ادیان نیوز،:خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است. اما مبارزان و مدافعان حرم نیک میدانند که این خاکریز نباید فرو بریزد. یکی از این مدافعان حرم، شهید ناصر مسلم سواری است. کارگر سادهای که مظلومانه به شهادت رسید و در گمنامی به خاک سپرده شد. در دومین سالگرد شهادتش با فرحه شریفی همسر شهید همکلام شدیم و ایشان از مظلومیت و شهادت همراه و همسفر زندگیاش میگوید.
چه معیارهایی باعث آشنایی و ازدواج شما با همسرتان شد؟
آشنایی ما از طریق همسرخواهرم بود. ایشان همراه با دامادمان در یک شرکت کار میکرد و کارگر بود. به دامادمان گفته بود برای ازدواج به دنبال دختری مومن است. او هم به من گفت که ناصر پسر بسیار خوبی است، مرد بزرگی است. اهل زندگی و رزق حلال است. در نهایت قرار ملاقاتی با هم گذاشتیم. همدیگر را دیدیم و با هم صحبت کردیم. ناصر ساده بود و مهربان، همان دیدار اول، کافی بود تا من ازدواج با او را برای خود افتخاری بدانم. هر چه خانواده مخالفت کردند من نپذیرفتم.
مخالفت خانواده برای چه بود؟
من مدیر آموزشگاه پیش دبستانی بودم و ناصر تحصیلات بالایی نداشت و فقط یک کارگر بود. خانواده ناصر چهار برادر و چهار خواهر بودند. ما کمی از لحاظ خانوادگی با هم تفاوت داشتیم اما من عاشق او شده بودم. ایمان، اخلاق و همت والایش در کسب نان حلال من را شیفته او کرده بود. وقتی من با ناصر آشنا شدم، ایشان یک نیروی داوطلب بسیجی بود. هر دو ۲۱ سال داشتیم و با ازدواج با هم، زندگی سختی را آغاز کردیم. ۱۳ بهمن ماه ۱۳۸۱ بود که اولینهای خانه و خانواده را به تنهایی آماده کردیم و همه چیز از صفر شروع شد. مدتی بعد از ازدواج ناصر بیکار شد و من هم اولین فرزندمان علیرضا را باردار بودم. میدانستم زندگی با او برایم سخت خواهد بود اما همه مسائل را از همان ابتدا قبول کردم. صحبتهای روز اولش همیشه در گوشم طنین انداز میشود. تنها خواسته ناصرم از من، حفظ حجاب، نماز و ایمانی بود که در بودنها و نبودنهایش باید رعایت میکردم و به آن پایبند بودم. به جرات میتوانم بگویم اگر آن زمان من ایمانم ۵۰درصد بود با دیدار و همراهی با ناصر به بالاترین حد خود رسید و با ناصر بود که از خواب غفلت بیدار شدم. ما ۱۱ سال در کنار هم در نهایت عشق، دلدادگی و سادگی یک زندگی بسیار موفق داشتیم. در سختترین شرایط حضورش، حرفهایش به من دلگرمی میداد.
از خانواده همسرتان کسی هم در دوران دفاع مقدس حضور داشت؟
بله ، پدرش از مردان مبارز زمان جنگ بود و بازنشسته سپاه است. کاظم و غانم از عموهای ناصر هستند که بعد از تحمل سالها درد و رنج و جراحت ناشی از اثرات شیمیایی به کاروان شهدا پیوستند. ناصر هم همواره از چرایی نبودنهایش در دوران دفاع مقدس میگفت و حسرت آن روزها را میخورد. میگفت اگر جنگ شود اولین نفری خواهد بود که خود را به صفوف مقدم نبرد میرساند. میگفت میخواهم از اسلام دفاع کنم. ناصر با چنین تفکری رشد پیدا کرده و بزرگ شده بود. در نهایت هم به خواسته و هدفش رسید.
چند فرزند از شهید به یادگار دارید؟
علیرضا متولد ۲۶اردیبهشت ۱۳۸۳ است. بیتا و همتادو قلوهای شهید هستند که در ۲۸ آبان ماه ۱۳۸۶به دنیا آمدند و فرزند آخرمان بنیامین است که ناصر وابستگی و علاقه عجیبی به او داشت در ۱۷ اسفند ماه ۱۳۹۰ خود را به جمع خانوادهمان رساند. ناصر در تربیت بچهها و نگهداری از آنها خیلی به من کمک میکرد. اجازه نمیداد تا اذیت شوم. تا قبل از رفتنش همواره کنارم بود و کمک حالم.
شهید چه زمانی به افتخار دفاع از حرمین مشرف شد؟
کمی قبل از رفتنش برای دفاع از حرمین شریفین، حال و هوای ناصرم فرق کرده بود. تماسهای گاه و بیگاهش من را کمی نگران کرده بود. اما به همسفرم اعتماد داشتم. راستش آن زمان زیاد از درگیریهای سوریه و عراق نمیدانستم. اما ناصر همواره پیگیر بود و در تلاطم. ۷مهر ماه ۱۳۹۲ به قصد عزیمت به مشهد و زیارت امام رضا (ع)از ما خواست که همراهش باشیم اما مدرسه علیرضا شروع شده بود و مجبور شد خودش به تنهایی برود. ناصر از ما خداحافظی کرد و رفت.
شما از رفتنش به سوریه اطلاعی نداشتید؟ زمان رفتن حرفی نزد؟
نه، آن روز حرفی نزد. همه کارهایش را کرد. اصلاً فکر نمیکردم که آن روز و آن خداحافظی آخرین خداحافظیمان باشد. بچهها همگی خواب بودند، آنها را بوسید و بعد رو به من کرد و گفت: مادر علی ما ۱۰ سالی را در کنار هم بودیم، میخواهم اگر خوبی یا بدی دیدی از من بگذری و حلال کنی. به او گفتم چرا اینگونه صحبت میکنی؟! گفت من که نمیدانم بیرون از این خانه چه اتفاقی ممکن است برای من بیفتد. میخواهم از من راضی باشی. میخواهم بروم و شاید دیگر برنگردم.
بعد از رفتنش چند باری با هم در تماس بودیم. تا اینکه دیگر همراهش خاموش شد ومن ۱۵ روز از ناصرم بیخبر ماندم. نمیدانستم چه کنم. بعد از ۱۵ روز تلفنم زنگ زد و صدایی که از فاصله خیلی دور میآمد من را مادر علی خطاب کرد و ابتدا صدا را نشناختم. آن صدا گفت: منم همسرت ناصر، آنقدر غریبه شدم که من را نمیشناسی؟! با گریه گفتم ناصر تو هستی؟ گفت بله. من سوریه هستم و از حرم زینب (س) دفاع میکنم. میخواست صدای بچهها را بشنود. بنیامین که تازه به حرف آمده بود گفت بابا، بابا بعد تماس قطع شد.
بعد از اینکه متوجه شدید به سوریه رفته است، اعتراضی نکردید؟
شب دوم بود ساعت ۱۲ شب تماس گرفت. من برای اینکه ناصر را برگردانم، گفتم ناصر بنیامین مریض شده، خواهش میکنم برگرد. گفت مادر علی! در این وضعیت خودت قاضی باش و قضاوت کن. گفت فرزند تو عزیزتر است یا زینب کبری (س). ایشان را از کربلا تا شام با تازیانه کشاندند. خودت قضاوت کن. من شرمنده و خجالتزده شدم. حرفی برای گفتن نداشتم. گویی آرامش خاصی گرفته باشم تمام بیتابیهای زنانه و دلتنگیهایم تمام شد و لذتی خاص در دلم احساس کردم. همه چیز را فراموش کردم وگفتم ناصر خوش به سعادتت ما را دعا کن.
چگونه از شهادتش مطلع شدید؟
مدتی بعد، کسی تماس گرفت و به بهانه آوردن امانتی ناصر از سوریه آدرس خانه را پرسید. به او گفتم برادر! ناصر شهید شده است. گفت نه، خانم صلوات بفرست. فردای آن روز از سر و صدای خیابان و دویدنهای علیرضا متوجه شدم که خبر شهادت ناصر را آوردهاند. علیرضا گفت مادر همه از بابا حرف میزنند. بنیامین را در آغوش گرفتم و به خیابان دویدم. آمده بودند تا خبر شهادت ناصرم را بدهند. ناصر ۲۰ آبان ماه ۱۳۹۲ مصادف با عاشورای حسینی در سوریه به شهادت رسید و پیکرش ۲آذرماه به دست ما رسید و در ۵ آذر ماه ۱۳۹۲ تشییع و خاکسپاری شد. همه فرماندهان و همرزمان ناصر از شجاعت و دلاوری او حرف میزدند. از حماسه سراییاش در منطقه. اما اینجا ناصر در گمنامی تمام به خاک سپرده شد.
فقدان چنین مردی در زندگیتان خلل وارد نکرد؟ تربیت و رسیدگی به بچهها برایتان دشوار نیست؟
ابتدا خیلی ناراحت بودم و نبودنهایش برایم با چهار فرزند دشوار بود. به ناصر گله کردم که ما را تنها رها کردهای و رفتهای. اما ناصر به خوابم آمد و گفت مادر علی! ناراحت نباش. من تو را دست کسی سپردم که خودش همه جوره هوایت را دارد. او نگاهت میکند و همین برای تو کافی است. پرسیدم من را به که سپردهای؟! گفت به خانم حضرت زینب (س). اما امروز که با شما صحبت میکنم و دو سالی از نبودنهایش میگذرد، افتخار میکنم که لیاقت همسر شهید شدن آن هم همسر شهیدمدافع حرم شدن را پیدا کردم. به خود میبالم که از فرزندان و دردانههای شهید مدافع حرم نگهداری میکنم و لیاقت پیدا کردم تا امانتدار شهید باشم. گاهی هر چهارتایی شان گریه میکنند و بهانه میگیرند اما همه اینها و همه اذیتهایی که در مسیر تربیت آنها تحمل میکنم برایم حکم جهاد را دارد و لذتبخش است. من هنگام آرام کردن بچهها و در لالایی شبانهشان، داستان کربلا روایت میکنم و در مراسم تشییع شهدا همراه با چهار فرزندم شرکت میکنم. من میدانم که ناصر هم در کنار ما زندگی میکند. او از من و خانوادهاش محافظت میکند و من وجودش را در زندگیام حس میکنم. خوب به یاد دارم آن شبی را که بیتا تب کرده بود و نیمههای شب از خواب پرید، دیدم آرام شده و حالش خوب است. گفت مامان بابا آمد و یک لیوان آب به من داد و گفت بخور تا خوب شوی. من آن زمان شاید ۵۰درصد ناصر را حس میکردم و میدیدم اما امروز و بعد از شهادتش صددرصد او را در کنار خود میبینم و این بودنهایش به من صبر میدهد.
بسیاری از حضور نیروهای ایرانی در دفاع از اسلام و اهل بیت در آن سوی مرزها با طعنه و کنایه سخن میگویند، نظر شما در اینباره چیست؟
آن زمان که امام حسین (ع)در واقعه کربلا ندا سر داد: هل من ناصر ینصرنی و کمک خواست، ما نبودیم. اما امروز ما هستیم. من ندای امام حسین (ع)را ندای ابوالفضل عباس (ع)را برای یاری خواهرشان شنیدم. اینکه ما فقط نظارهگر باشیم، این صحیح نیست، اینکه فقط ادعا داشته باشیم و طعنههایمان دل مبارزان و خانواده شهدا را بلرزاند کافی نیست، پس چه فرقی با یزیدیهای زمان و داعشیها داریم. شاید کمی باورش برای شما سخت باشد اما امروز علیرضای من که ۱۱ سال بیشتر ندارد هم هوای دفاع از حرم به سر دارد. از من میخواهد تا اذن رفتن بدهم. من هم میگویم من راضی ام به محض اینکه اجازه و امکان رفتنت فراهم شود، خودم توشه سفرت را میبندم و روانهات میکنم. طعنه نااهلان و نابخردان که همیشگی است. در همه دورانها و اعصار شنیده و دیده شده که عدهای مخالفت میکنند. حق هم دارند، چه انتظاری از آنها میشود داشت. آنها که نمیفهمند شهادت یعنی چه، آنها که نمیدانند دفاع از حرم عقیله بنیهاشم یعنی چه… اما دیدار با رهبری دلهایمان را آرام کرد و همه زندگیمان را بیمه ساخت.
از دیدارتان با رهبر که همه زندگیتان را بیمه آن میدانید برایمان بگویید.
بله، سعادت دیدار آقا را پیدا کردیم. بزرگترین افتخاری که نصیب من و بچهها شد. خیلی این دیدار به من روحیه داد. با دیدن آقا آرامش خاصی پیدا کردم. این دیدار بهترین لحظات زندگی من بود. با جمعی از خانوادهها رفتیم. رهبری فرمودند: «ما از خدا میخواهیم که به شما صبر بدهد و راه شهدا را ادامه دهیم. این بزرگترین افتخار است که خدا نصیب شما کرده است. من واقعاً از شما همسران شهدا سپاسگزارم.»
وقتی رهبر این جمله را فرمودند، دیگر نمیدانستیم چه باید میگفتیم. او با آن همه عظمت و بزرگی از ما قدردانی کرد. آقا بچههای شهید را چون پدری نوازش کردند. بنیامین به ناگاه به سمت ایشان دوید و به آغوش پدرانه رهبر پناه برد.
و در پایان اگر سخنی دارید بفرمایید.
هیچ وقت فکر نمیکردم یک کارگر ساده، آنقدر پیش خدا عزتمند و عزیز شود که خدا انتخابش کند و شهادت را به او بدهد. این برایم تعجب آور است و خداوند اینها را نصیب ناصر من کرد. ناصر همچون دیگران زندگی داشت و چهار فرزند که عاشقانه آنها را دوست داشت. اما بین خدا و خودش بهترین را انتخاب کرد. دفاع از حرمزینب(س) افتخار کمی نیست. مدافعان حرم همه همتشان دفاع از اسلام و قرآن بود. ناصر من ناصر و یاور امام زمان خویش شد. از همه میخواهم گوش به فرمان ولایت فقیه باشند تا شرمنده شهدا نشویم. اولین خواهشی که از همه مسلمانان به ویژه مسلمانان کشورم دارم این است که هرگز اجازه ندهند تا خون شهدا کمرنگ شود.
منبع: روزنامه جوان