در این نوشتار به معرفی واروژ طهماسیان سرباز ایثارگر ارمنی که در جنگ تحمیلی جانباز شد، می پردازیم.
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، حفظ ارزشهای ایثارگران ارامنه ایران، آشنایی و معرفی آنان به کل جامعه ایران. به منظور یادآوری این که ارامنه ایران بیش از ۳۵ سال پیش در جنگ ایران و عراق چه نقشی داشته اند و البته صنعتگران و سربازان ارمنی نیز در آن سهم خود را ایفا نموده و حضور پر رنگ خود را همواره در کنار دیگر برادران هموطن خود داشته اند.
واروژ طهماسیان در ۸ اکتبر ۱۹۵۹ (۱۵/۰۷/۱۳۳۸) در تهران متولد شد. او فرزند آقای واقارشاک و خانم ماریام بود. برادر واروژ که ۹ سال از او کوچکتر است ورژ نام دارد.
واروژ تحصیلات ابتدایی و دوره راهنمایی را درمدرسه پسرانه “تونیان” و تحصیلات متوسطه را دردبیرستان “طوماسیان”، در منطقه زرکش یکی از مناطق ارمنی نشین تهران، با موفقیت گذراند. به دلیل نقل مکان خانواده از تهران به شهر کرج او مجبور شد آخرین سال دبیرستانی را در دبیرستان «دهخدای» کرج ادامه دهد.
وی درخرداد ماه سال ۱۳۵۷، تحصیلات خود را در رشته ریاضی به پایان رساند و دیپلم خود را از همان دبیرستان دریافت کرد.
واروژ در اول فوریه ۱۹۸۰ (۱۵/۱۱/۱۳۵۸) به خدمت سربازی درآمد و دوره مقدماتی خود را در پادگان “چهل دختر” واقع در فاصله نه چندان دور از شهر شاهرود گذراند. هویک مهرابیان یکی از دوستان نزدیک واروژ نیز در آنجا خدمت می کرد، واروژ از این بابت بسیار خوشحال بود.
پس از دو ماه تمرینات و آموزش نظامی در پادگان “چهل دختر”، با تقسیم نیروها، واروژ به بخشی از لشگر ۶۴ ارومیه منتقل می گردد. واروژ از “چهل دختر” به ارومیه منتقل می شود، او هنگام رفتن به ارومیه در بین راه جهت ملاقات با پدر و مادرش به تهران می آید. در ایستگاه راه آهن با *”زوریک مرادیان” یکی دیگر از سربازان ارمنی آشنا می شود. خانواده اش برای بدرقه زوریک به ایستگاه راه آهن آمده بودند. وی قرار بود در خط مقدم جبهه در شهر پیرانشهر در استان کردستان ایران خدمت کند.
پس از هشت ماه خدمت واروژ به مرخصی نزد خانواده اش بر می گردد. پس از اینکه از شهادت زوریک مطلع می شود، بلافاصله جهت ملاقات و عرض تسلیت به دیدن والدین زوریک رفته و سپس از مزار او واقع در”نور بوراستان” قبرستان جدید ارامنه جهت ادای احترام حضور می یابد.
خیلی ناراحت و افسرده بودم. روزی که برای اولین بار زوریک را در ایستگاه قطار دیدم به یادم آمد، نمی توانستم آن روز را فراموش کنم، هر لحظه صورت روشن و پر از لبخند او از جلوی چشمانم می گذشت. نمی توانستم خودم را قانع کنم وشهادتش را باور نداشتم.
هشت ماهی از خدمتم می گذشت، صبح روز دوشنبه ۳۱ شهریور۱۳۵۹ جنگ تحمیلی ایران و عراق به دستور صدام حسین رئیس جمهور بعثی عراق آغاز شد.
پادگان ما واقع در شهر پیرانشهر در استان کردستان ایران و بسیار نزدیک به مرز عراق بود. نیروهای عراقی گذرگاه مرزی تمرچین را به خوبی تحت کنترل داشتند، و به طور مداوم از آنجا شهر و پادگان را مورد حمله و آتش خود قرار می دادند. در یکی از این حملات سنگری که زوریک در آن از مرزهای کشور عزیزمان دفاع می کرد مورد هدف گلوله توپ دشمن بعثی قرار گرفت که متأسفانه منجر به شهادت او و تنی چند از همرزمانش در راه هدف مقدسی که آن ها برای دفاع از آن به آن جا آمده بودند گردید.
بدین ترتیب جامعه ارامنه ایران اولین شهید نظامی خود را درتاریخ ۲۲ مهر۱۳۵۹ تقدیم ایران عزیز نمود.
برای رهایی شهر و پادگان از حملات دشمن، فرمانده پادگان، جناب سرهنگ زکیان، دستور داد به هر قیمتی که شده جهت آزادسازی بزرگراه مرزی تمرچین از کنترل نیروهای عراقی اقدام شود. و آن دستور انجام گردید، بزرگراه مرزی تمرچین آزاد شد.
شهرمرزی سروو (Sero) در استان کردستان، در وضعیت بسیار ناپایدار و آشفته ای به سر می برد و تحت کنترل جناحهای کومله و دموکرات بود.
به دستور جناب سرهنگ زکیان فرمانده پادگان، صبح زود به سمت شهر مرزی سروو حرکت کردیم. پس از آزادسازی شهر و شکست و خروج گروهکها از آن، ما وارد شهر شده و به تقویت پادگان پرداختیم.
سال ۱۳۶۰ بود، حدود۲۰ ماهی از خدمتم می گذشت. پادگان ما در خارج از شهر بود، به واحد نظامی ما به طور ناگهانی مأموریتی داده شد. برای پاکسازی شهر اشنویه از جاده پیرانشهر عبورکرده وارد شهراشنویه شویم. با ورود ما به پیرانشهر متوجه شدیم که هدف اصلی این مأموریت پاکسازی شهر اشنویه از وجود اشرار و دشمنان بود.
ستون نظامی ما متشکل از ۶ تانک و خودروها و تجهیزات نظامی بود. خودرویی که من رانندگی آن را به عهده داشتم، یک جیپ نظامی روسی از نوع “اوواز” بود، علاوه بر من و حاجی زاده که یکی از همرزمان بسیار نزدیک من بود و فرماندهی گروه را نیز به عهده داشت، سه نفردیگر از همرزمان نیز با ما بودند.
به دستور جناب سرهنگ صیاد شیرازی ساعت ۵ صبح از پادگان خارج شدیم و به سمت پیرانشهرحرکت کردیم. فرماندهی لشکر پس از جناب سرهنگ زکیان به جناب سرهنگ صیاد شیرازی محول گردیده بود. و این مأموریت در زمان وی انجام شد.
ساعت ۱۰ صبح ۱۹ شهریور۱۳۶۰ نیروهای ما به سمت دشت های شمالی پیرانشهر حرکت کردند. با رسیدن به آنجا و گذراندن شب در پیرانشهر، ساعت ۵ صبح روز بعد جهت آزاد سازی شهر اشنویه حرکت کردیم.
ستون نظامی ما، همانطور که در بالا اشاره کردم، شامل ۶ تانک، که ۳ دستگاه از جلو و ۳ دستگاه دیگر در پشت سرو در وسط نیز وسایل و تجهیزات مختلف نظامی در حرکت بودند. من و حاجی زاده و ۳ همرزم دیگرمان در یک جیپ نظامی بودیم. من مسئول فرستنده بی سیم بودم. نیروهای غیرنظامی محلی نیز در همان زمان به ما پیوستند.
در ادامه به دشتی مسطح و بازی رسیدیم. در مقابل ما کمی دورتر چند تپه دیده می شد، در آنجا واحد نظامی ما مستقر شد و از موقعیت ستونی، حالت دفاعی خطی را بخود گرفت. تمامی سربازان از خودروها پیاده و متفرق شده، پشت تانک ها موقعیت گرفتند. ما هم با خودروی جیپ خود دائماً از یک سر خط به آن سر خط در حرکت بودیم و از طریق فرستنده بی سیم با یگان ها و قسمت های مختلف منطقه تماس داشتیم.
همان لحظات بود که در سمت راست ما به فاصله ۵۰۰ متری خمپاره ای به زمین خورد و منفجرشد. بعد از چند ثانیه، دومی به فاصله نزدیکتر اصابت کرد. یگان ما بلافاصله موقعیت دفاعی را به خود گرفت. در ابتدا فکر کردیم که این آتشبارها جهت پشتیبانی ما از طرف پادگان انجام می شود. بلافاصله با پادگان تماس گرفته به اطلاع رساندیم که شما به مواضع اشتباه آتش گشوده اید. ولی پاسخی دادند که هنوز به آنها دستور شلیک داده نشده.
مورد حمله دشمن قرارگرفته بودیم. آتش بی امانی بود که برسرما می بارید. بلافاصله فرمانده عملیات دستور موقعیت دفاعی را داد. آشفتگی و به هم ریختگی خاصی ایجاد شده بود، با گرد و خاک و ترکش های حاصل از انفجار در هم آمیخته شده بودیم، در دشتی مسطح هدف آسانی برای دشمن بودیم. صدای انفجار، تیراندازی وهیاهو همگی با هم درهم آمیخته شده بود. در میان ما چندین کشته و زخمی وجود داشت، به منظوررسیدن نیروهای کمکی، با پادگان ها و نیروهای اطرافمان در تماس بودم. عده ای سعی می کردند به مجروحان کمک کنند و آنها را از زیرآتش دشمن خارج کنند و عده ای هم که کمی زخمی شده بودند از درد فریاد می کشیدند و درخواست کمک می کردند.
من، حاجی زاده و همرزم دیگر ما “میرکمالی” فاصله چندانی از یکدیگر نداشتیم، بلافاصله بعد از ما آن سه سرباز بودند. سعی کردیم سریعاً درپشت تانک ها پناه بگیریم، در همان لحظه انفجاری مهیبی بین ما رخ داد، ما در میان گرد و خاک و خون گم شده بودیم. هیچ صدایی را نمی توانستم بشنوم، فقط سایه هایی را می دیدم که در میان گرد و غبار و ترکش های حاصل از انفجار به سرعت به هرسویی می دویدند. هیچ دردی را بر بدن خود احساس نمی کردم، با نگاهی به دوستانم، تازه عمق فاجعه را احساس کردم. حاجی زاده در همان لحظه اول از اصابت ترکش خمپاره دشمن کشته و به شهادت رسیده بود، ترکشی هم به قفسه سینه میرکمالی اصابت کرده و او نیز غرق درخون خود بود. سه سربازی که همراه ما بودند هر کدام جراحات مختلفی برداشته بودند، یکی از ناحیه بازو، دیگری از ناحیه پا و سومی از ناحیه کمر آسیب دیده بودند. سمت راست بدن و کمر من پر از ترکش های حاصل از انفجار بود. نمی توانستم بفهمم که چه اتفاقی افتاده است. ساعتی که بر مچ دستم بود از دستم بازشده و به زمین افتاد بود. سعی کردم آن را بردارم ولی نتوانستم. مجدداً برگشتم و نگاهم را به حاجی زاده انداختم، او غرق در خاک و خون و بی حرکت بود. وقتی به میرکمالی نگاه کردم، دیدم او نیز مانند حاجی زاده غرق در خاک و خون است و دستش را به سمت من دراز کرده سعی داشت خودش را به من برساند.
ما هدف خمپاره ۸۰ میلیمتری دشمن قرار گرفته بودیم. همرزمان دیگر ما که حدوداً ۲۰۰ متر از ما فاصله داشتند، با دیدن این صحنه، صریعاً برای کمک به سمت ما شتافتند. رضا و عسگری دوستان بسیار نزدیک من بودند، با رسیدن به ما سعی کردند به هر قیمتی که هست ما را از زیر آتش خمپاره دشمن بیرون ببرند. انتقال من در آن شرایط بسیار دشوار و خطرناک بود. هر دو دستانم شکسته بود، تمام بدنم زخمی شده بود، ترکش های حاصل از انفجار خمپاره از سمت راست کمرم وارد و از سمت چپ شکم من عبور کرده و به روده هایم آسیب جدی وارد کرده بود. به هر طریقی که امکان داشت من را توسط خودروی جیپ به بیمارستان کوچک پیرانشهر منتقل کردند، کم کم داشتم درد را حس می کردم. بعد از کمک های اولیه با هلی کوپتر به ارومیه منتقل شدم.
خوب بخاطر دارم که آن روز جمعه و روز تعطیل بود. در بیمارستان هیچ پزشک متخصصی حضور نداشت. فرمانده گروهان ما جناب سروان خداپرست سریعاً، به سربازان خود دستور داد، به هر قیمتی که امکان دارد پزشکان را پیدا کرده و آنها را برای مداوای من به بیمارستان بیاورند و این دستور انجام شد.
قبل از رسیدن پزشکان به سرعت به اتاق عمل منتقل شدم، عمل جراحی حدود ۱۱ ساعت طول کشید. در حین عمل به ۹ واحد خون نیاز بود، با شنیدن این خبر، بسیاری از دوستانم از پادگان برای اهدای خون به بیمارستان آمدند. عمل جراحی بر روی شکم و روده های من بود، دکتر متخصص معجزه کرد. او با سختی وحوصله فراوان توانست کار خود را با دقت انجام دهد. او جان مرا نجات داد و به نحو احسن وظیفه پزشکی خود را انجام داد، روده های آسیب دیده مرا یکی یکی ترمیم و به هم پیوند داده بود.
دو روز از عمل جراحی گذشته بود، دوستانم به ملاقات من آمدند. وقتی من را دیدند، از زنده بودن من تعجب کردند. من را در شرایط بسیار بدی به بیمارستان منتقل کرده بودند. چند روز بعد، آنها خواستند مرا با هواپیما از ارومیه به بیمارستانی در تهران منتقل کنند، ولی در بین راه حالم بدتر شد. اجباراً من را به بیمارستان امام خمینی تبریز منتقل کردند.
کفیل خلیفه گری ارامنه آذربایجان کشیش بگرات ملکونیان پس از اینکه با خبر شد، من در بیمارستان امام خمینی تبریز بستری هستم به ملاقات من آمد. از طریق او خانواده ام از مصدومیت من مطلع شدند. پدر و مادر، داییم و همسرش به همراه برادر کوچکترم “ورژ” بلافاصله به تبریز آمدند. در بیمارستان تبریز نام من به اشتباه به جای واروژ به نام “داریوش” ثبت شد بود. به همین دلیل آنان چندین ساعت در نزدیکی بیمارستان بلاتکلیف مانده بودند. ولی، به اصرار مادرم، سرانجام موفق شدند وارد بیمارستان شوند و مرا پیدا کنند. مادرم با دیدن من شروع به گریه کرده و به سمت من دوید، او گل بوسه های خود را به فرزند زخمی و آرزومندش تقدیم می کرد.
علاوه بر این که دست هایم از چند جا شکسته شده بود، استخوان بازوی راست من نیز خورد شده بود، که بعداً مشکلات بزرگی برای من و پزشکانم ایجاد کرد. بیش از ۲۳ ترکش در بدن من وجود داشت، تاندون ها و اعصاب پاهایم آسیب دیده بود. پدرم همراه با دایی، زن دایی و برادرم پس از چند روز از تبریز به تهران بازگشتند. ولی به هیچ وجه نتوانستیم مادرم را مجاب کنیم که به تهران برگردد.
در طول این مدت تحت عمل های مختلف جراحی قرار گرفتم. مادرم بیش از ۶ ماه در آن جا با من ماند. او تمام شب و روز با من بود و لحظه ای از من دور نمی شد. وی علاوه برمراقبت از من، با دلسوزی و مهربانی از سایر بیماران و زخمی ها نیز مراقبت می کرد و می گفت شما همه واروژ من هستید. او اکنون بخشی ازجمیع پرستاران بیمارستان شده بود. چنانچه؛ بیمار یا سرباز زخمی به کمک احتیاج داشت، بلافاصله او را * “مامان ماریام” یا ” ننه ماریام ” صدا می کردند و او آماده کمک بود طوری که او به یکی از صمیمی ترین و دلسوز ترین پرستاران بیمارستان تبدیل شده بود. شش ماه بعد، من به بیمارستان نظامی خانواده تهران منتقل شدم.
در کل ۱۱ بار تحت عمل جراحی قرار گرفتم. یک عمل جراحی در ارومیه، ۴ عمل در تبریز و بقیه در تهران انجام شد. بر روی دست راست من بیش از ۷ عمل جراحی انجام شد.
و اکنون، خدا را شکر، صحیح و سالم و با افتخار در کنار شما هستم.
در ابتدا از طرف مسئولین ذیربط ۶۵٪ مجروح موقت جنگی وسپس ۵۰٪ جانباز قطعی جنگی شناخته شدم. ولی از نظر من هیچ مشکلی ندارد. خدای خود را شاکرم که، مادری مهربان و دلسوز و خانواده ای صبور در کنار خود دارم. و اکنون به لطف آنها و به خواست خداوند متعال و معجزه گر، از زندگی خوب و عادی در کنار پدر و مادر و خانواده ام برخوردار هستم.
واروژ پس از اینکه سلامتی کامل خود را بدست آورد، در اداره راه و ترابری تهران (بخش ذیحسابی) به عنوان حسابدار مشغول به کار شد (اکنون بازنشسته). وی فرصتی پیدا کرده و از بورس تحصیلی کارمندان دولت استفاده و ضمن ادامه تحصیل موفق به اخذ مدرک فوق دیپلم در رشته حسابداری گردید.
واروژ طهماسیان در ۲۳/۰۳/۱۳۶۷ ازدواج کرده. و دارای سه فرزند، یک پسر و دو دختر می باشد، هر سه آنها دارای تحصیلات عالی و دارای مدارک تحصیلی لیسانس و فوق لیسانس می باشند.
واروژ طهماسیان در خاتمه سخنان خود اضافه می کند. وقتی با واژه جنگ روبرو می شویم، واضح است که نمی تواند تأثیر خوبی روی انسان داشته باشد. کسانی که در جنگ نبوده اند و جنگ را ندیده اند درک این را نخواهند داشت که در آن جا چه می گذرد. رابطه بسیار خوب و نزدیکی بین سربازان به وجود می آید. و آن را کاملاً واضح؛ هم در خودتان و هم در طرف مقابل می بینید.
آن نیرنگ ها، فریب ها و ریاهایی که در زندگی روزمره ما آدم ها هست، در آن جا وجود ندارد، اما به طور کلی، جنگ چیز خیلی بدی است. آنچه برای آینده خود در زندگی برنامه ریزی می کنید، کاملاً ناپدید می شود. می توان گفت، شاید افرادی بودند که می توانستند مقامات عالی رتبه ای در مملکت باشند، اما اکنون به دلیل جنگ وجود ندارند. یا اگرهم هستند جانبازو یا قطع نخاع شده اند.
ما باید ایدهآل بیندیشیم و روی صلح جهانی تمرکز کنیم. برای دنیا و به ویژه برای ایران عزیز آرزوی صلح دارم. زیرا ایران کشوری با ملت بزرگ است و سزاوار صلح و سعادت می باشد. از خدای متعال می خواهم تا عشق و همدلی را در قلب همه ایرانیان ایجاد کند تا این کشور را بر پایه های عشق و محبت بنا کنیم.
پی نوشت:
1- * زوریک مرادیان – اولین سرباز ارمنی که در جنگ ایران وعراق کشته شد و درتاریخ “۲۲ مهر۱۳۵۹” در پیرانشهر به شهادت رسید.
2- * “مامان ماریام” یا ” ننه ماریام ” مادر جانباز واروژ طهماسیان اکنون در قید حیاط نیستند . وی در سال ۱۳۹۷ درگذشت.