عرفان حلقه فعالیتهای خود را ابتدا با ادعای انرژی درمانی و درمان بیماران آغاز و مخاطبان بسیاری را به خود جذب کرد؛ مخاطبانی که بهامید واهی درمان، راهی کلاسهای عرفان حلقه میشدند اما بعد از صرف هزینههای بسیار، مشکلات روحی و روانی و اختلالهای شخصیتی پیدا میکردند و زندگیشان از هم میپاشید. هرچند امروز سرکرده این عرفان کاذب در زندان به سر میبرد اما هنوز مربی یا مسترهای او بهصورت پنهانی و مخفیانه کلاسهای خود را برگزار میکنند.
عرفان حلقه آسیبدیدههای زیاد داشته است؛ افرادی که روزی زندگی عادی و معمولی خود را داشتند و امروز دیگر از آن زندگی آرام خبری نیست. خانم سیاهکویی یکی از آن افرادی است که بهواسطه ورود به عرفان حلقه و کلاسهای این عرفان کاذب آن هم بهامید درمان بیماری خود و خانوادهاش، امروز نه تنها کسی را اطراف خود نمیبیند بلکه فرزند و خویشاوندان نزدیکش را هم بهخاطر آشنایی با این عرفان کاذب از دست داده است. پای درددلهای این مادر نشستیم و روزهایی را که بهواسطه ورود به این عرفان کاذب بر او گذشته مرور کردیم.
قبل از آشنایی با عرفان حلقه زندگیتان چگونه بود؟
ساکن رفسنجان هستم و زندگی عادی و معمولی داشتم اما همواره بیمار بودم؛ ازآنجا که ازدواجم فامیلی بود، فرزندانم مشکل داشتند. دو دختر و یک پسر دارم و همسرم نیز در شرکت مس سرچشمه کار میکرد اما اکنون بازنشسته شده است.
چگونه با عرفان حلقه آشنا شدید؟
بعد از مراجعه متعدد به پزشکان و بیمارستانها و درمان نشدن، دست به دامن عطاریها و دکترهای گیاهی شدم. سال ۸۷ بود که یک روز دخترداییام گفت قرار است کلاسی با موضوع انرژی درمانی در مرکز بیمارهای خاص شهر کرمان برگزار شود و از من نیز خواست به آنجا بروم.
وقتی وارد کلاس شدم، ترسی وجود مرا گرفت. جمعیت زیادی آمده بودند و تقریباً کلاس پر شده بود. استادی که در کلاس حضور داشت از ما خواست چشمهایمان را ببندیم و ارتباط بگیریم اما هر کاری کردم نتوانستم بهخاطر همین از کلاس بیرون آمدم.
پس از آن دیگر پیگیر این ماجرا نشدم تا اینکه یک سال بعد در سال ۸۸، دختر خواهرم که در اداره بهداشت کار میکرد، فردی را بهنام خراسانی معرفی کرد که مدعی شده بود اگر کسی طلسم شده باشد، متوجه میشود و طلسم را باطل میکند. با دختر خواهرم به خانه این فرد رفتیم و در آنجا برای ما ارتباط گرفت. باز هم خیلی ترسیدم. بعد از مدتی در خانه و بیشتر بهعنوان شوخی بههمراه خواهرم و دخترانش، ارتباط میگرفتیم. بعد از چند بار ارتباط گرفتن، ترسم تا حدودی ریخت و موضوع برایم تا حدی عادی شد.
ارتباط گرفتن چگونه بود؟ آیا ذکر یا ورد خاصی خوانده میشد؟
بیشتر یک نوع تمرکز ذهنی بود، به این شکل که روی زمین دراز میکشیدی و چشمهایت را میبستی و سپس وارد ارتباط میشدی اما نمیدانم چه اتفاقی میافتاد که فضا سنگین میشد و احساس عجیب و غریبی به من دست میداد.
یک روز برای یکی از دختران خواهرم ارتباط گرفتم اما بعد از ارتباط، او تعادل روحیاش را از دست داد. من خودم را مقصر میدانستم بنابراین پرسوجو کردم تا اینکه یک عطاری پیدا کردم که مدعی بود حلقهها را میشناسد. حدود ۱۰ الی ۱۵ جلسه نزد این عطاری رفتیم و او برایمان ارتباط میگرفت. بعد از کلاسهای او، وضعیت دختر خواهرم تا حدودی خوب شد به همین خاطر مادر و فرزندانم را هم که بیماری داشتند، نزد این عطاری بردم تا از طریق ارتباط گرفتن، آنها را مداوا کند.
همسرتان از رفتن به این کلاسها خبر داشت؟
پسرتان از چهزمانی وارد این کلاسها شد؟
بعد از اینکه دختر خواهرم قدری بهتر شد، پسرم را که بیمار بود و ۲۲ سال داشت نزد آن عطاری بردم. بعد از چند جلسه، پسرم میگفت شبها حالت عجیبی پیدا میکند. بعد از چند جلسه مراجعه به این عطاری که هر جلسه هم ۵هزار تومان میگرفت از وی خواستم تمام حلقهها را به من بیاموزد تا از این پس خودم اجرا کنم و دیگر نیازی به کلاس رفتن نداشته باشم. بعد از چند وقت، صاحب این عطاری، کلاسهایی را در کرمان معرفی کرد و بهنوعی معرف من برای حضور در این کلاسها شد.
اصلاً طاهری را نمیشناختم، البته عکسهایش را در کلاس آن عطاری دیده بودم. روزنامههای مختلف محلی و سراسری هم چیزهایی درباره او نوشته بودند اما من اهمیت نمیدادم و برایم مهم نبود و در کلاسهایی هم که تا آن موقع رفته بودم بیشتر از درمان برای ما میگفتند و من نیز بیشتر دنبال ارتباط گرفتن بودم.
از چهزمانی به کلاسهای کرمان رفتید؟
بعد از تعطیلات عید نوروز سال ۸۸ بود که برای نخستین جلسه به کلاسی که در کرمان برگزار میشد، رفتم. در جلسه نخست به ما نحوه گرفتن لایه محافظ را آموختند. بعد از آموختن لایه محافظ، روی مادر، خواهرانم و خواهرزادههایم کار کردم. روی پسرم نیز کار میکردم.
نحوه برگزاری کلاسهای کرمان به چه شکل بود؟
هر شش جلسه این کلاسها یک ترم میشد و بابت هر ترم ۵۰هزار تومان دریافت میکردند. در هر کلاس حدود ۱۵۰ نفر حضور داشت و استادش هم از تهران میآمد و همیشه صحبتهایش را با شعرهای مولانا آغاز میکرد و سپس میگفت: “وارد ارتباط شوید”. همه چشمانشان را میبستند و بهیکباره صدای جیغ و فریاد کل سالن را پر میکرد. سپس افراد با هم دعوا میکردند که استاد میگفت اینها کالبدشان با هم درگیر شده است.
در میانه راه، حجاب و ارتباط میان محرم و نامحرم از بین میرفت/ از ما میخواستند به تعطیل شدن کلاسها اعتراض کنیم
در ابتدای کار، مسایلی مثل حجاب در کلاسها رعایت میشد اما بعد از ترم چهارم و اوایل ترم پنجم بهتدریج بگومگوهایی ایجاد شد و دیگر روابط بین زن و مرد رعایت نمیشد که من گفتم دیگر نمیمانم زیرا به نماز و روزهام و مسایل اعتقادی خیلی مقید بودم و به حج هم رفته بودم و به این مسایل خیلی اعتقاد داشتم.
بعد از مدتی گفتند کلاسها تعطیل شده و استاد گفت: “بروید اعتراض کنید و بگویید چرا کلاسها را تعطیل کردهاید”. این آخریها دیگر حجاب رعایت نمیشد. هدف من این بود بروم و حلقهها را بیاموزم و روی اطرافیانم کار کنم.
در این کلاسها به شما کتاب هم میدانند؟
بله. کتابهایی مثل عرفان کیهانی و انسان از منظری دیگر میدادند. کتابها را میخواندم اما چیزی نمیفهمیدم. من فقط دوست داشتم ارتباط بگیرم.
بعد از تعطیلی کلاسها چه شد؟
اوایل ترم ۵ بود که با خانمی بهنام مهریزی که استاد دانشگاه رفسنجان بود آشنا شدم. وی مدعی بود که کالبد شوهرش در بدنش بوده و الآن کالبد شوهرش رفته و راحت شده است. وقتی دیدم یک استاد دانشگاه این طور حرف میزند با او دوست شدم. بعد از تعطیلی کلاسها به زندگی عادی بازگشته بودم اما چند روز بعد همان عطاری که کلاسهای کرمان را معرفی کرده بود، زنگ زد و گفت کلاسها در رفسنجان زیر نظر فردی بهنام ابوطالبی دایر است. ما سر کلاس رفتیم و ابوطالبی از ما خواست برایش شاگرد بیاوریم تا آنها را نیز به سطح ما برساند و سپس آموزشهایش را برای ما آغاز کند. من نیز به چند نفر از خویشاوندانم و خانمی که اخیراً با او آشنا شده بودم، اطلاع دادم و آنها نیز استقبال کردند. از جمله کسانی که گفتم در کلاسها شرکت کند، پسرم بود و از او خواستم به کلاسها بیاید.
یعنی ورود اصلی پسر شما به عرفان حلقه از اینجا بود؟
قبلاً پسرم چند جلسه بهصورت خصوصی در کلاسها شرکت کرده بود اما با آغاز کلاسهای ابوطالبی در رفسنجان به پسرم گفتم برای اینکه درمان شود خودش باید حلقه بگیرد. در نهایت پسرم را بهزور به کلاسها بردم. بعد از یکی دو جلسه حضور در کلاس، پسرم به هم ریخت و گریه میکرد و میگفت دیگر به کلاس نمیرود. هرطوری بود پسرم به ترم سوم رسید که گفتند: “حلقههای هفت و هشتی که خود محمدعلی طاهری ندارد، پسر شما دریافت کرده است”. از ابوطالبی خواستم لایه دفاعی بدهد اما نداد بنابراین چند جلسه خصوصی پیش فردی بهنام محسنی در کرمان بردیم اما همچنان پسرم به هم ریخته بود.
بههمریختگی پسرتان بیشتر به چه شکل بود؟
بیشتر توی خودش بود و با پرندگان حرف میزد و شعر میگفت. اوضاع به همین منوال بود و پسرم دیگر در ادامه کلاسها شرکت نکرد. بعد از مدتی ترم پنجم کلاسهای عرفان حلقه در رفسنجان شروع شد و دوباره خودم در کلاسها شرکت کردم. ارتباط گرفتنها بیشتر برای من یک شوخی شده بود. وقتی ارتباط برقرار میشد، بقیه حالتهای عجیب و غریب میگرفتند اما من هرگز اینگونه نمیشدم و فکر میکردم ایراد از من است و خالص نیستم.
بعد از گذشت چند جلسه، ابوطالبی به من گفت: “چرا پسرت دیگر در کلاسها شرکت نمیکند؟”. اینها طراحی کرده بودند پسرم را جذب کنند و همواره اصرار میکردند: “چرا پسرت در کلاسها شرکت نمیکند؟”. از طرف دیگر هم حال پسرم اصلاً خوب نبود.
در این کلاسها درباره مسایلی همچون خواندن نماز و قرآن چیزی نمیگفتند؟
ابتدا نه، اما از ترمهای بعدی بهتدریج خواندن قرآن و نماز فراموش میشد. به حدود ترم ششم رسیده بودم که یک حسی گفت باید کلاسها را رها کنم. به ابوطالبی زنگ زدم و گفتم: “در سایتهای مختلف از جمله سایت برخی مراجع تقلید درباره این کلاسها چیزهای بدی نوشتهاند، من دیگر نمیآیم”. گفت کاری به این مطالب نداشته باشم و پر پرواز بگیرم و رها باشم. از اینجا دیگر ارتباطم با این فرد قطع شد اما پسرم با اصرار آنها در کلاسها شرکت میکرد.
با ادامه حضور پسرتان در کلاسها، وضعش تغییری نکرد؟
بعد از گذشت چند وقت، پسرم پیشگویی میکرد، مثلاً میگفت الآن فلان اتفاق میافتد. همیشه با خودش درگیر بود. در همین حین و حال هم ابوطالبی روی این بچه کار میکرد. هر روز که میگذشت حال پسرم خرابتر میشد و حالات عجیبی داشت. یک روز از همان خانمی که استاد دانشگاه بود و در کلاسهای ابوطالبی هم شرکت میکرد، خواستم برای پسرم ارتباط بگیرد. او نیز به خانهمان آمد و در حین ارتباط گرفتن گفت: “در سینه پسر شما تندیسی وجود دارد که آینده مملکت را میسازد”. همان روز این خانم برای دختر کوچکم نیز ارتباط گرفت و گفت: در بدن این دختر مارمولکی وجود دارد که خودش رفته اما دمش هنوز در بدن دخترت باقی مانده است و با چند بار ارتباط گرفتن مشکلش حل میشود.
پسرتان ادعاهای عجیب و غریب هم میکرد؟
یک روز پسرم برگشت به ما گفت: “میخواهم به ترکیه بروم”. گفتم: “تو که خدمت نرفتهای و گذرنامه نداری، چگونه میخواهی بروی؟” گفت: “طیالارض میکنم!” پسرم وسایلش را جمع کرد و رفت. بعد از سه روز، بهسراغ خانم مهریزی که او هم در کلاسهای ابوطالبی شرکت میکرد، رفتم و سراغ پسرم را گرفتم اما او گفت با منِ معنوی پسرم تماس بگیرم(!). من نمیدانستم من معنوی چیست و باید چکار کنم.
بالاخره پسرتان را پیدا کردید؟
بعد از چند روز پسرم با لباسهای پاره و خونآلود وارد خانه شد و ادعای پیامبری کرد(!). میگفت: من پیامبر هستم و همان طور که روی سر حضرت محمد(ص) خاکستر میریختند، میخواهند مرا نیز خوار و پست کنند اما باید مقاومت کنم.
درباره جن و پری هم صحبت میکرد؟
میگفت با اجنه ارتباط دارد و آنها از او خواستهاند مصلای رفسنجان را بخرد و خیلی کارهای دیگر. همیشه هم ساعت ۵ صبح با کتاب قرآن و مفاتیح میرفت و ساعت یک بامداد برمیگشت. بعدها خبردار شدم که همین آقای ابوطالبی و خانم مهریزی او را سر قبر محمدعلی باب میبردند. همچنین بعدها مطلع شدم در دفترش با یکی از رسانههای آمریکایی در ارتباط بوده و قصد داشته از این طریق، آموزشهای عرفان حلقه را معرفی کند.
دیگر هیچ ارتباطی با ابوطالبی نداشتید؟
بعد از این ماجرا به او زنگ زدم و گفتم که چه بلایی سر پسرم آورده است. گفت: “شما گذشتهتان پاک بوده و پسر تو پذیرفته شده است”. حتی یک روز هم همین خانم مهریزی زنگ زد، گفت: “امام زمان به ما نامه داده تا از پسر تو محافظت کنیم(!)”. ابوطالبی هم میگفت: پسر تو میتواند امام زمان باشد، هر کسی میتواند امام زمان باشد.
اگر پلیس زودتر دخالت کرده بود…
بابت این اتفاقات هیچ شکایتی به پلیس نکردید؟
نه. میگفتیم بچه است و همینطوری حرف میزند. قضیه را جدی نمیگرفتیم تا اینکه یک روز آمدند و گفتند: “پسر شما اسکورت میشود”. حتی فامیلهایم به من خرده میگرفتند و میگفتند: “چرا این طوری میکنید، این کار خدایی بوده است؟”. در نهایت رفتیم و شکایت کردیم. جالب این است که در سالن انتظار دادگاه پسرم دست این و آن را میگرفت و ارتباط میداد و میگفت: من سید هستم.
در نهایت اردیبهشت سال ۹۰ دادستان نامه نوشت تا پسرم را بستری کنیم؛ بنابراین او را در بیمارستان بستری کردیم. دکتر گفت: “پسر شما به اسکیزوفرنی مبتلا شده است”. جالب این است که پسرم در بیمارستان هم به پرسنل ارتباط میداد تا اینکه دکتر ممنوعالملاقاتش کرد اما او از بیمارستان فرار کرد.
از آن به بعد دیگر پسرم را ندیدم. فقط یک روز آمد و گفت میخواهد با خانم مهریزی که ۳۷ سالش بود و دو بچه داشت، ازدواج کند. در نهایت از طریق همین آقای ابوطالبی با مهریزی ازدواج کرد. الآن هم مرتب کار میکند و کلاس دارد. شاید از محمدعلی طاهری هم فعالتر شده باشد. اگر پلیس کار ما را پیگیری میکرد ماجرای تجاوز به چندین دختر در سال ۹۲ بهبهانه انرژیدرمانی رخ نمیداد.
یعنی پسر شما اکنون بهعنوان مستر عرفان حلقه فعالیت دارد؟
بله. بهصورت ایمیلی با اعضا در ارتباط هستند و کلاسهایش در حال برگزاری است. با توجه به ممنوع شدن کلاسها، الآن بهصورت مخفیانه کلاسها برگزار میشود. من دنبال درمان فرزندانم بود اما همه گرفتار شدیم. همه طایفهام گرفتار عرفان حلقه شدند و هیچ کس را اطراف خودم ندارم.
چطور شد خودتان جذب نشدید؟
من همیشه ذکر میگفتم. نماز و روزهام را ترک نمیکردم. آیه الکرسی میخواندم و به خواهرانم و دخترهایشان نیز توصیه میکردم نماز و روزهشان را ترک نکنند.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید، بفرمایید.
در مجموع خودم را در این ماجرا مقصر میدانم و فکر میکنم تنها راه رهایی از این عرفان کاذب اطلاعرسانی و آگاهیبخشی به جامعه است تا گرفتار این عرفان دروغین نشوند.