۱۲ یا ۱۳ ذیالقعده یعنی۲۷ روز قبل از شهادت مسلمبنعقیل(ع) مصادف است با زمان نامه نگاری مسلمبنعقیل با امام حسین(ع) در سال ۶۰ هجری قمری.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، از هنگام ورود مسلم به کوفه، روزانه تعدادی از مردم شهر و اطراف کوفه به دیدار نماینده امام حسین(ع) میآمدند و با وی بیعت میکردند تا اینکه تعداد بیعت کنندگان به ۱۲ یا ۱۸ هزار نفر رسید و برخی از مورخان تعداد بیعت کنندگان را بیشتر و تا ۴۰ هزار نفر نیز میدانند.
در این زمان “مسلم بن عقیل” نامهای به امام(ع) نوشت و او را از بیعت ۱۸ هزار نفر آگاه کرد.
متن نامه مسلم(ع) به این شرح است:
“اما بعد؛ پیشتاز به کسان خود دروغ نمیگوید.
۱۸ هزار کس از مردم کوفه با من بیعت کردهاند.
وقتی نامه من به تو رسید در کار آمدن شتاب کن که همه مردم با تواند و به خاندان معاویه عقیده و علاقه ندارند؛ والسلام.”
“مسلمبن عقیل” این نامه را به همراه نامه دیگری از کوفیان به “عباس بنشبیب شاکری” و “قیس بنمسهر صیداوی” و “سعید بن عبدالله حنفی” سپرد و آنها را در ۱۲ یا ۱۳ ذیالقعده(۲۷ روز پیش از شهادتش) به سوی حسین(ع) فرستاد.
متن نامه کوفیان چنین بود:
یابن رسول الله؛ به سوی کوفه بشتاب که در کوفه ۱۰۰ هزار شمشیر متعلق به توست، تاخیر نکن.
در ادامه به شرح وقایع شهر کوفه پس از بیعت کوفیان با مسلمبنعقیل پرداخته میشود:
خبر ورود مسلم به کوفه و بیعت مردم با او به گوش “نعمان بنبشیر”، فرماندار وقت کوفه رسید. او به منبر رفت و گفت:
“ای بندگان خدا بترسید از خدا و به سوی فتنه و تفرقه نشتابید؛ زیرا در آن، مردم کشته شده؛ خونها ریخته گردیده و اموال به زور گرفته میشود. من با کسی که با من سر جنگ نداشته باشد، جنگ نخواهم کرد و کسی که بر من یورش نبرد بر او در نخواهم آمد؛ خفته شما را بیدار نخواهم کرد و متعرض شما نمیشوم و به خاطر بهتان و بدگمانی و تهمت، شما را دربند نمیکنم.
ولی اگر شما آشکارا به دشمنی با من برخیزید و بیعت خود را بشکنید و با پیشوای خود درصدد مخالفت برآیید سوگند به خدایی که جز او خدایی نیست تا شمشیر در دست من است، شما را با آن میزنم اگر چه یاوری نداشته باشم. من امیدوارم آن کس از شما که حق را بشناسد بیشتر از کسی باشد که باطل او را به هلاکت اندازد.”
“عبدالله بنمسلم حضرمی” که همپیمان بنیامیه بود برخاست و گفت: “ای امیر؛ آنچه میبینی جز به ستم و خونریزی اصلاح نمیشود. اندیشه تو در مورد دشمنت، رای ناتوانان است.”
نعمان گفت: “اگر اطاعت خدا کنم و جزء ناتوان محسوب شوم برای من محبوبتر از این است که معصیت خدا بنمایم و جزء نیرومندان باشم.”
عبدالله بنمسلم که چنین دید از آنجا بیرون آمد و نامهای به یزید نوشت به این مضمون:
“مسلمبن عقیل به کوفه آمده و شیعه برای خلافت حسین بن علی با او بیعت کردهاند. اگر کوفه را میخواهی مرد نیرومندی را بفرست که فرمان تو را انجام دهد و مانند خودت با دشمنت رفتار کند. “نعمان بن بشیر” مردی ضعیف است یا خود را به ناتوانی میزند.”
“عماره بن عقبه” و “عمر بن سعد بی ابیوقاص” نیز نامههایی به همین مضمون به یزید نوشتند. این نامهها که به یزید رسید “سرجون” غلام معاویه را طلبید و به او گفت:
“نظر تو چیست؟ حسین بی علی، مسلمبن عقیل را به کوفه فرستاده است و برای او از مردم بیعت میگیرد. به من خبر رسیده که نعمان سستی کرده و گفتار بدی در این باره داشته است. به نظر تو چه کسی را به کوفه بفرستم؟”
“سرجون” گفت: “اگر پدرت زنده بود و در این خصوص نظر میداد میپذیرفتی؟”
گفت: “آری”
سرجون حکم فرمانداری عبیدالله بنزیاد را برای کوفه به او نشان داد و گفت:
“این خواست معاویه است که خود مرد ولی دستور نوشتن این حکم را داد. حکومت دو شهر (بصره و کوفه) را به او بسپار.”
یزید نامهای این چنین به “عبیدالله بنزیاد” نوشت:
“پیروان من از کوفه به من نامه نوشته و مرا آگاه کردهاند که پسر عقیل در کوفه لشگر جمع میکند تا در میان مسلمانان اختلاف اندازد. هنگامی که نامه مرا خواندی به سوی کوفه برو و پسر عقیل را همچون درّی(که در خاک گم شده است) بیاب و او را در بند کن یا بکش یا از شهر بیرون کن.”
نامه را به همراه حکم فرمانداری کوفه به “مسلم بنعمرو باهلی” داد به “عبیدالله بنزیاد” برساند. هنگامی که “عبیدالله بنزیاد” نامه و حکم را دریافت کرد، همان ساعت دستور داد توشه سفر بردارند و آماده رفتن به کوفه شوند. فردای آن روز به همراه “مسلم بنعمرو باهلی”، “شریک بن اعور حارثی” و اهل بیت و خادمانش به سوی کوفه حرکت کرد و برادرش “عثمان” را در بصره جانشین خود قرار داد.
“عبیدالله” هنگام ورود به کوفه، عمامه سیاهی به سر گذاشت و دهان خود را با پارچهای بست و به این شکل وارد کوفه شد. مردم کوفه که خبر حرکت حسین(ع) به آنها رسیده بود و منتظر قدوم او بودند با دیدن “عبیدالله” گمان کردند او حسین(ع) است. بر هر گروهی که میگذشت به او سلام میکردند و میگفتند: “یابن رسول الله؛ خیر مقدم، خوش آمدی.”
عبیدالله از اینکه میدید به او به جای حسین(ع) خوش آمد میگویند، ناراحت شد.
“مسلم بن عمرو” فریاد زد: “کنار روید. این، امیر “عبیدالله بنزیاد” است.
“عبیدالله بن زیاد” رفت تا شب هنگام به در قصر رسید، “نعمان” که گمان میکرد او حسین(ع) است درهای قصر را به روی او و همراهانش بست و از بالای قصر گفت:
“تو را به خدا سوگند از اینجا دور شو. امانتی که در دست من است به تو نخواهم سپرد و سر جنگ با تو ندارم.”
ابن زیاد نزدیک شد و گفت: “در بگشا. خدا کارت را نگشاید. شبت طولانی شد”
مردی که پشت سر او بود کلام او را شنید و به سوی مردم کوفه که گمان میکردند او حسین(ع) است برگشت و گفت:
“ای مردم، به خدایی که غیر از او خدایی نیست، او پسر “مرجانه” است.”
نعمان در را برای ابنزیاد باز کرد و او داخل شد و در را به روی مردم بستند و مردم نیز پراکنده شدند.
صبح فردا مردم را برای نماز جماعت فراخواندند. عبیدالله به منبر رفت و گفت: “امیرالمومنین یزید مرا بر شهر و مرز و بهره شما از بیتالمال فرمانروا کرده، به من دستور داده است تا با مظلومان شما با انصاف رفتار کنم؛ به محرومان شما بخشش کنم و به کسانی که مطیع و فرمانبر هستند، مانند پدری مهربان نیکی کنم. تازیانه و شمشیر من برای کسی است که دستور مرا اطاعت نکند و با پیمان من مخالفت کند. هرکس باید برخود بترسد.”
پس از ترک منبر به قصر رفت و سرشناسان و بزرگان شهر را خواست و گفت:
“نام سرشناسان و هواخواهان یزید و اهل “حروریه”(خوارج) این شهر و اهل نفاق که کارشان اختلاف و نفاق و دو دستگی است بنویسید. هر که آنها را پیش من آورد در امان است.”
کسی که اسم هیچ کس را ننویسد باید ضمانت کند کسانی را که میشناسد و تحت نظر او هستند با ما مخالفت نکنند و علیه ما طغیان نکنند و اگر چنین نکند، ذمه ما از او بری است و خون و مالش بر ما مباح و حلال است. هر بزرگی در میان آشنایان خود دشمن امیرالمومنین (یزید) را بشناسد و به ما تسلیم نکند بر در خانهاش به دار آویخته و بهرهاش از بیتالمال قطع میشود.”
هنگامی که این اخبار به اطلاع “مسلمبن عقیل” رسید از خانه “مختار” خارج شد و به خانه “هانی بنعروه” رفت.
شیعیان در خفا و به دور از چشم عبیدالله نزد او رفت و آمد میکردند و به یکدیگر پوشیده کاری را توصیه میکردند. “ابن زیاد” یکی از غلامان خود را که “معقل” نام داشت فراخواند و به او گفت:
“این سه هزار درهم را بگیر و به دنبال “مسلمبن عقیل” بگرد و یاران او را پیدا کن. اگر یکی یا گروهی از آنها را یافتی، این سه هزار درهم را به آنان بده و بگو از این پول برای جنگ با دشمنان استفاده کنید چنین وانمود کن که یکی از آنان هستی. اگر این پول را به آنان بدهی به تو اعتماد خواهند کرد و اخبار خود را از تو پنهان نمیکنند؛ سپس صبح و شب پیش آنها برو تا جای “مسلمبن عقیل” را پیدا کنی و به نزد او بروی.”
“معقل” پول را برداشت و به مسجد کوفه رفت و کنار “مسلم بن عوسجه اسدی” نشست. مسلم مشغول نماز بود. “معقل” از گروهی شنید که وی برای حسین(ع) از مردم بیعت میگیرد. هنگامی که نماز “مسلم بن عوسجه” به پایان رسید “معقل” به او گفت:
“من مردی از اهل شام هستم، خداوند نعمت دوستی خاندان اهل بیت و محبت دوستان آنان را به من ارزانی کرده است.”
سپس گریست و گفت:
“من سه هزار درهم دارم؛ میخواهم یکی از آنها را ببینم. به من خبر رسیده که او به کوفه آمده است و برای پسر دختر رسول خدا(ص) از مردم بیعت میگیرد؛ میخواهم او را ببینم ولی کسی را نیافتم که مرا به او راهنمایی کند و جای او را به من نشان دهد. اینک که در مسجد نشسته بودم از برخی مومنان شنیدم که میگویند این مرد از احوال این خاندان آگاه است. پیش تو آمدم که این پول را از من بگیری و مرا پیش دوست خود ببری؛ زیرا من از برادران تو و مورد اطمینان تو هستم. اگر میخواهی پیش از اینکه او را ببینم از من برای او بیعت بگیر.”
“مسلم بن عوسجه” گفت: “خدا را شکر میکنم که توفیق دیدار تو را به من داد تا تو به آرزویت برسی و خداوند به وسیله تو خاندان پیامبرش(ص) را یاری کند. من دوست ندارم قبل از پایان کار، مردم مرا به این کار بشناسند از ترس این طغیانگر و خشم او.
“معقل” گفت: “(نیت من) چیزی جز خیر نیست از من بیعت بگیر.”
مسلم بن عوسجه نیز از او بیعت و پیمان محکم گرفت که ماجرا را پنهان کند. “معقل” نیز آنچه او میخواست انجام داد. سپس مسلم به او گفت:
“چند روزی به خانه من بیا تا از آن که میخواهی برایت اذن ورود بگیرم. “معقل” با مردم به آن خانه رفت و آمد میکرد تا اینکه برای او اجازه ورود گرفت.
“مسلمبن عقیل” از او بیعت گرفت و به “ابیثمامه صائدی” دستور داد پول را از او بگیرد. “معقل” کم کم اولین کسی بود که به آنجا میرفت و آخرین کسی بود که از آن خانه خارج میشد و تا آنجا ادامه داد که تمام آنچه “ابن زیاد” میخواست بفهمد، فهمید و به او گزارش کرد.
در این میان “هانی بن عروه” بیمار شد. عبیدالله به عیادت او رفت. “عماره بین عبد سلولی” به هانی گفت:
“بهترین موقعیت برای کشتن این دژخیم پیش آمده و خدا دست ما را برای کشتن او باز کرده است، او را بکش.”
هانی گفت: “دوست ندارم در خانه من کشته شود.”
ابن زیاد به عیادت آمد و بازگشت.
پس از یک هفته شریک بن اعور، که با ابن زیاد از بصره آمده بود، بیمار شد، شریک، که از دوستداران علی(ع) بوده و در جنگ صفین شرکت کرده بود، پس از ورود به کوفه به خانه هانی رفت و در آنجا ساکن شد.
هنگامی که عبیدالله خبر بیماری او را شنید، پیغام داد که امشب برای عیادت تو خواهم آمد. شریک به مسلمبن عقیل گفت: امشب که ابن زیاد میآید بیرون بیا و او را بکش، سپس به سوی قصر برو که هیچکس راه را بر تو نخواهد بست. من نیز اگر از این بیماری بهبود یافتم به بصره میروم و آنجا را برای تو آماده میکنم.
شب شد و عبیدالله آمد ولی هانی بن عروه گفت: دوست ندارم او در خانه من کشته شود.
صحبت عبیدالله و شریک به درازا کشید ولی مسلم برای کشتن عبیدالله اقدام نکرد. شریک که چنین دید این شعر را خواند: برای چه سلمی را نمیخوانید و منتظر چه هستید؟
سلیمی را بخوانید و خوانندگان این قبیله را نیز بخوانید و جام مرگ را به شتاب به کام او ریزید.
سپس گفت: آن جرعه را به من بنوشان اگر چه جان مرا بگیرد و این را دو یا سه بار تکرار کرد.
عبیدالله گفت: منظورش چیست؟ آیا هذیان میگوید؟
هانی گفت: از پیش از غروب آفتاب تا الان همین گونه است.
عبدالله برخاست و خارج شد و مسلم نیز بیرون آمد.
شریک به او گفت: پس چرا او را نکشتی؟
مسلم گفت: به دو علت؛ یکی اینکه هانی دوست نداشت در منزل او، ابن زیاد کشته شود. دیگر اینکه حدیثی را به یاد آوردم که مردم از رسول خدا(ص) روایت کردهاند که فرمود: ایمان،مانع ترور است. مومن، کسی را ترور نمیکند.
شریک گفت: به خدا قسم اگر او را کشته بودی، مردی تبهکار، کافر، فاسق و پیمان شکن را کشته بودی.
منبع: کتاب اولین روزشمار جامع تاریخ عاشورا، ج ۱، تالیف: هیئت تحریریه انجمن کادح، نوبت چاپ: اول، نشر: مشق هنر.