نقد مکتب طبیعت گرای شامانیزم و تائوئیسم
مطالعه انتقادی پیرامون مکاتب عرفانی طبیعت گرا / عرفان سرخ پوستی؛
درواقع عرفان طبیعت گرا یعنی عرفان و شناخت قدرت و اسرار طبیعت که با سپردن خود به آن یا فانی شدن در آن می توان از آن نیروها برخوردار شد.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، عرفان سرخ پوستی از نوع عرفان های طبیعت گرا است؛ به این معنا که متعلق شهود در آن، وحدت روح طبیعت و فنای نهایی سالک در نیروی طبیعت است.
طبیعت گرایی از آن جا آغاز شد که انسان دعوت انبیا را فراموش و به اندیشه منهای وحی و این جهانی خود تکیه کرد و کوشید تا نیاز خود را به قدسیت و پرستش ارضا کند؛ ازاین رو چون روزی، نعمت و نیز بلا و محنت زندگی خویش را در طبیعت دید، ایمان آورد و پنداشت که طبیعت دارای نیرویی برتر، ناشناخته، رمزآلود و مستقل است که می توان با آن، معنویت گرایی و خداخواهی فطری را پاسخ گفت.
بنابراین پس از آن که با توجه به سود و زیان خود به شناختی سطحی از طبیعت رسید، با نظر عمیق تر در خود، این را یافت که با شیوه هایی در اندیشه و عمل می تواند با نیروی مرموز طبیعی ارتباط برقرار کرده، از آن بهره برداری کند.
درواقع عرفان طبیعت گرا یعنی عرفان و شناخت قدرت و اسرار طبیعت که با سپردن خود به آن یا فانی شدن در آن می توان از آن نیروها برخوردار شد. اعتقاد به خدایان، پرستش ارواح نیاکان، مناسکی در مددجویی از نیروهای طبیعی، عقیده به مانا (Mana) اشیایی که منبع نیرو هستند و جانمد انگاری (Animism) مظاهر طبیعی از اصول عقاید آنها است.
عرفان بومیان قاره آمریکا و مذهب باستانی چین یعنی «تائوئیسم» از این گونه است و به نظر می رسد در میان ادیان باستانی و ابتدایی قاره های آفریقا و آسیا نیز چنین مسلک هایی وجود داشته است. در این جا به تبیین «دون خوان»، عارف مشهور قبیله یاکی، به عنوان نماینده عرفان بومیان آمریکا و اندیشه های «لائوتزو» بنیانگذار عرفان تائوئیسم می پردازیم. گفتنی است که کارلوس کاستاندا اندیشه های «دون خوان» را رواج داد.
مبانی عرفان سرخ پوستی
بومیان آمریکا به طور سنتی به یک رشته قدرت های طبیعی و فوق طبیعی اعتقاد داشتند و این باور در فضا و محیطی وجود داشته که پر از خدایان و ارواح گوناگون است. بسیاری از افراد بر این اعتقاد بوده اند که خدای برتری نیز وجود دارد که در اعلا علیین آسمان سکنا داشته و تماس خود را با کره خاک از طریق عده ای واسطه یا پیام رسان انجام می دهد. آنها زمین را ما زندگی بر در خود پنداشته و بسیاری از حوادث و وقایع عالم طبیعی را دارای اهمیت مذهبی قلمداد می کردند.(۱)
وقتی دولت مرکزی آمریکا قبایل بومی را به زندگی متجددانه فرامی خواند، «اسموهالا» smohalla)) یکی از رهبران قبیله نزپرسه NezPerce)) در شمال غربی آمریکا چنین پاسخ می دهد:
«شما از من می خواهید زمین را شخم بزنم. آیا من باید چاقویی به دست گرفته و سینه مادر خود را بشکافم؟ در آن هنگام وقتی بمیرم، او مرا در آغوش خود برای استراحت ابدی جای نخواهد داد.»
«شما از من می خواهید زمین را برای یافتن قطعه سنگی ]طلا [حفر کنم. آیا من باید زیرپوست این مادر به دنبال استخوان ها بگردم؟ در آن صورت وقتی از دنیا بروم، نمی توانم برای تولدی دیگر درون جسم او وارد شوم. شما از من می خواهید که علف ها را قطع کرده مثل یونجه بفروشم تا مثل سفیدپوستان ثروتمند شوم؛ اما چگونه موهای مادر خویش را ببرم. این قانون خوبی نیست و افراد من نمی توانند از آن اطاعت کنند».(۲)
این نگاه به طبیعت، آن را زنده، باشعور و با قدرت جلوه می دهد؛ به همین جهت ادیان بومی آمریکا عموما جان گرا(۳) هستند. طبیعت در نظر آنها منبع جلال و جمال و ظهور و بطون قدرت و رحمت و … است. دون خوان می گوید:
«دنیا برای من شگفت انگیز، زیبا، ترسناک، اسرارآمیز و بی نهایت است».(۴)
البته به اندازه لازم کشاورزی می کنند و هنگام کاشت و برداشت، رقص و آواز و مراسم عبادی بجا می آورند و معتقدند این اعمال نه تنها برای طلب باران و برکت و باروری محصول به کار می آید، «بلکه برای پیوستن به قوای خلاقه طبیعت و رشد معنوی و مداوا مفید است».(۵)
وقتی اعتقاد به طبیعت و قدرت و شعور و سلطه آن مبنا قرار گیرد، با این که در اصل یک قدرت برتر است، اما به جهت تکثر نمودهای طبیعی الهه های متعدد به وجود می آیند و خدای آب، خاک و آسمان متفاوت می شود؛ درصورتی که همه در اراده یک قدرت فراتر قرار دارند. ازاین رو به نظر می آید ادیان طبیعت گرا که مادر عرفان طبیعت گرا هستند، نوعی تحریف بدوی در ادیان توحیدی بوده اند که به واسطه انبیا بر انسان نازل گردیده است.
از آن جا که نمودهای طبیعی، محور و واسطه میان انسان و قدرت فائق طبیعت قرار می گیرد، انسان برتر از همه چیز نیست و به قول دون خوان: «انسان ها بیش از دیگر چیزها ارزش ندارند».(۶) حتی جسم مادی و نمودهای طبیعت، واسطه رابطه انسان با ارواح و خدایان شده و تقدس پیدا کرده و عبادت و پرستش آب، خاک، گیاه و … به عنوان واسطه های ارتباط با خدایان، به صورت مراسم مقدس، صورت آیینی به خود گرفته است.
البته همه قبیله ها، اعتقادات و عبادات یکسان ندارند. «قبایل زونی، در مراسم تشریفات خود، در مقابل خدایان یا ارواح مقدسه دیگر تعظیم و تواضع نمی کنند؛ بلکه برعکس، آنها را مورد طعن و سرزنش نیز قرار می دهند؛ همچنین این قبایل معتقدند که در پایان هر آیین تشریفاتی، خدایان و ارواح موضوع نیایش، هر آن چیزی را که شمن ها (راهبان و روحانیان) درخواست کنند، در اختیارشان قرار می دهند. وقتی نتایج مورد انتظار به دست نیامد، زونی ها به چانه زدن با خدایان پرداخته و در این راه از تملق و چاپلوسی یا هر روش دیگر که لازم باشد، استفاده می کنند.
«اعتقاد بر این است که هر یک از خدایان یا ارواح مقدس وظیفه، حیطه فعالیت و رنگ مخصوص به خود را داشته و موظف به حمایت و حفاظت ازهمه افرادی هستند که به جامعه زونی تعلق دارند؛ برای مثال «روح خام آب» مسئول و محافظ تمام منابع آب قبیله است.(۷) آن چه مهم است، طبیعت است؛ حتی «خدایان و ارواح مقدس، خادم نمودهای طبیعی هستند. آنها حتی در مواردی خدایان را حیله گر می دانند».(۸)
عرفان بومیان آمریکا با آثار کارلوس کاستاندا دانشجوی جوان رشته مردم شناسی به دنیا معرفی شد. او در طی تحقیقاتش با پیرمردی سرخ پوست که خود را «خوان» می نامید، آشنا شد و به فراگیری عرفان او همت گمارد و یادداشت های دقیقی از لحظه لحظه زندگی با «دون خوان» و تعلیمات او جمع آوری کرد.
دقت در آثار کاستاندا، مبانی و شیوه های پرورشی عرفان مکزیکی را روشن می کند که همه آن را می توان به طور ساده در دو چیز خلاصه کرد و آن دو، بصیرت و اقتدار است.
۱. بصیرت
اهمیت بصیرت در معنویت سرخ پوستی در منازعاتی که میان سرخ پوستان و سفیدپوستان درمی گرفت، به وضوح آشکار می شد. اسموهالا smohalla)) رهبر قبیله ای از سرخ پوستان به سفیدپوستان – که آنها را به زندگی متجددانه فرامی خواندند – چنین پاسخ می دهد:
«افراد جوان من هرگز نباید کار کنند. کسانی که کار می کنند، نمی توانند به رویاها دست یابند و حکمت همواره در رویا به دست می آید».(۹)
منظور از رویا، بصیرت و دیدن حقایق پنهان دنیا و طبیعت است که دون خوان نیز بر آن تاکید دارد. بصیرت، آمادگی دریافت ظرفیت ها و حقیقت پدیده های طبیعی است که اگر کسی به آن دست یابد، راه استفاده از نیروی طبیعت به رویش گشوده می شود.
فرد بصیرت یافته با حقیقت اشیا ارتباط برقرار کرده و نیروی موجود در آنها را تحت اراده خود می آورد و می تواند به خواست خویش آنها را به کار گرفته، فعال سازد.
فرق دیدن و نگاه کردن
برای رسیدن به بصیرت باید وضعیت عادی نگاه کردن را کنار گذاشت و مهارت یا آمادگی دیدن را به دست آورد. برای فهم برخی از سخنان دون خوان که در این مقاله ذکر می شود، ناگزیریم فرق این دو را به خوبی درک کنیم و نسبت آنها را با بصیرت و قدرت دریابیم.
نگاه کردن، انفعال حس ظاهری بینایی دربرابر صورت و ظاهر متمایز پدیده ها است. اشیای متفاوت این گمان را در ما ایجاد می کنند که کارکردهای متمایزی دارند و هنگامی که کارکرد ویژه ای را برای یکی از اشیا می شناسیم، به همان بسنده می کنیم و آن کارکرد را مخصوص آن می پنداریم؛ سپس سراغ اشیای دیگر می رویم و کار ویژه او را جست وجو می کنیم و به تبع این فعالیت ذهنی و انفعال حسی، عمل مختص به آن را نیز شناسایی می کنیم.
این فرایند، نگاه کردن است که ما به آن عادت داریم. اما دیدن یعنی چشم را گشودن و منتظر جلوه های گوناگون نیروی طبیعت نشستن است؛ نیرویی که یک شی را به صورت های مختلفی می نمایاند و البته اشیای متفاوت را همانند می سازد. دیدن، پرهیز از گمان ها و پیش انگاره ها و آمادگی برای دریافت و درک فعالیت و جلوه نیروهای طبیعی است؛ البته در ادامه معلوم می شود که آن چه در این مرام عرفانی بصیرت نامیده می شود، نوعی توهم است.
متوقف کردن دنیا
برای دیدن باید دنیا را متوقف کرد؛ یعنی گمان ها و پیش فرض ها را تعلیق نمود و به کارکرد محدود پدیده ها بسنده نکرد. دون خوان در آغاز تعالیم خود، مساله «توقف دنیا» را مطرح می کند. توقف دنیا یعنی شکستن قالب عادی نگرش به جهان که مانع بصیرت و مشاهده حقیقت عالم است؛ زیرا تا نگاه عادی به جهان مخدوش نشود، پرده از حقایق پنهان نمی افتد و دیدن آنها به گونه ای دیگر شبیه رویا میسر نمی شود و واقعیت، چهره های پنهان خود را آشکار نمی سازد؛ البته این بصیرت و حقیقت چیزی بیش از توهماتی نیست که با تلقین و استفاده از گیاهان و هم آور پدید می آید و پدیده های عالم را در حد صوری موهوم پایین می آورد.
از دیدگاه عرفان سرخ پوستی، واقعیت عبارت است از تصوری که ما از واقعیت داریم.(۱۰)
ما براساس احساسات اولیه خود، برداشتی از اشیا داشته و هماره این برداشت را تعمیم می دهیم و می پنداریم همه چیز همان است که ما می شناسیم و قبلا تجربه کرده ایم؛ برای مثال یک لیوان همیشه لیوان است، همان طور که من شناخته ام و استفاده از آن به همان نحوی است که من تجربه کرده ام و نمی تواند چیز دیگری باشد؛ یعنی نمی تواند یک چراغ، ذره بین، تلمبه، قایق یا بخاری باشد و به گونه ای دیگر عمل کند؛ درحالی که یک لیوان پر از اقتدار است و می توانم از آن استفاده های فراوانی ببرم؛ به شرط این که نگاه عادی را عوض کنم.
درحقیقت دون خوان، واقعیت اشیا را به کارکردهای آن و نوع استفاده انسان از آن مطرح می کند و سپس این کاربرد و عمل را که برآمده از نیازها، احساسات و تمایلات ما است، تعیّن بخش واقعیت قلمداد می کند. او تصریح می کند که «عمل آن چیزی است که موجب می شود سنگ، سنگ باشد و درخچه، درخچه. عمل آن چیزی است که تو را تو می کند و مرا من.)(۱۱) «برای متوقف کردن دنیا باید عمل را متوقف کنی».(۱۲)
وقتی به پدیده ای از دید کارآمدی و خاصیت آن نگاه می کنیم و روی اولین کارکردش متوقف می شویم، درحقیقت این عمل ما است که جریان یافته و مانع درک واقعیت در تمام صورت هایش می شود. اگر عمل را متوقف کنی، می توانی پرده را کنار بزنی و ببینی؛ پرده هایی که در ذهن تو است.
یک راه برای متوقف کردن عمل و کشف بصیرت این است که مرز اشیا را ندیده بگیریم و صورتی که از هرکدام داریم، بر دیگری قرار داده و آن گونه به تصور آوریم «عمل موجب می شود که تو سنگ ریز را از تخت سنگ ها جدا کنی اگر بخواهی بی عملی را بیاموزی می توان گفت باید به آنها بپیوندی… عمل یعنی رهاکردن این سنگ ریزه به طوری که انگار جز یک سنگ ریزه چیزی نبوده است. بی عملی آن است که با آن رفتاری را ادامه دهی که انگار او چیزی خیلی بیشتر از یک سنگ ریزه معمولی بوده است…»(۱۳) جانمند انگاری اشیا سبب می شود که آنها را بیش از ظاهر مادی شان بدانیم و چون در هستی و حیات با آنها متحد هستیم، رابطه تنگاتنگی میان ما و اشیا پدید می آید؛ بویژه اشیای نزدیک که با آنها رابطه نزدیک تر داریم. از طریق همین جنبه اتحادی و یگانگی می توان آنها را دید؛ یعنی با بصیرت و دیده ای دیگر می توان ساحت دیگر اشیا را مشاهده کرد.
یافتن بصیرت
برای رسیدن به بصیرت مقدماتی لازم است:
۱. خود را از هیچ چیز برتر نبینی و تجاور و تعرض به آنها را قصد نکنی. «شیرکوهی، موش آبی و همنوع خود را در یک ردیف قرار دادن کار شگفت انگیزی است که فقط ذهن یک جنگ جو از عهده آن برمی آید».(۱۴)
با قالب عادی ذهنی که مبتنی بر تقلیل واقعیت چیزها تا حد کارکرد آنها است و در این رابطه انسان خود را مسلط بر همه چیز می بیند، برتری انسان ثابت می شود و برای بصیرت یافتن باید این نگرش کنار گذاشته شود.
۲. وابستگی از همه تعلقات از نام و نسب گرفته تا نان و کار و اندوختن؛ زیرا این تعلقات برای ما نگرش ساز می شوند و عمل را بر بصیرت غالب می کنند.
۳. تمرین رویا دیدن. «هر بار که در رویا به چیزی می نگری، آن چیز تغییر شکل می دهد. آن چه برای ساختن رویا مهم است، فقط این نیست که بتوانی اشیا را نگاه کنی؛ بلکه باید بتوانی تجسم آنها را تداوم بخشی. وقتی آدم موفق می شود همه چیز را روشن و واضح ببیند، خواب دیدن یک چیز واقعی است».(۱۵)
بصیرتی که در شامانیسم مطرح است، چیزی فراتر از توهم نیست و برای آن باید به تصورات خود قدرت بخشیم و با آنها زندگی کنیم.
۴. مسکالیتو(۱۶) یا پیوتل(۱۷): نوعی گیاه توهم زا و مخدر که در آمریکا می روید. وقتی مقدمات شکستن قالب معمولی جهان فراهم شد، از آن استفاده می شود.
آثار بصیرت
کسی که به بصیرت می رسد، اهل معرفت است و از این بصیرت و معرفت ثمراتی برمی آید که اهم موارد آن بدین شرح است:
۲. بی اهمیت شدن همه چیز: کسی که جهان را متوقف کرده و به بصیرت رسیده است و همه چیز را برابر می بیند.
«اهل معرفت راهی را به هدایت دل برمی گزینند و آن را دنبال می کنند و آن گاه، نگاه می کنند و شاد می شوند و می خندند و سپس می بینند و می دانند».(۱۸)
«او می داند که خیلی زود زندگی اش یکسره به سر خواهد آمد. او می داند که چون هرکس دیگر راه به جایی نخواهد برد. چون می بیند پس می داند که هیچ چیز مهم تر از هیچ چیز نیست؛ به بیان دیگر، اهل معرفت فخر ندارد، مقام ندارد، خانواده ندارد، نام ندارد، وطن ندارد و آن چه دارد، تنها زندگی است که باید آن را گذراند».(۱۹)
دون خوان معتقد است وقتی انسان به بصیرت می رسد، مرگ را که یکی از حقایق اساسی دنیا است، پیش روی خود می بیند؛ در این صورت همه چیز برایش بی اهمیت می شود. البته ارزش دارد؛ زیرا برای ادامه زندگی، همه چیزهای موجود در عالم لازم است؛ ولی چون «همه چیزها هم ارزش هستند، لذا بی اهمیت اند؛ مثلا من دلیلی ندارم که بگویم کارهای من مهم تر از کارهای توست…»(۲۰) اندیشه مرگ، همه دغدغه ها و افکار ما را از بین می برد و با توقف فکر، دیدن آغاز شده و همه چیز بی اهمیت می شود.
«ما می آموزیم که درباره هر چیز فکر کنیم و بعد چشم خود را عادت می دهیم که به هرچه نگاه می کنیم، چنان نگاه کند که ما فکر می کنیم. ما در حالی به خویشتن نگاه می کنیم که پیش از آن فکر کرده ایم که مهمیم؛ پس ناگزیریم که احساس اهمیت کنیم. اما هرگاه انسان دیدن را فراگیرد، درخواهد یافت که دیگر نمی تواند درباره چیزهایی فکر کند که به آنها می نگرد و اگر نتواند به چیزهایی فکر کند که به آنها می نگرد، همه چیز بی اهمیت خواهد شد.(۲۱)
کارلوس در برابر این دیدگاه، خوان می گوید:
«به فرض این که همه چیز چنین یکسان است، پس چرا مرگ را انتخاب نکنیم. جواب داد: «بسیاری از اهل معرفت همین کار می کنند… آنها مرگ را بر می گزینند؛ چون مرگ برایشان اهمیتی ندارد، برعکس من زندگی را می گزینم و خندیدن را نه از آن رو که برایم اهمیت دارند، بلکه به این خاطر که این گزینش طلب و تمنای طبیعت من است».(۲۲)
۱. زندگی در راه دل: وقتی دنیا متوقف و بصیرت حاصل شود، راه دل کشف می شود. طلب و تمنای طبیعت هرکس همان راه او است که دلش به او نشان می دهد و این راهی است که با بصیرت کشف و با اراده پیموده می شود. «انسان باید راه خود را به کمک دل انتخاب کند تا شادمان ترین و سرزنده ترین باشد. ای بسا که چنین کسی تواند همیشه بخندد».(۲۳)
درمورد راه دل باید گفت نیرویی برتر که در دل اثر می گذارد و انسانی که دلش از خواسته های پوچ و پندارها پاک شده، آن را احساس کرده و می تواند با اراده آن نیرو را همراهی کند و از قدرت و هدایت آن بهره مند شود. این که دون خوان به کارلوس گفته بود هر وقت خواستی پیش من بیا، مرا خواهی یافت، به همین راه دل مربوط می شود. البته می توان آن را روشن بینی نامید. وضعیتی که انسان امور دور از ورودی های حسی خویش را درک می کند.
گشوده شدن راه دل یا روشن بینی تا حدودی طبیعی برخی از افراد است؛ ولی تا حدودی هم با اکتساب به دست می آید. اگر کسی خود را در وضعیت تعلیق نسبت به تعلقات قرار دهد و چیزی برایش مهم نباشد، به گونه ای که دل او را مشغول سازد و دغدغه زا شود، می تواند بخشی از پدیده دور از ورودی های حسی خود را درک کند و این پدیده ای است که در مکاتب عرفانی گوناگون نظیر هندویی، بودایی و تصوف اسلامی تجربه شده است.
۲. پربودن همه چیز: راه دل از اتحاد نفس عارف با نیروی جهانی پدید می آید. وقتی نفس به نیروی طبیعت پیوسته شود، پر از نیرو می گردد و همه چیز را سرشار از این نیرو می بیند. به همین علت همه چیز برای او یکسان و بی اهمیت می شود؛ نیرویی که هم نشاط آفرین و هم هدایت کننده است و درصورتی که این هدایت ها مورد توجه قرار نگیرد، خطرآفرین می شود. درحقیقت عارف در این مسلک، مرگ و زندگی را در نیروی طبیعت می بیند و همه چیز برای او معنایی عمیق به ژرفای زندگی و مرگ او پیدا می کند.
کاستاندا وقتی تحت تاثیر عقیده استادش درباره بی اهمیت بودن همه چیز قرار گرفت و احساس پوچی و بی معنایی کرد، دون خوان سرشار بودن جهان را برای او به نمایش می گذارد. کاستاندا این طور تعریف می کند:
«دون خوان بپا خواست و بازوانش را چنان گشود که گویی چیزی را در هوا لمس می کند و تکرار کرد: همه چیز پر و سرشار است و همه چیز یکسان برای من. پیروزی یا شکست یا خالی بودن وجود ندارد. همه چیز پر و سرشار است و همه چیز یکسان است. مبارزه ام به عمرم می ارزد».(۲۴)
۳. تنهایی: «وقتی که انسان دیدن را فراگیرد، خود را در جهان تنها خواهد یافت، دور از همه چیز»(۲۵)؛ زیرا وقتی از موضع و منظر طبیعت به حقیقت نگریسته شود، همه چیز حتی نفس شهودکننده در نیروی یگانه و غالب جهان که مرتبه فرودستی از تجلی جلال حق تعالی است، می سوزد و فانی می شود و در حجاب طبیعت و فروپوشیدگی عدم، همه نابود هستند و هیچ کدام دیگری و حتی خود را نمی یابد و از این به دوری تعبیر آورده می شود. بنابراین ایده همه چیز هیچ می گردد و تنها نیرو می ماند و عارف طبیعت گرا برای تداوم زندگی، توقف دنیا را متوقف می کند و به نگاه کردن می پردازد و این جنون اختیاری است.
۴. جنون اختیاری: عارف طبیعت گرا با آن که می داند همه چیز غیر از نیروی جهانی پوچ و بی اهمیت است، ولی برای زندگی با همین خیالات و اوهام مثل سایر انسان ها با تغافل به بازی مشغول می شود و این را جنون می نامد؛ اما چون او جنونش را با آگاهی و اختیار برگزیده است جنون خود را جنون اختیاری می نامد؛ ازاین رو دیدن کرانه های محدود و مضحک اشیا و آرزوها و رفتارها برای او خنده آور می شود.
روزی کاستاندا از دون خوان می خواهد که درباره جنون اختیاری بیشتر توضیح دهد. «دون خوان با صدای بلند خندید و کف دستش را درق درق بر رانش کوفت. «جنون اختیاری همین است.» این را گفت و خندید و دوباره بر ران خود کوفت… ]کاستاندا: [تو جنون اختیاری را با چه کسی آزمایش می کنی، دون خوان؟ … «با همه» و چه زمانی را برای این کار برمی گزینی. «هر وقت بازی می کنم.»… پرسیدم که آیا معنای جنون اختیاری این است که اعمال او هرگز صادقانه نبود؛ بلکه فقط بازی یک بازیگر است. جواب داد: «اعمال من صادقانه است، اما فقط بازی یک بازیگر است…» به راستی در عجب شده، گفتم: پس هر آن چه تو می کنی جنون اختیاری است!» گفت: «بله هر آن چه»(۲۶)
چیزی که در این گفت وگو قابل توجه است، این که دون خوان می گوید اعمال من، هم صادقانه است و هم جنون و این نشان می دهد که او معتقد است همین جنون با توجه به واقعیت جهان صورت می گیرد؛ به همین علت صادقانه است و کسانی که از واقعیت نیروی جهانی و پوچی و بی اهمیتی همه چیز غافلند، در فریب زندگی می کنند نه با راستی.
اقتدار و مراتب سلوک
دون خوان برای سلوک خود مراتبی را معرفی می کند که اوج آن، مقام «مرد شناخت» است.
«یک جنگجو شکارچی بی نقصی است که به شکار قدرت می رود. اگر در این شکار موفق شود، مرد شناخت ]اهل معرفت [می شود».(۲۷)
و پایین ترین مراتب آن جادوگری است؛ یعنی کسی که دنیا را متوقف کرده و نیروهای جهان را به کار می گیرد و با آنها هدایت می شود.
«روی زمین نیروهای بسیاری هست که انسان ها و حیوانات و هر موجود جانداری را هدایت می کند».(۲۸)
و جادوگر یک شکارچی ناقص است که اقتدار اشیا را می دزدد تا برای تصویرسازی از آنها استفاده کند. وقتی کاستاندا درباره ماهیت و حقیقت این نیروها می پرسد، خوان جواب می دهد:
«فقط می توانم آنها را نیرو یا روح یا هوا یا باد یا چیزی از این قبیل بنامم».(۲۹)
بعد از مقام جادوگر، مرتبه شکارچی است. خوان در شمار ویژگی های شکارچی می گوید:
«انسان (شکارچی) باید آزاد، جاری و غیرقابل پیش بینی باشد و به چیزی عادت نداشته باشد».(۳۰)
بدین ترتیب می توان از نیروی طبیعت استفاده کرد. پس شکارچی کسی است که آمادگی یافتن بصیرت که راه صحیح دستیابی به اقتدار و تسلط بر نیروهای طبیعی است، به دست آورد. پس از شکارچی، مرتبه جنگجو است که خوان در تعریف عمل او می گوید:
«هم مواظب خودت باشی و هم خودت را رها کنی. این آن چیزی است که من رفتار جنگجو می نامم.)۳۱
جنگاور در این وضعیت، راه بصیرت یافتن و کسب اقتدار را فراگرفته است.
انرژی جهانی بی نهایت است و در انسان و همه موجودات دیگر و حتی در فضا جریان دارد و شکار آنها یعنی شناخت و ارتباط برقرارکردن با آنها، که قدرت را همراه آرامش به درون انسان راه می دهد. اگر انسان بتواند با این نیرو یا روح جهانی یکی شود، از آن بهره مند خواهد شد و در زندگی با هدایت و کمک آن پیش می رود.
خوان از نیروی طبیعت به عنوان راه یاد می کند. «آن گاه که جنگاور با راه یکی شد، از آن آرامش و نشاط می گیرد».(۳۲)
بنابراین غایت عرفان طبیعت گرا در شکل سرخ پوستی آن، پیوستن یا به عبارت دیگر فناشدن در نیروی طبیعت و متجلی ساختن آن به صورت اقتدار در زندگی و مرگ است. برای استفاده از اقتدار، روش ها و شیوه های بسیاری وجود دارد. چگونگی کشف، ذخیره کردن و به فعلیت رساندن آن، نکات و دقایق زیادی دارد که اسرار طریقت جنگجو است.
نکته مهمی که در بررسی اندیشه های خوان قابل توجه است، تغییر نظر او درباره جادوگر است. دون خوان در آغاز معتقد بود که جادوگر مثل اهل معرفت نیرو را می بیند و به واسطه دلیل یا متفق یا همزاد alleid)) از نیرو استفاده می کند و در ژوئن ۱۹۶۹ تغییر عقیده خود را به کاستاندا اعلام می کند.
کاستاندا می گوید:
«دون خوان از «دیدن» به عنوان فرایندی جدا و مستقل از «دلیل»ها و فنون جادوگری صحبت کرد: «جادوگر کسی است که می تواند دلیل را مهار کند و ازاین رو می تواند قدرت دلیل را ماهرانه به نفع خود به کار گیرد؛ اما تسلط او بر دلیل بدان معنا نیست که می تواند ببیند.»
«به یادش آوردم که پیش تر به من گفته بود ممکن نیست کسی «ببیند»، مگر آن که برای خود دلیل داشته باشد. دون خوان خیلی آرام جواب داد که به این نتیجه رسیده است که بدون تسلط بر «دلیل» هم دیدن ممکن است… زیرا دیدن ربطی به فنون ماهرانه جادوگری ندارد که تنها کارش ایجاد تصوراتی در دیگران است».(۳۳)
بنابراین می توان گفت جادوگر کسی است که با دلیل (alleid) به شکار قدرت می رود و از آن برای ایجاد تصورات گوناگون در ذهن دیگران استفاده می کند. شکارچی کسی است که می کوشد راه درست کسب اقتدار یعنی یافتن بصیرت را به دست آوردن و جنگاور فردی است که راه به دست آوردن اقتدار را فراگرفته است؛ ولی اهل معرفت کسی است که با شکار قدرت، خود را برای جنگاوری آماده نگه می دارد تا با هر آن چه روح جهانی و نیروهای آن را از بصیرت دل او می پوشاند، مبارزه کند.
خوان در عبارت نسبتا کاملی اهل معرفت را توصیف کرده و می گوید: «برای اهل معرفت شدن باید جنگاور بود، نه کودکی نالان. انسان باید بدون تسلیم شدن، بدون شکایت، بدون عقب نشینی تا آن جا بستیزد که ببیند، تنها برای این که بداند هیچ چیز مهم نیست».(۳۴)
اگر در عبارات بالا دقت شود، منظور دون خوان از مبارزه معلوم می شود: کودک نالانی که همه زندگی خود را در رویاهای رنگین و خیال بازی هایی که آنها را جدی گرفته، خلاصه می شود. تسلیم شدن دربرابر خواسته ها و امیال، شکایت از به دست نیاوردن هوس ها، عقب نشینی از تظاهر و تسلط قدرت فریبندگی نمودهای دنیا بر بصیرت دل، جملگی در مبارزه ی اهل معرفت دشمن به شمار می آید؛ مبارزه ای که تنها با این نیروی جهانی و هیچ انگاری محدودیت مضحک اشیا، آمال و رفتار تقویت می شود و انسان را به معرفت رسانده و در آن ثابت می کند.
در حقیقت برای اهل معرفت، دیدن و اقتدار دو نام یک حقیقت است و آن ارتباط و پیوند با روح طبیعت است. اتحاد با راه یا نیرو از آن جهت که آن را کشف می کند، دیدن یا بصیرت نامیده شده و از جهتی که امکان برخورداری از آن را فراهم می کند، اقتدار خوانده می شود.
اراده (اقتدار شخصی)
تجلی روح یا نیروی طبیعت درما اراده است. جنگاور که همه چیز را رها کرده است تا به نیروی طبیعت برسد و به عارف تبدیل شود، همواره می کوشد تا اراده خود را تقویت کند؛ یعنی با ترک همه عادت ها که عمل را می سازند و متوقف کردن دنیا با نیروی طبیعت تا هرچه بیشتر با آن هماهنگ شود و آن را در خود متجلی تر سازد.
«اقتدار احساسی است که انسان نسبت به برخی چیزها دارد. اقتدار شخصی است. اقتدار هر شخص فقط متعلق به خود او است… اقتدار این گونه است که به تو فرمان می دهد؛ درحالی که از تو اطاعت می کند».(۳۵)
اگر با آن همراه شوی، تو را همراهی و یاری می کند و اگر به آن بی اعتنا باشی، با تو کاری ندارد و اگر آن را به دست آوری، ولی در همراهی با آن اشتباه کنی، ممکن است موجب مرگ شود.
اقتدار به صورت ظرفیت عمل نامتعین و جلوه های گوناگون در اشیا و پدیده های طبیعی نهفته است و راه پیوستن به این نیرو و برخورداری از اقتدار، توقف عمل از طریق ترک عادات ذهنی و رفتاری است.
کسی که برای دریافت اقتدار طبیعت و نیروی آن خود را آماده سازد، با آن نیرو همراه می شود و برخلاف عادات رفتاری مطابق آن نیرو که در او جریان یافته است، عمل می کند و نیز می تواند از آن نیرو استفاده کند و با انتخاب سیالی از ذهنیت ها و رفتار خاص، آن نیرو و اقتدار را به کار گیرد و بر آن تسلط یابد.
«اراده چیز غریبی است. به طرز مرموزی رخ می دهد. درست نمی توان گفت که انسان چگونه آن را به کار می گیرد؛ اما به کارگرفتنش نتایج حیرت آوری دارد. شاید نخستین چیزی که انسان باید انجام دهد، فهم این نکته است که می تواند اراده را بپرواند».(۳۶)
رهایی از عادات ذهنی و رفتاری و هماهنگی با نیروی طبیعت، کار بسیار دشواری است.
«اراده قدرت است و از آن جا که قدرت است، باید کنترل شود و هماهنگ باشد و این کار زمان گیر است».(۳۷)
باید انتظار کشید تا روح طبیعت در جنگاور رسوخ کند و خواست خود را تحقق بخشد و جنگاور در عین حال که از همه خواسته های خود رها شده، به آن چه می خواهد برسد.
«جنگاور می داند در انتظار است و می داند که در انتظار چیست؛ مادام که انتظار می کشد هیچ نمی خواهد … اگر نیازی به خوردن داشته باشد، راهی خواهد یافت، چرا که گرسنه نیست، اگر چیزی تنش را بیازارد، راه چاره ای برای آن پیدا خواهد کرد؛ چرا که درد نمی کشد، گرسنه بودن و درد کشیدن بدان معنا است که خویشتن را رها کرده و دیگر جنگاور نیست…».(۳۸)
اما او همه احساسات، تاثیرات، عادات، شخصیت و هویت خود را رها کرده و در انتظار تجلی نیروی جهانی و تحقق خواست آن است و اراده خود را در قدرت او و از قدرت او می یابد.
«جنگاور جز صبر و اراده ندارد و با آنها است که آن چه بخواهد می سازد».(۳۹)
وقتی کسی نیروی حیات را ببیند و در آن به بی اهمیتی و تنهایی برسد، عقلا باید مرگ را انتخاب کند و خود را از رنج زندگی رهایی بخشد. ولی این اشتباه است؛ زیرا این کار کسی است که کاملا به روح جهانی نپیوسته است.
عارف کامل هیچ رنج و ناکامی احساس نمی کند و منتظر می شود تا نیروی جهانی مرگ او را مقدر سازد و از نشانه های حیات که در اطراف او قرار داده شده است، به جنون اختیاری هدایت می شود و با نگریستن به کرانه های محدود پدیده های طبیعت، خندان و شادمان زندگی خود را ادامه می دهد.
جادوگر و اهل معرفت هر دو با نیروی جهانی پیوند دارند؛ اما جادوگر این پیوند را برای شناخت نمی خواهد و به بصیرت نمی رسد. فقط می خواهد که از آن نیرو به واسطه اراده بهره مند شود تا در دیگران تصوراتی را که می خواهد، پدید آورد و این کار را با کمک متفق (alleid) و سایر فنون جادوگری انجام می دهد. اما کسی که به بصیرت رسیده است، می تواند پیوند کاملی با نیروی جهانی برقرار کند و اراده اش را بسیار بیشتر از یک جادگر پرورش دهد.
«دیدن جادوگری نیست. با این همه چه بسا کسی این دو را به سادگی با هم اشتباه کند؛ زیرا انسانی که می بیند، در همان حال می تواند مهارکردن دلیل (alleid) را هم بیاموزد و چه بسا که جادوگر شود … گذشته از این، دیدن ضد جادوگری است. دیدن به انسان می فهماند که همه چیز ناچیز است».(۴۰)
اما جادوگر سرگرم بازی با همین پدیده ها و تصورات آنها است و برای خود و اعمالش اهمیت قائل است؛ زیرا روح جهانی را ندیده و از نیروی آن اندکی برخوردار گشته است.
«اراده چیزی است که جادوگر را از درون دیوار گذر می دهد و از درون فضا تا ماه اگر بخواهد».(۴۱)
اما اهل معرفت از اراده هیچ نمی خواهند، مگر خواست نیروی حیات یا همان روح طبیعت.
دون خوان می گوید: «برای من دیگر هیچ چیز مهم نیست، نه اعمال خودم و نه اعمال هیچ یک از مردم دور و برم با این حال به زندگی ادامه می دهم؛ چراکه از خود اراده دارم؛ چراکه در سراسر عمرم اراده ام را جلا داده ام تا آن جا که اکنون ناب و سالم است و دیگر هیچ پروا ندارم که هیچ چیز مهم نیست. اراده من جنون زندگی ام را جبران می کند و به آن معنا می دهد؛ زیرا او در انتظار خواست طبیعت است».(۴۲)
اسرار مرگ
آخرین خواست طبیعت که درباره هرکس اتفاق می افتد، مرگ او است که او را تماما به نیرو تبدیل می کند.
«مرگ فرجامین دستاورد است و آن چه را که مرگ لمس کند، به راستی بدل به قدرت می شود».(۴۳)
برای رسیدن به قدرت و جلادادن و پرورش اراده باید عادت ها را فرو نهاد و مرگ که رابطه انسان را با زندگی قطع می کند، راه نهایی قدرت است؛ به همین علت ارواح کاملا نیرومندند؛ چون به نیروی طبیعت پیوسته اند. بنابراین اندیشه مرگ، بصیرت بخش و اقتدارآور است. این اندیشه تا حدودی، رهایی از عادت های رفتاری و ذهنی را پدید می آورد.
«انسان برای جنگاوری باید پیش از هرچیز به حق از مرگ خود به فراست آگاه باشد؛ اما دلواپسی از مرگ ما را بر آن می دارد که به خود بپردازیم و این مایه ضعف است. بنابراین چیز دیگری که هرکس برای جنگاوری به آن نیاز دارد، وارستگی است. تا فکر مرگ زودرس به جای آن که به صورت وسواس درآید، به بی تفاوتی بدل شود… مردی از این گونه آرزویی ندارد؛ زیرا به شوری خاموش برای زندگی و همه چیزهای زندگی دست یافته است. او می داند که مرگش در کمین است و به وی فرصت نمی دهد که به چیزی دل ببندد؛ پس بی هیچ آرزویی همه چیز را می آزماید… و تنها یک چیز دارد که به آن تکیه کند: قدرت تصمیم هایش تو گویی که باید زمامدار گزینش های خود باشد. باید به تمام و کمال بداند که گزینش او مسئولیت او است و همین که برگزید، جایی برای پشیمانی یا سرزنش نمانده است. تصمیم او نهایی است. دست کم به این خاطر که مرگ به او فرصت نمی دهد تا به چیزی بچسبد».(۴۴)
وحدت با روح طبیعت
جنگجو می تواند به روح جهانی یا نیروهای طبیعت پیوسته، اراده خود را از آن سرشار و برخوردار سازد؛ اما از این اتحاد هم می تواند بالاتر برود و به وحدت برسد؛ یعنی دیگر خودی نباشد و اثری از خود نداشته باشد و تنها روح جهانی را بنمایاند. در حالت اتحاد، جنگجو با ترک همه چیز و بی اهمیت یافتن همه چیز، اراده خود را در قدرت طبیعت فانی می بیند؛ ولی در حالت وحدت، فقط آن روح را می بیند؛ چه در خود و چه در همه جا و این اوج اقتدار است که اگر ظرفیت کافی نباشد، موجب مرگ عارف می شود.
«انسان می تواند دیدن را فراگیرد. با فراگرفتن دیدن دیگر نیازی به این ندارد که مانند جنگاور زندگی کند یا جادوگر باشد. با فراگرفتن دیدن، انسان هیچ و همه چیز می شود. شاید بتوان گفت که محو می شود؛ درحالی که بجا است. به اعتقاد من این است زمانی که انسان می تواند هرچه آرزو می کند باشد یا هرچه آرزو می کند به دست آورد؛ اما چنین انسانی هیچ آرزو نمی کند».(۴۵)
چنین کسی دریافته که حقیقتش و حقیقت همه چیز همان روح جهانی است؛ پس غیر از آن به راستی چیزی نیست. در این حال او روح جهان شده و از قدرت آن کاملا برخوردار است و خود او است. پس هرچه بخواهد می تواند انجام دهد؛ ولی چون حقیقت همه چیز، روح جهانی و نیروی طبیعت است، پس دیگر چیزی نخواهد و آرزویی ندارد. در این حالت وحدت، عارف مقتدرانه ترین و عارفانه ترین زندگی و مرگ را خواهد داشت.
نقد و بررسی
۱. مکتب سرخ پوستی عرفان طبیعت گرا بر خودشناسی مبتنی است و به کاویدن لایه های آگاهی و اعمال انسان تا عمیق ترین مراحل می پردازد. این مکتب، جوهر اصلی و غایی نفس را نیروی طبیعت می داند و می کوشد راه پیوستن به آن را نشان دهد.
۲.این مرام عرفانی بر نوعی آگاهی فراتر از عقل، هم در مراحل سلوک و هم در نهایت آن تاکید می کند و اساسا بر این مبنا اصرار دارد که باید آگاهی عادی که با حواس ظاهری و عملی ذهن صورت می گیرد متوقف شود؛ زیرا توقف دنیا که شرط بصیرت است، در گرو درهم ریختن نظام عادی و منطقی آگاهی و ترک عادات رفتاری است.
۳. در نهایت فناشدن در نیروی طبیعت چیزی است که اهل معرفت در عرفان سرخ پوستی به آن می رسند و نیروی طبیعت را در وحدتی یکپارچه شهود می کنند.
۴. اما درباره نقش کانونی که به طبیعت داده شده، چند نکته قابل تامل است:
۱-۴. حقیقت یکتایی که جوهر هستی است، بسیار فراتر از لایه های آشکار و نهان طبیعت است. در مکاتب عرفانی طبیعت گرا تنها به همین وجه طبیعی توجه می شود و حتی ابعاد ژرف حقیقت که در انسان نهاده شده، مورد توجه نیست.
۲-۴. تساوی ارزشی انسان در مقایسه با سایر موجودات، ابوابی از کشف حقیقت را به روی عارف سرخ پوست می بندد. با این که بر شکوفایی انسان در بعد معرفتی (بصیرت) تاکید می شود، اما از طرف دیگر این باب گشوده می شود که جاهلان و غافلان با اهل بصیرت برابرند و عمل و زندگی هیچ کدام بر دیگری برتر ندارد. این دیدگاه، عرفان شامانیسم را به پوچی می رساند و این همان خواسته ای است که همواره دنبال می شود. هیچ چیز و هیچ عملی بر سایرین برتری ندارد و مهم تر از آنها نیست.
۳-۴. در عرفان طبیعت گرا که نیروی طبیعت اصل و غایت سیر عرفانی است، هم خیر و برکت دارد و هم شر و خطر؛ بنابراین رسیدن به اوج معرفت و شکوفایی انسان در آن بی اهمیت می شود. و به هر روی غایت این سیر و سلوک عروج ندارد.
۳-۵. در عرفان شامانیسم، معرفت عبارت است از قدرت تصور حالات گوناگون و بسیار برای پدیده های طبیعی و برای خود؛ تا حدی که این حالات متصور بر صورت عادی پدیده ها غالب شود. جادوگر می کوشید این تصور را در دیگران هم ایجاد کند و آنها را بفریبد؛ اما اهل معرفت به واسطه این تصورات از نیروی طبیعت برخوردار می شوند و اگر نتوانند آن را کنترل کنند، ممکن است تصورات خطرناکی از امور پیدا کنند و بر اثر باورداشت و واقعی پنداشتن آنها، جان خود را از دست دهند و این خطری است که از سوی نیروی طبیعت، اهل شناخت را تهدید می کند؛ درحالی که مردم عادی با تصورات عادی زندگی می کنند و سپری در برابر این نیروها دارند.(۴۶)
دقت در عرفان شامانیسم به روشنی نشان می دهد که معرفت موردنظر آنها چیزی بیش از وهم نیست که انسان را به حالتی از روان پریشی و توهم زدگی می رساند؛ به همین علت شامان ها و جادوگران سرخ پوست معمولا بیماران روانی هستند که بسیار دچار غش می شوند.
۵. در باب اعمال و چگونگی سلوک عرفانی در این مرام نیز مشکلاتی وجود دارد.
۱-۵. هدف این عرفان، حفظ و تداوم حیات و سپس پذیرش مرگ در اتحاد با نیروی جهانی است. به راستی این هدف چه ارزشی در سیر معرفتی و ارتقای شناخت انسانی می تواند داشته باشد و کدام گوشه از عظمت انسان شکوفا می سازد؟
۲-۵. استفاده از داروهای توهم زا مانند مسکالیتو یا پیوتل پس از تعلیم مقدمات لازم برای شکستن قالب معمولی جهان استفاده می شود. اثر اولیه آن، «نیرو یا الهه ی» توهم زا است و آثار ثانوی این تجربه، عبارت از یک خستگی عمومی، تاثیر مالیخولیایی، رویاها و کابوس های آزاردهنده است.
این دارو برای این استفاده می شود که شخص با دیدن توهمات و صورت های وهمی به چهره عادی جهان تردید کرده، بتواند از آن بگذرد تا به نیروی جهانی متصل شود.
این نقص بزرگی است که این فرقه عرفانی دارد؛ زیرا در صورت وجود مرجع برتر از طبیعت و توجه به آن، دیگر نیازی به این توهمات نبود؛ بلکه با توجه به شناخت آن حقیقت متعالی به راحتی حقیقت جهان شناخته می شد؛ ولی وقتی که خود را در جهان طبیعی محدود ببینیم، برای گریز از بت واره انگاری پدیده های طبیعی باید راهی از سنخ طبیعت یافت و در چرخ موهومی از طبیعت به طبیعت گریخت.
۳-۵. تربیت توهم گرا: پس از مصرف مسکالیتو و تجربه صورت های توهمی، مبتدی دربرابر این گونه صورت ها القاپذیر شده و با تلقین استاد – که البته او به خاطر برخورداری از توان جادوگری می تواند صورت های خیالی برای شاگرد ایجاد می کند – به بازی های پوچی سرگرم می شود که درس نهایی و نتیجه آنها این است که این چهره معمولی جهان هم دست کمی از آن توهمات ندارد.
همچنین جدال اقتدار یعنی گذر از فضای وهمی که پس از مصرف پیوتل نقش می بندد، کاملا مشخص بوده و نتیجه آن، فرافکنی صورت ها و رویاهایی است که فرد از آن احساس قدرت می کند. برای مثال ایستادن بر فراز یک کوه بلند با صلابت.
۴-۵. بصیرت در افق پایین: آموختن باید به جسم باشد و با گفتن و شنیدن و واسطه گری ذهن چیز مفیدی آموخته نمی شود.
«وقتی انسان می خواهد به دیگری چیزی بیاموزد، باید در فکر باشد که چگونه آن را به جسم او عرضه کند».(۴۷)
بصیرتی که آنها از آن سخن می گویند، نوعی حس جسمانی است و حداکثر خاصیت آن حفظ حیات و زندگی کردن در اتحاد با روح جهانی است. از شدت توهم، سیستم عصبی انسان چنان متاثر می شود که گویی تحریک عصبی حسی صورت می گیرد و این یعنی شناخت!
۵-۵. در عرفان طبیعت گرا که غایت آن پیوستن و ارتباط گرفتن از نیروهای طبیعت به منظور حفظ حیات است، جنایت و کشتار و شیطنت با فضیلت، رحمت و مروت تفاوتی ندارد؛ چنان که دون خوان می گوید استادم خیلی ها را با نیروی خود کشته است؛(۴۸) زیرا یک جنگجو مانند یک دزد دریایی بی هیچ ملاحظه ای آن چه را که می خواهد می گیرد و از هرچه می خواهد استفاده می کند؛ با این تفاوت که یک جنگجو از این که خودش هم مورد استفاده و تصاحب قرار گیرد، هیچ ناراحت نمی شود.(۴۹)