اسدالله رحمانزاده با بیان اینکه در درون هر انسان حفرهای است که با پرستش خشوعآمیز خداوند پر خواهد شد، گفت: این همان راه مستقیم است که قرآن از آن صحبت میکند. خداوند ما را برای پرستش خویش آفریده است؛ یعنی هستی ما به سمت او تنظیم شده است. ما از خویش و در خویش حق بودن نداریم.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، بخشی از گفتوگوی تفصیلی با اسدالله رحمانزاده، استاد کالج کانترا کاستای آمریکا، که دربردارنده مباحثی در معنویتهای اصیل و مهمترین خصوصیات این معنویات است.
در نگاه اول، مباحثی نظیر معنای زندگی و رهایی از نیهیلیسم در جوامعی ظرفیت مطرح شدن دارد که از رفاه و توسعه مادی عقب ماندهاند. آیا میتوان چنین گزارهای را باور کرد یا باید مسئله معنا را برای انسان بما هو انسان فارغ از اینکه در چه کشوری و با چه سطح از امکانات زندگی میکند در نظر گرفت؟
مباحث مذکور تا حد زیادی به این پرسش پاسخ میدهد. مسئله معنای زندگی یک موضوع بنیادین هستی انسان است. بسیاری فکر میکنند که اگر ما از زندگی مرفه و خلاقی برخوردار باشیم به این سوال نمیاندیشیم، این غیرممکن است. میتوان تظاهر به فراموش کردن این سؤال کرد. میتوان خود را در کار، خلاقیت، اعتیاد و لذت غرق کرد، اما هیچکس، تأکید میکنم هیچ انسانی نیست که از این نظر که در این دنیا چه میکند در عمق قلب خویش در حیرت نباشد.
هر انسانی بودن را میفهمد. بودن نه تنها به عنوان زندگی و مرگ، بلکه اینکه هست و میتوانست نباشد، به عنوان یک امکان. این هدیهای الهی است به انسان که در او حفره ذکر را ایجاد میکند و اگر توجه نشان دهد با عنایت الهی به یاد خواهد آورد و وصل خواهد شد.
البته اگر کسی مسئلهاش نان شب است یا فرزند یا همسرش یا خودش بیمار باشد، ممکن است به معنای زندگی به شکل صریحی فکر نکند، اما میخواهم خاطرنشان کنم بین کسی که به حفره ذکر در قلب خویش آگاه شده است و سپس مسئله نان شب دارد یا فرزندش یا اهل خانواده یا خودش بیمار است، به نوعی از نظر کیفی با این مشکلات به طرز متفاوتی برخورد میکند.
کسی که از طریق این آوارگی وجودی به ذکر او روی میآورد و در قلب خویش متحول میشود، هر آنچه را روی میدهد در اراده او میداند و قدرت توکل مییابد. نمیگویم آسان است یا همیشه این اتفاق می افتد، اما کسی که به اکسیر ذکر مسلح است، حتی میتواند آماده مرگ باشد، چنانکه شهیدان ما بودند. البته شایسته است که حفره ذکر را با هنر و ظرافت و غیرمستقیم به مردم نشان داد تا هوار کردن در گوششان. این کار نمیکند و اثر معکوس دارد.
به نظر میرسد یکی از نقاط افتراق فلسفهورزی در عالم اسلام و غرب این باشد که فلاسفه مسلمان رهیافتهای الهی هم داشتهاند و بیش از اینکه فلسفه آنها عینی باشد، ذهنی بود، اما در غرب محصولات فلسفهورزی غربیان به صورت ملموس به دست مردم رسیده است. از این رو اولاً دلیل چنین تفاوتی چیست؟ ثانیاً آیا میتوان ملتزم شد که خروجی فلسفه غربیها با وجود ایجاد توسعه مادی، نفی معنای زندگی و رسیدن به نیهیلیزم است؟
از آنجا که با فلسفه اسلامی آشنایی کافی ندارم نمیتوانم در مورد آن نظر دهم. همین مختصر را گوشزد کنم که فلسفه غرب با نقدی منسجم پایان درک متافیزیکی و مفهومی را اعلام کرده است.
همینطور فلسفه غرب اشکال گوناگون روایتهای درون را که مورد استناد عرفا قرار میگیرد، نقد کرده است. بنده که سی سال فلسفه غرب را مطالعه کردهام، میتوانم بگویم که نقد فلسفه غرب از تفکر مفهومی و متافیزیکی، قطعی و منسجم است؛ یعنی نه فلسفه تحلیلی و نه فلسفه اروپایی مانند هایدگر به تفکر متافیزیکی روی نمیآورند، زیرا مفهومی و برهانی است. آنها به تحلیل زبان میپردازند یا به پدیدارشناسی و هستیشناختی که کاری توصیفی است تا تبیینی. از این نظر کار آنها به کاربرد کلمه برهان در قرآن کریم نزدیکتر است که از برهان، نه قیاس مفهومی، بلکه دیدن آیت الهی مقصود دارد.
به نظر من، فلسفه غرب در قسمت نقد متافیزیک موفق بوده، اما در نقد دنیای درون انسانی، به سطحی و تخت کردن تجربه انسانی رسیده است.
همانطور که گفتم این واکنشی به فلسفه و عرفان شرق است که از حالات گوناگون دنیای درون صحبت میکنند که برای آن هیچ ملاک تحقیقی نیست و در بسیاری مواقع به شارلاتانبازی و خرافات میانجامد.
همین جاست که رابطه فکر و زندگی معمولی گسیخته میشود اما طبق معمول، تفکر سکولار غرب از یک افراط به افراط دیگری روی میآورد.
همه اینها به این معناست که تفکر مسلط غرب امکان تجربه ایمانی – دینی واقعی را نمیدهد. طبعاً و متعاقباً فرد میماند و یک زندگی تصادفی بر روی این سیاره گمگشته در کهکشان. همه آنها، غیر از هایدگر و فیلسوفان مؤمن غرب، پذیرفتهاند که همه داستان زندگی همان تئوری بقای اصلح داروینی است.
به محض اینکه ما این پیشفرض را مانند یک اصل مذهبی درونی کنیم، حدود تجربه بشری را میبندیم؛ حتی اگر مانند نیچه و سارتر و فوکو اصرار داشته باشیم که طبیعت بشری نامتعین است، زیرا آنان نیز عدم تعین را به دلخواه و اراده معطوف به قدرت تنزل میدهند. این همان پوچگرایی است که نیچه سعی کرد در بازگشت ابدی، همان eternal return of the Same، از آن بگریزد.
بنابر آزمایش فکری – متافیزیکی نیچه، زمانی خواهد آمد که اَبَرانسان Übermensch به زمان حال، در همه بالا و پایین و زجر و لذتش، خواهد گفت: بله، این چیزی است که من از تَهِ دل آرزو میکنم که تا ابد تکرار شود.
این بازگشت از پیشفرض جامعه سکولار آب میخورد که انسان هرگز تجربه دیگری جز این وجود تصادفی و سرگردان بر این سیاره نخواهد داشت. انسان هرگز در این دنیا خودِ ابدیت را یا نشانههایش را تجربه نخواهد کرد.
حال تصور کنید که کسی ناگهان نشانههای خداوند را تجربه کند؛ همانطور که هزاران نفر در طول تاریخ دین تجربه کردهاند. او به ضرس قاطع میداند که انسان نرمال داروین، حدود تجربه بشری نیست. او با همه وجود خویش امکان گشایش به ابدیت را تجربه کرده است، اما برای انسان عمومی سکولار این از پیش قابل قبول نیست، زیرا خصوصی است و قابل آزمایش عملی و علمی در محضر انسان عمومی نیست.
میخواهم توجه شما را به دور باطل این نوع تفکر جلب کنم؛ از یک طرف هم علم و هم تجربه بشری به انسان عمومی تخت شدهاند و از طرف دیگر لختی inertia و حرکت هنگفت ملکولها و اتمها در فضا – مکان حکم میراند و همچنین هر تجربه دیگری که نتواند با ابزار تفکر بازنمایی و تفکر مفهومی تکمعنایی قابل آزمایش عمومی باشد غیرقابل قبول است.
در مقاله «تثبیت باور» پیرس Charles Sanders Peirce همین استدلال را میآورد. او به خوبی به نمایش میگذارد که چرا فلسفه معاصر غرب به انسان عمومی تنزل یافته است؛ برای اینکه پیرس، برخلاف پراگماتیست دیگر، ویلیام جیمز، قادر نیست که به لوازم و تبعات تفکر پراگماتیستی خویش توجه کند که از پیش تجربه انسانی را به باور تقلیل میدهد و هر نوع تجربه خصوصی که نتواند زیر تیغ آزمایشگاهی انسان عمومی قرار گیرد، با امکان این تجربه نفی میکند.
بشریت معاصر راهش را گم کرده است
در غرب به تجربه الهی، پیشگویی خود محققشده self-fulfilling prophecy میگویند، اما دقیقاً این ساختار تفکر بازنمایی و مفهومی فلسفه غرب است که در چنبره این پیشگویی خود محققشده self-fulfilling prophecy قرار دارد. آنها نمیتوانند معیار تجربه خصوصی الهی را در متون مذهبی و تعاقب آن تجربه جستوجو کنند.
آنها نمیتوانند به شهادت تجربه درونی افرادی که ایمانشان به بار اخلاقی – معنوی نشسته است توجه کنند.
هرچه که زیر تیغ جراحی نیاید واقعی نیست. این بتپرستی عصر معاصر است. اما یادمان باشد که این شاهد و مدرکگرایی افراطی واکنشی است به اشباع خرافات و قبول باورهایی، زیرا در طول تاریخ در نوشتههای مختلف دینی و عرفانی تکرار شدهاند؛ چیزی که من آن را «جمله قصارگرایی» و «اقتدارگرایی» مینامم و هنجار دینی به صحت و سقم و رابطه آنها با نص قرآن و تفکر مشفقانه نقادانه نمیپردازد. این بتپرستی مفهومی روی دیگر آن بتپرستی شاهد – مدرکزدگی انسان انتزاعی غرب است.
از این نقطه نظر؛ یعنی نفی حفره ذکر و توجه علمی و معرفتی به این دنیای درون، بشریت معاصر که به شدت تحت تأثیر تفکر سکولار غرب است، راهش را گم کرده است؛ یعنی مصرفگرایی و هدونیسم یا همان لذتگرایی و سرمایهداری نئولیبرالی و اشرافی به شکاف طبقاتی وحشتناک منجر شده است و سپس همه درختان، حیوانات و محیط زیست به منابع مصرفی تبدیل شده و تبدیل روابط انسانی به کالا و کار مزدوری، اشباع حسگرایی و سکس و میل جنسی و خشونت به وجود آمده که همه به دلیل همین به ظاهر دستاوردهای صنعتی و توسعه لجامگسیخته و روابط اجتماعی نیهیلیستی است و ما را به آستانه ششمین انقراض دستهجمعی انواع آورده است.
در کتاب «درآمدی به متافیزیک» در سال ۱۹۳۵ هایدگر مسئله زمان ما را اینگونه جمعبندی میکند: «این اروپا، در این کوری نامقدسش که همیشه در جهت بریدن گلوی خود است، در حال حاضر در میان انبری بزرگ بین روسیه از یک طرف و آمریکا از طرف دیگر قرار دارد. روسیه و آمریکا به نحوی استعاری مانند یکدیگرند: همان دیوانگی تکنولوژی لجامگسیخته و سازماندهی بیریشه انسان متوسط. زمانی که گوشههای دورتر زمین به لحاظ تکنولوژیکی فتحشده و مورد استثمار اقتصادی قرار میگیرند؛ هنگامی که هر حادثهای که دوست دارید در هر جا که دوست دارید، هر زمان که بخواهید، به همان سرعتی که دوست دارید در دسترس است؛ زمانی که شما همزمان میتوانید اقدام به ترور یک پادشاه را در فرانسه و یک سمفونی در توکیو را تجربه کنید؛ آنگاه که زمان چیزی جز سرعت، در لحظه و آنی نیست و زمان به عنوان تاریخ از بین رفته است؛ به هنگامی که یک بوکسور به عنوان مرد بزرگ مردمی شمرده میشود؛ زمانی که جمع میلیونها نفر در جلسات یک پیروزی است؛ سپس، بله، هنوز بر سر اینهمه این سؤال مانند شبحی در این غوغا در نوسان است که: برای چه؟ به چه جهت؟ و بعد چه؟»(۱)
«زوال معنوی زمین تا آنجا پیشرفته است که مردم در معرض خطر از دست دادن آخرین قدرت معنوی خود هستند. از دست دادن قدرتی که حتی دیدن زوال را ممکن میکند که به معنای در رابطه با سرنوشت هستی است که چنین آن را ارزیابی کنند.
این مشاهدات ساده هیچ ارتباطی با بدبینی فرهنگی ندارد و البته نه با هیچ خوشبینی هم. برای اینکه تیره شدن جهان، عزیمت خدایان، ویرانی زمین، کاهش انسانها به توده، تفوق امر متعارف و نفرت و عدم اعتماد از هر چیز خلاق و آزاد تا به حال به چنان مقیاسی در سراسر زمین گسترده شده است که مقولههای کودکانهای مانند بدبینی و خوشبینی مدتهاست که خندهدار شدهاند.»(۲)
«انسانها شروع کردهاند که به درون دنیایی کشیده شوند که فاقد آن عمقی است که از آن امر ضروری همیشه میجوشد و به انسان بازمیگردد و به این ترتیب آنها را مجبور به برتری کرده و به آنها اجازه میدهد که براساس سلسلهمراتب عمل کنند.
همه چیز به سطحی یکسان سقوط میکند؛ به سطحی که شبیه به یک آینه کور است که دیگر آینه نیست و هیچ چیزی را بازنمیتابد. بُعد غالب، امتداد extension و عدد میشود. در آمریکا و روسیه، این همه چنان تشدید شده است تا آنجا که تبدیل به امری همیشه یکسان و بیتفاوت گردیده است تا زمانی که بالأخره این خصلت کمی دارای کیفیتی از آن خود شد.
در حال حاضر در این کشورها تفوق مظهر این بیتفاوتی (indifference) دیگر چیزی غیرضروری و صرفاً بیثمر نیست، بلکه یورش متهاجمانه آن چیزی است که تمامی مراتب و هر چیزی را که جهان – معنوی است را ویران کرده و آن را به عنوان دروغی به تصویر کشیده است. این تهاجم چیزی است که ما آن را شیطانی (demonic) مینامیم».(۳)
در انتهای پاسخ به این سؤال خاطرنشان میکنم که ما نیاز به کار جدی در دو جبهه داریم: یکی علیه پوچگرایی غرب و دوم، آموزش نقد مشفقانه؛ یعنی تحلیل و ارزیابی دعاوی حقیقت به شرقیان که تمایل به اقتدارگرایی و مرید و مرادبازی افراطی دارند و اینگونه چشم خویش را بر ارزیابی هر نوع ادعای عرفانی میبندند؛ تا آنجا که به خرافات و گزافگویی و اتلاف انرژی و رشد ذهنی و معنوی منجر میشود.
شاید مسئله در گفتمانهای دروندینی و الهیاتی قدری آسانتر باشد، به این معنا که یک الهیدان از جهانی ورای دنیا سخن میگوید و با متون مقدس بیان خود را مستدل میکند، اما در نگاه بروندینی چه باید کرد؟ آیا اساساً برای کسی که به هیچ آیینی پایبند نیست هم میتوان از نفی پوچگرایی سخن گفت و با مسائلی دنیوی برای این فرد زندگی معنادار را تعریف کرد؟
بنده طی سلسلهنوشته و وبینارهای پدیدارشناسی ایمان پیشافلسفی تلاش کردهام که از دیدگاه بروندینی؛ یعنی از پدیدارشناسی تجربه حفره ذکر و عرفان شهودی به مسئله تجربه استثنایی انسانی، که در چرخه هنجارها و انسان سکولار خُرد نشده است، بپردازم. فکر میکنم برای اینکه تفکری را که به هیچ آیینی پایبند نیست به توجه به حفره ذکر درونی ترغیب کنیم، شایسته است که سخنانی را ارائه دهیم که به توصیف دقیق تجربه این حفره ذکر و یادآوری و اتصال میپردازد نه به بحثهای متافیزیکی یا توسل سریع و صریح به وحی. به نظر من این روش به روش متافیزیکی ارجح است.
به طور کل، انسانها در جستوجوی معنا هستند. الان ما با پدیده معنویت عصر جدید مواجه هستیم که ورای ادیان کتابدار یا حتی ادیان شرقی تلاش دارند به زندگی خویش معنا بدهند. به هر حال انواع گوناگون این معنویتها از یک نوع ارتباط به یک کل واحد صحبت میکنند؛ یعنی هماکنون هم در عرصه معنویت عصر جدید و هم در نوعی از مباحث علمی پانتهایسم به این معنا که خدا همان جهان است و پانتهایسم به این معنا که جهان آگاه است، مورد توجه قرار گرفته است. عرفانهای گوناگون غیردینی مانند «قدرت اکنون» اکهارت و «راز» عصر جدید یا معنویت مدل اوشو و غیره همه تلاش میکنند که فرد را در اکنون و در همین زندگی حل کنند، به نوعی که او دیگر دغدغه و سؤالی تحت عنوان «حفره ذکر» نداشته باشد. به اصطلاح با تکنیکهای مختلف تلاش میکنند که ثابت کنند فردی وجود ندارد، خدایی وجود ندارد، آیندهای وجود ندارد، آخرتی وجود ندارد و فقط زندگی هست.
این معنویتهای گوناگون تلاش میکنند که بدون وحی راه نجاتی از نیهیلیسم برای انسانها پیدا کنند، اما به نظر من همه این روشهای گوناگون محکوم به شکست هستند.
بسیاری از این معنویتها را معنویت مواد مخدری مینامم که تلاش میکنند تنشهای درونی را بیحس کنند. آنها میخواهند حفره ذکر را با غرق شدن در لحظه حال خاموش کنند و فردیت انسان و نیاز او به اتصال را با نفی ذهنیت او خواب کنند.
این روشها تکنیکهای آرام و بیحس کردن است و برای مدتی احساس تعالی و رهایی را به فرد القا میکند، اما در تحلیل نهایی آنها همان فراموشی عمیقی را که موجب این تنشهای درونی میشوند، تشدید میکنند. آنها که به سرمنشأ ذکر وصل شدهاند و میوه عملشان تحقق بیداریشان است به روشنی نشان میدهند که انکار خداوند و وحی او انکار حفره ذکری است که در ذات ما ریشه دارد و هیچ تکنیک مخلوق انسان و عصر جدیدی نمیتواند این مغاک ژرف را بپوشاند.
نفس غیرتسلیم به خداوند در عذاب است و از آنجا که چنان در خویش فرورفته است که نمیتواند به واهی و کاذب بودن خویش پی ببرد، به هزار تفسیر و حیلت و زبان آن را تزیین میکند و به قول کییرکگور، هرچه بیشتر میکوشد که از این خویشتن حقیقی که در حفره ذکر خود را نشان میدهد، از تسلیم و ایمان بگریزد، خداوند چنان او را به درون نفس خویش میخکوب کرده است که در هر گریز، بیشتر و بیشتر در یأس و اضطرار فرومیرود و بیشتر «اسیر» میشود.
در درون هر انسان حفرهای است که با پرستش خشوعآمیز خداوند پر خواهد شد. این همان راه مستقیم است که قرآن کریم از آن صحبت میکند. خداوند ما را برای پرستش خویش آفریده است؛ یعنی اینکه هستی ما به سمت او تنظیم شده است. ما از خویش و در خویش حق بودن نداریم. انسانی که نمیتواند به این خشوع بیدار شود، ناگزیر در رنج است و با انواع گوناگون مواد مخدرها و فلسفهها و معنویتهای انسانساخت میکوشد که این رنج را خاموش کند.
پی نوشتها:
۱.
This Europe, in its unholy blindness always on the point of cutting its own throat, lies today in the great pincers between Russia on the one side and America on the other. Russia and America seen metaphorically, are both the same: the same hopeless frenzy of unchained technology and of the rootless organization of the average man. When the farther corner of the globe has been conquered technologically and can be exploited economically; when any incident you like, in any place you like, at any time you like, becomes accessible as fast as you like, when you can simultaneously “experience” an assassination attempt against a king in France and a symphony in Tokyo; when time is nothing but speed, instantaneity, and simultaneity, and time as history has vanished from all Dasein of all peoples; when a boxer counts as the great man of a people; when the tallies of millions at mass meetings are a triumph; then, yes then, there still looms like a specter over all this uproar the question: what for?—where to?—and what then
۲.
The spiritual decline of the earth has progressed so far that peoples are in danger of losing their last spiritual strength, the strength that makes it possible even to see the decline [which is meant in relation to the fate of “Being” {added in the ۱۹۵۳ edition}] and to appraise it as such. This simple observation has nothing to do with cultural pessimism—nor with any optimism either, of course; for the darkening of the world, the flight of the gods, the destruction of the earth, the reduction of human beings to a mass, [the preeminence of the mediocre] the hatred and mistrust of everything creative and free has already reached such proportions throughout the whole earth that such childish categories as pessimism and optimism have long become laughable. (p,۴۰-۱)
۳.
“Dasein began to slide into a world that lacked that depth from which the essential always comes and returns to human beings, thereby forcing them to superiority and allowing them to act on the basis of rank. All things sank to the same level, to surface resembling a blind mirror that no longer mirrors, that casts nothing back. The prevailing dimension became that of extension and number…In America and Russia, then, this all intensified until it turned into the measureless so-on-and-so-forth of the ever-identical and the indifferent, until finally this quantitative temper became a quality of its own. By now in those countries the predominance of a cross-section of the indifferent is no longer something inconsequential and merely barren but is the onslaught of that which aggressively destroys all rank and all that is world-spiritual, and portrays these as a lie. This is the onslaught of what we call the demonic