در حقیقت می توان ریشه های تمایز میان حیطه ها دنیوی و معنوی را در کتاب انجیل عهد جدید یافت. در این کتاب موعظه ای از عیسی نقل می شود که می گوید: “امور سزار را به سزار، و امور خدا را به خدا واگذار.” بعدها آگوستین قدیس که از بزرگترین الاهیدانان مسیحیت است تمایز فنی تری میان این دو حیطه برقرار کرد. او میان دو «شهر» تمایز نهاد: یکی شهر دنیا و دیگری شهر خدا. در اروپای قرون وسطی معمولاً واژه ی لاتین Saecularis برای توصیف “زمانه حاضر” به کار می رفت. همچنین به روحانیونی هم که سوگند رهبانیت یاد نکرده بودند سکولار گفته می شد. این روحانیون که به جای پیش گرفتن انزوای راهبانه، اشتغال دنیوی را برگزیده بودند سکولار نامیده می شدند.
ردنا (ادیان نیوز)- رابرت گرین اینگرسول، سخنور و آزاداندیش آمریکایی سکولاریسم را چنین تعریف می کند: سکولاریسم دین انسانیت است؛ به امور این جهان می پردازد؛ به هر چه که سعادت و رفاه این جهانی را به ارمغان آورد علاقه مند است؛ توجه ما را به سیاره خاصی جلب می کند که حیات بر آن پدیدار گشته است؛ بدان معناست که هر فردی واجد ارزش است؛ بیانیه استقلال فکری است، آگاهی دنیوی میگردد، نیمکت را برتر از منبر می شمارد؛ می گوید آنانی که رنج می کشند باید گنج یابند و آنان که زر می اندوزند دربند شوند. اعتراضی است علیه خودکامگی کلیسایی ،علیه رعیت یا بنده ی اشباح یا کاهنان بودن. شورشی است علیه تباهی این زندگانی به پای زندگانی دیگری که هیچ از آن نمی دانیم؛ برای اکنون زندگی کنیم و نه گذشته، برای این جهان و نه جهانی دیگر. می کوشد ما ار از خشونت و زشتی، از جهل، فقر و مرض برهاند. مؤسسات عمومی به ویژه آموزش عمومی، باید سکولار باشند و نه دینی.
مطابق این توصیف ها، سکولاریسم یک فلسفه ی ایجابی (مثبت) است که سراسر معطوف به خیر زندگانی این جهان می باشد. بهبود شرایط انسانی را مسئله ای مادی می داند و نه روحانی، و بهترین راه حصول این بهریستی را تلاش انسان می داند و نه تعبّد خدایان یا موجودات فراطبیعی. سکولاریسم از نگاه فلسفی یک نظام وظایف مربوط به زندگی این جهان است. نظامی که مبتنی بر ملاحظات صرفاً انسانی باشد، و عمدتاً کسانی این عقیده را اختیار می کنند که الاهیات را نامعین، ناکافی، یا باورنکردنی می یابند. اصول اساسی سکولاریسم بر این قرار است:
- بهبود زندگی این جهان توسط ابزارهای مادی
- اینکه علم معجزه ی حی و حاضر این جهان است.
- اینکه خیر در نیکی کردن است. چه خیر جهان دیگری در کار باشد و چه نباشد.
- نیکی کردن در این جهان، و پی جویی این نیکی، خیر است.
امروزه وقتی از سکولاریسم به عنوان یک نگرش سخن می گویند؛ معمولاً مقصود هر فلسفه ای است که اخلاق را بدون ارجاع به جزمیات (دگم های) دینی بنا می کند و در پی ارتقای علوم و فنون بشری است.
نخستین کسی که واژه ی سکولاریسم را به کار برد، جورج یاکوب هالی اوک انگلیسی بود. هالی اوک در سال ۱۸۴۶ “سکولاریسم” را برای توصیف عقیده ای که صرفاً به پرسش ها و مسائلی می پردازد که به محک تجربه زندگی این جهان آزمودنی هستند (سکولاریسم انگلیسی، ص ۶۰).
هالی اوک مصلحی سوسیالیست بود که اعتقاد داشت دولت باید در خدمت برآوردن نیازهای بالفعل و کنونی طبقه کارگر و مستمندان باشد، نه نیازهای حیات اخروی و ارواح مردمان.
لذا چنان که از این تعریف برمیآید، کاربرد اولیه واژه سکولاریسم مخالفت صریحی با دین نداشت؛ بلکه اشاره آن به این ایده بود که تمرکز دولت باید بر زندگانی این جهانی مردم باشد و نه دغدغه ای برای حیات اخروی آنان.
مسلماً این تعریف بعدها توسط خود هالی اوک تغییر پیدا کرد:
سکولاریسم در پی ترقی فیزیکی، اخلاقی و فکری طبیعت بشر تا بالاترین مدارج ممکن است. این ترقی مقصود اصلی زندگانی است و شامل کمال عملی، اخلاق طبیعی و جدایی از اتئیسم (بیخدایی) میباشد.
تئیسم (خداباوری) یا انجیل، برای ترقی بشر شیوه ها و رویه های مادی پیش می نهد و این توافقات را زمینه ی ایجاد وحدت می شمارد. وحدتی که امکان می دهد زندگانی را با عقل سلیم سامان دهیم و با خدمت برازنده سازیم.
لذا تأکید همچنان بر منابع مادی واین جهانی است و نه امور غیر مادی، روحانی یا اخروی.
لذا در این تعریف هم نشانی از نفی دین نمی یابیم.
مفهوم سوکلاریسم ابتدا به عنوان فلسفه ای غیردینی (و نه ضد دینی) مطرح شد که متمرکز بر نیازها و مسائل زندگی این جهان انسان باشد، و نه نیازها و دلمشغولی های حیات محتمل جهان پس از مرگ.
معنای نخست “سکولار” و چه بسا مهم ترین معنای ان، امور “غیردینی” است. در این کاربرد اموری را میتوان سکولار نامید که دنیوی و مدنی باشند و در معنای دیگر به اموری سکولار گفته می شود که در تقابل با امور مقدس، منزه و تخطی ناپذیر باشند. در این کاربرد، چیزی را می توان سکولار خواند که مورد پرستش و تکریم و تقدیس نبوده، بلکه قابل نقد، داوری و بازنگری باشد.
اگر بخواهیم از ریشه های دینی سکولاریسم صحبت کنیم باید گفت که هر چند امروزه مفهوم سکولاریسم در تقابل با دین مطرح میشود، امّا شاید جالب است بدانیم که سکولاریسم در ابتدا در زمینه ای دینی شکل گرفته است.
در حقیقت می توان ریشه های تمایز میان حیطه ها دنیوی و معنوی را در کتاب انجیل عهد جدید یافت. در این کتاب موعظه ای از عیسی نقل می شود که می گوید: “امور سزار را به سزار، و امور خدا را به خدا واگذار.” بعدها آگوستین قدیس که از بزرگترین الاهیدانان مسیحیت است تمایز فنی تری میان این دو حیطه برقرار کرد. او میان دو «شهر» تمایز نهاد: یکی شهر دنیا و دیگری شهر خدا. در اروپای قرون وسطی معمولاً واژه ی لاتین Saecularis برای توصیف “زمانه حاضر” به کار می رفت. همچنین به روحانیونی هم که سوگند رهبانیت یاد نکرده بودند سکولار گفته می شد. این روحانیون که به جای پیش گرفتن انزوای راهبانه، اشتغال دنیوی را برگزیده بودند سکولار نامیده می شدند.
اعتقاد بر این بود که چون این روحانیون در دنیا کار می کنند، نمی توانند واجد معیارهای متعالی اخلاقیات و اعمال فردی باشند. چون این افراد، دنیا را برگزیده بودند آنان را فاقد خلوص مطلقی می دانستند که از روحانیون عالی مقام انتظار می رفت . اما کسانی که سوگند رهبانیت یاد می کردند قادر بودند به استانداردهای مورد نظر دست یابند به همین خاطر در نظام طبقه بندی کلیسا غیرمعمول نبود که به این روحانیون Saecularis قدری با نظر تخفیف نگریسته شود.
باید خاطر نشان ساخت که تشکیلات کلیسا حتی در قرون ابتدایی مسیحیت نیز میان نظام دینی خالص، و نظام دینی با خلوص کمتر، اجتماعی و این جهانی تفاوت می گذاشتند. این تفاوت گذاشتن بعدها موجب تمایزهایی شد که الاهیون میان ایمان و معرفت و میان الهیات وحیانی و الهیات طبیعی نهادند.
ایمان و وحی از دیرباز ملک مطلق کلیسا محسوب می شدند، اما با گذر زمان، برخی الاهیدانان استدلال کردند که قلمرو جداگانه ای از معرفت هست که به عقل بشری تعلق دارد. به این ترتیب آنان ایده ی الهیات طبیعی را مطرح کردند. در الهیات طبیعی، معرفت به خدا را نمی توان از طریق ایمان و وحی کسب کرد، بلکه خود بشری نیز می تواند با مشاهده و تأمل در طبیعت به این معرفت الهی دست یابد. از قدیم اعتقاد بر این بود که این دو قلمروی معرفت، یعنی عقل و وحی، پیوستار واحدی را تشکیل می دهند. اما این وحدت دیری نپایید. به تدریج برخی از الهیدانان که مهم ترین شان دنوس اسکوتس و ویلیام اوکامی بودند گفتند که کل ایمان مسیحی مبتنی بر وحی است، و به همین خاطر ضرورتاً پر از تناقض هایی است که عقل بشری را سرگشته میسازند.
این الهیدانان به این نتیجه رسیدند که عقل بشری و ایمان وحیانی در نهایت با هم سازگار نیستند. عقل بشر باید در حیطه ی تجربی به مشاهدات مادی بپردازند؛ اگرچه ممکن است عقل هم در کاوش هایش به همان نتایجی برسد که ایمان دینی و تأمل در وحی فراطبیعی می رسند، امّا نمی توان عقل و وحی را در نظام پژوهشی واحدی متحد کرد. ایمان نمی تواند مبنای عقل باشد، و عقل هم نمی تواند مبنای ایمان باشد. بعدها توسل صریح و آشکار به آموزه های خاص دینی کاهش یافت و تنها جنبه های عام تر و عقلانی تر دین (مسیحیت) مورد استناد قرار گرفت. البته این نزد ملت های کاتولیک قدری متفاوت بود. این فرآیند به تدریج به حذف هر چه بیشتر قدرت کلیسا در امور سیاسی انجامید. مردم فهمیدند که می توان قلمروهایی برای اعمال و اندیشه ها داشت که فارغ از سیطره ی کلیسا باشد. این رهیافت به جدایی باز هم بیشتر میان کلیسا و دولت منجر شد. به طوری که این جدایی قلمرو دین و دولت از سرزمین های پروتستان نیز پیشی گرفت. البته به خاطر سرشت کلیسای کاتولیک، کوتاه کردن دست آن از حیطه عمومی با تحولات اجتماعی شگرفی همراه بود که نمونه بارز آن انقلاب کبیر فرانسه در سال ۱۷۸۹ است. انقلابی که پس از فراز و نشیب های فراوان عاقبت در سال ۱۹۰۵ به قانون لائیستیه، یعنی جدایی کامل نهاد دین و دولت منجر شد.
تلاش برای جدا نمودن ایمان و عقل، به عنوان گونه های متفاوتی از معرفت، و نه جنبه های مختلف معرفتی واحد، به مذاق ارباب کلیسا خوش نیامد.
از سوی دیگر کلیسا به طور فزاینده ای از رشد اندیشه های خودگرایانه در فلسفه و الاهیات ناخشنود بود زیرا جنبش خردگرا مرجع نهایی تشخیص درست و نادرست را خرد بشری می دانست. لذا کلیسا به جای پذیرش جدایی خود از امور مدنی، در صدد سرکوب این اندیشه ها برآمد. به این امید که تقدم ایمان بر عقل را حفظ کند.
ایمانی که در طی قرون واعصار شاخصه های مسیحیت شده بود و اندیشه های خودگرا را تحت سیطره ی خود می دانست.
سکولاریسم به عنوان یک جنبش سیاسی و اجتماعی نیز مطرح شد:
اگر چه سکولاریسم معنای محدودتری یافته است، اما یک جنبه فلسفی خود را همچنان حفظ کرده است، به ویژه هنگامی که در حیطه ی سیاسی و اجتماعی مطرح شود. در سراسر تاریخ سکولاریسم، این مفهوم قویاً حاکی است از خواست ایجاد یک حیطه ی مستقل و خود بنیاد سیاسی و اجتماعی که ناتورالیست یا ماتریالیست باشد. قلمرو ای که مافوق قلمرو دین و فارغ از اعتقادات ماوراء طبیعی و ایمان باشد.
پیش تر در کشورهای مسیحی دولت را شرلازمی می انگاشتند که برای برقراری نظم عمومی بدان نیاز داریم. اصولاً دولت نهادی محسوب می شد که در خدمت حاکمان فاسد است و مردم را از وظایف مهم خود نسبت به کلیسا باز می دارد. بر خلاف دولت ، کلیسا را نهاد مقدسی می پنداشتند که دولت باید تابع آن باشد. اگر چه دولت می تواند مسئول حفظ نظم عمومی باشد، اما مسئولیت مهم تر بر عهده کلیساست که مسئول ارواح مردم و سعادت اخروی شان است.
در خلال قرون وسطی فیلسوفان و الاهیدانان متمایل به رد این دیدگاه آگوستینی نسبت به سیاست شدند. کم کم انگاره ی دولت به عنوان شرلازم مقبولیت خود را از دست داد. برای نمونه توماس آکویناس،بزرگترین الاهیدان کلیسای کاتولیک احتجاج کرد که دولت معتمد خداست، زیرا کار دولت این است که شرایط اجتماعی لازم را چنان فراهم کند که رستگاری اخروی مردم میسر شود. به این ترتیب، آکویناس نیز دولت را مادون کلیسا دانست، امّا دیگر کارکرد آن را منفی محسوب نکرد.
اما با شکل گیری رنسانس در ایتالیا، این نگرش اصلاح شده نیز تغییر کرد. رنسانس انقلابی فکری و عملی پدید آورد که دامنه ی آن به تدریج سراسر اروپا را فراگرفت. از همان ابتدای عصر رنسانس ، نویسندگانی مانند دانته معتقد بودند که حاکمان دنیوی حق و وظیفه دارند که فارغ از هرگونه نیاز یا تمایل به کلیسا حکومت کنند. این دیدگاه تا پایان قرون وسطی فراگیر نشد، اما با گذر زمان، این اصول پایه ای فیلسوفان سیاسی رنسانس، مانند ماکیاولی، در سراسر اروپا مورد پذیرش قرار گرفت. اما گسست قطعی از گذشته، حاصل نوشته های فیلسوفان سیاست نبود؛ بلکه پیامد درگیری های درون مسیحیت بود. اعتقاد سنتی بر این بود که آموزه های مسیحیت باید حاکم بر جامعه ی مدنی باشد. اما این نگرش در خلال جنگ های مذهبی دوره ی اصلاحات پروتستانی زایل شد. در این دوره ی پر آشوب مسیحیان به کشتن مسیحیان دیگر پرداختند و دولت های مسیحی به جنگ دیگر دولت های مسیحی رفتند. اما به زودی مردم دریافتند که باید میان مسیحیت از یک سو و حکومت و فرهنگ و از سوی دیگر نوعی جدایی ایجاد کنند.
کلام پایانی
مردم در پی راه هایی برای تدبیر امور جامعه برآمدند که همگان ، فارغ از اعتقادات دینی شان، بر سر آن ها توافق داشته باشند. به این منظور برخی به آموزه های حقوق طبیعی متوسل شدند. آموزه ای که وام گرفته از فیلسوفان رواقی یونان باستان بود؛ برخی دیگر به ارائه ی تعبیرهای دیگری از مسیحیت، مانند دئیسم، پرداختند. جنبش اومانیسم رنسانس نیز با فراهم آوردن متون و ایده های یونانیان و رومیان باستان نقش مهمی در این روند ایفا کرد. البته این بدان معنا نیست که مقصود فیلسوفان و سیاستمداران آن دوران ایجاد ان گونه جدایی دولت و کلیسا بود که امروزه در غرب شاهد آنیم. وضع امروزی کاملاً برای مردمان قرن ۱۶ بیگانه بود، و بعید است که اگر هم به آن ها عرضه می شد، آن را تأیید میکردند زیرا آنها همچنان معتقد بودند که وجود مسیحیت برای حفظ اخلاق مردم و وفاداریشان به رهبران سیاسی لازم است. آنان در پی گسستن از مسیحیت و کنار نهادن آن نبودند، بلکه فهمیده بودند که مسیحیت مناسبی برای فرو نشاندن درگیری ها و کشمکش های دینی و سیاسی زمانهشان نیست. جنگ و جدال هایی که همچون طاعونی به جان اروپا افتاده بود. پس آنان قلمرو جدیدی برای اندیشه و عمل می جستند که به کمک آن بتوان مسائل سیاسی و اجتماعی را بدون ارجاع به اصول دینی یا مراجع دینی حل و فصل کرد.