشـناخت اسـت ، از طریـق شـهود کـسب مـی شـود و نـیازی به هیچ اسـتدلال مـنطقی ندارد؛ پس فرد یا به پرجنیا می رسد یـا نمی رسد. اگر به آن نرسد، هیچ استدلال و احتجاجی او را قـانع نـخواهد کـرد، امـا بـا رسـیدن به این آگاهی فراشناخت ، شـخص درمــی یابــد کــه تـهـی بــودن چیسـت و روش فلسـفی هـیچ فیلسوفی هرچند قانع کننده و آسیب ناپذیر باشد، نمی تواند این شـناخت قـوی و محکـم را ازانسان بگیرد و ارزش این شهود را نمی توان بـا اسـتدلال فلسـفی سـنجید.
نقش مـعرفت در رهایی از رنج در اندیشه بودا
در نگاه یـک رهـرو بـودایی تـا زمـانی کـه هسـتی و زنـدگی ، رنـج و سـختی اسـت ، بـرای ازمیان برداشتن آن تلاش می کند و در این مسیر، نیـاز بـه شـناختی گـام بـه گـام دارد. پـس از شناختن چهار حقیقت شـریف مـربوط به رنج ، در مورد خاستگاه رنج ، به این نتیجـه مـی رسـد که باید به طریقی این عطش و نادانی را از میان بردارد. لازمۀ رسیدن به مبدأ ازلـی و رهـایی از رنج ، کسب معرفت برتر است.
به هـمین دلیل اسـت که در اوپانیشادها به شدت بر این نکتـه تأکید می شود که انسان نمی تواند از طریق حواس یا از طریق عقل و مباحث منطقی یا بحثی و حتی از طریق خـواندن مـتون مقدس ، آن حقیقت متعال را شـهود کـند. تنها کسانی می توانند حقیقت متعال را شهود کنند که بر حواس و تمایلات نفسانی خود غلبه کرده باشند بـا خـود به صلح و آشتی رسیده بـاشند. چـنین کسانی از طریق معرفت شـهودی کــه امـری متمـایز از معرفت رسمی و ظاهری است ، به شناخت حقیقت متعال دست می یابد.
اولین گام برای شناخت حقیقت متعال ، معرفـت نفـس اسـت . آدمـی مـی توانـد در معرفت نفس ، به نوعی ثبات در مـعرفت بـرسد و این مرتبه ، مرتبۀ کسی است که نـه از پیونـد با اشیا، بلکه در جان خود به خرسندی می رسد. این عقیده بدین معناسـت کـه معرفـت یعنـی کسی که به حقیقت جان خود راه یافته، از قـید تـکلیف آزاد است.
البـته بین معرفت با عمل در تفکر هندو ارتباط متقابلی وجود دارد؛ زیرا معرفت بـدون عمل به تکامل نمی رسد و عـمل بدون معرفت نیز ارزش چندانی ندارد؛ زیرا عمل اسـت کـه معرفت را می آفـریند. از این رو، مـی تـوان گفت کـه کرمـه و جنانـه دو اصـلند و کرمـه بـرای انجــام دادن امــر نیازمنــد جنانــه اســت و ایــن دو اصــل نســبت متقــابلی بــا یکـــدیگر دارنـــد.
رسیدن به نیروانا به عنوان غایت و هدف نهایی سیر و سلوک بودایی از لحـاظ عـقلانـی و مـعرفتی سـه بعد دارد؛ اول اینکه نیروانا پایان زندگی دنیایی است . از این رو، به رهایی از رنج و چرخۀ بازپیدایی تعبیر می شـود. دوم آنکه نیروانا نیل به نـوعی فهـم و بیـنش اسـت کـه ایـن بینش را آگاهی درسـت و خــردورزی نسـبت بـه چیزهـا آنـ طــور کـه بایـد باشـند و دانـایی آفت زدای حیات دانسته اند. سوم اینکه نیروانا نیل به کمال اخلاقی بعد از طی مراحل تحـول اخلاقی شخصیت است . درنتیجه ، رسیدن به کسب بیـنش ، کمـال اخلاقـی و رهـایی از رنــج است.تفاسیری که برای نیروانا بیان شده ، دو جنبۀ سلبی و ایجابی دارد: نیروانا به لحاظ سلبی به معنای سکوت و خاموشی محض است . انسان زمـانی بـه نیروانـا می رسد که دل و جانش را از دوئیت پاک کـرده باشد، همۀ امیال و شهوات را کنار گذاشته و از چرخۀ سمساره رهایی یافته باشد. کسی که به این مقصد نهایی برسد، لذت و نیکبختـی بزرگی را تجربه می کند و به رهایی و آزادی می رسد. اگـر نـیروانا از سـنخ علم شناخته شود، به این خاطر است که تنها از طریق معرفت و آگـاهی اسـت که خاموشی و پایان تشنگی شناخته می شود و سالک با ازمیان بردن این تشنگی است کـه بـه نیروانــا مـــی رســـد. اگــر جنبــۀ ایجــابی آن را در نظــر بگیــریم ، نیروانــا شــادی و ســرور توصیف ناپذیری است که جنبۀ روحانی و باطنی دارد و سالک از طریق سیر درونی به ذاتـی نامیرا می رسد که مقامی پاینده و مملو از شـادمانی اسـت.
معنای نادانی در اندیشۀ بودا
مـهم تـرین اصـطلاح مرتبط با مفهوم نادانی در سنت هندو واژه مایا اسـت . ایـن اصـطلاح در آیین هندو چندین لایه دارد. معانی ای مانند نیروی سحر و جادو، معجـزه آفـرینش ، نیرویـی که خــدایان مـعروفـی چــون وارونـا، رودرا، شـیوا یـا خـدای بـرهمن بـه وسـیلۀ آن جهـان را آفـریدند، امـا روشن ترین مفهوم آن که در ودانتا بیشتر به کـار رفتـه اسـت ، حجـاب نـادانی و پرده ای است که دربرابر همۀ پدیـده هـا گسـترده شــده و دریافــت حـقیقـت را بـرای دیـده و درک انسان ، ناشدنی ساخته است. همچنین آن را سراب جهانی نیز کـه حقیقـت را پوشـانده می نامند.
در بودیسم نیز همین مفهوم که برابر با تـوهم و تخیـل اسـت ، پذیرفتـه شـده اسـت. طـریقۀ مـعرفت درواقع بر این مقدمه مبتنی است که علت اصلی تمام شرور و مـصائب اخـلاقی انسـان ، جهـل و نـادانی اسـت و آدمـی آن چنـان در حجـاب جهـل فرورفته که از حقیقت محبوب خود غافل شده اسـت و هـمین غـفلت از حقیقـت جـان آدمـی است که او را اسیر بازپیدایی می کند. این در حالی است کــه طـبـق تـفسـیر اوپانیشـادها، اگـر آدمی به معرفت حقیقی که همان معرفت به برهمن یا آتمن است ، دسـت یابـد، درحـقیقت بـه نجات دست یافته است .
در تعالیم بودا، از حقیقت نادانی به عنوان مکمل معرفت یاد مـی شـود. هرچنـد منظـور از نادانی در فرهنگ اولیۀ هندو، عقیده نداشتن به وجود یک اصل ثابت و نـامتغیر اســت ، امــا در عقیده بودا این گونه نیست ؛ زیرا هیچ امر ثابت و پایداری وجود ندارد و همه چیز در تغییـر و تبدیل اسـت و چـون متغیر و متحول است ، با درد و رنج همـراه مـی شـود. در سـنت بـودایی ، نادانی در برابر چـهار حـقیقت شـریف قرار دارد و خود مشتمل بر چهار گونـۀ ندانسـتن رنـج ، ندانستن مبدأ رنج ، ندانستن اینکه رنج بـاید خـاموش شود و ندانسـتن وسـایل فرونشـاندن ایـن رنج اسـت : پـس لازمـۀ گریـز از نـادانی در گـام نـخسـت کـسـب مـعرفـت و شـناخت اسـت.نادانی مسئول غایی تمامی رشته های علـل و معلـول هاسـت ؛ بـه ویـژه این تـوهم کـه زنـدگی عذاب نیست ، بلکه جریانی از لذت هاست . اندیشۀ بـودا بـه هـیچ وجـه این را مترادف تـوهم دنـیوی یا مایا، یا به منزلۀ توفیق نیافتن در شناخت همانی متناهی و مطلـق ، یا به عنوان جلوه یک توهم جهانی مخلوق ذهـن بـر زمینۀ هیچ نمی انگارد. سمساره هـا مربـوط به اعمال فکری و کلامی و عـملی شـخص هستند کـه بـه صـورت اعمـال نیـک و بــد ذخـیـره مـی شوند و به بدنی جدید قالب می بـخشند؛ بـه ویژه اگـر بـه وسـیلۀ اشـتیاق بـه زنـدگی آینـده تقویـت شـوند. تـا زمـانی کـه سـمسـاره هــا ریشـه کـن نشـده انـد، جـوانـه زدن زنــدگی تـازه اجـتناب نـاپذیر اسـت و این فقط زمانی متوقف می شــود کــه ماهیـت ناپایـدار و فـانی جسـم و خوشـی هـایش ادراک شـود و سمسـاره هـا از طریـق تحصـیل دانــش راســتین از بـین برونـد.
نقش دانایی در سـلسله علل بودایی
در تفکر بـودایی ، عـلت اصلی دل بستگی های انسـان کــه ســبب زایـش و تولـد دوبـاره انسـان می شود، دوازده زنجیره علی و معلولی است . این زنجیر بارها تکرار مـی شـود، با نادانی آغـاز می شـود و بـا رنـج همراه است و دوبـاره کـرم های جدید مـی ســازد. بــه مجمـوع ایـن تکـرار و فرایند سمساره گفته می شود؛ بنابراین ، اگر انسان در زندگی های قبلی اش تـحت تـأثیر نـادانی عمل کرده باشد، ذخیره ای از کـرمه سـازها جمع آوری کـرده اسـت کـه موجـب بازتولـدش در نظام سـمساره می شود و همواره بایـد بـا رنـج دسـت وپنجـه نـرم کنـد.درنتیجه ، رنج معلول تـولد اسـت که از اراده انسان برای وابستگی و درآمیختگی بـا اشـیا نـشئت گـرفته اسـت ؛ زیرا به اشیا عـطش و مـیل دارد.
این عطش ناشی از تجربۀ حسی است که سـبب تماس حسی اشیا می شود و شش اندام حـسی شـناخت را تـشکیل می دهد که ارگانیسـم اولیـۀ متشکل از ذهن و بـدن را مـی سـازد کـه مـعلول شـعور نخستین و ابتدایی است . این شعور معلول ادراک های ما از زندگی گذشته است و ادراک هـا معلـول جهـل مـا دربـاره حقیقـت اسـت. به طورکلی ، می توان ریشۀ اصلی علل دوازده گانـه را نــادانی برشمرد که منظور از این نادانی ، ندانستن حقیقی چهار حقیقت شریف است که علـل دیگـر نظیر آگاهی ، احسـاس ، ادراک ، ذهنیـت ، عطـش و دل بسـتگی و درنهایـت تولـد دوبـاره را به وجود می آورد و با رفع این نـادانی انـسان آزاد و رها می شود.
منبع(source): مراتب شناخت در عرفان مولوی و آیین بودا – علیرضا خواجه گیر – زینب کمالی – ادبیات عرفانی – شماره ۱۴ – بهار و تابستان ۱۳۹۴