قدیمیترین تفکیک برای تقسیم شرق و غرب به دوران بسیار کهن برمیگردد و دردورههای بعد هم نمونههایی را میتوان دید. درآن گذشتههای دور به شکلی مبهم هرآنچه که در جانب طلوع خورشید بود شرق نامیده میشد و هرآنچه در جانب غروب آن، غرب. البته در گذشتههای تاریخی، افزون برنگاه جغرافیایی یک نگاه فرهنگی هم قابل جستجوست اما در مصادیق این نگاه جغرافیایی که به راستی مرز کجاست، معیار مشخصی وجود نداشته است. بااین وجود برخی از مورخان کوشیدهاند معیاری را مشخص کنند؛ مثلاً؛ دربرخی نوشتهها رودی به نام رود «دن» به عنوان حدفاصل بین شرق و غرب نامیده شده است. در نظر دیگر سمت راست دریای مدیترانه، شرق و سمت چپ آن غرب خوانده میشد. ولی این قاعده عام و کلی نیست.
همواره دربارهی مسئلهی شرق و غرب اختلاف بر سر همان مناطق مرزی بوده که قرار بوده شرق را از غرب جدا کند. در عین حال کسی تردید نداشته که سرزمینهایی مثل هند و چین و ژاپن در شرق قرار دارند و سرزمینهای اروپایی در غرب. اختلاف بر سر مرز شرق و غرب بوده است. الآن در حوالی دریای مدیترانه را که نگاه کنید کشورهایی را مثل مراکش میبینید که درجنوب دریای مدیترانه و تقریباً در منتهیالیه غربی دریای مدیترانه قرارگرفته و کشور شرقی بهحساب میآیند و درمقابل، برخی کشورهای حوزهی «بالکان» را میبینید که در شمال دریای مدیترانه قرار گرفته و نسبت به کشور «مراکش» خیلی شرقیترند ولی جزء کشورهای غربی خوانده میشوند. لذا آن مرزبندی مشخصی که با دقت ریاضی انجام شده باشد هنوز وجود ندارد.
به طور خلاصه در قدیم ملاک تقسیمبندی، اقلیمی و جغرافیایی بوده و الآن عمدتاً سیاسی است. علت اینکه مبنای امروز یک مبنای جغرافیایی- سیاسی است این است که بشر امروز نیازمند اتخاذ یک مبنای روشن برای خروج ازمشکلاتی است که بعداً خواهدداشت. این ابهام که بالأخره شرق کجاست؟ و غرب کجا؟ ابهامی است که میتواند مشکلآفرین باشد، تقسیمبندی دولتها و در روابط تجاری و سیاسی و مانند آن نیازمند یک تقسیمبندی مشخص است. با این همه در همین تقسیمبندی جغرافیایی کنونی که با رویکرد خروج از مشکلات و اتخاذ یک مبنای روشن برای تنظیم روابط اتخاذ شده، نگاه تاریخی، کاملاً کنار نرفته و ردپای دیدگاه سنتی تعریف شرق و غرب (حتی در تقسیمبندیهای خودمان) دیده میشود.
۱. شرقشناسی چیست؟
سهلالوصولترین تبیین و معرفی از شرقشناسی نوعی تبیین آکادمیک است و در واقع این واژه هنوز در بسیاری از محیطهای دانشگاهی به خدمت گرفته میشود. هرکس دربارهی شئونات مختلف تحقیق میکند و مینویسد یا تدریس میکند، به عنوان یک شرقشناس است و کاری که میکند شرقشناسی است! درست است که در مقایسه با اصطلاحات مطالعات شرقی و یا مطالعات منطقهای امروز، شرقشناسی از ترجیح کمتری برخوردار است! علت این امر آن است که اصطلاح شرقشناسی از طرفی زیادی مبهم و کلی است و از طرف دیگر به طور ضمنی اشاره بر روحیهی آمرانه و دست بالای استعمارگری قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اروپا دارد.
شرقشناسی عبارتست از نوعی سبک فکر، که بر مبنای یک تمایز معرفشناختی بین شرق و غرب قرار دارد و نوعی سبک غربی در رابطه با ایجاد سلطه تجدید ساختار، داشتن آمریت و اقتدار بر شرق است.
پدیدهی شرقشناسی، اساساً با سازگاری و توافق درونی مشرقشناسی و عقایدش در مورد مشرق زمین به عنوان یک حرفه سروکار دارد و نه هیچگونه ارتباط واقعی با یک «شرق» حقیقی. به عبارت دیگر، در اینجا روابط شرقشناسی و شرق واقعی مطرح نیست. شرقشناسی صرفاً یک فانتزی پوچ اروپایی در مورد شرق نیست، بلکه مجموعهی خلق شدهای از نظریات و روشهای اجرایی است که در خلال نسلهای متمادی روی آن سرمایهگذاریهای مادی قابل ملاحظهای به عمل آمده است.
شرقشناسی، برای تعیین استراتژی خود همواره به صورت ثابتی بر این برتری «موقعیت» خویش که در همه روابط، غربیها را نسبت به شرق در موضع نسبتاً بالاتری قرار میدهد که هرگز دست بالای خویش در همهی امور را از دست ندهند، تکیه مینماید و چرا باید غیر از این باشد، به خصوص وقتی استیلای خارقالعادهی اروپاییها را از اواخر دورهی رنسانس تا زمان حاضر در پیش روی داریم دانشمندان، متفکرین، میسیونرهای مذهبی، تجار و یا سربازان غربی در شرق بودند و یا اینکه در فکر آن بودند که در شرق باشند. چون میتوانستند با کمترین مقاومت از ناحیهی شرق، خودشان در آنجا بوده و یا در فکر در آنجا بودن باشند. تحت عنوان کلی دانش دربارهی شرق و در زیر چتر سلطه و برتری مغرب زمین بر شرق در خلال دورهی بعد از پایان قرن هجدهم، شرق پیچیدهای ظهور نمود که برای مطالعه در آکادمیها، نمایش در موزهها، تجدید ساختار در ادارات مستعمراتی، عرضهی نظری در تزهای بومشناسی، بیولوژی، زبانشناختی، نژادشناسی و تاریخی پیرامون انسان و جهان، نشان دادن موارد تحقق نظریههای اقتصادی و اجتماعی توسعه، انقلاب، شخصیت فرهنگی و سیرت ملی یا دینی افراد بسیار مناسب بود.
بالاتر از همه، میتوان گفت که شرقشناسی عبارت است از وعظ و خطابهای که به هیچ روی با قدرت سیاسی موجود رابطهی مستقیم و متناسبی ندارد بلکه در یک مبادلهی نابرابر با انواع گوناگون از قدرتها به وجود آمده و ادامهی حیات میدهد. در واقع نکتهی اصلی این است که شرقشناسی یکی از ابعاد قابل ملاحظهی فرهنگ سیاسی- فکری جدید است- و نه اینکه تنها مبین آن باشد، بلکه خود آن است و از این روی، آن قدری که با دنیای غربیها سروکار دارد با خود شرق سروکاری ندارد.
از آنجا که شرقشناسی یک واقعیت فرهنگی و سیاسی است، پس در خلاء و یا بایگانی حضور ندارد. بلکه کاملاً برعکس میتوان هر آنچه دربارهی شرق، گفته، و یا حتی انجام میشود. به دنبال (و یا در محدودهی) یک رشته خطوط فکری خاص و متمایز و از نظر عقلانی قابل شناخت است. شرقشناسی، بیشتر پاسخی بود به فرهنگی که آن را به وجود آورد تا به هدف مشهور خود، که آن نیز البته محصول غرب بود، دست یابد. بدینترتیب، تاریخ شرقشناسی، هم یک سازگاری درونی دارد و هم یک رشته از روابط تفصیلی و مشروح با فرهنگ حاکمی که آن را احاطه کرده است.
۲.تعریف استشراق:
استشراق در تعبیری موجز عبارت از آن دسته از پژوهشهای غربیهائی است که در خصوص میراث شرق و به ویژه مسائلی مرتبط با تاریخ، زبان، ادبیات، هنر، علوم و عادات آن انجام میپذیرد. بنابراین خاورشناس فردی است از دیار مغرب زمین که میراث شرق و هر آنچه را که به نوعی به تاریخ، زبان، ادبیات، هنر، علوم، عادات و سنن او تعلق دارد را بررسی کرده و میکاود. یک خاورشناس برای کاوش این میراث ناگزیر از داشتن ابزارهایی است که اورا به هدف مورد نظر خود رهنمون میشوند. یکی از ابزارهایی که یک مستشرق باید به آن مجهز گردد فرا گرفتن کامل زبان مشرق زمین و تخصص یافتن در زبانی است که آثار عمده و برجستهای در زمینههای تاریخ، هنر، ادب و علوم ازخود برجای نهاده است. این زبان بیتردید «زبان عربی» است.
به همین دلیل است که «آلبرت وتیریش» خاورشناس معاصر آلمانی عقیده دارد که مستشرق پژوهندهای است که میکوشد شرق را بکاود و بفهمد و از این رو تا زمانی که زبان شرق را به طور کامل فرانگرفته باشد نمیتواند به نتایج درست دست یابد. اصطلاح استشراق به دوران قرون وسطی و حتی به دورتر از آن بازمیگردد. یعنی؛ به دورانی که دریای مدیترانه در وسط جهان واقع شده بود و تمام جهات اصلی در ارتباط با آن مشخص میشد. هنگامی که مرکز ثقل رویدادهای سیاسی از دریای مدیترانه به شمال انتقال یافت. باز هم اصطلاح شرق از بین نرفت تا خود دال به کشورهایی باشد که در شرق دریای مدیترانه قرارگرفته بودند. به نظر میرسد که اصطلاح شرق ازنظر جغرافیایی تنها منحصر به این نقطه نشده بلکه نقاط غربی جزیرهالعرب و نیز شمال آفریقا را هم دربر میگرفته است. این اصطلاح پس از فتوحات اسلامی رواج یافت. بنابراین کشورهایی نظیر مصر مغرب و شمال آفریقا و مردم سایر کشورهای شرقی که عربیت را اختیار کردند، در قلمرو اصطلاح شرق برشمرده شدند چرا که دین آنها اسلام و زبانشان عربی بود.
همچنان که اصطلاح شرق از مرزهای جغرافیایی پا فراتر نهاد و تا غرب شبهجزیره و شمال آفریقا را فرا گرفت اصطلاح استشراق هم از حوزهی غربیها خارج شد و به طور کلی بر هر عربشناس اطلاق گردید هرچند که آنان مسلمان نبودند و به زبان عربی هم سخن نمیگفتند. کار این دسته از خاورشناسان هم آن بود که در زبان و ادبیات شرق به کاوشگری و تحقیق بپردازند هرچند که خود نیز جزء شرق بودند. از همین رو این تعریف و اصطلاح نیز شامل حال آنان شد و آنها هم در جرگهی «خاورشناسان» جای گرفتند.
در پرتو آنچه گفته شد. اطلاق استشراق روسی بر هر کسی که با ابزارهای یاد شده، مسائل فرهنگی مشرق را میکاود بیراه نخواهد بود. همچنین اطلاق استشراق ژاپنی یا استشراق آمریکایی یا استشراق انگلیسی. اسلام و زبان عربی از نظر استشراق به عنوان موضوعی پُربار جلوه کرد و بر دیگر موضوعات برتری یافت. برای قرآن کریم تقدیر چنین بود که در یک زمان اسلام و زبان عربی را در آغوش خود بپرورد تا آنجا که قرآن یکی از غنیترین موضوعات در نظر خاورشناسان درآمد. آنان تمام جزئیات و کلیات قرآن را کاویدند و بررسیها و تحقیقات آکادمیک را پیرامون قرآن به شکلی جالب توجه و اعجابآور مطرح ساختند.
استشراق به عنوان یک شاخه از علوم، مثل دیگر شاخههای علمی همواره متأثر از نظام فکری در هر دورهای است که در آن دوره زندگی میکند. همانطور که در دورههای تطوّر و تحول شاخههای مختلف علمی مثل جامعهشناسی، روانشناسی حتی علوم دینی، تفسیر، قرآن و بحثهایی مثل علمالحدیث و مانند اینها دقت کنیم میبینیم اینها به لحاظ پیوندی که با محیط اطراف و هنجارها و ارزشهای محیط خودشان دارند درهر دوره متأثر از چیزهایی هستند که در محیط پیرامونشان وجود دارد. تا حدی که آن علم در بعضی از مقاطع، واکنش و پاسخی است به نیازهایی که جامعه دارد و یا تلاشی به نظر میآید برای پرچمداری پارهای از افکاری که در جامعه وجود دارد.
استشراق هم کاملاً متأثر ازنظام فکری در دورههای مختلف است. بنابراین روش کار، برگرفته از محیط اطراف خود به عنوان یک روش معرفتی کاملاً محسوس است و لذا یک روش خاص را برای مستشرقان در ادوار مختلف نمیتوان بیان کرد. این روش در دورههای پیش از رنسانس یک گونه است، پس از رنسانس به گونهای دیگر و در عصر روشنگری هم روش دیگر و بالأخره درفضای سالهای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به این طرف روشهای مختلف دیگری رفته رفته مطرح میشوند. این روشها کاملاً متأثر از روشهای معرفتی محیط پیرامون آنهاست، یک عامل اثرگذار بر این روشها درواقع رشد شاخههای علمی جانبی است که یک علم باشاخههای دیگر علمی هم دادوستد و تعاطی و تعامل دارد. برخی علوم هستند که به استشراق کمک میکنند و استشراق مصرفکننده کالاهای تولیدی آنهاست، علومی مثل سکهشناسی و نسخهشناسی از علوم مددکار تاریخ به حساب میآیند.
البته خود استشراق هم یک تولیدکننده مسئله و سفارشدهندهی کالاهای مشخص با ویژگیهای مشخص به این شاخههای علمی است. مثلاً اگر یک کتیبهی شرقی پیدا کردند برای خواندن آن کتیبه، گویا، در واقع نیاز جدیدی را دریک کارخانه تولیدی عرضه کردهاند و خواستهاند روشی برای خواندن و فهم این کتیبه پیدا کنند. اگر یک منطقهی حفاری نشدهای پیدا کردند از باستانشناسان کمک خواستهاند که به گونهای در آن منطقه حفاری علمی شود تا دستاوردها و دریافتهایش موردبحث قرار بگیرد. بنابراین روش کار شرقشناسان هم روش واحدی نبوده است. این روش متأثر از روشهای مختلف در ادوار مختلف و همچنین متأثراز علومی بوده که به گونهای به عنوان یک مصرفکننده یا مرتبط با شرقشناسی در تعامل با استشراق بوده است.
۳.انگیزههای استشراق:
به طور کلی استشراق در بررسی و کاوشهای عربی و اسلامی خود دارای انگیزههایی بوده است. این انگیزهها از نظر شدت و ضعف با یکدیگر تفاوت دارند و در کل، میتوان آنها را به سه دسته تقسیم کرد:
۱- پژوهشها و بررسیهایی که به انگیزههای تبشیری انجام پذیرفته است.
۲- پژوهشهایی که در پس آنها اغراض و اهداف استعماری نهفته است.
۳- تحقیقات و پژوهشهایی که صرفاً به انگیزههای علمی، انجام یافته است.
اینک برای روشنتر شدن حقیقت، به تشریح هر یک از موارد سهگانهی فوق میپردازیم:
۱- انگیزههای تبشیری:
«رودی بارت» بر این عقیده است که هدف اصلی تلاشهای خاورشناس در سالهای آغازین قرن دوازدهم میلادی و نیز در قرون بعدی، عبارت از همان «تبشیر» بوده است. وی تبشیر را چنین تعریف میکند:
تبشیر یعنی به مسلمانان با زبان خودشان بباورانند که اسلام دین باطلی است و در عوض زمینهی گرایش و جذب آنها را به دین مسیح فراهم سازند.
میتوان همین نکته را از کتاب بزرگی که به قلم «نورمن دانیل» و با عنوان اسلام در سال ۱۹۶۰ میلادی نگارش یافته به خوبی استنباط کرد.
اتهامات خاورشناسان تبشیری دربارهی اسلام و قرآن و پیامبر(ص) در کتابی به نام «المبشرون والمستشرقون فی موقفهم من الإسلام» به قلم استاد «محمد البهیّ» ذکر شده و مؤلف کوشیده است تا آنها را اثبات کند. این کتاب از سوی دکتر «محمدیحیی الهاشمی» مورد نقد و بررسی قرار گرفت. وی ضمن ردّ کل کتاب، بیشتر مقاصد حاشیهای خاورشناسان را نیز مورد انتقاد قرار داد و تمام آنها را نفی کرد.
البته ما نمیتوانیم این اتهامات را اجمالاً و یا مفصلاً نفی کنیم. زیرا برخی از این اتهامات تا حدودی هم صحیح و درست به نظر میآیند، از طرفی ما نمیتوانیم تمام تحقیقات و تلاشهای خاورشناسان را بیفایده بخوانیم و آنها را همه از نوع تلاشهای تبشیری بدانیم.
چنین قضاوتی خالی از غلو و تندروی نیست. بلکه ما میتوانیم برخی از تلاشهای خاورشناسان را درست و ثواب قلمداد کنیم و برخی دیگر را مورد اتهام قرار دهیم.
طبیعی است که خاورشناسان هم انسانند و در میان انسانها هم افراد سطحینگر یافت میشوند و هم افراد دقیق و ژرفنگر.
مشاهده میشود که گروهی ازخاورشناسان چه زمانهای گذشته و چه حتی در زمان ما ادعا میکنند که قرآن معجونی است ازخرافات و اسلام مجموعهای است ازبدعتها و مسلمانان، افرادی وحشی و خونریزند. کسانی همچون «نیکلا دکیز»، «فیفش»، «فراچی»، «هوتنگر»، «ویلیاندر» و«بریدو» در جرگهی همین مستشرقان جای دارند.
این گروه از خاورشناسان به انگیزههای تبشیری مردم را به چشمپوشی از قرآن و اسلام میخوانند و میکوشند اهمیت این دو را اندک جلوه دهند و مردم را از اطراف آنها پراکنده سازند و برای فریب سادهلوحان و بدگمانان پردههای ضخیمی بر تاریخ درخشان اسلامی بیفکنند. اما اظهارنظرهایی که تحت این نقابها و پوششها انجام میپذیرند، به سخنان و اظهارنظرهای احساسی و عاطفی شبیهتر است و لذا نمیتواند مقبول نظر پژوهندگان واقع شود.
گروهی از خاورشناسان آلمانی و یهودی همچون «ویلژف گلدزیهر» و «بول» به این باور گراییدهاند که قرآن پس از وفات پیامبر(ص) درهمان دوران صدر اسلام تحریف وتبدیل شده است. اینان همچنان دربارهی شخص پیامبر(ص) میگویند که آن حضرت مبتلا به صرع بود! و آنچه را که وی وحی مینامید همان سخنانی بوده که در پی نوبههای صرع بر او فرود میآمد! پیامبر(ص) در حالت صرع تعادل خودرا از دست میداد، عرق میکرد و دچار تشنجات بسیاری میشد و کف ازدهانش بیرون میآمد آنگاه چون بهبود می یافت ادعا میکرد به او وحی شده است و سپس آنچه را که وحی پروردگارش میپنداشت، بر مؤمنان میخواند.
گروهی از خاورشناسان منصف و به خصوص «سرویلیام مویر» در کتاب خود به نام «زندگی محمد» به این ادعاهای دروغ پوشالی پاسخ گفتهاند. آنچه مویر دراین کتاب دربارهی مقام قرآن و عدم تحریف آن گفته خود بهترین ردیّه بر این شرارتها و کینهتوزیهای کورکورانه است. مویر سخنان این مستشرقان را فرار از بحث استوار علمی تلقی کرده است.
وی در این کتاب به بحث دربارهی پدیدهی وحی پرداخته و دروغها و ادعاهای نادانان حالات صرع آن حضرت را نفی کرده است. وی میگوید: کسی که به صرع مبتلاست از آنچه که در اثنای این حالت بر او واقع میشود چیزی به یاد نمیآورد. زیرا حرکت، شعور و اندیشه کاملاً در این حالت متوقف میماند.
این نکتهای است که درحالت بیهوشی و اغماء هم آشکارا مشاهده میشود. پدر«هنری لامنس» و«ون هامر» نیز عقیدهی «مویر» را دربارهی تفاوت میان حالت صرع و وحی، تأیید کردهاند.
برخی از این خاورشناسان نیز ادعا میکنند که پیامبر(ص) جادوگر بوده و از آن جا که از رسیدن به مقام پاپ ناکام مانده دست به اختراع آیین جدیدی زد تا از دوستانش انتقام گیرد.
«امیل درمنگهام» یکی از مستشرقانی است که به این یاوهگویی رسواخیز پاسخ داده و با حمله به این دروغگویان اباطیل و اتهامات سخیف و مخالف با واقع ایشان را رد کرده است.
بدین ترتیب در واقع خاورشناسان تندرو پاسخ خود را از دهان مستشرقان منصف شنیدند. اباطیل و اتهامات سخیف و مخالف با واقع ایشان را رد کرده است.
بدینترتیب در واقع خاورشناسان تندرو پاسخ خود را از دهان مستشرقان منصف شنیدند.
واقعیت آن است که بسیاری از راههایی که برخی از مستشرقان پوییدهاند، فاقد ویژگی یک تحقیق علمی است و به همین خاطر از سوی دیگر مستشرقان مردود شناخته شدهاند. چرا که این تحقیقات متکی به هیچ دلیل دینی یا تاریخی یا واقعیت اجتماعی شناخت شدهای نبود و تنها بر هواهای نفسانی و گرایش به عواطف و احساسات اتکا داشت که از این بابت باید واقعاً اظهار تأسف کرد.
۲- انگیزههای استعماری:
گاه انگیزههای استعماری در کشورهای عربی و اسلامی مستشرقان را بر آن میداشت که زبان شرق را فرا گیرند و در یکی از فنون مربوط به شرق تخصص حاصل کنند. وجود همین انگیزه گاه سبب میشد که درنزد مستشرق احساسی خاص نسبت به مسائل شرق ایجاد شود، اما این احساس به گونهای نبود که بر سرشت استعمارگری آنان غالب آید، بلکه این احساس تابع طرحهای از پیش ترسیم شدهی استعماری بود. مثلاً در این راستا کوشش مستشرقان آن بود که مسلمانان را در اعتقادات خود دچار تردید و دودلی کنند و یا آرمانهای آنان را سبک بشمارند و پیشوایان ایشان را مورد انتقاد و نکوهش قرار دهند و از اهمیت میراث آنان بکاهند.
گاه سرشت کار این نکته را بر مستشرق دیکته نمیکرد اما هدف اول و آخر استعمار از تلاش و کار مستشرق در این جا و آن جا همین بود.
ازاین رو، گاه شیوهی استعماری، بابرنامههایی که برای کار مستشرق تدارک میدید، همچون ایجاد تفرقه در میان مسلمانان و برجسته کردن وجوه اختلاف و یا تعدد مذاهب کار استشراق را به رسوایی میکشانیده ملحوظ کردن این اهداف خاورشناس را به بزرگ کردن این گرایشها و درگیریها سوق میداد و آنگاه بود که او میتوانست از میان این شکافها زهر خود را در میان مردم بپراکند و چنین وانمود کند که اسلام دین تفرقه و دشمنی و شکاف است. در این گونه موارد خاورشناس اغلب اموری را که در دین نبود به اصطلاح به صورت «من درآوردی» به دین میافزود و مسائلی را که اتفاق نیفتاده بود، واقع شده میپنداشت و درآنها به مناقشه میپرداخت. این موارد به ویژه در اموری که به دین، میراث، تاریخ کشورها یا به تصویر کشیدن جامعه و یا پژوهشهای روانشناختی ملتهای استعمار شده مربوط میشد، رواج بیشتری مییافت.
به عنوان نمونه «کریستین اسنوک هورگرونیه» (۱۸۵۷- ۱۹۳۶م) یکی از مستشرقانی است که بر آگاهیهای علمی او از شرق بسیار تکیه میشود. وی مؤلف رسالهای است موسوم به «العید المکی» که در سال ۱۸۸۰ میلادی منتشر شده و تاکنون نیز ارزش خود را از دست نداده است. او در این رساله به بررسی انتقادی آیات مربوط به ابراهیم در قرآن و این که او نخستین نیای اسلام و سازندهی کعبه میباشد پرداخته است. با این همه وی در سال ۱۸۸۵ میلادی شش ماه به طور مخفیانه به منظور خدمت به اهداف استعماری، در میان مسلمانان مکه زندگی کرد و در راه انجام مأموریت استعماری هلندی- هندی خویش کتابی دربارهی مکه نوشت.
کشورهای استعمارگر امکانات و کمکهای گوناگونی دراختیار مستشرقان قرارمیدادند تا آنجاکه میتوان گفت انگیزهی اقتصادی یا رسیدن بهدستاوردهای شخصی یا سیاسی بهطمع برخورداری از مقام و پول و ثروت، محرک برخی از مستشرقان در امر شرقشناسی یا یکی از مرجحات و مقتضیات علاقهمندی آنان به این پیشه شد.
استاد «نجیب العقیقی» در این باره میگوید: هنگامی که حکومتهای غربی دستاندرکار برقراری روابط سیاسی با حکومتهای شرقی شدند و خواستند مواریث آنها را به یغما ببرند، از ثروتهایشان برخوردار شوند و ملل شرق را تحت استعمار خویش درآورند، مستشرقان را به جمع اطرافیان خویش افزودند و آنها را محرم اسرار خود گرفتند و ایشان را در پوشش نظامیگری و یا امور دیپلماتیک به کشورهای شرقی روانه کردند و کرسی زبانهای شرقی را در دانشگاههای بزرگ و یا مدارس مخصوص و کتابخانههای عمومی و چاپخانههای دولتی به آنان سپردند و حقوق فراوانی هم برای آنان در نظر گرفتند و به القاب بزرگ و عضویت در مجامع علمی مفتخرشان کردند.
گاه انگیزهی اقتصادی استعمارگران با اهداف علمی پیوند میخورد. بدین اعتبار که استشراق مأموریت شغلی و عملی بود که نخبگان و متخصصان باید عهدهدار آن میشدند. «بنابراین استادان و مترجمان زبانهای شرقی در قرون وسطی و مستشرقان اولیه و علمای فن جدل و…. به خاطر بنیان نهادن نهضت اروپا بر میراث عربی به پاداشهای بسیار بزرگی دست یافتند.»
۳- انگیزههای علمی:
جنبش خاورشناسی در حین بررسی ، متوجه این نکته شد که کلاً هدف علمی از پژوهش قرآن کریم و میراث عربی یکی از سالمترین انگیزهها و شریفترین اهداف بوده است.
بسیاری از این مستشرقان زبان عربی را به عنوان فرهنگ، ادب و تمدن لمس کردهاند و قرآن را نقطهی اوج این زبان دانسته و با انگیزههای علمی و تنها به خاطر آگاهی از قرآن و لذت بردن از آن به کاوش و پژوهش در این کتاب بزرگ پرداختهاند و آثار بزرگ و قابل ستایشی در این راه از خود برجای نهادهاند.
البته این قضاوت جنبهی عمومی ندارد و موارد نادری نیز برخلاف آنچه گفته شد یافت میشود، اما میتوان ادعا کرد که آنچه گفته شد در مورد بیشتر این مستشرقان، درست مینماید.
به هر حال انگیزهی علمی، با تمام ضمایم آن، والاترین انگیزه و هدف این دسته از خاورشناسان قلمداد میشود.
شایان ذکر است؛ همواره جدالی بزرگ میان دانشمندان و ادیبان ما و این مستشرقان دربارهی درستی این انگیزه و یا نادرستی آن وجود دارد. استاد نجیب العقیقی ضمن نقل این جدالها به بررسی آنها پرداخته و مخلصانه جانب مستشرقان را گرفته و گفته است که استشراق کاری علمی و آزادنه است که پایههای آن بر اصول تحقیق و ترجمه و تصنیف قرار دارد.
باوجود آنچه گفته شد، ما وظیفه داریم که در مقابل آثار و تلاشهای مستشرقان در ارتباط با پژوهشهای قرآنی موضع احتیاط را رعایت کنیم. زیرا آنان معمولاً میخواهند قرآن را از طریق راهها و شیوهها و استنتاجات خود که از فهم اصیل قرآنی هم به دور است، به ویژه در زمینهی تفسیر و ترجمه متهور سازند، اما تفسیر هر چند که دقیق باشد، باز نمیتواند مقصود قرآن را آنچنان که به زبان عربی قادر است، به زبان دیگر بیان کند و ترجمه نیز هر چقدر هم که لفظ به لفظ صورت پذیرد بازهم بااصول بلاغی و ساختارهای زیباشناختیای که قرآن ارائه کرده است بسیار تفاوت دارد. همچنان که ما در برابر تفسیر و ترجمهی قرآن توسط مستشرقان، جانب احتیاط را نباید از دست بدهیم این وظیفه را نیز عهدهدار هستیم که درکتابهایی که آنان دربارهی تاریخ قرآن نگاشتهاند و در آنها مدعی تحریف قرآن شدهاند به دقت بنگریم تا مبادا به همان لغزشها و غلطهایی که مستشرقان بدانها دچارگشتهاند، مبتلا شویم. این دیدگاه نه بدان معناست که ما ارزش و اصالت تلاشهای مستشرقان را نادیده میانگاریم بلکه این امر ما را به بررسی انتقادی تلاشهای آنان در جهت رسیدن به حقیقت علمی محض، سوق میدهد.۴
تفاوتهای فرهنگی شرق و غرب تفاوت شرق و غرب هم از جمله مباحثی است که همواره مورد عنایت و توجه بوده است. «فیثاغورث»در سفری به شرق سیاحتنامهای مینویسد که شرقی است و به فارسی هم ترجمه شده است. در بخشی از این سیاحتنامه میخوانیم: «در آنجا که من گفتوگویی با زرتشت داشتم، که بعد از گفتوگو به یک نقطهی روشن و به وفاق با هم نرسیدیم.» این دو در گفتگوهایی که با هم داشتهاند به نقطهی وفاق نمیرسند، به همین دلیل زرتشت خطاب به فیثاغورث جملهای را بر زبان میآورد که میتواند نشان دهندهی دوگانگی شرق و غرب از دوران قدیم به حساب آید و نشانهای برای این بحث باشد. وی میگوید:«تو به آموزش باختر مشغول باش، من تعلیم خاور را قبول دارم، ما را آیندگان محاکمه خواهند کرد» و این نماد یک دوگانگی بین دو فرهنگ، دو تمدن، در حوزهی جغرافیایی و حتی میتوان گفت در دو حوزه معرفتی است. همین بحث تمایز و تفاوت حتی در آثار ارسطو هم دیده میشود.
ارسطو علت این تمایز و تفاوت را به مسائل محیطی و اقلیمی و جغرافیایی پیوند میزند و میگوید چون در مناطق شرقی عمدتاً هوا گرم و آفتاب درخشان است، موجب رشد وسایل زندگی و خود زندگی شده است. و در عین حال صفات جنگی در شرقیها رشد نکرده است ولی در غرب، چون هوا عمدتاً ابری است و آفتاب درخشان نیست، زندگی رشد زیادی نکرده است اما خصلتهای جنگآوری در غربیها و عمدتاً یونانیها رشد داشته است. او عامل تمایز را به تفاوتهای اقلیمی برمیگرداند و مصادیق این تمایزها و تفاوتها را در رسیدن به روحیهی جنگاوری محدود کرده است.
هریک از این داوریها حتماً نیازمند به تأمل و درنگ است. اما نکتهی قابل توجه جستجوی ریشههای تاریخی این تفاوت است. حتی در دوران معاصر هم، دو دیدگاه نسبت به این موضع وجود دارد؛ برخی معتقدند علت تمایز و ناسازگاری بین شرق و غرب و اختلافهای آشتیناپذیر آنها همان رفتار آدمی و مأموریتی است که آدمی در این جهان دارد و کمال مطلوبی که در زندگی میجوید؛ یعنی اصولاً نگاه انسان به خود، نگاه او به رابطهی خود و خدای و محیط پیرامون خویش موجب میشود چیزی به عنوان شرق شکل گیرد و چیزی به عنوان غرب. در واقع اختلاف در «جهانبینی»، عامل اصلی بروز اختلاف بین شرق و غرب است.
برخی دیگر این تمایز و قضاوت را در «شیوهی اندیشه» میدانند که شیوهی تفکر در غرب، عقلی و فلسفی است و نظام اندیشه در شرق به طور عمده عرفانی. یعنی؛ این تمایل شرقیها به اشراق و تمایل غربیها به عقلگرایی محض منهای دل صیقل یافته که بتواند کانون معرفت هم باشد، وجه تمایز بین غرب و شرق است. این دو دیدگاه واقعاً وجود دارد. هر چند در تمایز بین شرق و غرب به هیچ روی نمیتوان عامل جغرافیایی را نادیده گرفت اما عوامل دیگر را هم باید مورد نظر قرار داد.
یکی دیگر از وجه تمایز شرق و غرب مسئلهی بعثت انبیاست. تقریباً بعثت تمام انبیای بزرگ در منطقه شرق بوده و غرب خاستگاه بعثت انبیاء نبوده است.
یک موضوع دیگر قابل توجه دیگر، بحث کانونهای تمدنی است. میتوان گفت این کانونها یکسره شرقی هستند و اقوام تمدنساز هم یکسره شرقی بودهاند. جز دوران معاصر و دوران رنسانس که یک تمدن خاص با عنوان «تمدن معاصر غربی» شکل گرفت.
از دیگر تفاوتهای شرق و غرب، نوعی قدسیگرایی شرق است که در شکلهای مختلف بروز کرده است و مانند آن در غرب وجود ندارد. البته تا پیش از رنسانس هم در غرب این قدسیگری به شکلهای مختلفی حضور داشت ولی باز هم نه به آن انسجام و یکپارچگی و معناداری و گستردگی که در منطقهی شرق دیده میشود. اینها تفاوتهایی است که میتوان برای شرق و غرب ذکر کرد ولی در دیباچهی همین بحث اشاره شد که دیگران هم ازدیرباز تاکنون به این تفاوتها توجه داشتهاند.۵
غرب از شناسایی شرق در پی چیست و چه اغراضی را دنبال می کند؟
در این جا باز هم به ناچار باید از یک دیدگاه تاریخی به موضوع نگاه کرد. به این معنا که اگر درهر دوره یک غرضی را به عنوان غرض حاکم و پارادایم و گفتمان مسلط، در نظر بگیریم یک نوع توالی تاریخی و ترتّب با همدیگر دارند. البته بخشی از پرسش و پاسخها به تبیین مفهوم شرقشناسی و نه «استشراق» برمیگردد. «استشراق»، «الاستشراق»، «شرقشناسی» و «Orientalism» نزد خود مستشرقان دو معنای متفاوت دارد، یک مفهوم، مفهوم استشراق به معنای عام آن است یعنی هر آن چه را به شرق برگردد شامل میشود؛ بنابراین چینشناسی، ژاپنشناسی، ایرانشناسی و تمام اینها در قلمروی شرقشناسی قرار میگیرد. شرقشناسی یک مفهوم اخص هم دارد که تقریباً مترادف با «اسلامشناسی» است. مثلاً در ویرایش دوم دایرهالمعارف اسلام معروف به لیدن، در آنجا مدخل «مستشرقون» یعنی شرقشناسان به چشم میخورد. این مدخل ظاهراً ربط چندانی با دایرهالمعارف اسلام ندارد ولی آنها در اولین جمله این تذکر را میدهند که «مستشرقون» به معنی اسلامشناسان در غرب است. برای بررسی «استشراق عام» باید تاریخچهی قابل توجهی را بیان کنیم و برای کنکاش پیرامون «استشراق خاص» پروندهی دیگری باید باز شود. استشراق عام یک دورهی قدیم دارد که حتی در آثار «هرودوت»، وقتی که دربارهی شرق صحبت میکند بحثهایی را دربارهی شرق قدیم دیده میشود.
در آثار «توسیریت» و «گزنفون» هم میتوان آن را مشاهده کرد. حتی آثار «هومر» هم که دربارهی شرق صحبت میشود میتواند یک نوع شرقشناسی به حساب بیاید.
شرقشناسی با ظهور اسلام تحتالشعاع قرار گرفت و تقریباً به کناری رفت تا دوران معاصر که پس ازجنگ جهانی دوم بار دیگر مفهوم شرقشناسی به میان آمد و جای خاص خود را پیدا کرد، این بار شرقشناسی اعم از اسلامشناسی شد و اسلامشناسی یکی از شاخههای آن. ۶
شرقشناسی به طور عمده پس از جنگ جهانی دوم شاخههای مختلفی را دربر گرفت که عبارتند از ایرانشناسی، ژاپنشناسی، عربشناسی و… . این مفهوم عام شرقشناسی چند دوره دارد:
۱. دورهی اولیه
۲. دورهی محاق و تأثیر از مطالعات اسلامی
۳. دوره جنگ
اما شرقشناسی به مفهوم عام در دورههای اولیه چون معطوف به اهداف افراد بود، دارای اغراض سیاسی نبود. شرقشناسی بیشتر تابع کنجکاوی افراد بود. البته در آن دوران به واسطهی جنگهای شرق و غرب یک شیوه نگاه خاص داشت اما این گونه نبوده که واقعاً به مفهوم امروزی ارادهای برای شناخت شرق و سیطره بر آن وجود داشته باشد، البته این شناخت یک نوع شناخت ناخواسته و هدایت نشده و بدون طراحی و برنامهریزی بود. اما شرقشناسی به مفهوم دوّم که دوباره پس از جنگ جهانی دوّم، رونق گرفت یک نوع شرقشناسی برنامهریزی شده و سنجیده بود.
شناختی که ازشرق حاصل میشود اغراض مختلفی دارد، گاهی مطالعات برپایهی کنجکاوی دانشمندان غربی رونق میگیرد، گاهی اغراض سیاسی دارد که بهقصد شناخت کشوری برای رخنه در ارکان آن کشور و سیطره بر آن ساماندهی میشوند، گاهی این مطالعات برای شناخت نرخ بازار آن کشور و تولید محصول متناسب بازار آن کشور صورت گرفته و اغراض تجاری دارد، بنابراین اغراض مختلفی در شرقشناسی وجود دارد. اما اسلامشناسی که یک تقریر و قرائت دیگر از شرقشناسی به حساب میآید و شرقشناسی به معنی اخص است، واقعاً یک تاریخ پُرفراز و نشیب را طی کرده است، اجمالاً شرقشناسی در نخستین مراحل خود تابع اغراض دینی بود و متأثر از اندیشهی مسیحیت افراطی کاتولیکی که نگاه ناهمدلانهای نسبت به مسلمانان داشت، یعنی نگاه سخت آمیخته با جهل و خرافه.
این انگیزهی شرقشناسی، انگیزهای دینی بود، به قصد ضربه زدن به اسلام و به سخره گرفتن پیامبر(ص)، کاهش مدح و منزلت اسلام و مسلمانان، اما جلوتر که میآییم انگیزههای دیگر رفتهرفته در کنار این انگیزه رخ مینمایاند. باز هم در اینجا انگیزهی علمی به منظور کشف حقیقت را نمیتوان انکار کرد. گاه استشراق بهمفهوم اسلامشناسی تابع این انگیزه صورت گرفتهاست و گاه تحت تأثیر انگیزهی سیاسی بوده است. یعنی با مدیریت و هدایت وزارت خارجه کشورهای غربی یا نهادهای دولتی آنها به قصد افزایش اطلاعات پایه ومورد نیاز طراحان و شخصیتهای سیاسی انجام میشد، در اینجا اغراض استعماری را هم باید براغراض سیاسی اضافه نمود؛ یعنی آنها فراتر از منافع ملی کشورهای خود، به فکر سیطره بر کشورهای دیگر افتادند، به بیان دیگر گسترهای را برخی از کشورها برای منافع ملیشان قائل بودند که از طریق سیطره بر کشورهای دیگر تحقق پیدا میکرد و بهترین تعبیر برای آن «استعمار» است. بنابراین انگیزههای خصمانهی دینی در مرحلهی اول و در مرحلهی بعد انگیزههای سیاسی و استعماری و در نهایت انگیزههای علمی از جمله انگیزههایی هستند که در شرقشناسی، به معنی اخص قابل جستجو هستند.۶ این کلیات در لایههای ریز و جزئی خود به مجموعهای از بحثهای تفصیلی نیاز دارد که مجالی جداگانه را میطلبد.
ارزیابی و نقد فعالیت شرقشناسان
در هر امری باید جنبههای مثبت و منفی آن را در نظر گرفت. آموزههای دینی مسلمانان هشدار میدهند که افراد مجاز نیستند به فرآوردههای دیگر تمدنها نگاهی یک سره و از قبل تعیین شده و سلبی داشته باشند. دربارهی جنبههای سلبی شرقشناسی که از این پس در این بحث با معنی اخص آن و اسلامشناسی به کار میرود باید گفت یکی از کاستیهای این نوع نگاهها این است که چون مستشرقین، درک درست و درونی از مفهوم اسلام، اندیشههای اسلامی، باورهای اصلی مسلمانها، گرایشهای فکری متفاوت مسلمانها با همدیگر و مرز دقیق آنها با هم ندارند گاهی دچار اشتباهات فاحشی میشوند؛ به طور مثال میتوان به بیتوجهی آنها به عصمت پیامبر(ص) اشاره کرد. آنها در تحقیق و تبیین اسلام مباحثی را طرح میکنند که با مبانی اعتقادی اسلامی سازگار نیست. یا برخی تصمیمهای پیامبر اکرم(ص) را به خلاف اعتقادات مسلمانان تحلیل میکنند و میگویند اگر ایشان این تصمیم را نمیگرفتند و مصمم به مورد دیگر میشدند بهتر بود، این اصلاً با مبانی اعتقادی اسلامی سازگاری ندارد. یا با توجه به اینکه رسالت الهی پیامبر(ص) را قبول ندارند در تبیین زندگی پیامبر(ص) و آموزههای نبوی به دنبال سرچشمههای زمینی میگردند و آن را در قالب محیط اطراف پیامبر(ص) و مکانهایی که ایشان مراوده داشتهاند جستجو میکنند.
لذا دیده میشود برای ملاقاتی که حضرت در خردسالی با «بحیرای نصرانی» داشته و آنچه که از ایشان به یک عالم مسیحی منتقل میشود، جایگاه بلندی را قائل میشوند و به همین ترتیب ملاقاتهایی که پیامبر(ص) با یهود مدینه و اطراف آن داشتند به عنوان سرچشمههای وحی پیامبر(ص) تلقی میشود. این نگاه با نگاهی که یک مسلمان به آن باور دارد بسیار متفاوت است. البته منظور این نیست که کسی که مسلمان نیست، حق تحقیق کردن در مورد پیامبر(ص) را ندارد ولی در مقام داوری این سخن باید گفت آنها را در این راه به خطا رفتهاند منبع و منشأ این بحث، نبود درک درونی آنها نسبت به اسلام است.
کاستی دومی که در مطالعات غربی میتوان جستجو کرد، موضوع خالی نماندن برخی از این مطالعات از آن انگیزههایی است که در مبحث قبل به آن اشاره شد، مواردی که در یک نگاه تنگ و کوتاه (به اصطلاح دقیقتر) با اندیشههای اسلامی و وجوه مختلف جامعهی اسلامی و تمدن اسلامی وجود دارد.
کاستی سومی که در مطالعات شرقشناسی قابل جستجوست نوعی نگاه محدود به پدیدهها یا به اصطلاح نگاه پدیدارشناسانهی آنهاست که از سطح عبور نمیکند و به لایههای زیرین راه نمییابد. این آفت بزرگی است. به عنوان نمونه در تحلیل تمدن اسلامی به دلیل نگاه پدیدارشناسانه، مظاهر تمدن و دستاوردهای مادی تمدن اسلامی، یعنی ساختمانها و بناها را تحلیل میکنند. شاید اگر در خصوص مظاهر اسلامی از شما سؤال شود، ذهنتان متوجه همین امور شود. اینها از دستاوردهای تمدن اسلامی است ولی اسلام را نمیتوان به این امور، محدود کرد. این نگاهی سطحی است که ما را روی لایهی سطحی و بیرونی نگاه میدارد.
کاستی دیگر نوعی تلاش هر چند ناخواسته برای القای غرب محوری در همهی جنبههاست هر چند برخی از مستشرقان را نمیتوان به این امر متهم کرد که با یک برنامهریزی قبلی این رویکرد را مبنای کار خود قرار دادهاند ولی چون این مطالعات در دوران استعماری غرب رونق بیشتری گرفت و شاخ و برگ پیدا کرد و نگاه آن دوره، یک نگاه استعمارگرانه به کشور تحت استعمار بود، نوعی خود بزرگبینی و غربمحوری در آن مطالعات دیده میشود که لازمهاش تحقیر و کوچک شمردن دیگران است.
نکتهی دیگر این که تلاش برخی از مستشرقان در بعضی جاها مدیریت شده است ولی در برخی موارد خود مستشرقان نمیدانند در چه فضایی بحث کردهاند. در آنجا این تلاش برای یافتن و بررسی مسائل و جریانات درونی جامعهی اسلامی، برجسته ساختن و بزرگنمایی آن و حتی گاهی این تلاش برای بررسی عوامل دورنی جامعهی اسلامی، دچار آسیبپذیری دیگری شده است.
ارزیابی کلی و کشف جنبههای مثبت فعالیتهای مستشرقان به درستی باید گفت بحث و تتبع افرادی که حرکت و مشی آنها برخلاف تفکر و زندگی ماست، و نگاه آنها به اسلام و جنبههای مختلف آن ذاتاً ارزشمند است. صرفنظر ازهمهی جنبههای سلبی، همینکه مسلمانان بدانند دیگران دربارهی آنها چگونه میاندیشند موضوعی در خور اهمیت و شایستهی عنایت و توجه است.
چندین جنبهی مثبت دیگر هم وجود دارد. گاهی نگاه درونی آفتزاست و موجب نوعی کژتابی در فهم میشود. نگاه بیرونی به یک پدیده ابعادی را برای انسان روشن میسازد و کسی که تنها و تنها خود را در نگاه درونی محصور کرده، آنها را نمیتواند پیدا کند، باز باید تأکید نمود در آن جنبههای درونی و در واقع جنبههای سلبی که در ابتدا گفته شد به جهت نداشتن نگاه درونی و عدم درک صحیح از مبانی اعتقادی اسلام، نگاهشان کامل نخواهد بود.
مسلمانها فقط و فقط نگاه درونی به اسلام دارند در اینجا هم نوع نگاه میتواند آفتهایی داشته باشد چون مانع از یک درک همهجانبه و کلگرا میشود. یکی از جنبههای مثبت نگاه مستشرقان ترویج نگاه بیرونی به اسلام و دستاوردهای مختلف اسلامی است. ساختمانی را در ذهن مجسم سازید. افرادی که درون آن ساختمان زندگی میکنند، اطلاعات درست و دقیقی در مورد اجزای درونی ساختمان دارند. مانند اینکه اتاقها و راهروها چگونه است؟ انتقال از یک اتاق به اتاق دیگر چگونه صورت میگیرد؟ و قسمتهای مختلف ساختمان هر کدام کجا قرار گرفتهاند؟ اما کسی که از بیرون نگاه میکند، نمای کلی ساختمان و جایگاه کلی ساختمان در بافت محلی را میتواند پیدا کند. این قسم دوم از مواریث مستشرقان است که به مسلمانان آموزش میدهد نگاه بیرونی هم به دین خود داشته باشند.
این امر امروزه موجی از اطلاعات را برای مسلمانان ایجاد کرده است و یکی دیگر از جنبههای مثبت روش کار آنها است. برخی از شاخههای علمی و همچنین برخی از فنون و روشهایی به واسطهی شرقیها ابداع شد، قابل انکار نیست و اکنون نیز در بین مسلمانان در یک گسترهی وسیعی رواج یافته است؛ مثلاً تصحیح نسخ خطی که امروزه رونق یافته و به عنوان یک رشتهی عملی شناخته شده و پُررونق و بسیار ارزشمند است تا پیش از مطالعات مستشرقان در حوزهی علوم مسلمانان وجود نداشت. البته منظور این نیست که اصلاً چنین کاری تا پیش از آن صورت نگرفته بود و شاید همان استنساخی که از نسخههای مختلف میکردند (و گاه مستنسخان، عالمانی بزرگ بودند و دقت میکردند که آن اصول را درست به کار ببرند) نوعی تصحیح متن به شمار میآمد، اما به صورت گستردهی امروزی قطعاً از مواریث مستشرقان است که شاخههای علمی جدیدی را ابداع نمودند. از نظر فنون و روشها هم مثلاً استفاده از نمایه برای تألیف کتابها یا شیوهی ارجاعات و مانند آن اموری هستند که از ابتکارات مستشرقان است. مثلاً نخستین فهرست قرآن را «فلوگل آلمانی» عرضه کرد و بعداً افرادی در بین مسلمانها این فهرست را تهیه کردند. در واقع این کارهایی که تقویتکنندهی فضای پژوهشی است و شاید در اصل کار پژوهشی به حساب نیاید (اما پژوهش را آسان میکند) همه از تبعات مثبت کار مستشرقان است.
رویکرد ویژهی خاورشناسان به شرق و اسلام در دهههای اخیر
در دو سه دههی اخیر، میان گرایشهای مثبت و منفی در شرقشناسی تفکیک به وجود آمده است، بر خلاف یکپارچگی مستشرقین در دهههای پیشین و حاکمیت روحیهی جدایی و برتریجویی نسبت به مسلمین، در دو سه دههی اخیر در این یکپارچگی رخنه ایجاد شده و پیدایش نوعی دودستگی در مطالعات شرقشناسانه به وضح به چشم میخورد. البته در مطالعات قبلی هم که روحیهی حاکم، روحیهی سلبی منفی بوده نمونههای قابل توجهی برای کسانی که روحیهی همدلانه داشتند دیده میشود.
اکنون جریان به گونهای شده که شاید بتوان گفت از دو نوع شرقشناسی باید صحبت کرد. یک شرقشناسی عالمانه در غرب دیده میشود که شرقشناسی همدلانه نسبت به اسلام و مسلمانهاست. و یک نوع شرقشناسی سیاسی که میراث تاریخی خصومت نسبت به مسلمانها را تماماً در خود جمع کرده است و همان مسیر را ادامه میدهد. شرقشناسی همدلانهی علمی که اغلب هم در دانشگاههاست حتی در برخی از نهادهای دینی و در برخی از کلیساها هم قابل جستجوست و به دلایلی چند شکلگرفته است.
عامل اول اینکه حمایت نهادهای سیاسی از مطالعات شرقشناسی به نحو سالبه جزئیه برداشته شده است و همهی کانونهای شرقشناسی تحت حمایت دولتها نیستند. برخی از آنها مورد حمایت هستند و برای انجام پژوهشها سفارش قبول میکنند. همینکه عامل سیاست برداشته شده موجب میشود تا انگیزههای علمی، جای انگیزههای سیاسی را بگیرد.
عامل دوم اینکه خصومت کلیسا نسبت به شرق و شرق اسلامی کمتر از قبل شده است. پس از به رسمیت شناخته شدن اسلام به عنوان یک دین در شورای دوم واتیکان در محدودهی سالهای ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۵ که حادثهی مهمی به حساب میآید، این نگاه خصمانه هم کنار رفت و باعث شد یک نگاه مثبت، جایگزین و تقویت شود. عامل سوم و بسیار مهم حضور گستردهی مسلمانان در کشورهای غربی و در کانونهای مطالعات شرقی و مطالعات اسلامی است. بر خلاف دورههای قبلی که همهی محققان نامسلمان بودند، اکنون پژوهشگران مسلمان در این مراکز تحقیقاتی حضور دارند و این خود به شدت در کاهش روحیهی خصمانه مؤثر بوده است.
عامل چهارم فضایی است که اصطلاحاً به آن فضای پُست مدرن گفته میشود، در واقع خود پُست مدرنیسم در اینجا مورد بحث نیست. هر تفسیر که نسبت به پُست مدرنیسم داشته باشیم و آن را در ادامهی مدرنیته، واکنش به مدرنیته یا ادامهی یک هرج و مرج و منطق بیضابطه بدانیم هر چه باشد بالأخره فرصتی برای خروج از آن چارچوبهای تنگی است که در دورهی حاکمیت مدرنیسم ایجاد شده بود. این امر هم عامل دیگری است تا ناهنجاریهای دوران مدرنیته شکسته و واقعگرایی و حقیقتگرایی تقویت شود. پس تحت چند عاملی که گفته شد یک رویکرد نسبتاً مثبت نسبت به اسلام به وجود آمد.
این همه گرایش به اسلام که در غرب به صورتی محسوس قابل تعقیب است و نیروهایی که در غرب روز به روز بیشتر میشود در نتیجهی تبلیغ درست از ناحیهی مسلمانان نیست به خصوص که اکنون بسیاری از دعوتگران اسلامی در اروپا دعوتگرانی هستند که با یک روحیهی سلفی تند وهّابی، اسلام را تبلیغ میکنند. باید این نوع اسلامگرایی را متأثر ازعواملی ازجمله استشراق همدل و گسسته ازنهادهای سیاسی دانست. ولی ازطرف دیگر گفتهاند استشراق حکومتی و سیاسی که ترجمهی درست آن استشراق رسانهای است، نیز همچنان باقی است. به این معنا که این سبک که خوراک دستگاههای تبلیغاتی را درست میکند بیشتر در رسانهها منعکس است نه در کانونهای علمی و این همان چیزی است که وقتی یک خبرنگار غربی به کشورهای شرقی برای مصاحبه میآید به دنبال آن دسته از نکاتی در فعالیتهای شرقشناسانهاش میگردد که به کار بنگاههای سخنپراکنی بیاید. آنان به دنبال نکاتی ریز میگردند و همین نکات کانون پرسش آنها میشود. معلوم است که خود خبرنگار نمیداند چه میپرسد، اما در یک نگاه کلی در واقع یک نوع گردآوری اطلاعات و اسلامشناسی در یک پارادایم مخصوص است. خلاصه اینکه باید هر دو جریان در تحلیلها مدنظر باشند.
—————————————————–
پی نوشت:
۱- شرقشناسی و شرقشناسان، گفتگو با دکتر محسن الویری، اینترنت، ۱۶/۵/۸۶
۲- شرقشناسی؛ ادوارد سعید، ترجمه عبدالرحیم گواهی. ص ۱۵ و ۱۶
۳- خاورشناسان و پژوهشهای قرآنی، محمدحسن علیالصغیر، ترجمه محمدصادق شریعت
۴- همان منبع ، ص ۲۲
۵- شرقشناسی و شرقشناسان، گفتگو با دکتر محسن الویری، اینترنت، ۱۶/۵/۸۶
۶- همان منبع، ص
نویسندگان: داود میرزاییمقدم و نفیسهالسادات شمس
منبع : سایت پژوهش