سیدجواد میری با اشاره به سهروردی و نحوه پایهگذاری فلسفه اشراق بیان کرد: باید بتوانیم تفسیرمان را تغییر دهیم؛ یعنی تفسیری از مدرنیته داشته باشیم و توجه کنیم که با نگاههای سنتی نمیتوانیم به سراغ دین برویم و باید بدانیم که نهادهای دینی نیز مقدس نیستند و مانند هر نهاد دیگری دستخوش تحول میشوند.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، در بخش اول به رویکردهای جهان مدرن اشاره شد؛ از جمله اینکه یکی اصالت را به مدرنیته میدهد و دیگری به سنت و از دل سنتگرایانی که مدرنیته را شر میپندارند، بنیادگرایی بیرون میآید. نکته محوری در بخش نخست گفتوگو اهمیت تقریر محل نزاع بود که البته بدون این تقریر نمیتوان به راهحل درستی دست یافت.
اکنون بخش دوم این گفتوگو را میخوانید؛
به اهمیت تقریر محل نزاع اشاره کردید؛ با این اوصاف شما معتقدید که از لحاظ مبنایی، محل نزاع پیدا نشده و متفکران مختلف براساس مفروضاتشان جلو رفتهاند؟ یعنی کسی که در فضای دینی قرار دارد گفته که اصالت با دین است و کسی که در فضای مدرن زندگی میکند گفته که اصالت با امر مدرن است؟
بله، هرکدام از اینها سه چهار نسل بودهاند؛ برای نمونه پیش از انقلاب مشروطه، نسلی داشتیم که ابهت جهان مدرن آن را گرفته بود. گاندی میگوید چیزی که به آن تمدن اروپا میگویند، تقریباً همان چیزی است که در اساطیرمان به خدایگان نسبت میدهیم؛ بنابراین ابهت عصر جدید آن نسل را گرفته بود. وقتی جلوتر میآییم، برخی افراد مقابله را سیاسی تعریف میکنند؛ مثلاً بحث افرادی مانند سیدجمالالدین اسدآبادی این نیست که عالم مدرن بالذات شر هست یا نیست، بلکه میگوید اتفاقاً هر چیزی که اسلام گفته است آنها عمل کردهاند، اما فقط جهت را گم کردهاند؛ پس مقابله ما یک نوع مقابله سیاسی با استعمار است. در ادامه برخی به این نتیجه رسیدند که مشکل ما صرفاً سیاسی نیست، بلکه معرفتی است. مثلاً در دهه هفتاد شمسی در ایران میگفتند که اگر بتوانیم فلسفه علم و مبانی معرفتی غرب را دقیق بفهمیم، میتوانیم آن را تسخیر کنیم. سپس در دهههای ۸۰ و ۹۰ به این نتیجه رسیدند که مشکل ما صرفاً بنیانهای معرفتی نیست، بلکه مواجهه ما آنتولوژیک است؛ یعنی غرب یا عالمیت جهان مدرن با عالمیت جهان دینی نمیخواند.
در این شرایط انقلاب ایران رخ داد که داعیه دینی دارد. یکی از بزرگترین نظریاتی که عقبه فلسفی، نظری و جامعهشناختی دارد این است که میگفتند جوامع بشری دارد خواه ناخواه به سمت سکولاریزاسیون میرود و سکولاریزاسیون نیز در تعریف آنها یعنی کلیسا مرجعیت خود را از دست میدهد و بدین ترتیب دین از حوزه عمومی به حوزه خصوصی میرود و وقتی تبدیل به یک امر خصوصی شد به یک امر ذهنی تبدیل میشود و ممکن است تغییرات آموزشی و پرورشی، با وجود تکنولوژی در آن ساحت امر خصوصی، آن را کاملاً مضمحل کند و در دهههای ۶۰ و ۷۰ همه منتظر بودند که جهان به سمت جهان سکولارایز برود.
اگر به برنامههای مدرنیزاسیون نگاه کنید که بانک جهانی و… آنها را تعریف میکنند، همه میخواستند که این روند تسریع شود؛ چراکه نیروهای مذهبی مضمحل میشدند. میگویند که شاه به قدری درگیر کمونیستها بود که مذهبیها قدرت را به دست گرفتند، اما آنها برای خودشان یک تئوری داشتند و میگفتند نیرویی که خودآگاهی دارد نیروی چپ و کمونیستی است؛ چون آنها به طبقه باور دارند و این طبقه باعث میشود که آنها یک تشکل پیدا کنند، اما چرا شاه به مذهبیها توجه نمیکرد؟ کسانی که تئوریسین بودند میگفتند که مذهب خودآگاهی کاذب است و نمیتواند ایجاد طبقه کند. پس نمیتواند تهدیدی باشد و ما هر چقدر مدرنیزاسیون را تسریع کنیم و طبقات را به سمت طبقات مرفه سوق دهیم، عملاً هم بحث کمونیستها از بین میرود و هم مذهب نمیتواند عاملی برای تغییر و تحول باشد.
میبینید که دین در دهه هفتاد میلادی قرن بیستم در ایران به اوج خودش میرسد و دین در جهان از یک امر خصوصی و شخصی وارد ساحت عمومی میشود و در تغییر و تحولات جهانی به عنوان یک کاتالیزور فعالیت میکند و از خودش قدرت نشان میدهد. در اینجا کلانتئوری سکولاریزاسیون فرومیریزد. در چنین فضایی اگر اصالت را صرفاً به مدرنیته بدهیم، جای پرسش دارد؛ یعنی وقتی میآیید و میگویید مدرنیته اصل است و باید وحی را در قالب این امر بسنجیم، جای پرسش دارد که کدام مدرنیته مطرح است و مدرنیتههای متکثر مطرح میشود.
ارنست گلنر میگوید که بنیادگراها در مورد ایدهآلهای مدرنیته راست میگویند و ایدهآلهای مدرنیته به معنای مُثُل افلاطونی، جهانشمول نیستند اما باید فرافرهنگی باشند. حال میگوید از من میپرسند که چرا باید فرافرهنگی باشد و چرا باید ایدهآلهای عصر روشنگری ایدهآل باشد؟ میگوید چون از نظر ما میتواند امنیت بشریت را تأمین کند و اگر ایدههای دیگری باشد، باید در اقلیت قرار بگیریم. به همین دلیل در عرصه سیاست بحث بمبهای انساندوستانه مطرح میشود؛ یعنی میگویند باید به بوسنی، عراق، افغانستان و… برویم و زور بگوییم اما به نفع بشریت است؛ چون منافع ما تأمین میشود؛ یعنی جهانبینی مدرن که در عرصه سیاست، اقتصاد، فرهنگ و … ظهور یافته، مجموعه به هم پیوستهای است که اصالت را به سوبجکتیویزم میدهد. حال کدام سوژه مطرح است؟ شریعتی میگوید که کل جهان قبل از ۱۹۵۰ یک سوژه بیشتر نداشت و آن هم سوژه اروپایی – آمریکایی بود و بقیه همه بومی هستند و میگفتند هیچکس سوژه نیست و ما محور تفسیر جهان هستیم، اما پس از ۱۹۵۰ جهان دیگری شکل میگیرد و این دعوا هنوز تمام نشده است؛ یعنی یک سر دعواهای قدرت، منابع و… هستند اما سر دیگر آن بنیان اصلی است و باید دید سوژه کیست که جهان را تفسیر میکند و بازگشت به خویشتن نیز به مثابه نقشه راهی است تا سوژهمان را در جهان مدرن بازتعریف کنیم و ذیل سوژه اروپایی – آمریکایی قرار نگیریم و ابژه نباشیم.
در این عصر باید چه مواجههای با دین صورت بگیرد؟ امروزه مدرنیته مسلط است و گویی آنهایی که نگاه الهیاتی دارند، چارهای ندارند جز اینکه بگویند اصالت با مدرنیته است و از طرفی باید با دین هم به نحوی کنار آیند، اما آیا اگر چنین اتفاقی بیفتد، صحیح است یا این آدم هم دارد عقبنشینی میکند؟ همچنین اگر اصالت را به امر مدرن بدهد، به دام بنیادگرایی میافتد. بنابراین باید چه اتفاقی برای دین بیفتد و به سمت چه خوانشی از دین برویم که به قول معروف نه سیخ بسوزد و نه کباب.
سؤال خوبی است که اصالت را به چه چیزی بدهیم. این یک امر روانشناختی است یا یک تاریخی؟ در حقیقت باید ببینیم آیا امری است که تاریخیت و اکنونیت ما را دربرگرفته یا خیر. در این وضعیت هم مدرنیته در درون ماست و هم ما داریم در آن استنشاق میکنیم و هم به مثابه یک انسان ایرانی و شرقی، اسلام بخشی از تاریخیت و اکنونیت ماست.
در حقیقت ما در تمدن اسلام بودهایم و هستیم و اسلام به منزله دین و وحی بخشی از وجود ماست. اینطور نیست که مانند برخی از نوباستانگراها بگوییم که اسلام یک دین تحمیلی بود که با اعراب آمد و باید آن را پاکسازی کنیم و بعد آیین و دیانتمان را سره کنیم و به خلوص اولیه برسیم؛ بنابراین اسلام بخشی از تاریخیت و اکنونیت ماست. حال چطور باید نسبتمان را با اسلام، ایران و جهان مدرن و تغییراتی که جهانی شدن ایجاد کرده است صورتبندی کنیم.
یکبار چنین اتفاقی در جهان اسلام افتاد؛ زمانی که سهروردی ایستاد و از یکسو میدید که یک عقبه حکمت خسروانی وجود دارد و با عقلانیت هلنی مواجه است و از سوی دیگر، سنت حکمی و نبوی مطرح است؛ یعنی با سه جهان روبهروست و در آن مواجهه یکی را بر دیگری برتری نمیدهد، بلکه میآید و از موضع سَنتِزی، منظومهای را شکل میدهد که نتیجه آن فلسفه اشراق یا فلسفه نور است. به این معنا که در آنجا افلاطون علیه محمد(ص) به مثابه نبی نیست یا محمد(ص) به مثابه نبی در برابر حکمت خسروانی قرار نگرفته است، بلکه یک تفسیر یا تأویلی را انجام میدهد و میگوید که ریشه اینها برای احیای انسان است و قرار است انسان احیا شود تا به درجه کمالش یعنی امکانهای شگفتانگیزش برسد و این فلسفه اشراق است. کسی که به مثابه یک ایرانی، سوری و… در جهان اسلام زندگی میکند، وقتی ذیل فلسفه اشراق به جهان نگاه میکند، تعارضی نمیبیند، اما وقتی یک نفر با دیدگاه ابن حنبل و ابن تیمیه نگاه میکند، مثلاً فلاسفه را دیو یا ایرانیان را مجوس میبیند اما با نگاه شیخ اشراق، مسئله متفاوت بود.
به سهروردی و کار مهم او در تأسیس فلسفه اشراق اشاره کردید. حال تکلیف چیست؟ آیا باید سهروردی را الگوی خود قرار دهیم و آنگونه که او عمل کرد عمل کنیم؟
نمیگویم ما باید همان کاری را کنیم که سهروردی کرد، اما باید دست به تأویل بزنیم و بگوییم مدرنیته به چه معناست. رگههایی از این ورود یا مداخلهگری فلسفی در شهید مطهری وجود داشت. او در «علل گرایش به مادیگری» نکتهای را در مورد عصر روشنگری میگوید که خیلی به آن نپرداختیم، اما نکتهای بنیادین است. میگوید که اگر ما مسلمان نبودیم و ذیل وحی نبوی قرار نداشتیم و در اروپا زندگی میکردیم، جهان را ذیل کلیسا میدیدیم و کارهای فلاسفه عصر روشنگری با روش اسلام تضاد ندارد، چون فیلسوف عصر روشنگری میگوید که آدمی که خودش را کشیش میداند و با زد و بند بهشت و جهنم میفروشد، چطور واسطه فیض بین خدا و انسان است؟
اگر با نگاه لوتر، که متأثر از الهیات اسلام بود، بگویید که انسان برای رسیدن به خدا واسطی نمیخواهد و دموکراسی دینی را پایهریزی کنید، به این نقطه میرسید که همه ما به واسطه اینکه انسانیم به خداوند دسترسی داریم؛ چون وجود خدا در ماست و نیازی به واسط نیست. البته بحث شفیع فرق میکند. شهید مطهری میگوید که این ایده بزرگی است و عصر روشنگری در اروپا یک گام به جلو بوده است. اگر به مدرنیته از این منظر نگاه کنیم و بگوییم امکان دارد چیزی که به آن مدرنیته میگوییم بالذات شریر باشد یا امکانهایی را برای انسان و خودشکوفایی او ایجاد کرده است مسئله متفاوت میشود.
باید بتوانیم تفسیرمان را تغییر دهیم؛ یعنی تفسیری از مدرنیته داشته باشیم و توجه کنیم که با نگاههای سنتی نمیتوانیم به سراغ دین برویم و باید بدانیم که نهادهای دینی نیز مقدس نیستند و مانند هر نهاد دیگری دستخوش تحول میشوند. اگر توانستیم به سنتمان و نهادهای دینی با نگاه انتقادی بنگریم و همچنین با ملیتمان هم با نگاه انتقادی برخورد کنیم، مفهوم انتقاد میتواند راه را برای بازسازی ایجاد کند. اسم این رویکرد را نوسهروردی گذاشتهام؛ یعنی ما نیازمند خوانش سهروردی در کانتکست خودش هستیم و باید از آن الهام بگیریم تا ببینیم در وضع کنونی امکان سَنتِز میان جریانها وجود دارد یا خیر. امروز ایران، تاریخ باستان ایران و جریان اسلام و تشیع وجود دارد و باید آن را با نگاه نوسهروردی صورتبندی مفهومی کنیم.