در پارهای از یادداشت دکتر سید حسن اسلامی اردکانی عضو هیئت علمی دانشگاه ادیان و مذاهب با عنوان «بازاریابی عاشقانه» آمده است: این شعر با لطافت و زیبایی عمیقترین عواطف انسانی را به جوش میآورد و اگر این داستان فولکلوریک عراقی را جدی بگیریم، نشان میدهد که چگونه میتوان با کلماتی ساده دلها را تسخیر کرد و آنها را به حرکت درآورد.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، حجت الاسلام والمسلمین دکتر سید حسن اسلامی اردکانی عضو هیئت علمی دانشگاه ادیان و مذاهب در یادداشتی با عنوان«بازاریابی عاشقانه»آورده است:
نقل میکنند تاجری از حجاز مقداری لباس و پارچه زنانه برای فروش به کوفه آورد. او به سرعت همه کالاهای خود را فروخت، جز «خِمار» یا روسری زنانه مشکی رنگی که خیلی هم با خودش آورده بود. دختران کوفی رنگ تیره روسریها را نپسندیدند و این کالا روی دست تاجر ماند. او هم به ایندر و آن در زد تا رسید به شاعری به نام مسکین دارمی و دست به دامن او شد. نام اصلی این شاعر ربیعهبنعامرتمیمی بود که به مسکین دارمی نامور شده بود و در اواخر قرن اول هجری میزیست. او پس از عاشقانهسراییهای جوانی، اینک رخت به مسجد برکشیده و مقیم آنجا شده و یکسره دل به عبادت سپرده و از امور دنیوی فارغ شده بود.
تاجر از او کمک خواست و مسکین هم برای رضای خدا یا از سر شوخطبعی، نه مشارکت در سود و این حرفها، تصمیم گرفت که به او یاری دهد. در نتیجه، قطعه شعری سرود، بر کاغذ نوشت و به دست تاجر داد. تاجر هم شعر را در شهر برای این و آن خواند و این شعر در همه کوفه پخش شد.ناگهان سیل زیبارویان برای خرید روسریهای فروشنرفته سرازیر شد و تاجر همه آنها را فروخت و با دلی خوش کوفه را ترک کرد.
در این شعر هیچ تبلیغی برای روسری نبود و جملات لوسی مانند «یکی بخر، دوتا ببر» در آن به چشم نمیخورد. در واقع، دختران با خواندن آن شعر فکر کردند که دختری دل مسکین دارمی را پس از عمری عبادت ربوده است و علت آن همین روسری مشکی بوده است و این شعر وصفالحال مشتاقی خود شاعر است.
الان هم، فارغ از درستی یا نادرستی این داستان، بعد از ۱۳۰۰ سال وقتی این شعر را میخوانیم به وجد میآییم، به خصوص آنکه صباح فخری، خواننده تِنور اهل حلب، آن را در فضای «ربنا»ی شجریان بخواند. اما راز زیبایی و مانایی این شعر در چیست؟ مسکین دارمی در این شعر نقل میکند که زاهدی در مسجد آماده نماز شده بود و داشت وضو میگرفت که زیبارویی با روسری مشکی بر در مسجد ایستاد. با دیدن آن «ملیحه» یا زیباروی شهرآشوب، زاهد همهچیز را فراموش کرد. شعر با این بیت آغاز میشود: «قل للملیحه فی الخمار الاسود: / ماذا فعلت بناسک متعبّد» ترجمه نه چندان زیبا اما نسبتاً دقیق این ابیات اینگونه است:
به زیباروی با روسری مشکی بگو: با زاهد عبادتپیشه چه کردی؟
برای نماز آستین بالازده بود، که بر در مسجد آشکار شدی
و دین و یقین او را ربودی و سرگشته و حیران رهایش کردی
نماز و روزهاش را به او برگردان و، به حق دین محمد، او را مکش!
این شعر با لطافت و زیبایی عمیقترین عواطف انسانی را به جوش میآورد و اگر این داستان فولکلوریک عراقی را جدی بگیریم، نشان میدهد که چگونه میتوان با کلماتی ساده دلها را تسخیر کرد و آنها را به حرکت درآورد. شاید از جهتی بتوان آن را با شعر «بوی جوی مولیان» رودکی مقایسه کرد که چه اثر برانگیزانندهای داشت.
نکته مهم این داستان آن است که آن تاجر برای فروش کالای خود سراغ کسی رفت که به تعبیر امروزی سرمایه اجتماعی داشت. کسی بود که در تبلیغ کالای تاجر ذینفع نبود و فقط میخواست کمکی انسانی به او کرده باشد تا او ناکام شهر را ترک نکند. مسکین دارمی به دلیل بیتعلقی به دنیا و فارغ از دلبستگیهای خفتآور، میتوانست سخنی بگوید که مقبول دیگران واقع شود و آنها را به رفتار مناسب برانگیزد. این نکتهای است که در قالب بازاریابی امروزه ما و به خصوص تبلیغات انتخاباتی دیده نمیشود. البته این نکته نیازمند یادداشتهای دیگری است.