وی هم اکنون مسئولیت دانشگاه ادیان و مذاهب را به عهده دارد. آنچه در ادامه میخوانید دو خاطره خواندنی از حجت الاسلام نواب است.
سنی ای که اسمش «سیدعلی خمینی» بود!
مردم اندونزی، مردم بسیار اهل تسامحی هستند. حتی در اسم گذاری بچه هایشان خیلی به قواعد خاصی مقید نیستند. مثلا اسم مترجم من «امام غزالی» بود، به این دلیل که پدرش امام غزالی را دوست داشته است.
یکبار داشتم سخنرانی می کردم که نوبت به پرسش و پاسخ رسید. آنجا رسم این است که هرکس که می خواهد سوال کند اول میگوید «السلام علیکم و رحمه الله برکاته» بعد اسمش را می گوید و بعد سوال را می پرسد. یک بنده خدایی می خواست سوال بپرسد گفت اسم من «سید علی خمینی» است! از او پرسیدم دلیلش چیست؟ گفت پدرم هم امام علی را خیلی دوست داشته و هم امام خمینی را، بخاطر همین اسم من را گذاشته «سیدعلی خمینی»! جالب این که این بنده خدا اهل سنت بود! بعد یک خانمی آمد که اسمش «بهشت زهرا» بود! دلیل این هم این بود که به امام خیلی علاقه داشتند و اسم محل سخنرانی امام را روی دخترشان گذاشته بودند!
یکی از رفقا تعریف می کرد که به خانه یکی از مردم اندونزی رفته بودم. بچه اولش را صدا زد: «روح الله خمینی، روح الله خمینی» بعد بچه دومش را صدا زد: «سیدعلی خامنه ای، سیدعلی خامنه ای» سومی را صدا زد: «سیدمحمدحسین بهشتی، سیدمحمدحسین بهشتی» همینطور ادامه داد تا اینکه آخری را گفت: «محمدعلی تسخیری، محمدعلی تسخیری»!
سردار طایفه راننده شخصی ام شد!
دفعه اول که می خواستم به زاهدان بروم خیلی ترس داشتم! خیلی ها به من گفته بودند که نرو خطرناک است و … ولی بالاخره با ترس و لرز رفتم و دیدم خبری نیست و از تهران هم امن تر است. بعد گفتم میخواهم به مرز میرجاوه بروم. گفتند بگذار اجازه بگیریم که بتوانی بروی. فکر کردم می خواهند از اطلاعات اجازه بگیرند. بعد گفتند یک ماشین می آید، با آن بروید. یک آقای بلوچ با پژو آمد و سوار شدم. رفتم جلو کنارش بنشینم که گفت برو عقب بنشین. بعد گفت عمامه را از سر بردار.
تو راه صحبت شد و من درباره مهربانی اهل سنت و … صحبت می کردم و این بنده خدا هیچ عکس العملی نشان نمی داد. نه می گفت آره و نه می گفت نه! جلوتر رفتیم و رسیدیم به بلوچ هایی که با طرح شهید شوشتری مسلح شده بودند و امنیت مرزها را به عهده گرفته بودند. همه با لباس های بلوچی بلند نظامی بودند. رفتم میان آنها و شروع کردم به گپ و گفت. دیدم که همه به این راننده ما خیلی احترام می گذارند. پرسیدم که این بنده خدا کیست؟ گفتند یکی از سرداران یکی از طوایف بزرگ بلوچ است. به احترام شما که لباس روحانیت دارید خودش رانندگی را به عهده گرفته است. فهمیدم سکوتش هنگام تعاریف من از روی تواضع بود! بعد رفتم و از او تشکر کردم. گفت که شما روحانی هستی و احترامت واجب است. من خودم شما را رساندم که خدای ناکرده اتفاقی برای شما نیفتد که ما شرمنده بشویم!
این برای من خیلی عجیب بود که چقدر برای روحانیت و لباس روحانی احترام قائلند. همانقدر که به روحانیون خود احترام می گذارند، به روحانیون ما هم احترام می گذارند. من حتی بعضی از سنی های افراطی را دیدم که در برابر روحانیون شیعه با احترام برخورد می کنند.
منبع : اخوت