ناصر مهدوی در گفتوگویی ضمن اشاره به عوامل پیدایش بیمعنایی در زندگی بشر گفت: آدمها در عین اینکه میتوانند خوش باشند، در عین اینکه میتوانند از زندگی لذت ببرند، میتوانند پا به عرصههایی بگذارند که با یک امر قدسی بیانتهایی در تماس باشند، سرشان را بر شانه خداوند بگذارند و تجربههای ناب عرفانی داشته باشند.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، ناصر مهدوی، پژوهشگر و نواندیش دینی به توضیح درباره ظرفیت نهضت سیدالشهدا(ع) برای حل مشکل نهیلیسم و بیمعنایی زندگی بشر مدرن پرداخت.
بیمعنایی زندگی و نهیلیسم از چه زمانی گریبان بشر را گرفت و به عنوان یک مشکل جدی برای بشر مطرح شد؟
برای اینکه درباره بیمعنایی صحبت کنیم، ابتدا باید به طور ساده و روان خود معنا را تبیین کنیم. وقتی میگوییم زندگی معنا دارد یا فاقد معناست، مرادمان چیست. حقیقتش این است که این موضوع جنبه روانشناختی دارد، یعنی وقتی صحبت از معنا میشود مراد این نیست که کل آفرینش هدفی دارد یا نه، این پرسشی جداگانه است. یک وقت سوال ما این است که آیا آفرینش برای هدفی آفریده شده است، یک هدف متعالی در پیش بوده و خداوند برای آن هدف و آن ارزش این جهان را آفریده است یا نه؟ پس وقتی صحبت از معنا میشود گاهی مرادمان معنای هستیشناختی است؛ یعنی اینکه خدا این جهان را بر اساس نقشه و ارزش و هدفی آفریده است یا نه. این بحث، یک بحث کلامی است که همواره در ذهن ما وجود داشته است. اما وقتی صحبت از معنای زندگی میشود بیشتر جنبه روانشناختی دارد، یعنی خود آدمها برای زندگیشان معنایی دارند یا ندارند؟ آیا در پس آمدن شب و روز و مشاهده اتفاقات متفاوت، حقیقتی نهفته شده است که انسان برای رسیدن به او دست و پا میزند؟ در پشت این صورت ظاهری زندگی که شبیه کلمات یک کتاب میماند یک ارزشی نهفته شده یا چیزی وجود دارد که به آدم انگیزه میدهد؟ بحث معنای زندگی از اینجا آغاز شده است.
آدمیان در زندگی به چیزها یا آدمهایی علاقهمند میشوند، به آن مشتاق میشوند، با او انس میگیرند و وقتی یاد آن چیز یا شخص یا حقیقت میافتند احساس آرامش میکنند. آن گمشدههایی که انسانها همواره دوست دارند داشته باشند، به آن مهر میورزند، با او انس میگیرند؛ همان چیزهایی هستند که به زندگی معنا میبخشند. بنابراین وقتی میگوییم معنا، مرادمان آن چیزی است که به آدمی انگیزه میدهد و میتواند به انسان شوق زندگی کردن بدهد. این معنا میتواند مراتب مختلفی داشته باشد. برخی معنای زندگیشان خیلی سطحی است؛ به دلیل اینکه دلبستگیهایشان کوچک است و اموری که میخواهند به دست بیاورند امور ناپایدار و بیدوام است. برخی معنای زندگیشان بالاتر از این است و چیزی که به زندگیشان شور و انگیزه میدهد در حد شفقت و مهربانی بر انسانها یا یافتن معرفت و آگاهی است.
معنابخشی به زندگی در پرتو ارتباط با امر قدسی
کسانی که در زندگی معناهای بلندی دارند با خداوند ارتباط برقرار میکنند، یعنی همین که چشمشان را باز میکنند مشتاق ملاقات و زیستن با خداوند هستند. میگویند: همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم/ همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم/ حرام دارم با دیگران سخن گفتن/ و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم. ما در قرآن آیهای داریم که برای فهم معنا بسیار زیبا است، میفرماید: «کَانُوا قَلِیلًا مِنَ اللَّیْلِ مَا یَهْجَعُونَ وَبِالْأَسْحَارِ هُمْ یَسْتَغْفِرُونَ». یعنی چنین آدمهایی اصلا شب هم قرار و آرام ندارند. در سکوت و خلوت هم دنبال حقیقت نابی چون خداوند میگردند، همین به زندگی آنها معنا میبخشد چون با او انس گرفتند، به او عشق میورزند.
پس هر چه آدمی به آن دل میبندد و به زندگیاش انگیزه میدهد معنای زندگی است. در گذشته هم این مسئله بوده است، گاهی آدمها دچار کسالت میشدند، گاهی رفتار تکراری برایشان خستهکننده میشد. در دوران مدرن مخصوصا در حدود قرن نوزده به بعد که مدرنیته دستاوردهایی به وجود آورد که برخلاف تصور همگان بود مسئله معنای زندگی از اهمیت بیشتری برخوردار شد. در آن دوران خیلیها آرزو داشتند از زیر سلطه کلیسا بیرون بیایند، زیر سلطه عقل بروند تا بعد دستاوردهای فنی و تکنولوژی عقل از راه برسد و خوشبختی و آسودگی زندگی فراهم شود؛ ولی وقتی چشمشان را باز کردند دیدند جنگ جهانی اول و دوم به وقوع پیوست، پدیده فاشیسم و نازیسم به وجود آمد و هر چه جلوتر آمدند خشونتهای نژادی مثل بوسنی را شاهد بودند. بشر آرام آرام با خود گفت پس آن آرزویی که دنبالش بودیم چه شد. آن آرامش و آسودگی خیال چه شد. بیشتری جنایات در دهه بیستم رخ داد، این وقایع انسانها را دچار تردید کرد که پس معنا کجاست.
انسان، گرفتار رنج به دست آوردن و از دست دادن
مشکل دیگر این بود که دروازههای معنوی را به روی خود بسته بودند. از قرن نوزده به این طرف بحث مسائل معنوی، دینی، خلوت با خداوند ضعیف شده بود؛ چون بشر آن قدر تحت تاثیر جاذبههای علمی قرار گرفته بود که فکر میکرد جاده نجات همین است. به همین دلیل وقتی جلوتر رفت احساس کرد دستاوردهای علمی باشکوه است ولی بیدوام است، پرجاذبه است ولی زود غروب میکند و آدمها هرآنچه به دست آوردند از دست میدهند. احساس کردند داریم در یک چرخه ملالآور تکرار رنج به دست آوردن و رنج از دست دادن دست و پا میزنیم. اینجا بود که بعد از خشونت قرن بیستم و بعد از باور به اینکه دستاوردهای ظاهری فروریختنی است، آرام آرام زمزمههای نهیلیسم و بیمعنا بودن زندگی نواخته شد، گرچه طبل او را قبلتر نیچه و شوپنهاور زده بودند. پس عمدتا از اواخر قرن نوزدهم این مسئله اوج گرفت که آدمها دنبال چه میگردند. از یک طرف راه آسمان را بستند و از آن طرف، هرچه در زمین بود ویژگی بیدوامی داشت و در اثر آن خصلت بیمعنایی پیدا شد و به یک فلسفهای به نام نهیلیسم و پوچانگاری تبدیل شد.
اجمالا به راهکارهایی که بشر برای حل مشکل نهیلیسم به ذهنش رسیده است اشاره بفرمایید.
من مختصر عرض میکنم. یک گروهی معتقد بودند باید از یک زندگی سطحی به یک زندگی بالاتر پر بکشیم. به همین دلیل شوپنهاور میگوید زندگی سراسر رنج است، چون بیغرض و بیهدف است. وقتی میپرسند پس چکار کنیم؛ خودمان را بکشیم؟ میگوید باید به یک سطح بالاتری از زندگی چنگ بزنید و آن پناه بردن به هنر است. اگر شما یک لیوان را ببینید فوری احساس تشنگی میکنید و میخواهید در آن آب باشد تا بنوشید ولی وقتی لیوان را نقاشی میکنند شما احساس تشنگی نمیکنید، بلکه شما را به عرصه زیباتری میکشاند. همچنین وقتی زمزمه آب را میشنوید یا صدای موسیقی دلپذیر میشنوید شما را به سطح بالاتری میکشد. دیگر آنجا دلبستگیهایی پیدا میکنید که زیبا، آرامشبخش و پایدار هستند. کسی مثل نیچه معتقد بود وقتی انسانها به آدمهایی قدرتمند تبدیل شوند، یعنی ضعیف و پست و بیمایه نباشند از بیمعنایی نجات پیدا میکنند.
حقیقتش این است که در دوران اخیر باز هم بازگشت به معنویت خیلی جدی شده است. اگر شما سراغ هنر هم بروید باز هم احساس میکنید بیدوام است ولی عرصه درخشانتری وجود دارد و آن عرصههای معنوی و عرفانی است. آدمها در عین اینکه میتوانند خوش باشند، در عین اینکه میتوانند از زندگی لذت ببرند، میتوانند پا به عرصههایی بگذارند که با یک امر قدسی بیانتهایی در تماس باشند، سرشان را بر شانه خداوند بگذارند و تجربههای ناب عرفانی داشته باشند، امروز بیشتر بحثها سر این است. بله، ما باید به گونهای زندگی کنیم که به آدمها مهر بورزیم، باید به گونهای زندگی کنیم که اهل هنر باشیم، از لحظات عمرمان سود ببریم، همه اینها به زندگی معنا میدهد ولی عمیقترین حقیقتی که امروز میتواند به زندگی آدمی معنا بدهد همان تجربههای قدسی است. همان تحربههای معنوی است که بشر امروز دارد سراغش میرود.
دلیل من هم این است گرایش به عرفان مسیحی خیلی بالا رفته است. گرایش به عرفان اسلامی مثل مولانا خیلی اوج گرفته است. شدیدتر از اینها گرایش به آیین بودا است، آن هم به دلیل اینکه آدم را از این خواهشها و تمنیات مادی جدا میکند، میگوید به عرصهای برو که آنجا نور است. آن نور موجب میشود انسانها سختی زندگی را تحمل کنند و بتوانند یک قدم پیش روند. تقریبا راه حلهایی که برای حل بیمعنایی ارائه میکنند اینها است، یعنی از هنر و شفقت بر انسانها گرفته تا رسیدن به تجربههای ناب عرفانی.
شما گفتید یکی از عوامل نهیلیسم قطع ارتباط با آسمان است. ما الآن در جامعههای دینی مثل جامعه خودمان هم شاهد بروز این مسئله هستیم. به نظر شما چرا در جوامع دینی هم بیمعنایی زندگی مشاهده میشود؟
اینکه من عرض کردم «دینی» مرادم تشریفات و مناسک دینی نبود. الآن به اینمعنا نزدیک شش میلیارد آدم دینی زندگی میکنند. اتفاقا آنهایی که میگویند دنیا دارد به سمت غیر دینی شدن حرکت میکند اشتباه میکنند. به این معنا دنیا دارد دینیتر میشود. مردم به کلیسا بیشتر مراجعه میکنند، معبدها شلوغتر شده است. حالا در کشور ما سیاستگذاران طوری رفتار کردند که مساجد سیاسی شدند ولی در دنیا، مساجد خیلی شلوغتر شدهاند، شما ترکیه و مالزی را نگاه کنید. مرادم از دین، تجربههای دینی است. در کشور خود ما هشتاد میلیون مسلمان داریم ولی مسلمانهای اخلاقی، مسلمانهای اهل خویشتنداری، مسلمانهای اهل خلوت خیلی کم هستند؛ چون نوع آموزههای مسلط بر ما مراسم و مناسک و تکرار اعمال صوری است، بی آنکه از آنها لذت ببریم. بله، به این معنا دنیا پر از دینداری است ولی دینداری معنوی، دینداری خلوت و ریاضت، دینداری که آدمها را تربیت میکند و تجربه درخشان روحی داشته باشند خیلی کم است؛ چون مبلغین این تفکر خیلی کم هستند.
احکام و آدابدانی یا احوال و سوختهجانی
عموم ادیان حتی ادیان شرقی انحصارشان دست روحانیون است و روحانیون تمایل دارند احکام و آدابدانی گسترش پیدا کند تا احوال و سوختهجانی. از طرفی آثار و رفتار معنیدار در گوهر و عمق دین است، در حالی که ما سرگرم صورت دین هستیم. الآن ما دینداریم ولی بزرگترین بحرانهای اخلاقی در بین ما هست؛ وفای به عهدمان، وفاداریمان، سر کار رفتنمان، خریدمان، فروشمان، مسئولیت اجتماعیمان، مدیریتهایی که میپذیریم به خیانت منجر میشود، گویای این مسئله است. همه مردم هم نماز میخوانند، برای امام حسین(ع) سینه میزنند و در انجام تشریفات دینی صف اول میایستند.
مراد من از دینداری، دینداری معنوی است. آن رو به زوال رفته است، چون آنقدر در دنیای مدرن سرمان گرم شدهایم، آنقدر آرزوهای کاذب سر راه ما قرار گرفته که فرصت نمیکنیم فکر کنیم ما مسافریم. مولانا یک جمله میگوید: «جان همه روز از لگدکوب خیال/ وز زیان و سود وز خوف زوال/ نی صفا میماندش نی لطف و فر/ نی بسوی آسمان راه سفر». واقعا این شعر برای امروز است، ما لگدکوبیم. آنقدر خیالهای منفی، خیالها هوسانگیز، آرزوهای دستنیافتنی داریم، دنیای مدرن این را به وجود میآورد. من مخالف مدرنیته نیستم ولی زرق و برق زندگی و هجوم سرمایهداری فکر و خیال انسان را نابود میکند، پس مرادم این است دنیا نیاز دارد دوباره زلالی ادیان را پیدا کند.