ادیان نیوز/ به مناسبت سی و ششمین سالگرد ارتحال مرجع مجاهد حضرت آیتالله سید عبدالله شیرازی فرازهایی از زندگی این عالم ربانی تقدیم خوانندگان ارجمند می شود.
به گزارش خبرگزاری حوزه اول محرم مصادف است با سی و ششمین سالگرد ارتحال مرجع مجاهد شیعه حضرت آیت الله حاج سید عبدالله شیرازی. به همین مناسبت فرازهایی از زندگی این عالم ربانی تقدیم خوانندگان ارجمند می شود. یادگار سرو پدر او ـ سید محمدطاهرـ ساکت نمی نشست. ستم را که می دید، بی قرار می شد و اعتراض می کرد. این را مردم شیراز هم می دانستند، چون با چشم خود دیده بودند. وقتی یک ژنرال انگلیسی از سوی بریتانیا، نمایندۀ تام الاختیار گردید، سید محمدطاهر در نامه ای با لحنی تند نوشت: «مردم متدین و شریف شیراز؛ استعمار انگلیس که به قصد سلطه جویی و سیطره بر بلاد اسلامی هر روز دست به کاری می زند، اینک می خواهد نمایندهی تام الاختیاری را به فارس بفرستد و مع الاسف شنیده شده است که حکومت نالایق فرمان فرما – این نوکر خارجی ها- از شما مردم خواسته است که از او استقبال نمایید. شما اهالی شریف شیراز بدانید که هرگونه شرکت در این امر، در حکم محاربهی با خدای متعال و جنگ با امام زمان ارواحنا له الفداء می باشد.» همان شب که این نامه را نوشت، به دو فرزند خود – سید محمدجعفر ۲۶ ساله و سید عبدالله ۲۱ ساله – گفت که شبانه بر در و دیوار شهر بچسبانند. سید عبدالله در آن تاریکی ها چهار نسخه از آن را بر در باغ ایالتی شیراز – پایگاه حکومت فرمان فرما – چسبانید. او از همان سالهای نوجوانی، دلیری و بیپروایی را از چشم و قلم پدر آموخته بود. ما آزموده ایم در این شهر، بخت خویش پس از تلخیهای تبعید و رنج های مبارزه در سیوند و شیراز، نوبت رونق درس وبحث در نجف فرا رسید. سید عبدالله جوان، با دل و جان به دیار دانشی مردان کوچید. عالمان شیراز می گفتند: «شما مجتهد هستی و نیازی به نجف رفتن نداری!» اما او خود، شوق درونی خویش را بهتر دریافت. این انگیزه حتی در نجف نیز او را رها نکرد و از این مدرسه به آن مدرسه راهیاش می کرد تا وقتی که قرار یافت. ایشان در این باره می گفت: «عشق و علاقه ی من به تحصیل و درس و رسیدن هرچه بیش تر و سریع تر به مراتب عالیه، در این حد بود که در دورانی که در مدرسه ی بزرگ آخوند بودم، از میان ۶۳ طلبه، فقط دو نفرشان درس کفایه می خواندند و بقیه، مراحلی را از درس خارج گذرانده بودیم و غالبا یا مجتهد بودند یا قریب الاجتهاد. برای من بسیار سنگین آمده بود که چرا در مدرسهای باشم که سطح طلابش در حدّی باشد که طلبهی کفایه خوان در آن باشد؟! با آنکه همردیفان حجره ام، مرحوم آیت الله حاج سید محمود شاهرودی و آیت الله حاج سید علی مدد قایینی و نظایرشان بودند، سعی نمودم تا بالاخره در مدرسهی قزوینی حجرهای گرفتم و بدانجا منتقل شدم؛ چرا که اکثر ساکنانش از مجتهدان مسلّم یا در حد اجتهاد بودند…»
عراق و عراقی در عراق، دل بستهی درس نکته آموز آقا ضیاء الدین عراقی شد. دست و زبان استاد که حرکت می کرد، کشتی اندیشه ی او نیز با تلاطم به راه می افتاد و در سرزمین های ناپیدای فقه و اصول گم می شد. در میانه های درس، سید عبدالله و دوستش میرزا علی یثربی، آنقدر نقد و خدشه وارد می کردند که استاد با کمی شوخی و اندکی عصبانیت به او میگفت: «نفسم را بریدی، خدا نفست را ببرد!» این گفت و گوها کار یک ماه و دو ماه نبود، سفره ی همیشه گسترده ی نجف بود. سید عبدالله تا پایان زندگانی هرگاه به یاد آن روزهای روشن می افتاد، شادان می شد و می گفت: « من ۱۳ سال تمام در درس مرحوم آقا ضیاء عراقی حضور یافتم. در تمام این مدت حتی یک جلسه درس از من فوت نشد؛ نه به عنوان سفر و نه به دلیل دیگری. زیرا سعی داشتم مطالب استاد را زنجیروار تلقی نموده و استفاده نمایم.»
چوب معلم ار بود زمزمهی محبتی.. پیش تر این گونه نبود که شاگرد، شاگرد باشد و استاد، استاد؛ همراه با استادی پدری هم می کرد، دل بری هم می کرد. شاگرد و استاد دو واژه نبودند، دو زندگی در هم آمیخته بودند. شاگرد با اخم استاد نمی رنجید و استاد برای تعلیم، رنج می کشید. آیت الله العظمی شیرازی، فقیهی والا مقام بود، ولی در راه دانش، چوب هم خورده بود. ماجرا را از زبان خودشان بشنوید: «روزی بر سر مطلبی، بحث و مناقشه و مجادله به طول انجامید و مرحوم استاد عراقی که زود عصبانی می شد، از مُهردانی که بغل منبر درس بود، مُهری را برداشته و با شدت به سوی من پرتاب کرد که شدیدا به پیشانیم اصابت نمود. کار به این جا که رسید، تصمیم گرفتم که دیگر در درس ایشان شرکت ننمایم و طلاب درس نیز شدیدا متأثر شدند… آن روز را با فکر و تأمل به غروب رساندم … چه کنم؟ آیا کظم نفس نموده و به درس بروم، یا برای حفظ وقار و سنگینی و ابزار انزجار از برخورد نامطلوب استاد، صرف نظر کنم؟ نزدیک غروب شد … دفعتاً و ناخودآگاه این احساس و فکر برایم به وجود آمد که مگر می شود درس از من فوت شود؟ محروم ماندن از یک جلسه ی درس برایم بسیار بسیار سنگین و مشکل بود؛ لذا تصمیم گرفتم بدون این که مشخص شود در درس شرکت نموده ام، حاضر شوم. از این رو از تاریکی شب استفاده نمودم و عبایم را بر سر کشیده، وارد دهلیز مسجد شیخ طوسی شده و در آنجا نشستم و بعد از پایان درس، بی درنگ مسجد را ترک کردم. و با این ترتیب، هم خود را راضی نمودم که وقار خود را از دست نداده ام و هم نگذاشتم یک جلسه ی درس از من فوت شود. آن شب، استاد و شرکت کنندگان پنداشتند که در درس شرکت ننموده ام؛ لذا فردا اول آفتاب به منزل مان آمدند که آن رنجش خاطر را جبران نمایند که خدمت استاد عرض کردم دیشب در درس شرکت کرده ام…»
آینده ی نزدیک آیت الله العظمی آقا ضیاء الدین عراقی در آن سیزده سال گلی کاشته بود که انتظار داشت بوستانی از آن پدید آید. بارها با امید می فرمود: «من ایشان را برای آینده ی نزدیک نجف اشرف ذخیره نموده ام و ایشان امید علمی آینده ی من است». این شوق در اجازه ی اجتهادی که برای آیت الله شیرازی نگاشتند، بازتاب یافته است.
شیراز خوب می بود اگر … پس از سیزده سال علم آموزی و زهد اندوزی در کنار امام مهربانی ها علی علیه السلام، آب و هوای فارس و یاد پدر، سید را به شیراز کشاند. او اینک عالمی فرزانه بود که می خواست حوزه های علمیه فارس را گامی پیش براند. اما وقتی به شهر رسید و از نزدیک، زخم ستم را بر تن شهر دید، نگران شد. سیاهی کودتا و چکمه های رضاخان، آب و هوای فارس را تغییر داده بود. در میان مجمع روحانیان شهر، تصمیم بر آن شد که دو تن از آنان ـ آیت الله شیرازی و آیت الله سید عبدالباقی آیهاللهی ـ برای اعتراض به قم روند و بنیان گذار حوزه را از رنجهای پیش رو، آگاهی دهند. این دو بزرگ، در تردید بودند که چه کنند؟ بروند یا بمانند و نفر سومی را نیز با خود همراه ساند. به مصحف شریف پناه بردند و با گشودن آن گشایش خواستند. آیه آمد : «إذْهَبا إِلی فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغی فَقُولا لَهُ قَوْلاً لَیِّناً لَعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشی». این دو تن خود را در راه آن دو بیدارگر نرمزبان تاریخ ـ موسی و هارون ـ یافتند و برای قیام به حق، راهی قم شدند.
تذکار عالمان به شاه بیسواد در شهر قم، افزون بر این دو فقیه شیرازی، فقیهان دیگری نیز از باختران و خراسان و اصفهان و جای جای ایران، گرد آمده بودند. سخن همه این بود: «شاه نباید ستم کند و دین را به بازی بگیرد». فهمیدن ستمکاری و بازیگری رضاخان نیازی به دقت فراوان نداشت، به آسانی دیده می شد. کافی بود چشمات باز باشد. فرزانگان مذهبی کشور، همدل و همنوا، تلگرامهایی به دربار فرستاند که شاه حد خود بداند. رضاخان نیز بر پایه ی قانونی نانوشته، تقصیر را بر گردن دیگران ـ مجلس و دولت ـ انداخت؛ مگر می شود شاه خطا کند؟! گردهم آیی ها در قم ادامه یافت. شاه گرفتار، برای پیگیری ظاهری، مخبر السلطنه ـ رئیس الوزراء ـ وتیمور تاش ـ وزیر دربار ـ را به قم فرستاد. این دو، پنج روز در قم ماندند و با عهدنامه ای که به آنان از سوی علما تفهیم شده بود، به دربار بازگشتند و به اعلی حضرت عرض کردند: عالمان این متن را پیش نهاد داده و امضا کرده اند، اعلی حضرت نیز امضا کنند تا به قم بفرستیم، بلکه اعتماد عالمان جلب شود. شاه چه می توانست بکند؟ امضا بلد نبود! آخر بی سواد بود و امضایش خط کجی بود که عده ای بی چاره «شاه» می خواندندش..!
نوسازی با چماق و زندان عالمان به شهرشان بازگشتند. شاه قول داده بود ستم نکند و دین را به بازی نگیرد. اما چه قولی؟ هر روز پوششی با زور کنار نهاده می شد و دینداری کتک می خورد. مدرنیزاسیون رضاخانی تنها برهنگی و نوسازی چماقها را درپی داشت. از مدارا و آزادی خبری نبود. آیت الله شیرازی که در شیراز، مدرسه و مسجد را به هم گره زده بود، فریاد می کشید و کژیها را برنمیتافت. روزها رفته رفته سردتر و سیاهتر میگردید. نفس مردم به شماره افتاده بود و فقیهان از همین سکوت میهراسیدند. سید دیگر بار به قم سفر کرد و نگرانی خود را علنی کرد. دین ستیزی درباریان آشکار شده بود، أما هنوز روز خوشی بود. هنوز ستم زیبا نشده بود. ستم آن روز زیبا شد که نخست وزیر در برابر گروهی بیحجاب گفت: «مردم گمان کردهاند که اقدام شیراز و مشهد (در کشف حجاب اجباری) خودسرانه بوده، ولی باید بدانید امر ملوکانه بوده و حتمی الاجراست!»
گوشها سنگین است، لطفاً بلندتر! این بار در قم روشن شد که شاه گوشش سنگین است، خوب نمیشنود. باید حق را فریاد زد. شاید نوایی خفیف، از پردههای ضخیم گوشش بگذرد. آیت الله از قم راهی مشهد شد و داستان کشف حجاب اجباری در مدرسهی شاهپور شیراز را برای آیت الله العظمی حاج آقا حسین قمی بازگو نمود: «گوش این مرد از تلگرامها پر است. اگر اثری داشته باشد، حرکت خود شما است. باید به تهران حرکت کنید و با او ملاقات نموده و به او بگویید: من همان کسی هستم که هر وقت به مشهد مقدّس میآمدی و سعی مینمودی با من ملاقات نمایی، نمیپذیرفتم؛ اما امروز با پای خود به تهران آمده ام؛ چون حساب اسلام در کار است و باید از اسلام و نوامیس دفاع نمایم…» این پیشنهاد پذیرفته شد و ایشان عزم تهران کرد. پیوند آیت الله العظمی شیرازی با دیگر فقیهان شهر نیز بیاثر نبود. یاد درد آن قدر تکرار می شد که همه به اندیشهی درمان میافتادند.
قیام گوهرشاد و آیت الله شیرازی اندک اندک مردم یک صدا شدند و در مسجد گوهرشاد تحصّن کردند. ماجرای تحصن را همه شنیدهایم و حتی تلختر، کشتار جمعی آن مردمان ساده و بیادعا را در کتابها خواندهایم. اما نقش آیت الله العظمی سید عبدالله شیرازی در آن میان چه بود؟ ایشان کجای ماجرا ایستاده بود؟ مرحوم آیت الله از سویی پیش از تحصن، بزرگان دینی را به اعتراض تحریک میکرد و از دیگر سو خود در جمع تحصنکنندگان حضوری نمادین و پررنگ داشت. به هر روی دستگاه ستم خشمگین شد و مؤمنین را با مسلسل به خاک و خون نشاند، شاید دیگر خاکی هم نمانده بود، چون گفتهاند جویی از خون روان شده بود. اما آیت الله با لطف دیگر متحصنین از مسجد بیرون رانده شد. ادامهی سختیها پس از دستگیری را آیت الله العظمی شیرازی برای ما روایت می کند: «هوا تاریک بود… یکی یکی گذشتند تا رسیدند به من … رئیس تأمینات گفت: کی هستی؟ گفتم من سید عبدالله شیرازی… گفت: بفرمایید، تا تحقیقاتی انجام دهیم. من روی یک تخت نشستم. مأمورها می آمدند و دست و صورت خود را می شستند؛ چون از جنگ با مردم مسلمان فارغ شده بودند! یکی از آنان که نمی دانست من چه کسی هستم، به من گفت: واقعاً شما نمی دانید دیشب ما چه کردیم؛ ما کاری کردیم که روسها نکرده اند … گفتند: بفرمایید بالا، رفتیم بالا . یک صاحب منصب نظامی بود. گفت: شما مثل این که می خواهید محاکمه شوید!؟ گفتم: ظاهراً بله. گفت: شناسنامهتان را بیاورید. گفتم: من شناسنامه ندارم؛ چه کنم؟ بعد، آن اجازهی اجتهادی را که از مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی داشتم و همراهم بود، برداشتم و با خودم گفتم، این هم مثل شناسنامه رسمیت دارد. به رئیس تحقیقات که نظامی بود، گفتم: این به جای شناسنامه. به آن ورقه نگاه کرد و دید که در آن مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی از من تجلیل نموده و مرا مجتهد مسلّم دانسته است. برخواست و گفت: چه اشتباهی کردیم؟! چرا باید این قدر دستگاه شاه، اشتباه کار باشد؟ به من گفت: بفرمایید، آزاد هستید وهیچ تحقیقی نکردند…» وقاحت اندازه نداشت چهارم آبانماه ۱۳۱۴ فرا رسید و آیت الله به زادگاه خود ـ شیراز_ بازگشت. رئیس تأمینات شدیداً فرمان داده بود کسی برای استقبال از ایشان نیاید و آقا فقط می توانند راه به راه برای نماز به مسجد بروند و دیگر نباید کاری کنند. حتی بر سر درس دو مأمور امنیتی حاضر میشدند. پس از چندماه باز از سوی رژیم، کشف اجباری حجاب مطرح شد و این بار سخن به همسر و دختران علما نیز کشید. وقاحت اندازه نداشت. رژیم از علما دعوت می کرد که در مجالس عمومی خانوادهی خود را بیحجاب بیاورند. رضاخان توقع داشت عالمان مسلمان بعد از چشیدن طعم زندان و تبعید و شکنجه، دست خانوادهی خود را بگیرند و بیحجاب ـ آنگونه که او و ایادیاش میپسندند ـ در محافل شاهپسند حاضر شوند. این توقع، زشت و عجیب نبود؟؟؟
روم به شهر خود و شهریار خود باشم.. آیت الله شهر دیگر نمیتوانست در آن فضای آلوده تنفس کند؛ تصمیم به هجرت گرفت. اما این بار، داستان با آن هجرت پیشین به نجف تفاوت داشت؛ هجرت مخفیانه بود و غریبانه. آیت الله شیرازی مردم را از قصد خود برای عزیمت به نجف آگاه نساخت تا مبادا قضیه لو برود و رژیم مانع این کار شود. مردم نیز آنقدر چوب ستم خورده بودند، که از کوچکترین یاری نیز درمانده بودند؛ حتی رانندهای که قرار بود یک نفر را به بوشهر ببرد، هنگامی که دریافت آن یک نفر آیت الله شیرازی بوده، از سرترس و اضطراب نمیپذیرفت و با کلی اصرار قبول کرد. آقا با یک فرزند خود به بوشهر و سپس خرّمشهر و بصره و عماره و دیوانیه و نجف رفت و رنج تنهایی را به جان خرید تا در شیراز خوار حاکم ستمپیشه نشود.
نجف؛ جهاد و اجتهاد وقتی ابتداییترین حقوق یک عالم مثل تدریس، سخنرانی و حتی گونهی پوشش انکار شود، استبداد معنایی آشکارتر مییابد. آیت الله شیرازی در دومین هجرت اجباری خود به عراق، معنای تهی و تلخ استبداد رضاخانی را دریافته بود و ناگزیر هرجا که میرفت، همان بیمعنایی را یادآور میشد. هرچند تدریس و مدیریت چند مدرسه و اقامهی نماز در حرم امیرالمؤمنین و … مهم بود، اما مهمتر و نایابتر از همهی اینها مفهومی به نام مبارزه بود که هزینههای بسیار داشت و جویندگانی کمشار. او اعلامیه مینوشت، فریاد می کشید، با مبارزان در ارتباط بود و در حد توان و امکان با دو حکومت ستمکار ایران و عراق ستیز میکرد. قلمرو نگاه سیاسی آیت الله بسی فراتر از منطقه و شهر خود بود؛ پاکستان، فلسطین، افغانستان، لبنان و همهی کشورهای اسلامی دغدعهی فراموش ناشدنی او بودند. نامهها، اسناد و اعلامیههایی که بخش اندکی از آن هنوز در دسترس است، گواه خوبی بر این بلند منظری و آفاقنگری دشوار خواهد بود.
بیش از نیم قرن سفر نخستین به نجف سیزده سال به طول انجامید که آقا سید عبدالله را به جایگاه والاترین استادان فقه و اصول رساند. در سفر دوم پنجاه سال از عمر آیت الله العظمی شیرازی وقف حوزهی نجف گردید. در این پنجاه سال با تلاشی شبانهروزی، بخش قابل توجهی از روحانیان جهادگر از دیدگاههای انتقادی این فقیه مجاهد آگاه شده بودند و حکومتهای وقت ایران و عراق نیز از نارضایتی شدید او خبر یافته بودند.
کلاس در بهشت آیت الله العظمی شیرازی چه آنگاه که جوان و شاداب بود، و چه آن زمان که کهنسال و رمق دیده شده بود، دوستان بسیاری داشت. روحانی و بازاری و دانشگاهی، همه با او مرتبط بودند؛ اما این رفاقتها هیچگاه مانع تحصیل و تدریس او نمیشدند. هرگز درس را تعطیل نمیکرد و بیمطالعه روز را به شب نمیرساند. سیزده سال حضور در درس مرحوم آقاضیاء عراقی، بدون یک روز غیبت، نقل زبان دوستان اوست. آخر، طلبههای نجف استادانی سختکوش و پیگیر را پیش چشم داشتند که بیوقفه تحصیل میکردند. مرحوم آیت الله شیرازی سنتهای آن حوزهی دراز عمر را خوب شناخته بود و ادامه میداد. آیت الله العظمی شیرازی همیشه در جملهای خیال برانگیز میگفت: «ناصرالدین شاه گفته است من بهشت دون جنگ را دوست ندارم؛ من هم میگویم بهشتی را که در آن درس نباشد، نمیخواهم!»
صدام چه میخواست؟ بعث با مخالفانش گفتوگو نمیکرد، حتی با آنان مبارزه هم نمیکرد، فقط به کشتن و نابودی آنان راضی بود. نام منتقدان صدّام فقط در گورستانهای عراق دیده میشد. حوزوی و دانشگاهی و سنّتی و متجدّد تفاوتی نداشتند، همه محکوم بودند، مگر اینکه خلافش اثبات شود. حتی افرادی گاه وزیر یا معاون صدّام هم بودند و کشته میشدند. مخالف نباید زنده میبود. صدّام قساوت صحرا را با خشونت سلاحهای مدرن درهم آمیخته بود و در کشوری با احزاب عروسکی و روزنامههای دولتساخته و بیبُنیه «نفسپرستی» و «خودکامگی» را به اوج رسانده بود. او میپنداشت دلیری همان آدمکشی است و اقتدار را در زورگویی به علما و سیاسیون مخالف خود میدید. در سرزمین علی و حسین (ع)، بیان میراثهای حکومتی ـ معارفی آنان جرم بود. فشار روانی، دشنامپراکنی، ارعاب، حصر، زندان، شکنجه، تبعید، تجاوز، تهدید، ترور، اعدام و نهایتا حذف نام از تاریخ، بخشی از فرائض و سنتهای برجایمانده از معاویه و یزید بود که صدام آنها را در برنامهاش خوب پیاده میکرد. آیت الله شیرازی وقتی دید این اعجوبهی ستمگری همهکارهی عراق شده است، از نجف هجرت کرد؛ هجرتی اعتراض آمیز. خیلیها خطر صدّام را جدّی نگرفته بودند، و آیت الله را از هجرت باز میداشتند، اما او عبرتهای تاریخ را یادآور میشد.
ایران همسایهی عراق وقتی راهی ایران شد، آیندهای مبهم در پیش رو داشت. نمیدانست شاه ایران، با او چه خواهد کرد و چه اندازه خشمگین خواهد شد. اما نمیشد در عراق ماند و بر خونریزیهای صدام سکوت کرد. خاندان پهلوی، علما را برنمیتافتند. هیچ عالم متعهدی پل عبور آنان نمیشد. اساساً شاه و روحانی ترکیب نمیشدند. آیت الله شیرازی میتوانست پس از سالها دربهدری و زندان و دوری، به شاه بگوید: «اعلی حضرتا» و خود را راحت سازد. اما نخواست راحت شود. از همان آغاز که به وطن بازگشت، مزاحم آسایش اعلی حضرت شد. شاهنشاه اندک اندک بیچاره شده بود.
از علی تا علی تقدیر این بود که همسایهی علی بن أبی طالب(ع) در هشتاد و پنج سالگی میهمان علی بن موسی(ع) شود. عالمان بزرگی در قم از آیت الله شیرازی درخواست کردند در آن شهر بماند و یک «انقلاب آقاضیائی» در حوزههای علمیه بیافریند. اما تقدیر، متفاوت بود. به مشهد آمد و از همان ابتدا، به طلبهها درس آموخت. این شهر اگرچه به گفتهی رسول الله، بهشتی دیگر است، اما او حتی بهشت را همراه با درس میخواست. پس از رحلت مرجع نامدار آیت الله العظمی سید محمدهادی میلانی، حوزهی علمیه نیاز به حضور فقیه و زعیمی دیگر داشت. بیت آیت الله در مشهد، نگین بیوت و ملجأ بود و در آنجا میشد مبارزان را در کنار طالبان علم دید. گفتوگوها و سخنرانیهای هر روزه، ارتباط پیوسته با سران و لایههای میانی معترضان و رهبری مبارزه، پاسخگویی به پرسشها و دغدغههای تودههای مردم پیرامون چرایی و چگونگی تغییر رژیم و … بخشی از فعالیتهای قابل توجه وی در مشهد بود. آیت الله نود ساله، مراد جوانهای پرجوش و خروش بود و با آنان پیش میرفت.
اینجا چراغی روشن است آن روزها چهارراه نادری مشهد، مجسمهی بزرگی داشت که یک شاه قوی هیکل را نشان میداد. مردم زیادی به آن شاه نگاه نمیکردند، زود سرپیچ میپیچیدند و به خانهی آیت الله خیره میشدند. میخواستند ببینند بیانیهای، فتوایی، خبری روی در بیت آیت الله چسبیده یا نه، و زود پیامها را به دل میسپردند و میرفتند. مردم امید میخواستند و برای همین به خانهی یک عالم که نه «تانک» داشت، نه «بانک»، نه «ساواک» و نه هیچ نشانهای از قدرتهای سخت، دل بسته بودند و سراغ اعلی حضرت که همهی اینها را داشت و امید نداشت، نمیرفتند.
خانهی کوچک، جای ماندن نیست ما از آن سالهای واپسین حیات آیت الله العظمی شیرازی (۱۳۶۳ـ۱۳۵۷) دور افتادهایم، اما گفتهاند و شنیدهایم که با دیگر سالها فرق و فاصله داشت. مردم رژیم شاه را کنار زده بودند، و امیدوارانه پاسخهای بزرگ را از عالمان دین میخواستند. گرفتاریهاشان، آرزوهاشان، صعود و سقوطشان و همهی زندگیشان را در آینهی مرجعیّت میدیدند. نظارهای متفاوت در آینهای دگرگون چه میتوانست نشان دهد؟ آیت الله شیرازی در شکلگیری و پیشروی آن انقلاب مردمی نقش اساسی داشت، اما به هوش بود که مبادا دین، با آمد و شد سیاستپیشگان کم و زیاد شود و در خانهی کوچک دنیا، توجیه عامهپسند بیرحمیها و خودمداریها گردد. آن همه سخنرانی، نامهنگاری، سفر، گفتوگو، فتوا، هزینهی مالی آیت الله العظمی شیرازی در راه انقلاب، تنها برای اسلام بود. آن فقیه سال خورده پس از یک قرن تدریس، تألیف، اسارت، تبعید، ساخت مدرسه و بیمارستان و حسینیه، مدیریت مذهبی و زعامت دینی جامعه، فعالیتهای پیچدرپیچ سیاسی در ایران و عراق و همهی کشورهای اسلامی، بدون اینکه بهرهای برای خود خواسته باشد، از دنیای کوچک ما دور شد.