به گزارش ادیان نیوز، سلمان حدادی وهابی تازه شیعه شده امروز در جمع دانشجویان دانشگاه لرستان حضور یافت و به سئوالات دانشجویان جواب داد.
مشروح گفت و گوی سلمان حدادی با دانشجویان دانشگاه لرستان
من سلمان حدادی متولد سال ۱۳۶۱ در سنندج هستم. پدرم متولد ۱۳۱۴ است و تا سال ۱۳۵۴ جزء ارتش شاه بود.
پدرم جذب وهابیت شد و مادرم که متولد سوریه و شیعهزاده است، نام مرا سلمان میگذارد، من نام سلمان را دوست نداشتم اما مادرم میگفت یار حضرت علی(ع) بوده است.
من ابتدا به زاهدان و بعد برای یک دوره آموزشی۴ ماهه به پاکستان رفتم ودر آنجا نحوه ورود به وهابیت را فرا گرفتم و بعد به کرمانشاه رفتم و با یک پسر شیعه که بسیار مؤدب بود دوست شدم.
4 سال با هم رفیق بودیم، در ماههای آخر گفتم مهدیجان یا تو سنی شو یا من شیعه میشوم، من ۵۰ تا کتاب به او دادم همه را خواند اما فایدهای نداشت.
به او گفتم حالا تو دینت را به من معرفی کن، گفت یک شب به هیئت ما بیا. قول داده بودم بروم اما از شب اول محرم به تعویق میانداختم وامروز و فردا میکردم، به خاطر قولم شب عاشورا رفتم اما سینه نزدم فقط استغفار میکردم که چرا اینجا هستم.
سید بزرگواری روی منبر بود و می گفت کدامیک از شما حاضر است به خاطر عقیدهاش جان و خانواده بدهد و اسارت هم تحمل کند، من با خودم گفتم من جان میدهم اما حاضر نیستم مادرم یک سیلی هم بخورد.
سید بزرگوار گفت اما امام حسین(ع) همه چیز خود را داد، آن شب به خاطر مظلومیت امام حسین(ع) خیلی گریه کردم و همین گریه کار خودش را کرد، انَّ الحسین مصباح الهدی و سفینه النجاه. آن شب دلم از وهابیت و هرچه غیر شیعه بود سرد شد، من به دنبال یک گمشده بودم وآن را در شخصیت سیدالشهدا(ع) یافتم.
بعد از آن جلسه در مورد تمام مذاهب حنفی، مالکی، شافعی، حنبلی، شیعه علی اللّهی یک امامی، زیدیهای ۴ امامی و اسماعیلیهای ۶ امامی شروع به مطالعه کردم و در مورد هر مذهبی هم، با بزرگان آنها صحبت میکردم.
بعد با احتیاط شروع به مطالعه شیعه دوازده امامی یا شیعه حقه جعفری کرده و یک جلد از بحارالانوار و یک جلد از مستدرکالوسائل را خواندم و سپس به قم، دفتر یکی از مراجع رفتم و با رئیس دفتر صحبت کردم و ۱۰ تا سؤال پرسیدم و ایشان کامل جواب داد و گفت همه این سؤالات در روایات ما است.
قرآن میگوید از کسی پیروی کن که عالمتر است. کتاب المراجعات، شبهای پیشاور و الغدیر را به ما معرفی کرد.
المراجعات که کتاب مناظره مؤدبانه یک شیعه ویک سنی است، بیشترین تأثیر را روی من گذاشت و خیلی مستند و قشنگ حرف میزند و من فهمیدم شیعه حق است اما باور کردنش سخت بود، ۶ ماه با خودم کلنجار رفتم و بعد به این نتیجه رسیدم که دنیا ۷۰ یا ۸۰ سال است و آخرش مرگ است، آیا در آن دنیا میتوانم سرم را بلند کنم؟
پس از آن کتابی نوشتم به نام «آیا شیعه حق است؟» ودر آن دلایلی برای دوستانم آوردم و به آنها گفتم این را به کسی ندهید، اما آنها کتاب را به پدرم دادند.
یک روز پدرم کتاب را به من نشان داد وگفت: سلمان این را دیدی؟ بعد گفت سلمان شیعه شدی؟ گفتم اگر خدا قبول کند، پدرم گفت: گولت زدهاند.بعد گفت بیا برویم وهر چه قرآن گفت قبول است، ما مناظره کردیم و پدرم محکوم شد.
در مدت ۶ ماه با ۱۸ نفر از بزرگان وهابیت مناظره کردم وبه لطف اهلبیت همه مسلمان شدند.
من یک سال بود که ازدواج کرده بودم و همسرم باردار بود، آنها میگفتند اسمی از شیعه نیار و تبلیغ نکن، از اینجا برو و هر چه هم میخواهی به تو میدهیم وقتی قبول نکردم، فشارها زیاد شد.
بعد حساب بانکی مرا خالی کردند و اتومبیل زانتیای مرا هم گرفتند. اگر مراسم عزاداری یا سخنرانی از تلویزیون پخش میشد متلکپرانی آغاز میشد.
فشارها زیاد شده بود، به خانمم گفتم من میخواهم به ارومیه بروم، خانمم طلاهایش را به من داد تا بتوانیم در آنجا منزلی رهن کنیم.
وقتی از خانه بیرون رفتیم که پدر و با چند نفر از دوستانش را با چماق و چاقو آنجا ایستادهاند، گفتم شما هم مثل اجدادتون سر راه میگیرید و بعد با ضربه چماق به سرم زدند ومن بیهوش افتادم.
خانمم میگفت چاقو آوردند سرم را ببرند اما چاقو کُند بود و نشد بعد یکی از رگهای دستم را زدند که هنوز هم آن رگ قطع است و این لکنتزبانی هم که دارم به خاطر آن ضربه است.
وقتی من روی زمین افتادم خانمم وسط میآید که به خاطر لگدی که میخورد بچه سقط میشود، من که بیهوش بودم کتک خوردن همسرم را ندیدم، اما با یاد آن کسی که کتک خوردن همسرش را دید آرام میشدم.
به هوش که آمدم به ارومیه نزد پسرعمهام رفتم، او گفت اگر هزار تا قتل کرده بودی برایت قدمی برمیداشتم اما چون شیعه شدی نمیتوانم کاری انجام دهم.
انگشتر و ساعتم را فروختم و با یک زن بیمار برای کار به تهران رفتم. شبها در ترمینال جنوب و راهآهن روی کارتن میخوابیدیم.
خانمم گفت بریم قم آنجا سرپناه وحرمی است و به جمکران رفتیم و ۴۵ روز در جمکران بودیم و هر روز از غذای نذری هیئتها میخوردیم و به آقا امام زمان(ع) متوسل شدم.
یک روز در جمکران یک موتوری آمد و گفت شما مدت زیادی است که اینجا هستید، جایی برای خوابیدن دارید؟ من چیزی نگفتم اما طرف خودش متوجه شد رفت.
موتوری با پول برگشت، گفتم پول را نمیگیرم، گفت بگیر، هنوز آنقدر بیغیرت نشدیم. پول را گرفتم اما بعدها هرچه بین خادمان جمکران گشتم او را ندیدم.
بعد از حدود ۸۰ روز حمام رفتم و موی سر و صورت را اصلاح کردم و به حرم حضرت معصومه(س) رفتم و چند روز آنجا بودیم.
خادم خوش سیمایی در حرم بود به او گفتم من گدا نیستم پول هم نمیخواهم، ما شیعه شدیم نمیدانیم چه کار کنیم؟ گفت به دفتر مراجع بروید و اگر میخواهید قم بمانید ما همه کاری برای شما انجام میدهیم، گفتم من برای خودم شیعه شدم نه برای دیگری و میخواهم به ارومیه برگردم.
بعد به تهران آمدیم اما یک دفعه به ذهنمان رسید به مشهد برویم و پا به زیارت، زندگی جدید را شروع کنیم.
در هیچ زیارتی نداریم که بالای سر حضرت بنشینید اما در زیارت امام رضا(ع) داریم این یعنی هر چه میخواهد دل تنگت بگو، بعد از بیش از ۳ ماه کارتنخوابی رفتم بالای سرآقا نشستم و همه چیز را گفتم.
فردی پیدا شد و یک خانه ۲۰ متری به ما اجاره داد و ما را راهنمایی کردند که به دفتر امام جمعه برویم.
من قصد فروش کلیهام را داشتم، سید بزرگواری آمد و وضعیت ما را دید گفت شما بروید و خانهای ببینید، ما در آپارتمانی ساکن شدیم.
یک روز همسرم گفت سلمان من چیزی نمیخواهم فقط طلبه شو تا بتوانی بهتر جواب وهابیها را بدهی، من هم ثبتنام کردم.
یک روز دکتر به همسرم گفت شما بخاطر ضربه خوردن دیگر نمیتوانید بچهدار شوید، من به حضرت گفتم من یک بچه و یک کربلا میخواهم، کربلا که یک ماه نشده بود مشرف شدیم و بعد از مدتی همسرم باردار شد.
دکتر که متوجه شد گفت این خانم هم خودش وهم بچه را میکشد، همین الان بچه را سقط کنید، میخواستیم این کار را انجام دهیم که دوستم گفت نذر کنید که آن را محسن یا فاطمه نام بگذارید.
۱۵ روز به وضع حمل مانده بود که همسرم سونوگرافی ۳ بعدی انجام داد و گفتند بچه ۷۰۰ گرم است، مرده به دنیا میآید و باید سزارین شود، آن شب تا صبح نخوابیدم، همسرم عصبی شده بود.
صبح همسرم گفت دیشب خواب دیدم خانمی آمد دست دور گردنم گذاشت و فرمود دخترم مرا میشناسی؟ من فاطمه(س) بنت محمد(ص) هستم، برایم روضه امام حسین(ع) خواند و با هم گریه کردیم، گفت دخترم آن بچه برای ما است وشما ناراحت نباشید.
روی صورت و دستانش قرآن نوشته بود و چادرش خاکی بود.
بعد از ۱۰ روز فرزندم که بیش از دو کیلوگرم بود به دنیا آمد و نامش را فاطمه گذاشتیم.
سلمان در پاسخ به سؤالی از احساس خود در مورد شیعه بودنش گفت: وقتی شیعه هستی حتی اگر روی کارتن هم بخوابی باز احساس میکنی کسی با تو است صاحبی داری که میتوانی به او تکیه کنی و همیشه با تو است.
بزرگترین دلیل حقانیت تشیع حضرت زهرا(س) است.
چرا عاشورا رقم خورد؟ ما غدیر را شل گرفتیم که به عاشورا رسیدیم. عاشورا از کوچههای مدینه آغاز شد. من در عید غدیر خیلی برای سنیها کار فرهنگی انجام میدهم. شیعیان خوابند اما وهابیها بیدار هستند.
اعتقاد به مصلح آخرالزمان در همه ادیان است اما وهابیها قبول ندارند. وهابیت یک تفکر تندرو است که خودش را به اهل سنت میچسباند. وهابیت مذهب نیست. زیارت اهل قبور را شرک میدانند حکم قتل شیعیان را واجب میدانند. اما اهل تسنن چنین فکری ندارند.
گریه بر امام حسین(ع) مرا نجات داد. 50 درصد از کسانی که شیعه میشوند دوباره برمیگردند چون جایی ندارند. پدرم برای من جایزه گذاشته اما با مادرم تلفنی صحبت میکنم.
تمام کتابهای من در کتابخانه شیعه قابل دانلود است. نام یکی از کتابهایم «هزار ضربه کاری بر پیکره صحیح بخاری» است.
منبع: لرستان خبر