خبری تحلیلی ردنا (ادیان نیوز)
آخرین اخبار ادیان ایران و جهان، خبرهای دینی ارامنه زرتشتیان کلیمیان شیعه اقلیت‌های دینی و مذهبی و فرقه‌ها جریان‌‌های دینی

روایتی از دیدار مادر و فرزند پس از ۳۳سال

ادیان نیوز:کفش هایی که اینگونه جلوی در ورودی، نامرتب رها شده اند ، نشان از عجله ی آدمهایی دارد که در انتظار میهمان هستند.
 
به عدد سالهای نبودن مهمان که  فکر میکنی ، به تک تکشان حق میدهی اگر مضطرب باشند ، اگر همه چیز را وسواس گونه بررسی کرده و در التهاب باشند . و عجیب اینجاست که همین میزبانها ، خود میهمان پنج عزیزی هستند که درست در وسط این مراسم استقبال ، به نظاره نشسته اند.  میزبان های ۱۸ ، ۱۹ ، ۲۱ ساله…..! بعضی ها چقدر زود “مرد” میشوند!
 
باران عکسها شروع میشود…سوژه ، پیرزن قدبلند اما خمیده ایست که کنار تابوتها قرار گرفته ، ناله سر میدهد. به گمانم آمد از بستگان شهید تازه شناسایی شده باشد. مردی قصد آرام کردنش را دارد . حضور مردها و اینکه صدایش را میشنوند بهانه میکند ! نمیدانم چرا به اینجای حرف که میرسد صدای گریه ی بقیه بلند میشود ! …شاید آنها هم مثل من دارند یک مقتل معروف  را از ذهن میگذرانند !
 
مردچارشانه و قدبلندی وارد شده ، خودش را در آغوش پیرزن جای میدهد. چقدر دوست داشتم بدانم کدام داغ تمام پهنای صورتش را از اشک خیس کرده ؟ پیرزن انگار که صدای ذهن مرا شنیده باشد ،  او را میبوسد و بازگشت عمویش را خوش آمد میگوید! از عمو میگوید و این که کم سن و سال بود ، این که رخت دامادی به تن نکرده بود ، این که زیبا و رشید بود. مرد اما در سکوت اشک می ریزد! وقتی یک دنیا حرف توی دلت باشد همین میشود! ساکت میشوی !
 
پسرجوان دیگری سرمیرسد. و اینجا بود که سکوت مرد شکست! چقدرباید یک داغ سنگین باشد تا مردها اینطور ضجه بزنند ! بالاخر موعد فرامیرسد و همه سراسیمه و دوان میشوند ؛ یکی سمت دوربین ، دیگری کفشها و آن یکی گل .
 
بالاخره مادر می آید وهمه دور او که گذر سالها چروک و خمیده اش کرده حلقه میزنند. همه با احترام و عزت همراهیش میکنند و تسلیت میگویند. من اما دلم جای دیگری است! ای کاش همه ی مادرها برای شهادت پسرشان اینگونه تکریم میشدند! چه سکوت عجیبی دارد مادر ! و همین آتش جان آدم را شعله ورتر و داغ دلش را تازه میکرد !
 
 
خواهرها اما چقدر بی تابند ! با همان حال جلوی در خم شده ، کفشهایش را برمیدارد . خودش روضه را شروع میکند : ” داداشم خیلی تمیزه . باید کفشامو بردارم ! ” خواهرها مدام ازهوش میروند .اما خدارا شکر کسی را دارند که روی شانه اش بیهوش شوند ، کسی را دارند که دستشان را بگیرد  کسی را دارند که دلداریشان بدهد ! … و ای کاش همه ی خواهرها کسی را دور و برشان داشتند !
 
تازه یادم می افتد که برای چه کاری به اینجا آمده بودم !… اما چه کنم که لال شدم! آخر من از این خانواده چه سوالی بپرسم ؟ به مادرش بگویم چه احساسی داری از این که بعد از سی و سه سال پسرت را تحویل گرفته ای ؟ از این که بعد از این همه سال استخوان های بچه ات را می بینی خوشحالی یا ناراحت ؟ یا به خواهرش بگویم از این که بعد از سی وسه سال دوباره میتوانی برایش خواهری کنی چه احساسی داری ؟! برایم از کودکی های برادرت بگو ؟! راستی نگفتی … قد برادرت چند بود ؟!
 
جنازه ی شهید را روی دست می آورند. جنازه که چه عرض کنم ؟! کفن نمایان و فریادها به هوا بلند میشود.
 
چرا این ها گریه میکنند ؟! گریه ندارد که !  ” کاظم ” که برگشته !… حالا چند ده متر کوتاه قامت تر ! …حالا چند ده کیلو کم وزن تر ! کسی دستش را روی کفن میکشد. کفن که چه عرض کنم ؟! و تازه اینجا بود که آرامش مادر پایان گرفت و بی تاب شد! دستش را کشید : ” آروم ! فشار نده روی کفن ! “
 
 
خوب مادراست ! حتی روی استخوان های پنبه پیچ شده ی بچه اش هم حساس است ! مادر مدام مراقب کفن بود و نمیگذاشت کسی پسرش را ببوسد و خواهر با گریه نگاهش میکرد .کسی چه میداند ؟ شاید یادش آمد وقتی که کاظم را در قنداقه پیچیده بودند هم مادر همینطور مراقبش بود و نمیگذاشت کسی او را ببوسد !
 
عجیب نبود اگر خواهر دائم سراغ برادرش را میگرفت ! خوب حق داشت باور نکند! همین چند تکه پارچه را دستش داده بودند و میگفتند این همان کاظم قدبلند و چارشانه ی شماست !
 
مادر ولی مدام میگفت : ” حالا که برگشته ! “… یعنی به همین چند تکه پارچه هم راضی شده بود ! و این یعنی جنگ نه تنها قامت بلند بچه هایمان را ، بلکه آروزهای دور و دراز مادرها را هم کوتاه کرده بود ! آنقدر که از پسرهایشان به همین چند تکه استخوان ، به همین چند متر پارچه ، و حتی گاهی به یک پلاک راضی میشوند ! دیگر روضه را بازترازاین نمیتوان کرد وگرنه از مادرهایی میگفتم که حتی حاضرند غبار و خاکستری از فرزندشان را توتیای چشم کنند ! و پدرهایی که حسرت دیدن یک خواب از بچه شان را به خاک بردند .
 
کفن را که دست مادر دادند . مثل قنداقه بغل گرفت و بوسید. به خیالش که لابد سر پسرش را به آغوش چسبانده. انگار با اشک چشمهایش هم داشت برای پسرکش لالایی میخواند . اما خواهر فریاد میکشید! شاید به خاطرش آمده بود که کاظم را در خاک عراق ” بدون سر” دفن کرده بودند!
 
 
پرچم را آوردند تا روی تابوت را بپوشانند .  یک نفر روی پرچم را کشید و تشر زد که : بگذارید بچه را ببوسند! وگرنه داغش روی دلشان میماند! ” به این فکر میکنم که زینب (سلام الله علیها ) چندبار حسین (علیه السلام) را بوسیده بود تا داغ روی دلش نماند ؟!
 
کاظم را که بردند . خواهرها کم کم رسالتشان را به یاد آوردند . همان که تا لحظه ای پیش کنار پیکر برادرش تا مرز جان دادن رفته بود ؛ حالا جلوی دوربین خبرنگار قرار گرفته و از خون برادرش میگفت و این که مایه افتخار و سربلندی خانواده است . میگفت از شهدای غواص خواستم که کاظم امسال برگردد .
 
و چقدر زود دعایش مستجاب شده بود./ حانیه پایور
گفت‌وگو درباره مطلبی که خواندید

آدرس ایمیل شما منتشر نمی‌شود.