من که بیشتر حیاتم را به حریمهایی پاگذاشتهام که قرقگاه مردان است، به این منع و طرد و حزن و بُهتِ حاصل از آن، خو دارم و اغلب به لطف تقدیر، ورای این بهت و دلسردی به منظور خود رسیدهام؛ که حکایاتی بلند دارد. با خود گفتم «لاتدری! لعل الله یحدث بعد ذلک امراً»
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، زهرا صراف زاده در یادداشتی به مناسبت درگذشت حضرت آیت الله سید محمدسعید حکیم می نویسد: سید محمدسعید حکیم که حسب نقلها و گفتهها، حتی با سفارشی بسیار قوی، “کان لایستقبل النساء علی الاطلاق”، نه تنها از حضور و مباحثه یک زن در مجلساش ابا نورزید، بلکه به دغدغه و اصراری نهفته، در جو سنگین زنگریزی آن زمان و مکان و فرهنگ، با جلب توجهات به سمت او و نقض و ابرام علمیاش، مَنِشی نمادین بنیان نهاد که مَنْ سَنَّ سُنَّهً حَسَنَهً فَلَهُ أَجْرُ مَنْ عَمِلَ بِهَا إلى یَوْمِ القِیَامَه.
برای من سفرها و از جمله سفر عتبات تنها زیارت ذوات مقدسه و سیاحت اماکن تاریخی و دیدنیها نبوده، بلکه همواره – حتی از کودکی و همپای والدینم- فرصت و توفیق همنشینی بزرگان ادب و هنر و علم و اندیشه از مذاهب و ادیان و آیینهای مختلف را در جهان فراهم کردهاست. از جمله در اواخر دهه هشتاد و اوائل دهه نود هجری شمسی، به لطف برادرانی که در دروسی شرکت میکردند که برای حوزه علمیه عتبه علویه و امثال آن ارائه میکردم، زمینه لقائاتی ممتاز با علما برایم فراهم میشد. سال ۹۰ بود و هماهنگ شدهبود در نجف اشرف با مرجع بزرگوار شیعه سید محمدسعید حکیم ملاقات کنم. به دلایلی تماماً علمی، این دیدار برایم مهم بود. روزِ قرار دوست واسطه تماس گرفت که «گفتهاند: السید لایستقبل النساء علی الاطلاق….!، تلاشهای متعدد شدهاست و ظاهراً بههیچوجه راهی برای نشست و گفتگوی علمی نیست.»
من که بیشتر حیاتم را به حریمهایی پاگذاشتهام که قرقگاه مردان است، به این منع و طرد و حزن و بُهتِ حاصل از آن، خو دارم و اغلب به لطف تقدیر، ورای این بهت و دلسردی به منظور خود رسیدهام؛ که حکایاتی بلند دارد. با خود گفتم «لاتدری! لعل الله یحدث بعد ذلک امراً»
پیش از ظهر آن روز داغ تابستانی، در شارع الرسول (ص) در حالی که با کمک بعضی از کسبه، آدرس عالِم دیگری را پیگیری میکردم به روحانی بزرگواری برخوردم که شاید مایل به فاش شدن نامش نباشد اما در اکثر دفاتر و بیوت علما رفت و آمد و مسئولیتی داشت و ساعتها من و همسرم را همراهی کرد و کوچهها و خیابانها را زیر پا گذاشتیم تا ملاقاتهای دیگری- در جهت موضوعاتی همه علمی- برای من ترتیب دهد؛ اما از دیدار سید سعید حکیم با یک زن، مأیوس و از این بابت شرمنده بود و با دلجویی تعهدآمیختهای در خصائص دیگر علمایی دادِ سخن میداد که دیدارشان برای دانشیان زن، ممکنتر بود و وجوه علمی یکان یکان آنان را بر میشمرد که همه را خود میدانستم و عمدتاً پیشتر و در زمانها و مکانهای دیگری در کربلا، نجف، بصره، حِله و غیر عراق با آنها هممجلس و همسخن شده بودم؛ با این همه، همت و غیرت او که بابی فراخ به علما بود، شُکری وجدآفرین داشت. بناگاه در طرف دیگر خیابان سید محترمی را نشان داد و گفت: «عجبا! این سید محمدتقی برادر سید محمدسعید است. الآن خودت مستقیماً به او بگو که میخواهی برادرش را برای بحثی علمی- و نه مثلاً حل مشکل و رفع حاجتی- ملاقات کنی». از این باب که قاعدهای نیست که استثنا نداشته باشد، با اطمینان سمت ایشان رفته، بدون معطلی به بعضی از آثار خود او و خدماتش که از آنها مطلع بودم و حتی دیدگاههای خاصاش اشاره کردم و دانست که درخواستم برای ملاقات برادرش شاید بیراه نباشد. او – یعنی همین بزرگواری که بر پیکر سید محمدسعید اقامه نماز نمود-، در جا تماسی ظاهراً با برادرزاده خود، فرزند سید محمدسعید گرفت. آنگاه به من گفت الآن مراجعه کن.
ساعتی به ظهر بود که به مجلس سید محمدسعید وارد شدم از سالنی فراخ که جماعتی در انتظار بودند عبور کردم، سید در سالنی وسیع اما اندرونیتر نشسته بود. در آن فضا هم گوش تا گوش اهل فضل – و شاید مردم عادی هم – حضور داشتند. من در این گونه جلسات – که عموماً حضار عادت به حضور زنی ندارند- به عطش دانش و شوق مجلس، بردبارانه – با همه رنج روانی که برای خودم دارد- از بخشودگیِ همان وجه و کفین هم چشم میپوشیدم و با پوشیه وارد میشدم تا حرف و حدیثی نباشد. همچون شبحی که دانسته نیست میرود یا میآید، همانطور که سلام کردم نگاهی چرخاندم تا جایی خالی بیابم و بنشینم. سید اشاره کرد که نزد او بروم. پیمایش طول آن مجلس شاید برای حضار ثقیل بود اما با ظرافتِ برخورد وی آنگاه که نزد خود، گوشهای از تشکچه شخصیاش جایی خالی کرد و نشستم، اهل مجلس نیز از عذابِ حضور یک زن آسودند و نفسی راحت کشیدند.
نمیدانم پیش از ورود من با چه کسی درباره چه چیزی سخن میگفت؛ هر چه بود کلام را قطع کرد و بعد از احوالپرسی گفت: «بفرما»! پرسیدم: «چقدر وقت دارم؟» گشوده و مهرآمیز، فرمود: «هرچه میخواهی»! بیش از یک ساعت به اذان ظهر ماندهبود، با خود گفتم: «خب، همین حد است». انتظار من از امثال این موارد در قم و … این بود که مختصر فرصتی خصوصی به من اختصاص دهد، اما او ظاهراً نه وجهی برای اختصار دید و نه دلیلی برای اختصاص. ابایی نداشت که کلام را در جماعتی از عرب و اکراد و … قطع کند، مجلس را اسکات کند تا زنی – با آنکه پیشتر او را هیچ نمیشناسد، اگر خود جرأت و جسارت دارد- بدون مقدمه به طرح مباحثی علمی بپردازد. گفتم مجموعهای از مطالب دارم، از مهمترینش شروع میکنم. طبق معمول با قدری عجله مطالب را مسلسلوار میگفتم. سید با طمأنینه گفت: «شمرده و با خیال راحت بگو! عجلهای نیست، مطالب عالی است، من هستم، میشنوم، استفاده میکنم، چیزی بدانم من هم، آرام میگویم». حاضران که ظاهراً مثل این مورد را کمتر دیده یا ندیده بودند، با تعجب از هم می پرسیدند: «الاخت سعودیه؟» بعضی پاسخ میدادند: «هی لبنانیه، هی …»؛ سید نجواها را شنید و با صدای بلند فرمود: «ایرانیه، ایرانیه…!»
اینجا نمیخواهم باب ابحاثی علمی را بگشایم که در جلسات متعددی که خدمت آن فقید سعید بودم، طرح شد. آنقدر که اجازه داشتم و امکان داشت آن جلسات ضبط شد و چشمِ آن دارم که روزی با آشکار شدن حقایق، ورق برگردد و به همراه دیگر سرمایههای علمی توقیف شده و از کف رفتهی امثال من، ثمره این مجالس هم به کفه تشیع، بلکه مسلمین برگردد، که امانتِ آیندگان و تجاربی است که تکرار ندارد. این هم نشد، شاید آنچه از امثال آن دیدارها در خاطر دارم، به مدد توفیقی، در مجالی به قلم آوردم.
اینجا میخواهم در پرتو شوقی که با سوز این عروجِ ملکوتی در دلم تافته، گوشهای از فضائل عالم بزرگی را بازنمایم که چون جایگاه مرجعیت داشت، بیشینه توجهات به وجوه نظری و عملی فقاهت اوست، اما از فراگیری وجوه شخصیت علمی وی بر حوزههایی بسیار حساستر مثل قرآن و علوم آن، عقاید و گفتمان بین مذاهب و تاریخ و روشهای تحقیق و تحلیل آن، کمتر سخنی هست؛ تا آنجا که در سرگذشتنامهها بعضاً از بسیاری از آثار چاپ شده وی – که او خود همه آنها را به من هدیه فرموده– سخنی نیست.
در همان مجلس ضمن دهها مدخل علمیِ گشوده شده، از حضرتش پرسیدم شما که تحقیقات تاریخی دارید، غالب نقلهای تاریخی هم وضع روشنی ندارد، در معیار تمییز صحیح از سقیم چه میفرمایید؟ فرمود: «القراءه ما بین السطور!…» کلام به کسرضلع حضرت زهرا سلاماللهعلیها رسید… به همان لهجه عراقی فرمود: «اکو هجوم، اکو تهدید، اکو رفس ….» و ما بین این سطور نتیجه گرفت که بعید نیست که سقط و کسر ضلع هم بودهباشد! بر ادعای بیش از این هم اصراری نفرمود. توسعه کلام در این باره برای من یک جهان فایده داشت که پیشتر هیچ فکرش را نمیکردم.
وصف مختصات و شگفتیهای آن مجلس و آن محضر دفترها میخواهد و من تا هنوز هم برای بسیاری از رفتارها در آن جمع، تحلیل دقیقی ندارم. هر چه بود، هر چه میکرد و میفرمود، حتی نسبت به آنچه در خیال خود اصلاً یا فرعاً، ابداعش میدانستم، پیشاندیشیده و نیکسنجیده بود. گویا از روزگاری دراز فکرش شده بود، پاسخها و واکنشها در عین یک دنیا عطوفت و رأفت، سخت پخته و حاضر بود و خلاصه:
محضرش گرم بود و جان پرور / همچو آغوش مهربان مادر
طلعتش بود از بهشت، دری / عالِمی بود و عالَم دگری
منظری بود دلکش و عالی/ راستی جای دوستان خالی
فرصت دیگری خدمتش رسیدم و اگر درست بیاد بیاورم به واحد تفتیش ورودی گفتم باید لپتاپ را با خود ببرم گفتند داخل بروید اگر خودشان گفتند مانعی ندارد. اجازه فرمود و لپتاپ را برای من آوردند. جماعات متعددی نزد او بودند، از جمله جمعی که از فرانسه آمده، مشغول عرضه مطلبی به ایشان بودند. بنده که رسیدم باز بر زیرانداز مختص خود جا خالی کرد. این اکرام و بالانشاندن، نماد و نشانه بود یا چه؟ نمیدانم؛ اما آشکار بود که نه تصمیمی خلقالساعه، که مَنِشی راسخ، مجالِ بروز یافتهاست. این بار هم فرمود: «شما بگو!» گفتم: «سخنِ جاری که به پایان رفت اگر فرصتی بود خواهم گفت.» اجازه نداد و – با اینکه نمیدانست موضوع سخن چیست- فرمود: «اینها واجبتر است». آن مجلس کلاً در باره قرآن بحث شد و نقاطی که فکر میکردم کلیدی است. بحث در قرائات بود و سخن به دیدگاه فقهی ایشان رسید گفتم نوشتهاید «یتخیر المکلف فی القراءه بین القراءات المشهوره المتداوله فی زمان الأئمه علیهمالسلام. و إن کان الأولی الیوم القراءه علی ما هو المثبت فی المصاحف المشهوره بین المسلمین» (منهاج الصالحین- ۱:۲۲۴) و این لزوماً قرائات سبعه مشهوره نیست و بر این امر دلایلی چند آوردم، ابتدا اصرار داشت که مراد همین قرائتها است اما در نهایت به گمانم وفاق حاصل شد که نماز با قرائاتی جایز است که مشهور و متداول بودن آن در زمان امامان (ع) احراز شود. در بحث علمی آزاد و آزاده بود و ذهنی گشوده و روحی مُعَلق به حقیقت داشت، این بود که مباحثه او چون نسیم سیال و لطیف بود.
حسب تجارب من بینظیر بود که مرجعیت فقهی شیعه در ریزترین فروع عقایدی که بدون اطلاع قبلی مطرح میشود آنچنان اشرافی داشت که در هر موضوعی فوراً امر میکرد فلان کتاب مرا بیاورید، آن را به دست من میداد و جلد و صفحه را معین میکرد و میگفت: «ببین اینطور نوشتهام …». برای من که حتی حدس نمیزدم مرجعی چون او، در عقاید، آثاری به این دقت داشتهباشد؛ این فروتنی، حسنِ استماع، سرعت انتقال، قوه هضم و سرعت تحلیل؛ اینکه هر چه میگفتی، نیک میشنید، به مغز فرو میبرد، عمیق تحلیل و پردازش میکرد و حاصل، بروندادی درخور و فخیم بود، روح را به پرواز درمیآورد. اینکه سید که در سن کهولت بود دقیقاً میدانست هر مطلب، کدام نقطه از چه کتابی است، نشان از قوتی متعالی داشت. حیرتزده میاندیشیدم مگر هست؟ مگر داریم؟ مگر میشود؟
سید در بحثدوستی- دستکم نسبت به من- سخت خُردهنواز بود. در آن مجلس، جماعتی که از فرانسه آمدهبودند آنگاه که بحث به درازا کشید، اجازه خواستند که بروند. گفت: «این خواهر از ایران آمدهاست با طرفههایی در دانش حدیث! بنشینید و استفاده کنید.» جماعت نشستند و گفتگو ساعتی به طول انجامید. سخن از ریزهکاریها و دقایقی در مبحث تحریف و روایات و شروح مربوط به آنها کشید. وجه امتیاز سید، تفصیل این نکته بود که هر چه بگویی و بگویند من باز به صغریات تمرکز میکنم، قرآن را میشناسیم. هر چه ادعا شده از قرآن است و در قرآن نیست، نشان میدهم که به قرآن نمیخورد و قرآنیت ندارد و بر عکس. از کتابش چنین خواند: «وأما ما تضمنته الروایات المشار إلیها آنفاً الموهمه للتحریف من بعض العبارات أو الکلمات. فهو مما یقطع بعدم کونه قرآن، لهبوط مستواه، وضعف بیانه، و رکه أسلوبه. وکفى بذلک حجه على عدم التحریف» (فیرحابالعقیده- ۱:۱۷۱) (و اما آنچه روایات موهم تحریف متضمن آن است، عبارات و کلماتی است که پایین بودن مستوای آن، ضعف بیان و رکاکت اسلوبش گواه قرآن نبودن آن الفاظ و عبارات است و همین کافیست در اثبات عدم تحریف قرآن). یعنی به خلاف دیگران، تکیه او نه به دلایل قرآنی و روایی نفی تحریف بود نه به شواهد عقلی و تاریخی و نه به شهادات استوانههای دین و مذهب. تکیه او به انس و شمالقرآنی بود که به آن، باوری راسخ داشت و به واقع در نمونهها از وی دیده شد.
سید محمدسعید حکیم در طرح عقاید افزون بر آنکه از هوشی سرشار و سلیقهای ممتاز برخوردار بود، شیوههایی داشت که – برای ما پذیرفتنی باشد یا نه- علیایّحال حتماً بدیع بود. در سفری و در مجلسی مجرداً برای استفاده، با اشکال کردن در تمامی مواردی که ادعا میشود که پیامبر اکرم ص بر خلافت علی ع نص جلیّ داشتهاند و با ارائه شواهدی از کلام خود متکلمانِ امامی، مثل سید مرتضی، گفتم: «چطور ممکن است تمامی صحابه نسبت به چنین نصی با وصف جلی بودن، اهمال کردهباشند؟» و لوازم این ادعا را بر ایشان برشمردم. بدون نیاز به درنگ و تأمل فرمود: «إهمال الصحابه للنص أهون من إهمال النبی (صلىاللهعلیهوآلهوسلم) أمر الأمّه!»
در سال ۹۴ و اوج هجوم داعش، جماعتی از دوستان شیعه ترکمان ما در تلعفر عراق از گریزهای پروازی، جامانده و لذا در ناحیه محصور شده و همچنان دلاورانه مقاومت میکردند. آنقدر که از طریق دوستان مددخواه در جریان واقع میشدم، همه اقدامات برای خارج کردن دستکم زنان و کودکان از منطقه، به بنبست رسیده بود تا اینکه پیشنهاد شد از طریق سید محمدسعید حکیم برای خلاصی آنها اقدام شود. ظاهراً میان آل حکیم و اکراد، ربطی وثیق و دیرینه بود؛ حتی سید محسن حکیم در وقت خود، بر حکومت عراق، تعرض به کردها را حرام کردهبود. گفتهشد کردها هرگز این الطاف را نادیده نمیگیرند. اشاره سید در این باب به طرز قابل توجهی کارساز و سبب حمایت و پناهدهی جماعت کُرد به شیعیان مظلوم محصور تلعفر و نجات آنان شد.
القصه
– سید که حسب نقلها و گفتهها، حتی با سفارشی بسیار قوی، “کان لایستقبل النساء علی الاطلاق”، نه تنها از حضور و مباحثه یک زن در مجلساش ابا نورزید، بلکه به دغدغه و اصراری نهفته، در جو سنگین زنگریزی آن زمان و مکان و فرهنگ، با جلب توجهات به سمت او و نقض و ابرام علمیاش، مَنِشی نمادین بنیان نهاد که مَنْ سَنَّ سُنَّهً حَسَنَهً فَلَهُ أَجْرُ مَنْ عَمِلَ بِهَا إلى یَوْمِ القِیَامَه.
– مرجع تقلیدی که دامنه جولان اندیشه و عمل او قاعدتاً الاحکام الشرعیه الفرعیه است، در حوزه عقاید و تاریخ و تفسیر موشکافانهترین نکات را به خوبی میشنید، تحلیل میکرد، سره از ناسره جدا میکرد و آنچه راست مییافت به آسانی میپذیرفت و نظرش را عوض میکرد. در طرح عقاید ودفاع از آن، مقلد نبود، در عین نیکنهادی و خیرخواهی و تعهدی شگرف، صاحب رأیی مستقل، سلیقهای ممتاز و ابتکاراتی بدیع بود.
– هرچند از خدمات اجتماعی او – ولو یک از هزار- نکاتی گفتهاند، اما به گمان من، در این بُعد کارهایی از او بر میآمد کارستان.
– از همه مهمتر، کهفی حصین بود که تعهد دینی، تمحض علمی، ادب معاشرت و سلوک بارع وی نشان از وراثت انبیائی داشت از آن جمله عالمانی که باقون ما بَقِیَ الدَّهرُ، أعیانُهُم مَفقودَهٌ و أمثالُهُم فِی القُلوبِ مَوجودَهٌ.