همانطور که روشنفکر دولتی قابل دفاع نیست، روشنفکر مردمی هم قابل دفاع نیست. روشنفکر باید تابع حقیقت باشد. هر جا که حقیقت در جانب مردم است باید کنار مردم بایستد، نه به این علت که مردم هستند بلکه به این علت که حقیقت را میگویند، هر جا هم که مردم حقیقت را نمیگویند و دستخوش خطا و هذیان و توهم و پیشداوری و جزم و جمود و تعصب و آرزواندیشی و خرافهپرستی و استدلالگریزی هستند نباید جانب مردم را بگیرد. زیرا آرمان حقیقت برای روشنفکر مهم است.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، تالیف و نگارش دیدگاهها و نظرات در میان افراد روشنفکر و دانشگاهیان رشتههای علوم انسانی در ایران امر چندان رایجی نیست و چهرههای معدودی به نوشتن خطر میکنند و اندیشههای خود را با مخاطبان در میان میگذارند. گرایش عمومی به ترجمه است و آنجا هم که نویسندهای میخواهد حاصل تفکرات خود را بیان کند، انگار ناگزیر است آن را به آرا و دیدگاههای متفکرانی از دیگر سرزمینها مستند کند. از آن کمتر، بیتوجهی اهل اندیشه در ایران به آثار تالیفی یکدیگر است. ما معمولا آثار یکدیگر را نمیخوانیم و به آنها وقعی نمینهیم. این امر سبب میشود که نوشتهها و آثار تالیفی در فضای عمومی اهل فرهنگ و اندیشه مورد نظر به گردش در نمیآیند و مورد بحث و گفتوگو قرار نمیگیرند.گفتار حاضر از مصطفی ملکیان درباره کتاب «پرتابهای فلسفه» نوشته محمدمهدی اردبیلی از این حیث حائز اهمیت و قابل توجه است. محمدمهدی اردبیلی پژوهشگر و مترجم شناخته شده فلسفه در این کتاب ۱۱۰ صفحهای، جستارهایی در حوزه فلسفه، مسائل فرهنگی روز، سیاست و اجتماع ارایه کرده است، متنهایی که خود آنها را «پرتاب»های فلسفه میخواند، پرتابهایی که نتیجه آنها غیرقابل پیشبینی و در حکم نوعی قمار است. از دید ملکیان اما این متنها جستار است، نوعی اظهارنظر که در آن نویسنده با همه احساسات و عواطف و خواستههایش در آنها حضوری پررنگ و جدی دارد و با آنها، فرآوردههای اندیشهاش را عرضه میکند. چهارشنبه ۱۲ خرداد ماه، نشر ققنوس با حضور زهره حسینزادگان و آریان شبگرد، نشستی به مناسبت تجدید چاپ کتاب پرتابهای فلسفه برگزار کرد. در این نشست، مصطفی ملکیان ضمن اشاره به اهمیت کتاب پرتابهای فلسفه به بیان دیدگاههای خود راجع به مفهوم روشنفکری پرداخت و در پایان بحثی پیرامون جبرگرایی مطرح کرد. آنچه میخوانید روایتی از پرسشها و پاسخهایی است که در این نشست مطرح شد.
ابتدا بفرمایید علت اهمیت کتاب در چیست؟
در ساحت فرهنگ و فلسفه کشور ما، کتاب پرتابهای فلسفه محمدمهدی اردبیلی،کتاب مهمی محسوب میشود. این کتاب را میتوان در ژانر «جستار» (essay) قرار داد، یعنی در ادامه سنتی که نسب آن را میتوان به میشل دو مونتنی، فیلسوف معروف فرانسوی قرن شانزدهمی خواند. استنباط من از زمان مونتنی به این سو نوشتهای را که ۳ ویژگی داشته باشد، جستار میخوانم: ۱- هر نویسندهای با نوشتن در هر حوزه معرفتی اعم از فلسفه، علوم تجربی طبیعی، علوم تجربی انسانی، علوم تاریخی، علوم عرفانی و… در قالب مقاله، رساله،کتاب یا… و هر گویندهای در هر حوزه معرفتی در قالب تدریس یا سخنرانی یا گفتوگو یا … تلقی خودش را از جهان هستی یا بخشی از آن بیان میکند. اما ادعای او این است که تلقی من از جهان هستی یا بخشی از آن مطابق با واقع هم هست. در جستار نویسنده تاکید میکند که نوشتهام را یک «تلقی» از عالم واقع میدانم. به عبارت دیگر همه نوشتهها وگفتارها، تلقی نویسنده و گوینده از عالم واقع هستند اما ما گمان میکنیم که در نوشتههای غیرجستاری این تلقی، یک تلقی از عالم واقع اما مطابق با آن است اما در جستار خود نویسنده تاکید میکند که من فقط تلقیام از عالم واقع را بیان میکنم و ادعایی بالاتر از این ندارم. از این نظر جستار متواضعانهترین نوع نوشتار است بلکه واقعبینانهترین نوع نوشتار است. بزرگترین جنبه واقعبینی آن این است که تاکید میکند من میدانم تلقیام از عالم واقع را بیان میکنم و ادعایی بیش از تلقی ندارم.۲- در جستارها تنها باورهای نویسنده بیان نمیشود بلکه در کنار باورها، احساسات و عواطف و اراده و هدف و خواست و آرمان و هنجارهای او نیز بیان میشود. در حالی که در سایرگونههای نوشتار غیرجستاری، فرض بر این است که نویسندگان تنها باورهای خود را بیان میکنند، یعنی به ما تنها ساحت عقیدتی- معرفتی خود را بیان میکنند اما در جستار ساحتهای دوم(احساسات) و سوم(خواستهها) وجود آدمی نیز کاملا به موازات و به صورت متشابک و درهم فرورفته با باورها بیان میشود. ۳- در نوشتههای غیرجستار از نویسنده انتظار میرود که صرفا فرآورده فکر خودش را بیان نکند بلکه فرآیند رسیدن به آن فکر را هم بیان کند، یعنی بگویم که به چه ادلهای و چرا به این نتیجه رسیدهام که مثلا «الف، ب ست» و به چه دلیل یا ادلهای قول مخالف را رد میکنم. به عبارت دیگر در غیر جستار از نویسنده انتظار میرود که استدلالهای خود را بیان کند. در جستار تنها فرآورده فکر نویسنده ارایه میشود و اینکه چه دهلیزهایی را پشت سرگذاشته، از چه فراز و نشیبهایی گذشته، چه ردها و چه قبولهایی کرده، بیان نمیشود.کتاب «پرتابهای فلسفه» هر سه ویژگی فوق را دارد بنابراین باید گفت در ژانر جستار به نگارش درآمده است.
غیر از اینکه کتاب در ژانر جستار نوشته شده است، دیگر علل اهمیت این کتاب چیست؟
اهمیت اول این کتاب هم در این است که در ژانر جستار نسبت به سایر آثاری که پیشتر در این ژانر نوشته شده، برتری فراوانی دارد و از این حیث اصلا با آنها قابل مقایسه نیست. علت دیگر اهمیت این کتاب آن است که دکتر اردبیلی در آن وام خودش را نه فقط به هگل ادا کرده و اصلا این نکته که در فضایی هگلی تنفس میکند را مخفی نکرده است. این امر به دو جهت ارزشمند است: نخست اینکه ادای دین امری و بیان وامداری، کاری ارزشمند و اخلاقی است و دوم اینکه مخاطبانی که با هگل مخالفت دارند از ابتدا بدانند در این کتاب چیزی مخالف طبعشان نخواهند یافت و بدانند که باید وارد فضای هگلی شوند تا بتوانند از این کتاب سود بیشتری به دست آورند. به عبارت دیگر خواننده میداند که نویسنده در این کتاب مفروضات هگلی دارد. پنهان نکردن مفروضات امر مهمی است. سومین علت اهمیت کتاب مواضع معرفت شناختی، مابعدالطبیعی و ارزش شناختی آن است که این مواضع از نظر من پذیرفتنی هستند بلکه خوب و موثر هم بیان شدهاند. البته به سودشان چندان استدلال نشده اما به طرز باورپذیری القا شدهاند. چهارمین علت اهمیت کتاب، اختصار و ایجاز آن است. متاسفانه کتابهای تالیفی در ایران معمولا دچار درازهگویی و درازهنویسی هستند. اگر دکتر اردبیلی میخواست درازهنویسی کند، این کتاب میتوانست هزار صفحه شود اما دکتر اردبیلی در کمال ایجاز، اما نه ایجازی که مخل باشد، مطلب را بیان کرده و توجه داشته این کتاب را خوانندهای میخواند که اصلا برایش آن درازهگوییها سودمند نیست بلکه مسلما ملالانگیز خواهد بود. ایشان قدر سطور را دانسته و واقعا سخن زیاده از حد نگفته است.آیا موافقید که هر چه پیشتر میرویم، مطالب کتاب قابل فهمتر میشود؟
اینکه من سخنانی انتزاعی بگویم تا مخاطب بداند من در چه فضایی هستم سپس به سخنان ملموس برسم، روشی قابل دفاع است. اما مساله این است که کتاب حاضر یک سلسله معلوماتی را برای خواننده مفروض میگیرد، یعنی حتی جایی که راجع به خوراک یا مسائل تاریخی سخن میگوید چنین نیست که بدون هیچ پیش زمینه فلسفی از آن استفاده کرد. اما به طور نسبی هر چه از ابتدای کتاب به انتهای آن نزدیک میشویم، فهمپذیرتر و آسانیابتر میشود که به نظرم کار درستی هم هست.آیا نویسنده کتاب دکتر اردبیلی است یا در مقام فیلسوف آن طور که هگل گفته، این زمانه است که توسط اردبیلی به بیان درآمده و آیا این میتواند مقدمهای باشد که دیگران هم تلاشهای مشابهی داشته باشند؟
در ۳ قسمت پاسخ میگویم؛ نخست در باب مبانی فلسفی است که از آن مبانی ما ربط و نسبت متن و ماتن(نویسنده متن) را درمییابیم. ایشان به دو نکته توجه میکنند که هر دو مورد قبول من است و از این دو نکته نتیجه میشود که سخن دکتر اردبیلی در باب ربط و نسبت نوشته و نویسنده درست است. نکته اول ضرورت حاکم بر کل جهان هستی است یعنی جهان، جهان ضرورت است و ما گمان میکنیم که جهان امکانهاست. همه چیز ضروری است، آنچه شده است باید میشد و آنچه میشود باید بشود و آنچه خواهد شد در آینده باید بشود. اما ما گمان میکنیم که آنچه شده، میتوانست به گونه دیگری بشود و… نکته دومی که در اندیشه هگل هست و دکتر اردبیلی تایید میکند این است که ما جزیی هستیم که به یک معنا هیچ هستیم و به یک معنا همه کل در ما به صورت مدغم و کپسولی وجود دارد. هگل در این نکته کاملا متاثر از اسپینوزاست. به عبارت دیگر در پدید آمدن مثلا یک کتاب کل هستی دست به دست هم داده است.نکته دوم به تعبیر پرتاب در عنوان کتاب مربوط میشود. مراد نویسنده از تعبیر پرتاب آن است که سرنوشت نوشته پس از نگارش دیگر در اختیار هیچکس نیست حتی خود نویسنده. بنابراین درست است که نویسنده تا حدی «چه مینویسم؟»، «برای که مینویسم؟»، «چرا مینویسم؟» و «چگونه مینویسم؟» را خودش تعیین میکند اما این حد معین است و فراتر از آن در اختیار او نیست. هستی است که تعیین میکند مخاطبان نوشته چه کسانی هستند. اما فراتر از آن وقتی نوشته به دست کسانی میرسد، همه کس آن را نمیخواند، از کسانی هم که میخوانند، همه آن را نمیفهمند و از کسانی هم که میفهمند، همه آن را قبول ندارند و از آنها که قبول دارند، همه در طول عمرشان به آن التزام نمیورزند. این ۴ مرحله خیلی مهم است بنابراین پرتاب شدگی کاملا درست است.
نکته سوم اینکه جهان هستی، آنچه را به نویسنده داده، رایگان داده و نویسنده هیچ لیاقت قبلی نداشته است. کمااینکه آنچه به او نداده، مسبوق به یک عدم لیاقت قبلی نبوده است بنابراین نویسنده نمیتواند کتاب را صرفا به خودش نسبت بدهد.
من حدود ۲۱ سال پیش مقالهای با این عنوان نوشتم: «تقریر حقیقت و تقلیل مرارت: وجوه تراژیک زندگی روشنفکری» آن مقاله را میتوان مانیفست زندگی من خواند. از آن زمان تاکنون همواره مورد شماتت و مخالفت و اعتراض سایر دوستان و روشنفکران و برخی از کنشگران سیاسی بودم. حدود یک ماه پیش هم با استاد و دوست عزیزم، آقای دکتر سروش در این باب گفتوگویی داشتم. من در سال ۱۳۷۹ این نکته را عرض کردم که روشنفکر نسبت به جامعه جهانی یا نسبت به جامعه خودش دو وظیفه دارد: یکی اینکه «حقیقتی» که دریافت کرده، یعنی آنچه را به گمانش «حقیقت» است با همنوعان خودش در میان بگذارد. اگر روشنفکر چیزی را از هستی دریافت کرد و به نظرش رسید که این حقیقت است با همنوعانش به اشتراک بگذارد. این کار تقریر حقیقت است.کار دوم تقلیل مرارت یعنی کاستن از درد و رنج مردم است. روشنفکر باید تا جایی که میتواند، ولو به قدر کوچکی از درد و رنج مردم بکاهد.
تا زمانی که این دو همسو هستند، مشکلی نیست اما زمانی که این دو همسو نشدند، چه باید کرد؟ به عبارت دیگر اگر میان تقریر حقیقت و تقلیل مرارت نزاع پدید آید، روشنفکر چه باید کند؟ یعنی وقتی تقریر حقیقت موجب افزایش درد و رنج در دیگران میشود یا تقلیل مرارت، مستلزم کتمان حقیقت میشود، چه باید بکند؟ برای بیان نظر خود در مقاله مذکور ۳ مرحله طی کردم. نخست ادله دو گروه را بیان کردم یعنی ادله کسانی که قائل به تقدم تقریر حقیقت هستند و ادله کسانی که قائل به تقدیم تقلیل مرارت هستند و نتیجه گرفتم که به نظر ادله دو گروه هموزن است و هیچ یک از دو گروه نمیتواند دیگری را از میدان به درکند و ادله هر دو به یک اندازه ضعیف یا قوی است و در نتیجه با استدلال فلسفی هیچ کدام از دو قول را نمیتوان به سود قول دیگر از میدان به در کرد. در مرحله دوم نوشتم حالا که نمیتوانیم به روش استنتاجی و استدلال فلسفی یکی را بر دیگری ترجیح دهیم باید به شهود خودمان مراجعه کنیم و ببینیم کدام یک را بر دیگری باید ترجیح داد. جایی که استدلال فلسفی مفقود میشود، چارهای جز رجوع به شهود خودمان نیست. در مرحله سوم و آخر نوشته بودم که شهود شخصی من میگوید، تقریر حقیقت بر تقلیل مرارت ترجیح دارد. ما باید حقیقت را بگوییم ولو مرارت مردم افزایش پیدا کند.
البته من معتقدم اگر ما جایی حقیقتی را گفتیم و درد و رنج مردم افزایش پیدا کرد از آن طرف راههایی برای آشتی دادن و کنار آمدن مردم با این حقیقت تلخ وجود دارد و آن راهها را هم میتوانیم دراختیار همنوعان خود قرار دهیم و بگوییم، حقیقت این است، تلخ هم هست به نظر من که تقریبا هر حقیقتی تلخ است. نماینده نباید سخنگوی مردم باشد و نباید بگوید هر چه مردم گفتند، درست گفتهاند و هر موضعی میگیرند، درست است. من در مقاله مذکور نوشته بودم که روشنفکر باید داور مردم هم باشد یعنی به مردم بگوید مثلا در اینجا حق با شما نیست. این به معنای دفاع از رژیم سیاسی حاکم بر جامعه نیست بلکه سخن او این است که در اینجا مردم چون به لحاظ فرهنگی به خطا رفتهاند، میوه سیاست شان تا این حد گندیده، فاسد، مسمومکننده و مضر شده است. سیاست و رژیم سیاسی، میوه درخت فرهنگ جامعه است. اگر درخت فرهنگ جامعه ناسالم باشد، میوه سیاستش هم گندیده، فاسد، مسمومکننده و زهرآگین است. بنابراین روشنفکر نباید خود را سخنگوی مردم بداند بلکه داور مردم است. هر جا حق با مردم است، بگوید حق با شماست و هر جا حق با مردم نیست، صریحا و سریعا بگوید حق با شما نیست. روشنفکر وکیل مردم نیست، داور مردم است. جایی که خواستهها و نیازهای مردم با هم منافات دارد باید جانب نیازهایش را بگیرد و به آنها نشان بدهد که خواستههایشان با نیازهایشان تعارض دارد.
همچنانکه روشنفکر دولتی قابل دفاع نیست، روشنفکر مردمی هم قابل دفاع نیست. روشنفکر باید تابع حقیقت باشد. هر جا که حقیقت در جانب مردم است باید کنار مردم بایستد، نه به این علت که مردم هستند بلکه به این علت که حقیقت را میگویند، هر جا هم که مردم حقیقت را نمیگویند و دستخوش خطا و هذیان و توهم و پیشداوری و جزم و جمود و تعصب و آرزواندیشی و خرافهپرستی و استدلالگریزی هستند نباید جانب مردم را بگیرد. زیرا آرمان حقیقت برای روشنفکر مهم است. به این لحاظ البته روشنفکر طرفدار مردم نیست اما نه به این معنا که مخالف مردم است بلکه طرفدار حقیقت است و هر جا مردم از حقیقت میگویند، خادم ایشان است و هر جا مردم حقیقت را نمیگویند، خدمتش به آنها این است که به ایشان گوشزد کند و بگوید در اینجا
بر حق نیستید. از این لحاظ کاملا دیدگاههای آقای اردبیلی را میپسندم. روشنفکر نباید مردمی و دولتی باشد. او عاشق مردم است اما فرد عاشق هرکسی باشد، وقتی نیازها و خواستههایش با هم تعارض پیدا کند باید نیازهایش را رجحان بدهد.اگر ما موضوع علیت و در نتیجه ضرورت علی و معلولی را بپذیریم، آیا در مورد انسان نباید به جبرگرایی قائل شود؟
غالب متفکران در طول تاریخ، خواه فیلسوفان خواه متالهان، خواه متفکران عارف مسلک و خواه عالمان علوم تجربی انسانی مثل روانشناسی در مواجهه با این پرسش تلاش میکردند، پاسخی عرضه کنند که از دل آن جبرگرایی بیرون نیاید و از موجبیت علی- معلولی و متعینانگاری معلولها به دست علتها، جبر در عالم انسانی نتیجه نشود زیرا اگر قائل به جبر میشدند، سنگ روی سنگ بنا نمیشد. من اتفاقا به جبرانگاری قائلم بنابراین معتقدم یا شما باید اصل علیت را انکار کنید، یا در عالم انسانی به جبرگرایی باید تن دهید. اما جبرانگاری که من به آن قائلم، جبرانگاری اسپینوزایی است که در هگل هم تا جایی که به قدر اندکی میشناسم، وجود دارد. من به جبرگرایی اسپینوزایی قائلم اما جبرگرایی اسپینوزایی نه اخلاق را تعطیل میکند، نه تعلیم و تربیت و حقوق و در نتیجه کیفر و پاداش قانونی را. علت پذیرش من از جبرگرایی اسپینوزایی آن است که به متعینانگاری معلول به دست علت یعنی عدم تخلف معلول از علت و خلاصه ضرورت اصل علیت قائل هستم و انکار نمیکنم که به نظرم تمام تلاشهایی که برای آشتی دادن آزادی انسان با ضرورت علی- معلولی صورت گرفته، ناموفق است. بنابراین پذیرش اصل علیت به معنای پذیرش جبرگرایی اسپینوزایی است. تاکید میکنم که هیچگونه از توالی فاسدهای که معمولا برای جبرانگاری برمیشمارند بر جبرانگاری اسپینوزایی وارد نیست و این جبرانگاری(اسپینوزایی) ما را کاملا پایبند به اخلاق، تعلیم و تربیت و حقوق و قانون و کیفرهای ناشی از عدم رعایت قانون نگه میدارد.تفصیل بحث مجالی دیگر میطلبد و اینجا صرفا به اختصار دیدگاه خود را بیان میکنم. نخست باید میان عمل و اراده و میل و میل به میل تمایز گذاشت. جبری بودن یا نبودن هر یک از این ۴ تا با دیگری متفاوت است. بحث من البته درباره عمل است اما آنچه میگویم درباره ۳ مورد دیگر (اراده، میل و میل به میل) هم صادق است. وقتی میگوییم فعل یک فاعل جبرا صورت گرفته به این معناست که برای انجام این فعل مثلا صد تا عامل باید دست به دست هم دهند و اگر این صد عامل دست به دست هم بدهند این فعل جبرا رخ میدهد. اما اگر حتی یکی از این صد تا نبود، جبری در وقوع این فعل وجود ندارد. توصیههای اخلاقی آموزگاران و پدر و مادر فاعل هم جزو این عوامل هستند. بنابراین تربیت در وقوع فعل موثر است به همین ترتیب قوانین حقوقی هم در وقوع فعل موثر است. برای توضیح از مثال گاندی بهره میگیرم. وقتی عقربی انسانی را نیش میزند این نیش زدن اقتضای طبیعت است و به علت خشم و کینه و از روی اراده این کار را نکرده است. اما این بدان معنا نیست که مانع از تکرار این کار او نشویم. این امر در مورد انسان هم صادق است. بنابراین من معتقدم جبری که اسپینوزا به آن قائل بود، اخلاق و تعلیم و تربیت و حقوق و کیفر قانونی را تعطیل نمیکند ولی با این همه به لحاظ فلسفی قابل دفاع است زیرا ضرورت علی- معلولی را میپذیرد. مگر اینکه ضرورت علی- معلولی را نپذیریم یا کاری کنیم که کانت میکرد که به نظر من ناموفق است. کانت میگفت، انگار این ضرورت علی- معلولی در ناحیه روح وجود ندارد و در ماده و مادیات وجود دارد. او معتقد بود که در روح یک جور آزادی وجود دارد. به نظر من این راه کاملا ناموفق است.
در پایان توصیه میکنم که کتاب پرتابهای فلسفه را بخوانید زیرا فکر میکنم موارد تاملبرانگیز در آن زیاد است. این کتابی است که انسان را به فکر وا میدارد. البته ممکن است با آنچه نویسنده طرح کرده، موافق نباشیم کما اینکه من در مواردی با آقای اردبیلی مخالف هستم اما در عین حال آن را تاملبرانگیز میدانم. به این معنا که خواننده را به فکر و او را به تامل وا میدارد و از او میپرسد که راجع به این موضوعات چگونه میاندیشد. کتابهای تاملبرانگیز مغتنم هستند و این کتاب انصافا یکی از این آثار است که در این چند سال اخیر خواندهام.