منظورم از دین، چیزی کاملاً ویژه است: نوعی طرز عمل و نه نوعی نظریه؛ نوعی شیوهی زندگی که معنابخش است، معنایی که…
ردنا (ادیان نیوز) – هر کس دینی دارد. در واقع، هر که انسان است، به ناچار دین هم دارد. این بخشی از ژنتیک ماست و خود را در هر فرهنگی و هر دورانی نمایان کرده است، از جمله در پوستهی سکولارشدهی جامعهی امروزمان. منظورم از دین، چیزی کاملاً ویژه است: نوعی طرز عمل و نه نوعی نظریه؛ نوعی شیوهی زندگی که معنابخش است، معنایی که واقعاً نمیتوان بدون توسل به نوعی ارزش ماورایی، «حقیقتِ» جاودان یا خدا (یا خدایان) از آن دفاع کرد.
آنچه گفتم معنایش این است که حتی در خداناباوران امروزی هم شکلی رقیقشده از دین را میتوان دید. انکار وجود هر گونه خدا به اندازهی ایمانِ دیگران به خدا، مطلقاندیشانه است و به همان اندازه مجموعهای از ارزشها برای زندگی را در بر دارد، از جمله، در مورد برخی از آنان، آداب و رسومی همچون مراقبه که شکلی از دعا خواندن است. (حدس میزنم تأثیرپذیری بسیاری از خداناباورانِ هوشمند از دین بودایی بیدلیل نیست. جنبهی نبوغآمیز دین بودایی این است که دینی بدون خداست.)
جان گرِی، فیلسوف آمریکایی، در کتاب بسیار سرگرمکنندهی خود با عنوان هفت نوع خداناباوری که در ماه اکتبر در آمریکا منتشر شد، این موضوع را چنین بیان میکند: «دین کوششی برای یافتن معنا در وقایع است و نه نظریهای برای توضیح تمامیت جهان.» دلیل وجود دین این است که ما انسانها، تنها گونهی شناختهشده از موجودات هستیم که با تکامل، از مرگ محتوم خود در آینده اطلاع یافتهایم. و این واقعیتِ وجودشناختی ما را ملزم میکند که در طول زندگی، راهی برای کنار آمدن با آن بیابیم.
علم نمیتواند جایگزین دین شود
به این دلیل است که علم نمیتواند جایگزین دین شود. علم به ما نمیگوید که چگونه زندگی کنیم، یا زندگی دربارهی چیست؛ علم میتواند فرضیههایی و توضیحات مقدماتی اولیهای فراهم کند اما هرگز معنایی نهایی در بر ندارد. هنر میتواند راه فراری از دلمردگیهای زندگی روزمرهی ما فراهم آورد، اما باز تحسین هنر عالی یا موسیقی در نهایت جلوهای از شگفتی و تأمل است و معنایی ضمنی دربارهی اخلاق یا زندگی در بر ندارد.
تاریخ هم مؤید همین است. دوست متوفای من، کریستوفر هیچنز، با سرخوشیِ ویژهای، نسخهای از کتابِ خود، خدا بزرگ نیست را به من داد. این کتاب مثل یک کیفدستی جذاب است که گلچینی از دیوانگیها و شرارتهای دینی در گذر زمان، در آن جمع شده و من عمیقاً از خواندن آن لذت بردم و تقریباً با تمام آن موافق بودم. اما این واقعیت که اینقدر از دین برای اهداف زشت سوءاستفاده شده (از سوزاندن انسانها بر روی هیزم گرفته تا فراهم کردن امکان تجاوز به کودکان و حتی کوباندن هواپیما به آسمانخراشها) به این پرسش پاسخ نمیدهد که آیا معنایی که آن دین رواج میدهد، درست است یا نه. میتوان مهملات و سوءاستفادههای نهادها و رسوم انسانساخته (به ویژه نهادها و رسوم دینی را) مشاهده و ثبت کرد و در عین حال شیوهای از زندگی را برگزید که همین افراد شرور و متوهم ترویج میکردند اما خود به آن پایبند نبودند. تعصب با ایمان یکی نیست؛ تعصب تنها با بدترین شکل ایمان یکسان است. این همان چیزی است که به هیچنز گفتم: کتاب عالی بود، اما در فهم من از ایمان خودم یا ایمان دیگران تغییری ایجاد نکرد. متأسفام رفیق اما باید دوباره سعی کنی.
غرب پسامسیحی که فریفتهی علمگرایی شده، مادیگرایی حواسش را به خود مشغول کرده و بیش از همیشه از بیماریها و فراگیریِ مرگ زودرس در امان مانده، به چیزی به نام پیشرفت (یعنی صعود تدریجی نوع بشر به سوی عقلانیت، صلح و رفاه) ایمان آورده و آن را جایگزین یگانهپرستی کرده است. ما نظام سرمایهداریای ساختهایم که خودخواهی فردی را به دارایی جمعی بدل میکند و خیر و برکت زمینی بر ما میبارد؛ ما اهرم علم را برای سلامت و رفاه خود به کار گرفتهایم. تعریف ما از پیشرفت عبارت است از توانایی برای رساندن این ثروت مادیِ بادآورده به دست تعداد هر چه بیشتری از افراد: و پیشرفت همان معنای زندگی است.
تعصب با ایمان یکی نیست؛ تعصب تنها با بدترین شکل ایمان یکسان است.
اما هیچ یک از این پیشرفتهای مادی راهنمای ما به شیوهای از زندگی نیست که از ارضای خواستهها و نیازهایمان فراتر رود. و این مهم است. ما گونهای معناطلب هستیم. گرِی تجربیات دو ناباورمند فوقالعاده باهوش را به ما یادآوری میکند، یعنی جان استوارت میل و برتراند راسل، که هر دو با این مشکل عمیق دست و پنجه نرم کرده بودند. توصیف میل از ماهیت آنچه «بحرانی در تاریخچهی ذهن من» میخواند، از این قرار است:زندگی من واقعاً نوعی هدف کلی داشت: میخواستم دنیا را اصلاح کنم … این تا چند سال کاملاً کافی بود، به نظرم در طول این سالها بهبود کلی شرایط جهان و این تصور که من نیز در کنار دیگران در تلاشها برای ترویج آن مشارکت دارم، برای سرشار کردن یک موجودیت جالب و پرتحرک کافی بود. اما زمانی رسید که من از این تصور دست برداشتم، انگار از خواب بیدار شدم … به فکرم رسید که این پرسش را صریحاً از خود بپرسم: «تصور کن که همهی اهدافی که در زندگی داری متحقق شود و همهی تغییراتی که خواهان وقوعشان در نهادها و ایدهها هستی، بیدرنگ به طور کامل اتفاق بیفتد؛ آیا این امر خوشحالی و شادمانی عظیمی برایت به ارمغان خواهد آورد؟» نوعی خودآگاهی سرکوبناپذیر [از درونم] آشکارا پاسخ داد: “نه!”»
در این لحظه، این معمار نظم لیبرال، این خردمندترین آدم، به این نتیجه رسید: «به نظر میآمد که دیگر چیزی برای زندگی کردن ندارم.» مدتی طول کشید تا خود را از این ورطه بیرون کشد.
راسل هم در ۱۸ سالگی مسیحیت را به دلایل رایج امروزی ترک کرد اما پرسش از معنای نهایی هنوز او را آزار میداد. یک روز وقتی به عیادت همسر بیمار یکی از همکارانش رفته بود «ناگهان چنین به نظر آمد که زمین زیر پایم دهان گشود و خودم را در جایی به کلی دیگرگون یافتم. طی پنج دقیقه فکرهایی از این قبیل از ذهنم گذشت: تنهایی روح انسانی تحملناشدنی است؛ جز عالیترین عشق پرشور که معلمان دینی دربارهاش موعظه کردهاند، هیچ چیز نمیتواند از پس این تنهایی برآید؛ هر چه از این انگیزه برنخیزد زیانآور، یا در بهترین حالت، بیفایده است.»
حدس میزنم که اغلب اندیشمندان در نهایت، به عنوان نوعی راه رهایی و تسلای خاطر، به صورتی غریزی به این تصور عشق پرشور میرسند. ذهنهایی که با نوعی داروی روانگردان گشوده شدهاند نیز این واقعیت را حتی قویتر تأیید میکنند. من روزی پشت یک اتوموبیل چنین نوشتهای خواندم: «عشق دین من است.» اما پرسشی که نمیتوان نادیده گرفت این است: چرا؟
جهان مدرن ما به شدت میکوشد که ما را از این گونه لحظات وجودی که استوارت میل و راسل تجربه کردند، محافظت کند. نتفلیکس، تهویهی مطبوع، اپهای مرتبط با سکس، آلکسا، پول، پیلاتس، اسپاتیفای، توئیتر… همه برای ایجاد جهانی طراحی شدهاند که در آن به ندرت ثانیهای فرصت داریم تا با معنای نهایی مواجه شویم. و این رویه ادامه دارد تا زمانی که مصیبتی واقع میشود، مرگی اتفاق میافتد و یا بیماریای تشخیص داده میشود. بر خلاف همهی انسانهای پیشین، ما کسانی را که به مرگ بسیار نزدیکتر از ما هستند، جدا میکنیم و آنها را در سرای سالمندان پنهان میسازیم تا نتوانند سرانجامِ ما را در طول زندگیهای روزمرهمان به ما یادآوری کنند. و اگر، مثلاً، نخبگان لیبرال را تحت فشار بگذارید که توضیح دهند واقعاً به چه چیزی اعتقاد دارند (و به این منظور البته باید به کردارشان با دقت کامل توجه کنید) مطابق با دیدگاه گزندهی جان گرِی دربارهی جان استوارت میل، درمییابید که آنها واقعاً «راستکیشیِ مخصوص به خود را دارند، یعنی اعتقاد به پیشرفت، که عبارت از ایمان نیندیشیدهی افرادی است که فکر میکنند دینی ندارند.»
اما ماهیت بیاصالتِ خدای پیشرفت (یعنی این ایده که بهترین سبک زندگی، اشتغال به نوشتن مقالههای توضیحی برای وبسایت «ووکس» به منظور بهبود اوضاع جهان است)، هرگز تشنگی ما نسبت به چیزی عمیقتر را کاملاً رفع نمیکند. لیبرالیسم مجموعهای از روالهاست که در اصل تهی هستند؛ لیبرالیسم نه توصیفی از حقیقت است و نه آشتی با اخلاق. اما در آمریکا از دیرباز لیبرالیسم از مکملیت و حمایتِ حیاتیِ دینی بهرهمند بوده که به شکلی بارز از سیاست جداست. این شکلی از مسیحیت رام شده است که بر مبنای دستورالعمل عیسی بر اساس جدایی میان خدا و قیصر بنا نهاده شده است. و این جدایی برای لیبرالیسم حیاتی است زیرا اگر دین منبع معنای نهایی باشد، کمتر لازم خواهد بود که این نیاز را از طریق دلبستگی سیاسی یا ایدئولوژیک یا سرسپردگی تمامعیار به یک رهبر منحصر به فرد سکولار برطرف کنید. فقط زمانی که معنای زندگیتان تأمین شده میتوانید اجازه دهید که سیاست تنها در سطح روالها باقی بماند.
بر خلاف همهی انسانهای پیشین، ما کسانی را که به مرگ بسیار نزدیکتر از ما هستند، جدا میکنیم و آنها را در سرای سالمندان پنهان میسازیم تا نتوانند سرانجامِ ما را در طول زندگیهای روزمرهمان به ما یادآوری کنند.
چه رخ خواهد داد اگر ستونهای کمکیِ این نظام برداشته شوند؟ فکر میکنم نتیجه سیاست غیر لیبرال خواهد بود. نیاز به معنا جایی نرفته است اما در نبود مسیحیت، این میل شدید برای ارضای خود به سیاست روی میآورد. و همهی انگیزههای دینی، که روزی مسیحیت آنها را رام کرده و لگام زده بود، در فرقههای سیاسی نمودار میشوند. این جلوههای سیاسی دین، تازه و خام و ناپخته هستند، همانطور که همهی فرقهها به ناچار چنیناند. قرنها عمل و تفکر آنها را به تجربه در نیاورده و صیقل نزده و قالب نبخشیده است. آنها در حال تکاملاند و مانند همهی انگیزههای فرقهای، خواهان تعهد تمامعیار و فوری برای نجات جهان هستند.حال به جهان سیاست بنگرید. ما فرقهی ترامپ را در راست داریم، نیمهخدایی که به نظر ستایندگانش هرگز نمیتواند خطایی مرتکب شود. و فرقهی عدالت اجتماعی را در چپ داریم، دینی که پیروانش به اندازهی هر نوکیش پرشوری، آکنده از شور و هیجاناند. اینها خلأ ناشی از فقدان مسیحیت را پر کردهاند، و از حکمت و فرهنگ و خویشتنداریِ حاصل از مسیحیت بیبهرهاند.
از نظر بسیاری، به ویژه جوانان، یافتن معنایی جدید در دنیایی تباه بسیار شوقانگیز است. ایدئولوژی عدالت اجتماعی همهی آنچه را یک دین باید انجام دهد، در بر دارد. این ایدئولوژی روایتی از همه چیز ارائه میدهد: زندگی انسان و جامعه و هر نوع حقیقت را باید کارکرد ساختارهای اجتماعیِ قدرت شمرد که بر اساس آن گروههای مختلف در طول تاریخ به دیگر گروهها ظلم کردهاند. این ایدئولوژی همچنین مجموعهای از عملکردها را ارائه میکند که مقاومت و معکوسساختن کارکرد این شبکهی درهمتنیدهی ظلم را امکانپذیر میسازند، از ساماندهی به محل کار و نظارت بر کلاس درس گرفته تا نظارت بر گناه خویشتن و حتی سعی برای کنترل خود زبان. من فکر میکنم که گفتن چیزی دور از مصلحت گوییِ سیاسی، معادل امروزیِ فحش دادن در گذشته است. همچون پیوریتنهایی که وقتی کسی عبارت «لعنتِ خدا» را به زبان میآورد، دهانشان از حیرت باز میماند، پیروان این دین جدید نیز در مواجهه با کسی که حرف «مشکلآفرین» میزند، شوکه میشوند. یک ویژگی مشترک دیگر نیز میان این قبیل سرسپردگان پرشور در گذشته و حال وجود دارد: آنها اهل مزاح نیستند!
بنابراین، پیروان این جنبش بیداری نسبت به عدالت اجتماعی همان شور و شوقی را از خود نشان میدهند که روزی پیروان نهضت بیداری مسیحی از خود نشان میدادند. همچون مسیحیان ابتدای دوران مدرن، آنها کفرگویی را با طرد گناهکار از جامعه و اجبار او به اعتراف علنی به شرمساری مجازات میکنند و تنها راه توبه را اعتراف کاملاً علنی به گناه میدانند. نظریهی «عدالت اجتماعی» پیروانش را وامیدارد تا به مزایای سفیدپوست بودن به شیوهای که شباهت خیرهکنندهای با قبول گناه اصلی [آدم] دارد، اذعان کنند. یک مسیحی از نو زاده میشود؛ یک فعال عدالت اجتماعی بیدار میشود. این نظریه اعتقاد به پیشرفت نوع بشر در طول تاریخ را (که خود بازماندهای از آخرتشناسی مسیحی است) با پیچوتابی لنینی همراه میکند و گروهی از قهرمانان را مشخص میکند که میتوانند ناگهان انقلاب را شروع کنند.
همین نوع پویایی فرقهای را میتوان در راست سیاسی هم دید. بسیاری از راستگرایان خود را مسیحی میخوانند اما هر روز ثابت میکنند که از مسیحیت پیروی نمیکنند. برخی از آنان در دنیایی کاملاً بیمعنا زندگی میکنند، وضعیتی که سرانجامی زیبا ندارد. من زمانی به روشنی به این موضوع پیبردم که در حال بررسی شیوع مواد مخدر بودم. مردمی که دین خود را از دست دادهاند و بر موج مادیگرایی سوارند، وقتی با بحرانی مواجه میشوند، در مییابند که منابع درونی بسیار اندکی دارند. آنها جایی ندارند که به آن پناه برند، فضای امنِ معنوی ندارند که از آن الهام بگیرند و یا خدایی که به آن روی آورند. در این زمانهی تاریک واکنش بسیاری از مردم به فروپاشی معنا این است که حواس خود را تا حد مرگ پرت کنند و درد وجودیِ خود را با مصرف قرصهای مسکن هر چه قویتر تسکین دهند، مسکنهایی که سرانجام خودِ دردِ زندگی کردن را برای همیشه تسکین میبخشند.
بله، بسیاری از پروتستانهای تبشیری در آمریکا از جمله پاکترین و بیسروصداترین دینداران هستند. برخی از آنان شجاعانه در مقابل وسوسهی پیوستن به این فرقهها مقاومت کردهاند. اما رهبران آنها مسیحیت را به نوعی هویت سیاسی و اجتماعی، و نه ایمانی زیسته، تبدیل کردهاند، و بیشتر پیروانشان هم این موضوع را پذیرفتهاند (رقم حیرتآور رأیدهندگان به ترامپ در میان آنان ۸۱ درصد است.) آنها دینی را که عیسی صریحاً علیه قبیلهگرایی تأسیس کرده بود، به قبیله تبدیل کردهاند. آنها به بتهایی تازه روی آوردهاند، از جمله، اعتقاد کفرآمیزشان به آمریکا به عنوان کشور منتخب خداوند. آنها تجمع ثروت و ملیگرایی را به عنوان خیر اعلی پذیرفتهاند، دو ایدهای که به کلی با ماهیت نهضت مسیح ناسازگار است. آنها نسبت به نابودی خلقتی که میگویند خداوند ایجاد کرده بیاعتنا هستند. واقعیتِ دردناک سه سال گذشته این است که جذابیت یک فرقهی فردپرست، حقیقتِ رو به زوال مسیحیت را کاملاً تحتالشعاع قرار داده است.
واکنش بسیاری از مردم به فروپاشی معنا این است که حواس خود را تا حد مرگ پرت کنند و درد وجودیِ خود را با مصرف قرصهای مسکن هر چه قویتر تسکین دهند.
به همین دلیل است که برقراری ارتباط با آنها و متقاعد کردنشان اینقدر دشوار است و ترامپ هر کاری که بکند نظرشان عوض نمیشود. شما نمیتوانید با منطق و استدلال با دین مواجه شوید. به همین دلیل است که واقعاً با فعالان عدالت اجتماعی هم نمیتوان وارد بحث شد.بنابراین، اشتباه است که فکر کنیم با زوال مسیحیت در آمریکا دین در این کشور دچار افول شده است. این زوال فقط سبب شده که انگیزههای دینی در فرقههای سیاسی مجال جلوهگری بیابند. همانند همهی انگیزههای فرقهای تازهبنیان، آنها به مرزی میان سیاست و دینشان قائل نیستند. و هر دو فرقه واقعاً اهمیت افراد را ناچیز جلوه میدهند و در عوض اهمیت گروه ستمدیده یا رهبر خود را پررنگ میکنند.
چنین است که لیبرال دموکراسی به خطر افتاده است. آنها به اولویت فرد اعتقاد ندارند، آنها معتقدند که هدف، وسیله را توجیه میکند و جایی برای شک و استدلال باقی نمیگذارد و سیاست دینیشان هیچ نوع مصالحهای را نمیپذیرد. به نظرم، آنها نشان میدهند که لیبرال دموکراسی برای ماندگاری واقعاً نیازمند مکملیت مسیحیتی روادار است، همانطور که بسیاری از لیبرالها (برای مثال، توکویل) چنین نظری داشتند.
این مسیحیت بود که به دفاع از آگاهی فرد در مقابل آگاهی جمعی پرداخت و راه را برای حقوق فردی هموار ساخت. در مسیحیت بود که نخستین دانههای رواداری دینیِ غربی جوانه زد. مسیحیت تنها دین یگانهپرستی است که خواهان تسلط بر قیصر نیست، و ارضای فوری دستیابی به قدرت را فدای حقیقت نهایی میکند. این مسیحیت بود که به ما جنبشهای پیاپی اجتماعی را بخشید، امکان آن را فراهم ساخت که افراد بیشتری در پروژهی لیبرال همراه شوند و بنابراین آن را بازآفرینی کنند. بر این اساس بود که لیبرالیسم ساخته شد و تا به حال دوام آورد. پرسشی که اکنون در این زمانه با آن روبرو هستیم این است که آیا نظامی سیاسی که بر مبنای چنین دینی ساخته شده، میتواند پس از زوال تدریجی اعتقاد به آن، همچنان به تنهایی دوام آورد؟
آیا وقتی ستونهای کمکیِ خانه را برداریم، خانه همچنان میتواند دوام آورد؟ به تازگی این احساس را دارم که نمیتواند دوام آورد، و نخواهد آورد.
لحظهی مواجهه با حقیقت
وقتی فیلم میبینم تقریباً هرگز گریه نمیکنم، حتی اگر فیلمی گریهآور دیده باشم. اما یک شب فیلم تاریکترین لحظات را دیدم که (تا حدی) روایت جان لوکاچ را از پنج روز آخر ماه مه ۱۹۴۰ دنبال میکند، زمانی که بریتانیا تمام ارتش خود را در فرانسه گرفتار میدید و نیروی هواییاش هنوز نسبت به نیروی هوایی آلمان بسیار نحیف بود و آینده مبهم و تاریک بود. بسیاری از نخبگان معتقد بودند که تنها گزینهی ممکن عبارت است از کنار آمدن با هیتلر، کنترل او و حفظ بخش بزرگی از امپراتوری بریتانیا. به نظرم، با توجه به منافع کوتاهمدت بریتانیا، امضای عهدنامهی صلح، گزینهی بسیار قانعکنندهای به نظر میرسید. همانطور که میدانیم، لرد هالیفکس در جلسهی حساس کابینه از این موضع دفاع کرد.
اما چیزی در چرچیل با این کار مخالف بود. صحنهای در فیلم هست که از نظر واقعیت تاریخی مضحک اما از نظر نمایشی بسیار مؤثر است. وینستون چرچیل از اتوموبیل رسمی خود بیرون میپرد و سوار مترو میشود، جایی که مسافران از او با ادب انگلیسی خود استقبال میکنند (در آن زمان هنوز کسی سلفیِ دستهجمعی نمیگرفت.) و سپس گفتگویی میان آنان در میگیرد. چرچیل دلایل قبول یک عهدنامهی صلح را مطرح میکند و از لندنیها میپرسد که دربارهی تعامل با هیتلر چه نظری دارند. آنها فریاد میزنند: «هرگز». «هرگز»؛ به دَرَک که منافع از دست میرود. با کسی مثل هیتلر باید مقابله کرد و شکستش داد. شانه خالی کردن از این وظیفهی اخلاقی، حس وطنپرستی آنان را جریحهدار میکرد و با فهمی که از نقش بریتانیا در دنیای گرفتار استبداد داشتند، ناسازگار بود. این نوعی جوشش هدف اخلاقی و مقاومتی حقیقی در مخالفت با سرنوشتی محتوم بود. وقتی به گری اولدمن مینگریستم که سخنرانی «خون، سختی، اشک و عرقِ» چرچیل در مجلس عوام را اجرا میکرد، چشمانم غرق در اشک شده بود.
وقتی سیل اشکهایم متوقف شد، از خود پرسیدم چرا واکنش حسی من به این موضوع اینقدر شدید است؟ به نظرم، دلیل اصلیاش این بود که مردم بریتانیا تباهی اخلاقی روابط خارجی خود در دههی ۱۹۳۰ را به دور انداختند و در زیر پوستهی این تباهی، احساسی عمیق و عزمی راسخ وجود داشت. این عزم و احساس عمیق تا زمانی که با بحران وجودی مواجه نشدند و شخصیتی خارقالعاده نبض زمان را به دست نگرفت، آشکار نشد. میخواهم دوباره به آمریکا ایمان بیاورم، به تشخیص صحیح و آزادیاش، به دشمنیِ تا مغزِ استخوانش با هر نوع استبداد، به مهرورزی و سخاوتش. من به چیزی نیاز دارم که اوباما «جسارت امید» میخواند. من از زمانی که به این سرزمین آمدم این آمریکا را شاهد بودهام (به ویژه استقبال آن از مهاجران را) و به همین دلیل برایم سخت است که ببینم ترامپ کودکان مهاجر را از والدینشان جدا میکند. به خود میگویم، همانطور که انتخابات میاندورهای نشان داد، آن آمریکا هنوز وجود دارد و میتواند رشد کند. اما باید دید چه کسی چرچیلِ ما خواهد بود؟ و چه زمانی ظاهر خواهد شد؟
نوشتاری از اندرو سالیوان نویسندهی آمریکاییِ بریتانیاییتبار و سردبیر پیشین نشریهی نیو ریپابلیک است. آنچه خواندید برگردان گزیدههایی از این نوشتهی او است:
Andrew Sullivan, ‘America’s New Religions’, New York Magazine, 7 December 2018.