… هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم، اولین کارم این بود که بروم دم در و ببینم آیا عکس امام را با کلیشه به “دروازهی” خانهی ما نقاشی کردهاند یا نه…
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، دمدمای پیروزی انقلاب، گروهی از بچههای محل که نمیدانستیم کی هستند، شبها راه میافتادند و عکس امام خمینی را با کلیشه(شابلون) به در و دیوارِ خانههای مردم میکشیدند. در آن عالم بچگی من دوست داشتم که یکی از این شابلونها روی دروازه خانهی ما هم بخورد. نمیدانم چرا، ولی یک جورهایی حس میکردم اگر این اتفاق بیافتد معنایش این است که پدرِ کارگر من هم به چشم آمده است. البته من و برادرم هر دو انقلابی بودیم و پای ثابت راهپیماییهای کمجمعیّت محله. با این حال، از عکس امام خبری نمیشد و من هر روز ناامید برمیگشتم داخل. گاهی فکر میکردم لابد چون دروازهی خانهی ما رنگ و لعابی ندارد نقاشانِ شب، خوش ندارند عکسِ امام خمینی را آنجا بکشند.
یک روز که مثل روزهای قبل رفته بودم دم در، همسایهی روبرو را دیدم که با سطلی از نفت و یک برس مشغول پاک کردن عکسِ امام از دروازهی منزلشان بود. ظاهرا دیشب عکس امام را به درِ منزل آنها کشیده بودند. در حالی که من داشتم به حالشان غبطه میخوردم و میگفتم خوش به سعادتشان، آنها از این بابت عصبانی بودند و غر و لَند میکردند. پدر خانواده همینجور که به عکس امام نفت میسابید تا پاکش کند، با صدای بلند، جوری که من بشنوم، گفت “این بچههای رحمان (پدرم) چی از جان ما میخواهند؟ خیال میکنند این انقلاب پیروز بشود چیزی گیرشان میآید. عکس خمینی را روی درِ خانهی خودتان بزنید، چهکار ما دارید؟” خیلی بغض کردم. خیال میکرد من و برادرم همانهایی هستیم که شابلون عکس امام را به درِ خانهی آنها کشیدهایم.
انقلاب پیروز شد و کسی به دروازهی رنگ و رفتهی خانهی ما توجّهی نکرد. عکس امام را به دروازهی منزل ما کلیشه نکردند. … شب بیست و دوم بهمن همان سال، ملا مصطفی زالیزاده، معلم قرآن آن روزهای ما که بعد در عملیات طریقالقدس شهید شد، آن دروازهی رنگ و رو رفته را زد. وقتی دم در رفتم یک بسته شکلات به من داد و گفت: “به مشهدی رحمان بگو، این شکلاتها برای پیروزی انقلاب هست. به امید روزی که بیام و پول نفت را اینجوری تقسیم کنم.”
مهراب صادقنیا