سفرنامه ادیانی با اشاره به برنامه علمی، تفریحی و فرهنگی دانشجویان و علاقمندان دانشگاه ادیان و مذاهب از تجربههای شگفتانگیز ادیانی حکایت می کند.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، متن زیر سفرنامه ای از برنامه علمی، فرهنگی و تفریحی دانشجویان و علاقه مندان حوزه ادیانی دانشگاه ادیان و مذاهب به اروپا و تجربههای شگفتانگیز ادیانی است:
سفر گروهی ما خیلی وقت بود که شروع شده بود از همان زمانی که پا به فرودگاه امام گذاشتیم و یا از زمانیکه شینگن صادر شد و یا از زمانیکه دانشگاه ادیان و مذاهب اعلام کرد که برای اساتید و دانشجویانش سفری را به ایتالیا، واتیکان و فرانسه میخواهد برگزار کند. اما من از جایی روایت گر این داستان هستم که بسیار برایم دلنشین و خاطره انگیز بود، از میلان، ۳اکتبر ۲۰۲۲؛ دوشنبه ۱۱ مهرماه ۱۴۰۱.
بله میلان! و به قول ایتالیایی ها: Milano، دومین شهر پرجمعیت ایتالیا و پایتخت مد جهان. شهر میلان با تمام جاذبههای گردشگری، مذهبی، تاریخی، فرهنگی و هنری برایم لذت بخش ترین اوقات سفر را رقم زد. بطوریکه اگر از من بپرسید کدام شهر برایتان جذاب تر بود و در کجا بیشتر به شما خوش گذشت، قطعا خواهم گفت میلان . اقامت ما در هتل کوچک و سنتی با فضایی گرم و دوست داشتنی و خدمات خوب همراه با مدیریت بانویی با وقار، بلند قامت و بلند همت بود.
در روز اول سفر بعد از اینکه از فرودگاه به هتل رسیدیم چند ساعتی در هتل ماندیم تا کمی خسته سفر بیرون رود. حدود ساعت ۵ قرار بود که راه بیافتیم که با توجه به تاخیر برخی از دوستان ساعت ۶ از هتل برای اولین گشت شهری خارج شدیم. بعد از پیاده روی نه چندان طولانی و تنفس در هوای پاییزی مطبوع و گذر از خیابانی که دو طرف آن را بوتیکهای برندهای معروف ایتالیایی فرا گرفته بودند به یکی از مکانهای مهم شهر رسیدیم. کلیسای جامع میلان یا دومو به سبک گوتیک (Duomo di Milano) با معماری تحسین برانگیز که ساخت آن در حدود شش قرن طول کشیده بود، و همچنین دومین کلیسای بزرگ ایتالیا و سومین کلیسای بزرگ در جهان محسوب میشد. تماشای کلیسایی که محل تاج گذاری ناپلئون بناپارت نیز بوده در کنار موزه و هنرهای مذهبی مربوط به قرون وسطی و بعلاوه هیاهوی گردشگران و حضور پررنگ کبوتران و طرفداران باشگاه میلان در مرکز شهر لذت و هیجان بازدید از این مکان مذهبی_تاریخی را صد چندان کرده بود. البته برای یک ادیانی چیزی بهتر از تجربهی ملموس از تاریخ ادیان و عرفان نیست، و پر واضح است که همگی ما مدیون و قدردان مسئولان دانشگاه ادیان و مذاهب هستیم که این فرصت طلایی را در اختیارمان گذاشت.
به خوبی به یاد میآورم زمانیکه غرق در تماشای این همه شکوه بودم و حتی لحظهای لبخند از صورتم محو نمیشد به ناگاه مردی به انگلیسی البته با لهجهی عربی مرا به دادن دانههای ذرت به کبوتران دعوت کرد، به این طریق که ذرت ها را توی مشتم نگه میداشتم رو به آسمان بلند میکردم و کبوتران روی دستم مینشستند و دانه بر میداشتند. احساساتم وصف ناپذیر بود و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل … .
برنامهی ما در روز ۴ اکتبر با بازدید از قلعه تاریخی اسفورزا (Sforza Castle) شروع شد، قلعهای تاریخی با معماری خاص و منحصر به فرد با برجهای بلندی که در چهارگوشهی آن به چشم میخورد. بعد از آن از کلیسای سانتا ماریا دله گرتزیه(Santa Maria delle Grazie)، که تلفیقی از معماری گوتیک و رنسانس را به نمایش میگذارد، دیدن کردیم. لحظاتی توقف همراه با تأمل و سکوت در فضای روحانی کلیسا داشتیم، که قطعا جزء جدا نشدنی بازدید از همهی مکانهای مذهبی است و تجربهای متفاوت بود. سپس به سمت بازدید از مکانهای دیگر و یافتن رستوران حلال حرکت کردیم. یکی از تجربههای دلانگیز برای من به غیر از پیاده روی و گشت در شهر، چشیدن غذاهای بومی است، در نتیجه خودم را به یک پیتزای ایتالیایی با خمیر نازک و پنیر به تمام معنا کش دار و البته حلال دعوت کردم، جای همگیتان خالی که تا الان هر چه پیتزا خورده اید فیک بوده است.
گشت و گذار یک روزه در ونیز
میرسیم به ۵ اکتبر و یکی از جذابترین روزهای سفر، گشت و گذار در شهر رویایی ونیز. بعد از خوردن صبحانهی دست جمعی در هتل که انصافا کارمندان هتل برای وعده ی صبحانه سنگ تمام گذاشته بودند، همگی به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردیم. در اتوبوس حین مسیر متوجه شدم که تلفن همراهم را در هتل جا گذاشتهام، دروغ چرا بهت زده بودم، گویا ذوق سفر به ونیز تمام توجه مرا به خودش جلب کرده بود و مرا از توجه به مهمترین ابزار سفرم غافل. ولی از آنجائیکه همسفرانم از همان ابتدا دوستانم شده بودند، از سر خوش شانسی یکی از عزیزان گوشی خودش را به من داد تا از فرصت عکس برداری بی بهره نمانم. ناگفته نماند که تلفن همراه من قرار بود مرا به نداشتنش عادت بدهد چراکه این اولین بار بود که او را جا میگذاشتم ولی متأسفانه آخرین بار نبود!
بگذارید از این مسأله عبور نکنم که یکی از زیباییهای سفر گروهی با دانشگاه ادیان و مذاهب این بود که تقریبا از همان آغاز سفر همه با هم دوست شدیم. انگار همدیگر را میشناختیم. همه تلاش میکردیم که با هم باشیم، با هم بخندیم و با هم لذتهایمان را تقسیم کنیم. این فضای دوستداشتنی که حاصل روحیه خوب بچههای گروه بود مسیر را برای لذت هر چه بهتر از سفر باز کرده بود. شاید دلیل آن این بود که تقریبا همه با هم در یک مسیر بودیم یا اینکه همه دانشگاهی بودیم و میدانستیم که باید به همدیگر، به عقاید هم احترام بگذاریم. میدانستم که لذت را اگر تقسیم کنیم اثرش چندین برابر میشود. خلاصه هر چه که بود فضای حاکم بر سفر در تحقق یک سفر لذت بخش و خاطره انگیز بسیار موثر بود.
قبل از سفر مدیر سفر جناب آقای دکتر بهرامی تاکید زیادی داشتند که حمل و نقلهای ما در سفر با حملو نقل عمومی خواهد بود. من که این تجربه را در سفر کردم میخواهم بگویم که چقدر میتواند این امر در درک و تجربه بهتر از سفر موثر باشد. در حقیقت باید گفت استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی در سفر تجربهی به غایت ارزندهای است زیرا کم و بیش میتوان با شرایط و امکانات شهری و تا حدودی با فرهنگ مردم شناخت پیدا کرد و از دیدن مناظر شهر لذت برد. بعد از دقایقی به ایستگاه قطار میلان رسیدیم و سوار قطار سریع و سیر شدیم که یکی از بهترین آپشنهایش اینترنت پر سرعت بود که باعث شده بود همگی در لاک خود فرو بروند، بغیر از من که توفیق اجباری دست داده بود تا به تنظیمات کارخانه برگردم و فقط به تماشای مناظر بنشینم.
اولین تصاویر شهر ونیز را از پنجرههای بلند و کشیده قطار دیدم. جایی که از پلی بزرگ داشت عبور میکرد و دو طرف آن هر چه که بود آب بود. آنقدر هیجان زده بودم که با صدای بلند احساساتم را ابراز کردم و خانم ایتالیایی با چهرهای خندان مرا در این ابراز احساسات همراهی کرد. سرانجام به شهر رمانتیک ونیز رسیدیم. جزیرهای در شمال ایتالیا که سالانه میلیونها گردشگر به این شهر میروند، شگفت زده از دیدن آن همه زیبایی مشغول عکس برداری شدیم و در ابتدا بعد از خارج شدن از ایستگاه قطار از کلیسایی در همان نزدیکی دیدن کردیم. گشت ما از جزیره ی دیدنی و زیبای ونیز شروع شده بود، عبور از پلهای سنگی و کانالهای آب و کوچههای تنگ. در یکی از همین کوچههای قدیمی با خانمی مسن ساکن ونیز هم کلام شدم که بعد از مطلع شدن از ملیت من درباره اوضاع داخلی ایران در این اواخر پرس و جو کرد. ابتدا از اینکه خانم مسنی در ونیز از اخبار داخلی ایران اطلاع پیدا کرده بود متعجب شدم ولی خب این چیزی نیست جز، جادوی سوشیال میدیا.
یکی از دلایل توریستی بودن ونیز همین ساختار منحصر به فرد این شهر است. حمل و نقل عمومی در شهر ونیز از طریق قایقهای گوندولا، اتوبوسهای آبی و تاکسیهای خصوصی آبی انجام میشود، و ما نیز خاطرهی ماندگاری از گوندولا سواری بر روی آبهای ونیز و تماشای شهر و پرواز مرغان دریایی داریم. خیلی خوب به یاد میآورم، در صف گوندولا سواری، در انتظار رسیدن قایق ایستاده بودیم تا به سن مارکو برویم. مشغول گپ و گفت بودیم که صدای اذان ظهر از تلفن همراه حاج آقای غفوری نژاد بلند شد، حال و هوای خاص و دلنشینی بود. به میدان سن مارکو که رسیدیم گوشهی دنجی یافتیم و ادای فریضه نماز ظهر کردیم.
دیدنیهای این شهر بسیار بود، از جمله میتوان به میدان سن مارکو(San Marco) محل دفن مرقس یکی از حواریون حضرت عیسی مسیح (ع)، اشاره کرد. با ورود به این میدان اولین بنایی که نظر من را به خود جلب کرد برج بلند و آجری بود که محل نصب ناقوس کلیسا بود. بعد از آن کلیسای جامع سنت مارک که اصلیترین بنای میدان بود خودنمایی میکرد. دور تا دور میدان پر بود از کافه و رستوران و مغازه که مملو از گردشگرانی بود که از نقاط مختلف دنیا برای سیر و سیاحت آمده بودند.
بعد از تهیه و خوردن نهار حلال آن هم با سختی، چرا که هم تهیه آن سخت بود و هم با وجود مرغان دریایی خوردنش، به طرف ایستگاه قطار حرکت کردیم ولی متأسفانه بدلیل بعضی شرایط طبیعتا غیر قابل پیش بینی از قطار جا ماندیم. و مدتی را در ایستگاه قطار به گشت و گذار گذراندیم تا مسئول سفر بتواند بلیط قطار دیگری را بگیرد و به عبارت قطار بعدی و زمان سفر را مشخص کند. خداحافظی از ونیز آسان نبود. اما خب مکانهای دیگری انتظار ما را میکشید.
پنج شنبه ۶ اکتبر، حرکت از میلان به سمت رم
بار دیگر سوار قطار شدیم تا شهر میلان را که تلفیقی از هنر و معماری مدرن و باستان بود، به مقصد رم ترک کنیم. حوالی ظهر به مقصد رسیدیم، به پایتخت ایتالیا، شهری با قدمتی ۲۵۰۰ ساله، شهر باستانی امپراطوری روم، شهر مجسمهها، شهر کلیساها، شهر میکلآنژ و داوینچی. بنابراین به بزرگ ترین موزه بی سقف دنیا سفر کرده بودیم. هتل ما در رم نسبت به هتلمان در میلان بزرگ تر بود اما از نظر مدیریت و امکانات تعریف چندانی نداشت. بعد از تحویل اتاقها و کمی استراحت برای بیرون رفتن و نهار حاضر شدیم. البته نهار که نبود قرار شد در هتل برای نهار دوستان از چیزهایی از ایران با خودشان آوردند چیزی بخورند و نهار سفر را تبدیل به شام کنیم. برای گشت و گذار در رم بغیر از پیاده روی از تجربهی تراموا سواری و مترو سواری نیز بی بهره نماندیم، همانها که قدمتشان دست کمی از رم نداشت و گاها اینطور بنظر میرسید که هر آن ممکن است تراموا بر اثر تکانهای پی در پی در وسط راه به دو تکه تقسیم شود.
در تمام شهر براحتی میتوان مهاجران و گردشگران بسیاری را دید که تعداد مسلمانان در بینشان اگر نگویم زیاد است، کم هم نیست. در اولین بازدید از بخش تاریخی شهر رم دختر دانشجوی افغانستانی چند قدمی با ما همراه شد، او که به تازگی برای ادامه تحصیل از ایران به رم آمده بود با همان لهجه ی شیرین کابلی با خوشحالی با ما هم صحبت شد و جالب اینکه از تاریخی بودن شهر رم گلایه میکرد و با هیجان خاصی شهر مدرن تهران را به رخ رم میکشید! هوا گرم بود و پیش بینی من درست از آب در نیامده بود، دقیق تر بگویم اصلا نیازی به آوردن اینهمه لباس پاییزه نبود و اینکه از خجالت ریالهای چنج شده به یورو در آمدم و لباسهای مناسب تری تهیه کردم.
همه میدانند که مکانهای دیدنی رم بسیار است. ولی خب ضیق وقت مجال بازدید از تمام مکانهای تاریخی را نمیداد. باید دست به انتخاب زد و چه گزینه هایی بهتر از کولوسئوم، معبد پانتئون، فوارهی تروی یا چشمهی آرزوها، پلههای اسپانیایی، واتیکان، کلیسای سن پیترو و سه نقطه. البته مدیر سفر به نحوی برنامه ریزی کرده بود که بتوانیم تا آنجا که ممکن است اکثر مکانهای رم را ببینیم. ما از صبح ساعت ۸ صبح از هتل خارج میشدیم و تقریبا ساعت ۹ الی ۱۱ شب به هتل باز میگشتیم. قطعا سختکوشی مدیر سفر و همراهی دوستان عامل مهمی بود که بتوانیم بیشتر مکانهای تاریخی را را ببینیم. البته به قول مدیر سفر رم همهاش اثر باستانی است. شما از هر کوچه و گذری که عبور میکنید با یک مکان باستانی یا دیدنی مواجه میشوی و ما این مهم را با پیاده رویهای طولانی تجربه کردیم. برخی از روزها نزدیک به ۱۵ الی ۲۰ کیلومتر پیاده روی میکردیم. البته در برخی از شهرها مثل پاریس چیزی که زمان پیاده روی ما را بیشتر میکرد چراغهای قرمز متعدد بود.
خرافههای رمی
برای بازدید از چشمهی آرزوها از کوچهها و خیابانهای تاریخی رم با همراهی همسفران به غایت خوش مشرب با راهنمایی مدیر سفر جناب دکتر بهرامی گذر کردیم و همین طور که از خیابانهای باریک و سنگ فرش شده عبور میکردیم وارد میدان تروی شدیم و صحنهای نفسگیر از فواره تروی در برابر چشمان ما جلوهگر شد؛ بلاخره به منطقه تروی که محل چشمهی عشاق و آرزوها بود رسیدیم. یکی از معروف ترین فوارهها در جهان با طراحی تأثیرگذار و زیبا که داستانها و خرافههای زیادی حول آن وجود داشت.
یکی از خرافهها و البته شاید بتوانیم بگوییم از جذابیتهای فواره تروی رسم انداختن سکه به دورن حوض و باور به برآورده شدن آرزوها بود. معروف شده بود که اگر میخواهید دوباره به رم بازگردید باید پشت به فواره و حوزه تروی کنید و سکهای در آن بیاندازید. بر اساس همین داستان بود که برخی از گردشگران به نیت بازگشت به ایتالیا سکهای در داخل این حوضچه میانداختند. قطعا از آن جهت که باوری به این خرافات نداشتیم و نمیخواستیم پولمان را هدر دهیم سکهای درون چشمه نیانداختیم.
مقصد بعدی پلههای اسپانیایی بود. شب بود و پیاده روی در کوچه ها و خیابان ها و سیر کردن در حال و هوای رم با موسیقی نوازندگانی که با سازهای سنتی شان ترانههای قدیمی ایتالیا و اسپانیا را مینواختند حسابی کیفمان را کوک کرده بود و همه چیز ما را به طرز مرموزی با وجود بی میلی برخی، به سمت بستنی ایتالیایی میکشاند. مگر میشود ایتالیا باشی و بستنی نخوری؟؟؟!!! البته این برنامهای بود که مدیر سفر آن را چیده بود و از قبل هم وعده آن را به ما داده بود. حضور در یکی از مغازههایی که یکی از برندههای مهم بستنی ایتالیایی بود.
مخلص کلام شب شاعرانه ای بود و احساساتم به غلیان آمده بود. در بستنی فروشی معروف و بزرگی که آبشار بزرگی از شکلات بخشی از طراحی داخلی این مغاز بود توقف کردیم. برای خرید بستنی در صف دراز مشتریان که به صورت مارپیچ در انتظار سفارش و تحویل بستنی دلخواه خود بودند، ایستادیم. البته چون تعداد ما زیاد بود قرار شد که چند نفر در صف بایستند و سفارش را بدهند و هر وقت نوبتمان شد برویم و هر کسی بستنی خودش را سفارش بدهد. بستنی ایتالیایی در سراسر جهان شناخته شده است. درون یخچال ها انواع بستنی با طعمهای آشنا و ناآشنا دیده میشد. یک بستنی قیفی سه اسکوپه با طعمهای انجیر، نوتلا و استروبری با تزئین شکلات تلخ نوش جان کردم. سعیم این بود در طول مسیر بستنیام را آرام آرام بخورم، تا به مانند ایام کودکی دیر تمام شود و لذتش ماندگارتر. همانطور که گوشمان از ترانه بلاچاو پر میگشت و به تماشای بوتیکهای برندهای معروف ایتالیایی مثل گوچی، دولچی گابانا، ورساچه و غیره مشغول بودیم به پلههای اسپانیایی نزدیک میشدیم.
پله هایی به سبک باروک، جایی برای نشستن و عکس برداری و لذت بردن از حال و هوای شهر، که در انتهای آن برجهای دوقلوی کلیسای «ترینیتا دی مونتی» به چشم میخورد. آنچه که نخست به چشم میآید فواره ی دلا بارکاسیا به معنی فوارهی قایق زشت است. وقتی شروع به بالا رفتن از راه پلههای عریض اسپانیایی میکنید میل رسیدن به انتها در شما قوت میگیرد. نقاشانی را میبینید که تصویر گردشگران را طراحی میکنند، نوازندگانی که بعد از هر بار صله گرفتن به نوازندگی مشغول میشوند. نشستن به مدت طولانی به جز برای لحظهای عکس گرفتن، ممنوع بود. البته مدیر میگفت این اساسا برای نشستن است و توریستها میآیند و اینجا ساعتها مینشینند اما به دلیل شلوغی رم آن شب کسی اجازه نشستن نداشت و مامورانی آنجا حضور داشتند که این موضوع را مدیریت میکردند و افراد تذکر میدادند. پایین پلهها گل فروشی کوچکی به سبک دکههای خودمان بود. شاخه گلی خریدم تا با دوستانم عکسهایی به یادماندنی به یادگار داشته باشیم.
دیر وقت شده بود و باید به هتل باز میگشتیم. البته قبل از بازگشت باید شام میخوردیم چون نهار نخورده بودیم و قرار شد وقت را برای شام بگذاریم. برای رفتن رستوران حلال سوار مترو شدیم. به ایستگاه مرکزی یا منطقه مرکزی رم به نام ترمینی رسیدیم. پیاده شدیم و به سمت رستوران حلالی رفتیم که در کنار ایستگاه مرکزی قطار قرار داشت. یک رستوران که توسط بنگلادشیها اداره میشد. هوا خوب بود لذا بیرون رستوران صندلیها و میزها را به هم چسپاندیم و کنار هم نشستیم، حرف زدیم، شعر خواندیم و شام خوردیم و در آخر بعد از سرو شام صاحب رستوران برایمان چای آورد. چای را خودریم و سوار تراموا شدیم تا به هتل بازگردیم.
ناکوکی آژیر خطر هتل و شرکت در ورکشاپ علمی
در رم بغیر از بازید از مکانهای تاریخی و دینی رسالت دیگری نیز داشتیم که در واقع هدف اصلی ما از سفر بود. تیم ما به دعوت دانشگاه گرگوریانا، دانشگاه کاتولیکی رم و به جهت ورک شاپ علمی و ارائه مقاله در زمینه الهیات اسلامی در قالب ویزای short Study عازم سفر شده بود.
شب تقریبا سختی را گذرانده بودیم، چراکه آژیر خطر وقت نشناس هتل زمانیکه همگی در اتاق هایمان غرق در خواب ناز بودیم با صدای ممتد و ناکوک بیدارمان کرد. گویا خطر جدیای تهدیدمان نمیکرد و فقط خطای انسانی رخ داده بود! پس نیازی به بیرون رفتن از هتل و پناه گرفتن نبود. البته که باید بگویم ما از شدت خواب آلودگی و خستگی حتی پایمان را از تخت پایین نگذاشته بودیم چه رسد به خارج شدن از اتاق هایمان. فقط گیج و منگ به اطراف نگاه میکردیم و در خیالمان بدنبال خاموش کردن زنگ ساعت موبایلهایمان بودیم.
صبح بعد از خوردن صبحانه با چندین ون متشکل از اساتید و دانشجویان دکتری دانشگاه ادیان به سمت دانشگاه گرگوریانا حرکت کردیم. زمانیکه به دانشگاه رسیدیم با استقبال گرم پروفسور پدر لورنت مواجه شدیم. ماشین ما زودتر از ونی که آقای دکتر بهرامی (مدیر سفر) در آن بودند به محل دانشگاه رسیده بود. با وجود اینکه پدر لورنت تنها نسبت به ایشان شناخت داشتند اما به محض دیدن ما از روی حجاب خانم ها متوجه گروه ما شدند و با گرمی از ما استقبال کردند.
روز موعود فرا رسیده بود. هیجان و استرس توأمان با من بود. به سالن کنفرانس هدایت شدیم. بعد از معارفه و گفتوگوی دوستانه، به نوبت برای ارائه مقالهمان به انگلیسی و پرسش و پاسخ احتمالی به جایگاه دعوت میشدیم. در تمام مدت ورک شاپ مباحث علمی، پرسش و پاسخ ها و گفتوگوهای مفید و ارزشمندی در فضای آرام بر پایه ی صلح و دوستی و رواداری رد و بدل شد. در حقیقت فضای آکادمیک باید چنین جایی باشد، مکانی امن برای بیان باورها و نظریههای مختلف. تجربه و فرصت استثنایی ای بود که مسئولان دانشگاه ادیان و مذاهب خالصانه در اختیار ما قرار داده بودند. بسیار ارزشمند و مفید بود. امیدوارم توانسته باشیم بهره کافی را ببریم.
بعد از تمام شدن برنامه دانشگاه با اجازه پرفسور لورنت آنجا نماز خواندیم و بعد از آن برای بازید از مکانهای دیگر به راه افتادیم. مکان هایی چون کولوسئوم عظیم الجثه، بزرگ ترین آمفی تئاتر جهان که در گذشتههای دور محل مبارزات گلادیاتورها و صحنه نمایش امپراطور ها بوده است، به همراه مجموعههای تاریخی اطراف آن. شب عدهای از همسفران قصد بازید از مرکز امام مهدی شیعیان رم را کردند و بقیه از فرط خستگی به هتل برگشتند. در راه بازگشت چند ایستگاه زودتر به اشتباه از تراموا پیاده شدیم و مسیر بسیار طولانی را پیاده رفتیم و بلاخره با کمک گرفتن از شخصی مصری و همراهیاش که به عنوان معمار سال ها بود در رم زندگی میکرد، به هتل رسیدیم.
واتیکان کوچکترین کشور دنیا
تا قبل از سفر به واتیکان چیزهای زیادی درباره آن شنیده بودم و برایم جالب بود تا از نزدیک به حقیقت آن پی ببرم. همانطور که همه میدانید واتیکان کوچک ترین کشور جهان است و جالب اینجاست که این کشور در پایتخت کشوری دیگر قرار دارد و فقط یک شهر دارد. در واقع شهر واتیکان مرکز فعالیت کلیسای کاتولیک و محل اقامت جناب پاپ است.
واتیکان چند بخش عمومی برای بازدید دارد. موزه، باغ پشت کلیسای سنت پیتر و کلیسای سنت پیتر. برای ورد به بخش موزه و کلیسا باید صف ایستاد. علاقهمندان زیادی برای بازدید از واتیکان میآیند لذا شلوغ است و جهت بازدید باید در صف ایستاد. ما صبح زود به موزه رسیده بودیم. لذا در ابتدای صف بودیم و بعد از حدود نیم ساعت معطلی در کنار دیوار سر به فلک کشیده واتیکان که این کشور را از رم جدا میکرد از درب ورودی موزه وارد موزه واتیکان شدیم. همین که به کوچک ترین کشور جهان پا گذاشته بودم برایم فوق العاده جذاب بود. برای بازدید از موزه با اشتیاق قدم هایم را تند تر بر میداشتم. اصلا از اول سفر همینطور بودم. دائم دلهره داشتم نکند زمان از دست برود و من ناکام بمانم.
موزه واتیکان رم یکی از بزرگترین و کاملترین موزههای مجموعه آثار هنری دنیا که در طول قرون متوالی توسط پاپ ها جمع آوری شده است بشمار میرود. به نظر من تماشای گالریها، نقاشیها و مجسمههای کلاسیک تنها رویای یک هنرمند و یا یک هنر دوست نیست بلکه هر بینندهای را متحیر میکند. موزهی واتیکان پر است از مجسمهها و تابلوهای نقاشی معروف و باستانی. با عبور از دالانها، راهروها و پلههای پیچ در پیچ، گویی با تونل زمان به گذشتهها سفر میکردیم. نقاشیهایی زنده که تصور میکنی با تو حرف میزنند و تاریخی را بازگو میکنند. ای کاش میشد تنها به تماشای یک اثر هنری بسنده کرد. به این صورت که رو به روی آن بنشینی و ساعتها در سکوت تماشا و تامل کنی. راه رفتن در کلیسای سیستین و تماشای آثار فراوان هنرمندان بزرگی چون میکل آنژ کافی نیست و بهتر بگویم بی فایده است. باید بال در بیاوری و پرواز کنی تا بتوانی تمام آثاری که در و دیوار و سقف کلیسا را پر کردهاند ببینی.
نقشه به دست سعی میکردیم مسیر درست را پیدا کنیم و طبق برنامه از مکانهای مهم دیدن کنیم. بعد از خوردن نهار ترکی حلال خ
ودمان را برای جذاب ترین بخش واتیکان، کلیسای سن پیترو، آماده کردیم. کلیسای سنت پیتر مقدس، یکی از مهم ترین جاذبه ها و آثار تاریخی نه تنها در شهر رم بلکه در کل ایتالیا به شمار میرود. گنبد باشکوه کلیسا طراحی میکل آنژ است. اگر از بالا نگاه کنیم، کلیسای سن پیتر شبیه یک کلید است که نماد کلید بهشت محسوب میشود. به باور کاتولیک این کلیسا محل دفن پیتر مقدس، حواری مسیح است. با گذر از ستونهای بلند پیازا سنت پیترو که میدان را در آغوش کشیده بودند و در بالای سر خود مجسمهی قدیسان را به دوش میکشیدند وارد میدان شدیم، میدانی بزرگی در مقابل کلیسا با دو فوارهی تماشایی و تک ستون هرمی که به وضوح از هرجای میدان قابل دیدن بود. برای بازدید از کلیسا مانند دیگر گردشگران وارد صف شدیم. صفی طویل و مار پیچ، نه سر آن پیدا بود و نه پایانی برایش قابل تصور. اما خب مثل همیشه
مشغول گپ و گفت و عکس گرفتن و تماشا کردن بودیم و به همین دلیل چشم بر هم زدنی وارد صحن جلوی درب اصلی کلیسا شدیم، فضایی بزرگ با صندلی هایی خالی در انتظار مردمی که قرار است به سخنان پاپ گوش جان بسپارند و مورد لطف و دعای او قرار بگیرند.
از پله ها بالا رفتم و تا جایی که میتوانستم به بالا نگاه کردم. تمام قد کلیسا را تماشا کردم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد درب اصلی کلیسا بود. دری آهنین که با پردهای به گمانم از جنس مخمل، قرمز رنگ با صلیبی از عیسای مصلوب پوشیده شده بود. درب بین دو ستون، با عظمت جلوه گری میکرد. به پشت سر برگشتم و صحنهای دیگر توجه مرا به خودش جلب کرد، چیزی شبیه به سالنی بی سقف و بزرگ برای سخنرانی. همان جایی که چند سطر قبل بدان اشاره کردم اما از اینجا تماشایی تر بود. همه یکجا در کنار هم جمع شدیم تا مدیر سفر برای مان در مورد کلیسا توضیحاتی بدهد. بعد از آن دوربینم را روشن کردم و وارد کلیسا شدم. وقتی وارد میشوی عظمت و تجملات کلیسا تو را شگفت زده میکند. به هر سو نگاه میاندازی هنر و معماری رنسانس را میبینی. و آنچه که بیشتر از بقیه به چشم میآید بنای برنزی بزرگ کلیسا، سایه بان بالداچینو است که درست زیر گنبد و بالای مقبره سنت پیتر قرار گرفته است.
همانطور که به تماشای کلیسا و عکس برداری مشغول بودم ناگهان صدای آهنگی بلند شد. و چند روحانی با لباس سبز رنگ وارد شدند. همراهان راه را برایشان باز کردند و برای دعا و نیایش به جایگاه مخصوص وارد شدند. فقط مسیحیان میتوانستند روی صندلیهای چوبی مخصوص عبادت بنشینند و به مناجات بپردازند. بعد از سخنرانی کشیش، مراسم دعا شروع شد. همگی ذکر هللویا را تکرار میکردند. فرصت از این بهتر پیدا نمیشد. واتیکان باشی و در کلیسای سنت پیترو و در مراسم عبادی مسیحی شرکت کنی. شرکت در این مراسم برایم یکی از هیجان انگیزترین تجربههای سفر بود. گردش در واتیکان به پایان آمده بود. اما ای کاش با پاپ ملاقات کرده بودیم و حسرت عمیقتر اینکه ای کاش از کتابخانه واتیکان دیدن کرده بودیم. در راه برگشت فرصتی دست داد و همراه با دیگر دوستان گشتی در بازار زدیم و اندکی خرید کردیم. شب بود و هواخوش و احوالاتمان خوشتر و دیگر بار با مترو به اقامتگاهمان بازگشتیم.
در معبد خدایان
۹ اکتبر، آخرین فرصت ما بود تا بتوانیم روحمان را در میان جاذبههای شهر رم به پرواز در بیاوریم و لحظه لحظهی تاریخ اش را تنفس کنیم. آن روز با قدم زدن در خیابانها و تماشای آثار تاریخی در مرکز شهر رم، کلوسئوم و طاق نصرت کنستانتین، بهمراه گشت زدن در اطراف میدان ونیز که یکی از شلوغ ترین میادین شهر رم است و بازدید از پانتئون یا معبد رومی قدیم و کلیسای کاتولیک فعلی و خرید کردن در یکی از مراکز خرید حومه شهر، به پایان رسید.
و اما پانتئون، معبدی برای همه خدایان، شاهکاری از معماری باشکوه روم باستان، با طراحیای بینظیر، که برایم جذابیتی فوق العاده داشت. هیجان زده بودم و درست نمیدانم به کدامین علت. شاید به این دلیل که دفعه قبل با وجود ایستادن در صف و انتظاری طولانی موفق به بازدید از پانتئون نشده بودیم. زمان بازید به اتمام رسیده بود و از جهت فوبیایی که به آن دچار بودم و قبل تر بدان اشاره کردم، امیدی برای بازید از این مکان نداشتم . ناگفته نماند زحمت ایستادن طولانی مدت در صف را دوستان دیگر کشیده بودند و من در حالیکه روی پلههای آبنمای رو به روی پانتئون نشسته بودم، زحمت انتظار را. و شاید هم به دلیل همراهی یک دوست که اگرچه تا قبل از سفر همدیگر را نمی شناختیم ولی بلافاصله از همان ابتدای سفر هم اتاقی و دوستان همدلی برای هم شده بودیم. و شاید دیگر اینکه من و هم اتاقیام اولین کسانی بودیم که از گروه آنهم با ارفاق وارد معبد شده بودیم، درست در روزی که بازید از معبد نیاز به رزور داشت. خلاصه و خوشبختانه با همهی این اوصاف با عنایت یکی از مأمورین به داخل هدایت شدیم. ابتدا تحت تأثیر معماری گرد معبد با هشت ستون بلند جلوی آن و مثلث بالای ستون قرار گرفتم. معبدی دایرهای که مانند دیگر کلیساها پر بود از نقاشی و مجسمه. سقف گنبدی معبد و محراب آن بیشتر از بقیه جلوه گری میکردند. لحظاتی در جایگاه عبادت کنندگان رو به محراب نشستیم و مشغول تماشا شدیم. ورود به اماکن مقدس قوانین خاصی داشت. که گاهی روی تابلویی نزدیک درب ورودی با علائم مشخصی به وضوح قابل فهم بود. مثلا میزان پوشش مرد و زن در کلیسا و ممنوعیت ورود سگ و غیره… و گاهی با اشاره دیگران را دعوت به سکوت و عبادت میکردند. مثلا زمانیکه روی صندلی نشسته بودم لحظهای به پشت سر برگشتم تا عکسی بگیرم و یکی از همین افراد با اشاره به من تذکر داد که رو به سمت محراب بنشینم.
بعد از بازدید دیگر دوستان از معبد در مکانی نزدیک به پانتئون نماز ظهر را خواندیم و به سمت رستوران حلال حرکت کردیم. خیلی زودتر از آنچه که فکرش را میکردم هوس غذای ایرانی کرده بودم که خب شکر خدا فراهم بود. از قضا به یاد وطن چلو جوجه کباب سفارش دادم و نوش جان کردم.
شب آخری بود که در رم بودیم، بنابراین به اصرار دوستان مدیر سفر ما را به یکی از مراکز خرید حومه شهر که بنظرم طبق شواهد و قرائن محله چینیها بود، از طریق مترو و بعد اتوبوس و بعد پیاده روی به شدت طولانی، برای خرید رهسپار شدیم. زمان رسیدن ما نزدیک ساعت بستن مرکز خرید بود. بنابراین با عجله تنها به بعضی از بوتیکها سری زدیم. و از آنجایی که بر طبق عادت و برخلاف معمول نسوان، در خرید خیلی زود دست به انتخاب میزنم، سوغاتی هایم را خریدم.
سلام پاریس؛ No phone, No money
صبح زود با چمدانی پر از تجربه و خاطره به سمت فرودگاه لئوناردو داوینچی حرکت کردیم. به ذوق دیدن پاریس سر از پا نمی شناختم. و اما این ذوق بعلاوهی کمی عجله، چنان فکر مرا به خودش مشغول کرد که در بخش سکیوریتی فرودگاه، تلفن همراهم را جا گذاشتم! وحشتناک بود. گشتن من کمی طول کشیده بود و تلفن همراهم توسط یکی از مامورین در باکسی جدا گذاشته شده بود. زمانی متوجه نبودنش شدم که کار از کار گذشته بود. سوار هواپیما شده بودم و کادر پرواز آمادهی پرواز میشد. تمام سعی خودم را کردم که قانعشان کنم و برگردم، ولی غیر ممکن بود. خانم فرانسوی که مهماندار پرواز ما بود با تمام وجود سعی داشت به من کمک کند و تا پایان پرواز با من همدردی میکرد و حتی برای پس گرفتن تلفنم به چند روش، راهنماییم کرد. قبول کردم دیگر راه برگشتی ندارم و فقط امید داشتم که بتوانم از طریقی تلفنم را تحویل بگیرم. پسر بچهی سه سالهای نزدیک صندلی من نشسته بود و مرا به خودش مشغول کرده بود. تمام طول پرواز با او بازی میکردم. فرانچسکو به زبان فرانسه سعی در ارتباط با من داشت. پسرک بسیار شیرین بود و همین دلیل فراموش کردن ناراحتیم بود.
دوستانم همچنین هر کدام به طریقی من را به آرامش دعوت میکردند. بلافاصله در فرودگاه پاریس با تلفن یکی از دوستان به فرودگاه رم ایمیل زدم. پیگیریهای من از همان موقع شروع شد و تا همین الان که این سفرنامه را مینویسم نزدیک است که به نتیجه برسد. خوشبختانه از طریق شخصی در رم که مسئولیت تحویل گرفتن تلفن همراهم را بعهده گرفته بود، بعد از تنظیم وکالتنامه، ایشان توانستند با مراجعه به فرودگاه تلفن را پس بگیرند و بزودی به ایران ارسال میشود.
در پاریس، شهر عاشقانهها با هوای همیشه بارانی و به اصطلاح دو نفره، زمان برایم به سرعت میگذشت. چشم بر هم زدنی از فرودگاه به هتل رسیدیم. از نظر من امتیاز هتل به اتاق هایش بود، اتاق هایی بزرگ، مشرف به خیابان و مجهز. صبحانه هتل چندان چنگی به دل نمیزد. البته هتل خیلی نزدیک به مترو بود و رفت و آمد آسان بود. یک فروشگاه بزرگ نیز سر کوچه هتلمان بود که باید این را هم به جذابیتهای هتل اضافه کرد. بعد از تحویل اتاقها همگی برای سرو نهار به آنطرف خیابان، درست رو به روی هتل، رفتیم. غذایمان را سفارش دادیم و در فضای بیرونی رستوران، نزدیک به خیابان، نشستیم. سردم بود و میلی به غذا نداشتم. به زور دو سه لقمهای خوردم و دوان دوان خودم را به هتل رساندم. تصمیم گرفته بودم لباس گرم تری بپوشم تا سرمای شب غافلگیرم نکند.
نهار را که خوردیم به همان متروی نزدیک هتل رفتیم و سوار مترو شدیم. مترو شلوغ بود و چیزی که در مترو نظرم را جلب کرد تعداد مسلمانان بود که با دیگران برابری میکرد. هیچگاه در طول سفر احساس بدی از جانب دیگران نسبت به پوششم بعنوان یک بانوی مسلمان، به من دست نداد. هیچگاه با نگاه و کلام تحقیر آمیز و یا توهین آمیز مواجه نشدم.
جمعیت زیادی در ایستگاه بود همه سعی داشتند که سوار مترو شوند. و برای لحظاتی کوتاه همهمه شد. عده ای از ما سوار شدیم و برخی جا ماندند تا با قطار بعدی خودشان را به ما برسانند. تا به خودم آمدم قطار به ایستگاه بعد رسیده بود و عده ای پیاده شدند. کمی خلوت شد و به جایی تکیه دادم. همان وقت خانم چینی ای با تایپ کردن در تلفن همراهش به چینی و ترنسلیت همزمانش به انگلیسی من را نسبت به اتفاقی غیر منتظره که از سر گذرانده بودم مطلع کرد. تعجب کردم و چند بار نوشته را خواندم تا بالاخره باورم شد. ماجرا از این قرار بود کا چند دختر در همان همهمه از داخل کیف من پول هایم را دزدیده بودند. به کیفم نگاهی انداختم. در کیف باز بود. در دلم گفتم اول جا گذاشتن گوشیام حالا هم که دزدیده شدن پولم! خدایا سومی را بخیر بگذران. صدقه ای کنار گذاشتم و طبق عادت همیشگیام تلاش کردم که ناراحتیام را فراموش کنم تا اشتیاقم را برای ادامه سفر از دست ندهم.
قبل از سفر از یکی از دوستانم که تجربه زندگی در پاریس را داشت دربارهی دزدان متبحر پاریس شنیده بودم. نمیدانم دقیقا چه زمانی کیف مرا با یک قفل و دو زیپ باز کرده بودند. همهمه و شلوغی هم لابد کار خودشان بود. به سفارش دوستان در اولین فرصت به یکی از نیازمندان که به جهت تعداد بالایشان به راحتی در سطح شهر قابل رؤیت بودند، صدقه ای دادم. الان شده بودم مصادق No phone, No money. نه گوشی داشتم و نه پول. این عبارتی بود که در این چند روز باقیمانده سفر نقل بچههای گروه شده بود.
به ایستگاه آخر رسیدیم و از پله ها بالا رفتیم. قدم زنان و بعد از عکاسیهای فراوان به میدان شارل دوگل پا گذاشتیم، که در مرکز آن طاق نصرت یا دروازه پیروزی قرار داشت. در همان لحظه ی ورود ما مراسمی با همراهی عدهای ظاهرا ارتشی در حال اجرا بود. عدهای از دوستان با ایشان عکسهای یادگاری گرفتند. میدان شلوغ بود و ما نظاره گر دور و برمان بودیم. برنامهی بعدی پیاده روی به یاد ماندنی در خیابان شانزلیزه بود. خیابن شانزلیزه یکی از معروفترین خیابانهای جهان با لوکس ترین فروشگاه ها و مشهورترین رستورانها و کافه هاست. خیابانی چراغانی و سرسبز که در هر دو طرف آن ردیفی از درختان در امتداد هم کاشته شده اند. پیاده روی دلچسبی بود. شب بود و بعد از اینکه همگی در زمان و مکان مقرر جمع شدیم به سمت برج ایفل به راه افتادیم. برج ایفل از دور دیده میشد، از خیابانهای منتهی به ایفل میگذشتیم و هر لحظه به رود سن نزدیک تر میشدیم و برج را واضح تر میدیدیم. پشت آخرین چراغ قرمز قبل از رسیدن به ایفل، یکی از دوستان صحنهای را که برای عکس برداری با برج مناسب تر بود شکار کرد و با دوربینش از همگی ما عکس گرفت.
از کنار رود سن طولانیترین رود فرانسه گذر کردیم و به ورودی بازدید از این سازه ی آهنی رسیدیم. بعد از تهیه بلیط برای بالا رفتن از برج سوار آسانسور شدیم. البته استفاده از پله ها نیز گزینهی دیگری است که بعلت تعداد بالایشان ترجیح بر سوار شدن آسانسور بود. آسانسور در طبقات نگه میداشت و ما برای بازدید پیاده میشدیم و در نهایت در بلند ترین نقطه برج ایفل که از آنجا تمام شهر زیر پایمان قرار داشت، در ایستگاه آخر، پیاده شدیم. هوا خیلی سرد بود و تماشای شهر چراغانی را سخت کرده بود. ارتفاع زیاد بود و ترس و هیجان همراهم بود. من تماشاگر نمایی بی نظیر بودم از بالای بلند ترین سمبل پاریس به شهر نورها، شهر گوژپشت نوتردام و بی نوایان.
بعد از حدود نیم ساعتی گشت و گذار و تماشای شهر پاریس از بالای برج ایفل سوار آسانسور شدیم و پایین آمدیم. قدم زنان به سمت مترو حرکت کردیم. ساعت حدود ده بود و باز هم شلوغ بود. با توجه به اتفاقی که برای من افتاده بود من بیش از پیش هوشیار بودم و البته به بچهها هم گفته بودم که مواظب باشند. وقتی به هتل رسیدم هیچ رمقی در من نمانده بود و به محض تماس با تخت به خوابی عمیق فرو رفتم.
مسجدی در قلب با پاریس با طعم درختان زیتون؛
روز ۱۱ اکتبر، صبح زود برای پاریس گردی و بازدید از اماکن دینی به بیرون رفتیم. گشت در هوای بارانی و مطبوع پاریس و پیاده روی در کوچه هایی با عطر پاییز و همراهی و همصحبتی با دوستانم خواب را از سرم پرانده بود. به پانتئون پاریس رسیدیم. معبدی با گنبد بزرگ و ستونهای عظیم که الهام گرفته از پانتئون یونان باستان است. عده ای برای بازدید بلیط تهیه کردند و بعضی از ما از تماشای فضای بیرونی معبد لذت بردیم. در راه از کلیسای قدیمی و کمی رعب انگیز نیز دیدن کردیم. هنگام بازدید ما موسیقی کلیسای نواخته میشد. دقایقی در این کلیسا نشستیم و از موسیقی معنوی در فضای کلیسا لذت بردیم. مدتی بعد قدم زنان بر روی پل در حال تماشای رود سن بودیم که به کلیسای نوتردام یا بانوی ما، رسیدیم. کلیسایی معروف در قلب شهر با برجهای دوقلو که بعنوان زیباترین اثر در معماری گوتیک شناخته شده است. همانطور که میدانید این کلیسا در سال ۲۰۱۹ دچار آتش سوزی گسترده شد بنابراین به جهت بازسازی متأسفانه امکان بازدید برایمان فراهم نبود.
با دوستانم در کنار رود سن و اطراف کلیسای نوتردام مشغول عکس گرفتن بودیم که ناگهان مردی فلسطینی با سردادن شعار برای آزادی فلسطین به طرف ما آمد. با صدای بلند شعار میداد و ما را به اجبار دعوت به همراهی میکرد. فردی دیگر به ما اشاره کرد که مراقب وسایلمان باشیم چون ممکن است او دزد باشد. ما فاصلهمان را حفظ کردیم و به مکانی دیگر رفتیم. او همچنان به دنبالمان آمد تا زمانیکه ماشین پلیس مستقر در محوطه را دید و دور شد.
البته مدیر قبلا گفته بود که ممکن است کلیسای نوتردام بسته باشد ولی حتی اگر بسته باشد دیدن همان فضای بیرونی کلیسا هم ارزش دیدن دارد. برنامه این بود که اگر کلیسای نوتردام بسته بود به کلیسای سکرهکر برویم و بعد از آن مسجد الجزایری. برنامه این بود که نماز ظهر را در مسجد باشیم اما متاسفانه به دلیل تاخیرهای فراوان چند نفر ما نتوانستم در آخر هنگام اذان ظهر به مسجد برسیم.
بعد از ناامیدی مدیر از پیوستن افرادی که تاخیر کرده بودند بالاخره به سمت بازدید از کلیسای سکره کر یا قلب مقدس حرکت کردیم. این کلیسا بعد از نوتردام پر بازدیدترین مکان دیدنی پاریس است. کلیسا بر بالای تپه مونتمار ساخته شده است و این تپه از زمانهای قدیم مکانی مقدس بوده است. کلیسای جامع سفید رنگ با ناقوسی عظیم و یک گنبد مرکزی و دو گنبد کوچک تر در اطرافش که به تاج محل هند شباهت دارد. برای دیدن کلیسا باید از پلههای بسیاری بالا میرفتیم. فرصتی دست داد تا برای رفع خستگی و تشنگی کمی در فضای سرسبز و لذت بخش پایین کلیسا بنشینیم و بعد شروع به پله روی کنیم. نزدیک ظهر بود و هوا گرم و نشستن زیر سایه درختان فرصتی مغتنم. توقف در کنار پارک که شهربازی کوچکی هم در نزدیکیاش بود و تماشای کودکان خستگیمان را کم کرد.
آنطرف خیابان پر بود از کافه و رستوران. بوی نان تازه فرانسوی و قهوه و شکلات مرا به یکی از کافه ها کشاند. ایستاده بودم به تماشای کرپ نوتلا و بدون فوت وقت سفارش دادم و برای بالارفتن از پله ها به دوستانم ملحق شدم. به بالاترین تراس که میرسی با نمایی بی نظیر از شهر مواجه میشوی. برای ورود به کلیسا باید در صف میایستادیم. زمان خوبی بود برای تماشای شهر. زمان زیادی نگذشته بود که به داخل کلیسا وارد شدیم. بلافاصله شیشههای رنگی که نور از داخلشان عبور میکرد و حالتی خاص به فضای کلیسا میبخشید نظرم را جلب کرد. قدری نشستم و به نقاشی گنبد کلیسا خیره شدم. تصویر عیسی مسیح (ع) با دستانی به هر سو باز برای دادن عشق به بشریت. پایین آمدن از پله ها نیز حال و هوای خاص خودش را داشت.
همانطور که گفتم، مقصد بعدی اقامه نماز ظهر در مسجد مراکشی ها بود. مسجدی بزرگ و زیبا که از قدیمیترین مراکز مسلمانان در فرانسه بود. حیاطی با معماری اسلامی دارای حوض و فضایی سرسبز با درختان زیتون. انگار به خانه خودم آمده بودم. سراسر روح بود و اشتیاق، از تجملات خبری نبود. هم توریستها را میدیدیم که برای بازدید آمده بودند و هم مسلمانان.
یکی از خانم ها در مصلی به هنگام نماز دختر ایرانی را دیده بود که در پاریس زندگی میکرد و از دیدن ما خوشحال شده بود و همکلام. او برای نماز به مسجد آمده بود. با همان استیل اروپایی وارد نمازخانه شده بود، برای ادای نماز سر خود را پوشاند و بعد دوباره با همان استایل خارج شد. در حیاطها مسجد گشتی زدیم و عکس گرفتیم و بعد برای نهار خارج شدیم. به یک رستوران عربی رفتیم، درست کمی آنطرف تر. و در نهایت طبق معمول همیشگی کمی گشت زدیم و به هتل برگشتیم.
۱۲ اکتبر بازدید از موزه لوور
بعد از صبحانه برای بازدید از بخش منحصر به فرد برنامهمان در پاریس حاضر شدیم. موزه لوور به تنهایی میتواند برنامهی چند روز را به خود اختصاص بدهد. بازدید از تمام آثار و بخشها در یک روز غیر ممکن است. باید دست به انتخاب زد و از برخی آثار چشم پوشی کرد. از طریق مترو و پیاده روی دوست داشتنی همیشگی، به ورودی لوور رسیدیم. مدیر از قبل برای کل گروه بلیط تهیه کرده بود لذا بدون ایستادن در صف وارد هرم شیشهای و دیدنی موزه شدیم. آویزهایی به شکل بقچههای رنگی از نوک هرم آویزان بود، نمیدانم چه بود ولی هرچه بود شبیه به بقچههای مادربزگهایمان بود.
اول از همه نقشه موزه را برداشتیم و نگاه کردیم و طبق معمول زمان و مکان برای برگشت را مشخص کردیم. برنامهی سفر از همان ابتدا گروهی بود اما برای مواقع خاص، مثلا اگر فردی ناخواسته از گروه جدا میشد، حتما مکان و زمان مشخص برای جمع شدن گروه تعیین میشد. همه میدانند موزه لوور، معروفترین و پر بازدید ترین موزهی جهان است با آثاری بسیار کمیاب. رویای دیدن آثار ایران باستان و هنر اسلامی و تابلوی مونالیزا و مجسمه ابوالهول را در سر میپروراندم که متوجه شدم از گروه جدا شدهام. موزه بسیار شلوغ بود. همانطور که از قبل گفته بودم تلفن همراه نداشتم ولی یکی از عزیزان تلفن همراهش را در اختیار من قرار داده بود. او میدانست که من به عکاسی خیلی علاقه دارم. بنابراین با نقشه پیش میرفتم و از برخی آثار تا جایی که زمان بود عکس میگرفتم. از بخشهای مصر، یونان، چین و عمارت ناپلئون، مجسمه ابوالهول و تابلو مونالیزا و مجموعه بزرگ ایران باستان و هنر اسلامی، مجسمه ها و آثار دیگر دیدن کردم. آثاری که هر کدام باور، آئین، دین و تاریخی را بازگو میکرد. در گالریها نقاشانی را میدیدم که مشغول طراحی آثار بودند. غرق در دنیای هنر بودیم. عکسی یادگاری در کنار مجسمه پیروزی بالدار ساموتراس(نایکی) گرفتم. زحمت عکس را یکی از توریستهای ترک کشید.
بازدید از همهی گالریها، مجسمهها و آثار تاریخی برایم جذاب بود. اما بخش ایران باستان که تکه هایی از وطنم را در خود جای داده بود، برایم زمین تا آسمان تفاوت داشت. با دنبال کردن نشانهها به نام ایران رسیدم. با عبور و تماشای اشیاء خارقالعادهی بیمانند سرزمینم، همچون لوح حمورابی و مجسمه بی سر ملکه ناپیرآسو با پیراهنی بلند، و سفالینههای شوش و آثار ارزشمند دیگر، به تالار هخامنشیان رسیدم، که در آن سر ستون سنگی کاخ آپادانا به همراه قابهای رنگی کمانداران هخامنشی و آثار دیگر چشم هر ببیننده ای را به خود خیره میکرد. ناخودآگاه سرود ای ایران را زمزمه میکردم و اشک شوق بود که از چشمانم سرازیر میشد. دقایقی به احترام این شکوه ایستادم و در سکوت نظاره گر خاک جدا افتادهی وطنم شدم. بعضی از همسفرانم و همچنین ایرانیان را نیز در آنجا دیدم. همه به تماشا ایستاده بودند.یکی از گردشگران که حدس زده بود ما ایرانی هستیم نزدیک آمد و خوشحالی و حیرت خود را از دیدن این آثار و مطالعه تاریخ ایران باستان با ما در میان گذاشت. استاد دانشگاه بود و در جریان مطالعه تاریخ هند با تاریخ ایران آشنا شده بود.
به دوستان دیگر پیوستم و به سمت موزه هنرهای اسلامی رفتیم. این موزه، با معماری زیبای اسلامی، آثاری از اسپانیا، مصر، هند، آسیای مرکزی و ایران را در بر میگیرد و این آثار گرانبها حاکی از تمدن غنی اسلامی است. تماشای آثاری که آیات قرآن کریم و همینطور اشعار بلند عرفانی بر روی آن ها حک شده بودند، ما را به وجد میآورد.
زمان ما رو به اتمام بود و باید به سرعت برای بیرون رفتن به جمع دوستان دیگر بر میگشتیم. در لابی هرمی موزه نماز گذاردیم و به قصد نهار به سمت خروجی حرکت کردیم. بعد از نهار در خیابانی همان نزدیکی که دو طرف آن پر بود از مراکز خرید پراکنده شدیم. شب به هتل بازگشتیم. نزدیک به هتل بودم که خانمی فرانسوی از پشت سر صدایم زد، برگشتم و او به روسری ام دستی کشید و از زیبایی حجابم با خوش رویی تعریف کرد. این لحظه برایم شیرینی خاصی داشت. شب آخر سفر بود تا دیر وقت مشغول بستن چمدان و جمع کردن وسایلم بودم.
بازگشت به ایران
صبح با چمدان هایمان که برای بعضی از ما وزنش نسبت به قبل بیشتر شده بود و خطر اضافه بار را به همراه داشت، از هتل خارج شدیم و به فرودگاه پاریس رفتیم. در فرودگاه کمی بخاطر شلوغی و همچنین اضافه بار چمدانهایمان معطل شدیم. اضافه بار من تقریبا ۴ کیلو بود و مجبور شدم بعضی از وسایلم را از چمدان خارج کنم و به دست بگیرم. کارت پرواز صادر شد، اما پرواز تأخیر داشت. همگی در صفی طولانی منتظر رد شدن از گیت بودیم. عدهای بدون توجه به دیگران جلو رفتند و به قولی صف بهم ریخت و به همین خاطر پلیس فرودگاه همهی ما را مدتی معطل کرد. جالب است که در کشوری مانند فرانسه که این همه توریست دارد پلیسها و کارمندان فرودگاه اصرار دارند که فرانسوی حرف بزنند و از مردم و مسافران توقع داشته باشند که فرانسویشان را بفهمند. این رفتار زشت و خودپسندانه آنها کاملا حال همه را بد کرده بود. مسافرانی که در صفهای طولانی بودند و بسیار مضطرب و مستاصل از اینکه پروازشان پرواز کند. البته تا حدودی این روحیه را در ایتالیاییها هم مشاهده کردم اما به هر حال در جایی مثل فرودگاه، آن هم یکی از بزرگترین فرودگاههای بینالمللی چنین رفتارهایی قابل پذیرش نیست.
البته مشکل دیگری که هم برای ما در فرودگاه ایجاد شد. در حالی که همه کشورها محدودیتهای کرونایی را لغو کرده بودند ظاهرا کشور ایران فراموش کرده بود که این کار را بکند یا حداقل این کار را برای شهروندان خودش انجام دهد. خاطرم هست قبل از سفر و هنگام ثبتنام، یکی از شرایط حضور سفر تزریق دو دوز واکسن آسترازنکا یا موارد مشابه آن بود که در ایران یافت نمیشد. تا مدتی این مسأله وجود داشت و ما برخی از افراد به دنبال این واکسن بودند اما یکدفعه کشورهای اروپایی محدودیتهای سفر را برداشتند و اعلام کردند که نه واکسن نیاز است و نه پی سی آر. اما به هر حال بسیاری از دوستان احتیاطا برگه واکسن داشتند. از میان ما فقط یک نفر بود که یک دوز واکسن زده بود لذا مجبور بود برای سوار شدن به هواپیما تست پی سی آر بدهد.
گرفتن تست پی سی آر در آن شلوغی بسیار مشکل بود علاوه بر این فرانسویها هم عادت به همراهی با مسافر نداشتند و اصلا تلاش نمیکردند که به انگلیسی سخن بگویند و این هم کار را پیچیدهتر میکرد. تنها زبان دیالوگ با آنها زبان دست و بدن بود که به هر حال در برخی از موارد قابل فهم نیست. در حالی که تعداد مبتلایان و مرگ و میرها در ایران بسیار کم بود این حرکت چندان قابل پذیرش نبود و جز مشکلات چیز دیگری نصیب مسافران نمیکرد. من به همراه یکی از دوستان که واکسن نزده بود و مجبور بود تست پی سی آر بدهد مجبور شدم برای تست پی سی آر برویم. مسیر دور بود و شلوغ. متاسفانه به دلیل نرسیدن تست پی سی آر آن دوست ما از پرواز جا ماند و روز بعد به ایران برگشت اما برایش خیلی سخت بود چرا که مجبور بود یک روز تنها بماند.
خلاصه به هر ترتیب که بود سوار هواپیما شدیم. پرواز ما مستقیم نبود و در دبی دوباره با پروازی دیگر به تهران نشستیم. به تهران برگشتم. به پایان آمده بود این دفتر و چه خوش دفتری بود. اما فصلی نو آغاز شده بود، فصلی با تجربههای نو، دوستانی نو و نگرشی نو.
نویسنده: سرکار خانم عطیه کهنسال؛ دانشجوی دکتری مطالعات تطبیقی ادیان و عرفان