جستجوی فراوان به چشم میآیند. شهید کمال کورسل نیز از آن گلهای نادری
است که به نفس حق باغبان انقلاب اسلامی، در گلستان اسلام ناب محمدی رویید و
در معرکه دفاع مقدس پرپر شد.
دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کمپشت و سنی حدود هفده سال. پدرش
مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح. “ژوان ”
دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را
بیابد و بااخلاص از آن دفاع نکند. در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانیهای
حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش میکردند.
یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که بازهم برای او از این سخنرانیها بیاورند.
بعد
از مدتی، رفت وآمد “ژوان کورسل ” با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر
شد. غروب شب جمعهای، یکی ازدوستانش “مسعود ” لباس پوشید برود کانون برای
مراسم، “ژوان ” پرسید: “کجا میری؟ ” گفت: “دعای کمیل “
ژوان گفت: “دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه میدی بیاییم! ” گفت: “بفرمایید ” .
چون
پدرش مراکشی بود، عربی را خوب میدانست. با “مسعود ” رفت و تا آخر مجلس
نشست. آن شب “ژوان ” توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچهها میگفتند.
هفته آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطرزده گفت: “بریم دعای کمیل “.
گفتند: “حالا که دعای کمیل نمیروند “؛ تا شب خیلی بیتاب بود.
.
.
.
یک
روز بچههای کانون، دیدند “ژوان ” نماز میخواند، اما دستهایش را روی هم
نگذاشته و هفته بعد دیدند که بر مُهر سجده میکند. “مسعود ” شیعه شدن او را
جشن گرفت.
وقتی از “ژوان ” پرسید: “کی تو رو شیعه کرد؟ ” او جواب داد: “دعــــــــای کمیل علـــــی(ع) “.
گفت: “میخواهم اسمم رو بذارم علـــــــی “.
“مسعود ” گفت: “نه، بذار شیعه بودنت یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع). “
گفت: “پس چی؟ “
ـ “هرچی دوســـــت داری “
گفت: “کمــــــال “
چه اسم زیبایی، برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود. شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه، در حالی که هنوز هفده بهار از عمرش نگذشته بود.
.
.
.
مادرش، خیلی ناراحت بود. میگفت: “شما بچه منو منحرف میکنید “.
بچهها
گفتند: “چند وقتی مادرت را بیار کانون ” بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی
دید بچهها، اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد.
کتابخانه کانون، بسیار غنی بود. “کمال ” هم معمولاً کتاب میخواند. به خصوص کتابهای شهید مطهری.
خیلی سؤال میکرد. بسیار تیزهوش بود و زود جواب را میگرفت، وقتی هم میگرفت ضایع نمیکرد و به خوبی برایش میماند.
یک روز گفت: “مسعود! میخوام برم ایران طلبـــه بشم “.
ـ “برو پی کارت. تو اصلاً نمیتوانی توی غربت زندگی کنی. برو درست را بخوان. ” آن زمان دبیرستانی بود.
رفت
و بعد از مدتی آمد و گفت: “کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچهها، صحبت
کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم. ” با برادرهای
مبارز عراقی رفاقت داشت.
مسعود گفت: “تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری، معلومه ایرانی نیستی!
خیلی اصرار داشت. بالاخره با سفارت صحبت کردند و آنها هم با قم و در مدرسه حجتیه پذیرش شد. سال شصت و دو ـ شصت و سه بود.
خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع، دستورات اهل بیت(ع) است.
هروقت ما گفتیم: “امام ” میگفت: “نه! حضرت امام “.
یک روز رفت پیش مسعود و گفت: “میخواهم برم جبهه ” ایام عملیات مرصاد بود.
مسعود گفت: “حق نداری ” .
گفت: “باید برم “.
مسعود: “جبهه مال ایرانیهاست؛ تو برو درست رو بخوان “.
گفت: “نه! حضرت امام گفتند واجب است. “
فردای
آن روز، رفته بود لشگر بدر و به عنوان بسیجی، اسم نوشته بود و رفت عملیات
مرصاد. هنوز یک هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریباً
بیست و چهار سال داشت.
از زمان بلوغش تا شهادت هشت ـ نه سال بیشتر
عمر نکرد، ولی هرروز یکقدم جلوتر بود. مسیحی بود، سنی شد، و بعد شیعه مقلد
امام شد و مترجم و بالاخره رزمنده.
چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد، چقدر سریع.
کمــــــــــال عزیــــــــز! ریشــــ ههای باورت در ضمیر ما، تا همیشــــ ه سبز باد!
منبع : شهدای ایران