به گزارش ادیان نیوز (ردنا)، حسن انصاری، پژوهشگر و مدرس مطالعات تاریخ است و عضو شورای علمی دایرهالمعارف بزرگ اسلامی و نیز عضو بلندمدت هیئت علمی مؤسسه مطالعات عالی پرینستون است.
در بخش اول گفتوگو با او درباره نظرات عبدالکریم سروش حرف زدیم که میتوانید اینجا بخوانید. در بخش پایانی این گفتوگو، دکتر انصاری انتقادهایش به روشنفکران ایرانی را مطرح کرده است؛
علاوه بر نقد شما بر نظریه رویاهای رسولانه، بخش دیگری از انتقادات شما به دکتر سروش به موضوع امامت در شیعه برمیگردد که در مواردی درباره این موضوع صحبت کردهاید.
انصاری: متأسفانه روشنفکری دینی در چند دهه اخیر عموماً دریافت درستی از تشیع و امامت شیعی نداشته است. من در مقالاتم نشان دادهام که بسیاری از نظرات روشنفکری دینی درباره امامت ناشی از عدم توجه لازم به تاریخ و مطالعات تاریخی است. بخشی از این انتقادها را در ارتباط با مطالبی از آقای دکتر سروش نوشتم و برخی را هم در ارتباط با نظریه «علمای ابرار» آقای دکتر محسن کدیور.
گاهی به جای نقد دینی، باید نگاه جامعه شناختی داشت
حالا من اینجا به جزییات آن انتقادها، کاری ندارم. مطلبی که میخواهم اینجا بگویم این است که در مجموع، نقد تفکر دینی گرچه همیشه خوب است و باید همواره در جهت اصلاح اندیشه دینی بود، منتهی این را هم توجه داشته باشیم که باید اولویتها را هم در نظر گرفت. برخی با عنوان کردن نقد خرافات، مطالبی را در چارچوب اصلاح فکر دینی مطرح میکنند. این کار خوبی است، اما این را هم باید بدانیم که خرافهها در همه ادیان و مذاهب و اعتقادات عامیانه حضور داشته و دارد. خرافه گرایی را تا زمانی که به جوهره ادیان و فکر دینی ضربهای وارد نکند، میتوان بهعنوان پدیدهای اجتماعی نگریست. گاهی همین خرافهها مانند پوستهای است بر هسته اصلی دین و شریعت که راه را برای دستیابی طبقاتی از مردم هر جامعهای به تعالیم اصلی باز میکند. حالا اگر نقادی خرافه گرایی موجب ایجاد دلهره و تردید در ایمان مردمی شود که به برخی از خرافهها باور دارند، باید دید تا چه اندازه از نقطهنظر مسئولیت اجتماعی روشنفکر درست عمل کردهایم.
میشود گفت که برخی کارهایی که برای مناسبات مذهبی انجام میشود، مقبول شریعت نیست. خیلی از علما هم تاکنون این مطلب را گفتهاند. اما از طرف دیگر این را هم میدانیم که بسیاری از این اعمال، پایه در سنتهای بومی دارد و تجربه زیسته ایمان مردمان در طول تاریخ است. مردمی هستند که از طریق همین نوع سنتهای بومیشان که شاید قسمتی از آنها هم مطابق با ملاکات شرعی و دینی نباشد با هسته اصلی تعالیم مرتبط میشوند و با مناسبات و مناسک و آداب مذهبی پیوند برقرار میکنند؛ خوب چرا باید در نقد این قبیل امور نگاهی جامعه شناختی نداشت؟ آیا صرف نقد دینی اینجا کارساز است؟ آیا باید کارکردهای اجتماعی و تاریخی آنها را هم دید؟ اینجاست که روشنفکری دینی گاهی مشکل دارد.
چرا کسی که به مهدویت اعتقاد داشت، باید به دموکراسی بیاعتقاد باشد؟
چه چیزی باعث شده که انتقادهای جریان روشنفکری در جامعه ما بیشتر به سمت مباحث اعتقادی و مذهبی برود؟
انصاری: چون ما در جامعهای زندگی میکنیم که مذهب غالب در آن تشیع است، روشنفکری دینی عموماً لبه انتقاد را به سمت برخی مظاهر اعتقادی و مذهبی شیعی نشانه میگیرد. مثلاً مسئولیت خیلی از اشکالات را بر گردن تشیع میاندازند. یکی از روشنفکران دینی سالها پیش گفته بود که مشکل عدم دموکراسی در اندیشه دینی ما بدین سبب است که ما معتقد به مهدویت هستیم و مهدویت گرایی با دموکراسی نمیسازد. آیا واقعاً چنین است؟ اینجا علاوه بر اینکه اشتباهی در فهم عقیده مهدویت صورت گرفته، گوینده به این پرسش پاسخ نمیدهد که چرا کسی که به مهدویت در عرصه دینی اعتقاد داشت، ضرورتاً باید به دموکراسی بهعنوان راهحلی سیاسی در مقام عمل سیاسی بیاعتقاد باشد؟ در سطح اجتماعی نمیتوان تحلیلها را بدین سادهسازیها تقلیل داد. یا اینکه گفته میشود مشکل شیعه این است که به ختم نبوت واقعی معتقد نیست یا به تحریف قرآن معتقد است. کدام بچه شیعهای که در خانوادهای مذهبی تربیت شده به قرآنی غیر مصحف موجود ایمان دارد؟ از هر بچه شیعهای درباره نبوت سؤال کنید به شما خواهد گفت پیامبر اکرم (ص) خاتم انبیاست. هر چقدر هم در تشیع بر اهمیت امام تأکید شود اما ختم نبوت در جای خودش محفوظ است. شما ممکن است بگویید تفسیر شیعه از امامت با ختم نبوت نمیسازد. این البته غلط است و پاسخ دارد، منتهی حتی اگر چنین تفسیری هم داشته باشید باز بدین معنا نیست که از نقطهنظر کارکرد اجتماعی و تاریخی بگویید تفسیر پیامبرگونه از امامت موجب شده شیعیان درباره ختم نبوت دچار مشکل باشند. چون به هرحال شیعه همواره عقیده به ختم نبوت را از اصول ضروری دین میداند. اتفاقاً کسانی این ادعا را کردهاند که خود تفسیر موسعی از وحی دارند و از بسط تجربه نبوی سخن گفتهاند و از تداوم الهام و نوعی وحی بعد از خاتم الأنبیا هم سخن راندهاند.
روشنفکران دینی به مطالعات تاریخی در فهم منابع دینی کمتوجه بودهاند
فارغ از این بحثهای مصداقی، نقد کلی شما به جریان روشنفکری دینی چیست؟
انصاری: نقدی که بهطور کلی بر جریان روشنفکری دینی دارم این است که این جریان کمتر به سهم مطالعات تاریخی در فهم درست دین و منابع دینی تأکید داشته یا اهمیت آن را در مجموع، کم تلقی کرده است. این در حالی است که اگر شما قصد دارید تلقی سنت را از دستگاه کلامی و حقوقی و منابع دینی و روش استنباط احکام به نقد بکشید، نخست باید آنها را در روند تاریخی خود مورد مطالعه قرار دهید. کارکردها و ضرورتها و زمینههای تعامل نص و واقعیت تاریخی را تا درک نکنیم، دریافت درستی از علل و اسباب ظهور روندها و پدیدههای دینی و باورها و افکار و تعالیم و تفاسیر دینی نخواهیم داشت. هم باید سنت را بهخوبی بشناسیم و هم تاریخ سنت را. بدون این شناخت دوگانه نمیتوان به نقد سنت نقبی زد. باید در هر مسئلهای چنین دانشی داشت، و الا ممکن است نقد ما به خطا برود. بسیاری از آنچه در جریان روشنفکری دینی بهعنوان پرسش در برابر مواضع اصولی فقیهان در مواجهه با قرآن و سنت پیامبر (ص) و نحوه دریافت احکام فقهی از منابع دینی مطرح میشود در خود فقه و بهویژه در دانش اصول در طی قرنها، مجال پرسشهای فقیهان بوده و چنین نیست که در موارد بسیاری از این پرسشها فقیهان توجه به زمینههای چنین پرسشگریهایی نداشتهاند. مثلاً اینکه خطابات قرآنی را باید چگونه فهمید یا مجموع آنچه امروزه در روشنفکری دینی تحت عنوان هرمنوتیک کتاب و سنت مطرح میشود، دستکم بخشی از آن در خود دانش اصول فقه در طول تاریخ محل بحث و نظر بوده است. مباحث الفاظ در دانش اصول با بسیاری از این نوع مسائل پیوند دارد. در زمینه دانش کلام هم همینطور است. بهطور نمونه در موضوع وحی از همان قرن دوم و سوم مسئله طبیعت وحی و نسبت وحی و قرآن را متکلمان معتزلی و بعد اشعری به بحث و پرسش گذاشتند. بعدتر فلاسفه و اسماعیلیه و عرفا هم مطالب زیادی در این زمینه ابراز داشتند. روشنفکری دینی میبایست در نسبت با آن سخنان پرسشهای تازهای را مطرح کند، اما این خود نیازمند عمق دانش هم در این علوم است و هم تاریخ آنها.
ظاهراً برخی از ایرادهای شما به جریان روشنفکری بهخاطر کمتوجهی یا نگاه فرودستانه به ایران هم بوده است. کمی روشنتر به موضوع و مقصود از ایران هم بپردازید.
انصاری: مقصود من از مسئله ایران، تئوری پردازی برای تبیین نسبت میان ایرانیت و اسلامیت و تشیع است. منظورم بحث درباره هویت ایرانی و پایههای تاریخی آن و وحدت ملی و تمامیت ارضی است. روشنفکران دینی البته همواره همچون دیگر طبقات و گروههای مرجع اجتماعی ایرانی نسبت به وحدت ملی و تمامیت ارضی حساس بودهاند. این مسلم است. منتهی تا آنجا که من دیدهام کمتر به مقولههای تئوریک آن پرداختهاند. شاید یک سببش این است که به مسائل از نقطهنظر تاریخی نگاه نمیکنند. بنابراین همان مشکلی که در بالا گفتم اینجا هم هست. علل تاریخی هم دارد. ریشههای روشنفکری دینی به دوران سید جمال میرسد که کمتر دل در این قبیل مسائل داشت و بیشتر در اندیشه اصلاح فکر و عمل امت اسلامی بهصورت یک کلّ واحد بود که البته در جای خودش نیکوست.
در اصلاح اندیشه دینی و در نقد عمل و کنش دینی و در راستای یافتن پاسخی برای نسبت میان سنت و تجدد یکی از مهمترین اولویتها پاسخ دادن به پرسش چیستی ما و هویت ماست. اینکه ما بهعنوان ایرانی، که هستیم و ایرانی بودن یعنی چه؟ جایگاه مؤلفههای مختلف هویتی ما ایرانیان در آنچه آن را هویت تاریخی ایرانی میشناسیم، چیست؟ اگر با نگاه تاریخی و جامعه شناختی نگاه کنید میبینید که روشنفکری دینی نمیتواند سهم مهم تشیع را در شکلگیری هویت ایرانی منکر شود. بنابراین باید روشنفکری دینی بداند که تشیع برای ما ایرانیان صرفاً یک برداشت مذهبی و اعتقادی از دین اسلام نیست؛ چنان که معمولاً از آن چنین برداشتی دارد، بلکه بخشی از هویت ملی ماست. طبعاً من اینجا منظورم تشیع در مفهوم تمدنی آن است که خیلی شمولگراست. در روشنفکری دینی تا آنجا که من میبینم نوعی حرکت بهسوی تقلیل دادن تشیع به اسلام عام وجود دارد. مسلم است که تشیع، مذهبی درون اسلامی است. اما نمیتوان گفت که تشیع تنها یک انتخاب دینی و مذهبی است. یک اجتهاد صرف است و میتواند با تغییر اجتهاد به برداشتی دیگر از اسلام تقلیل یابد.
تضعیف دستگاه خلافت راهی بود برای تقویت فرهنگ ملی ایرانی
تشیع حتی قرنها قبل از دوره صفوی، یکی از مؤلفههای حفظ هویت ایرانی بوده است. سببش هم روشن است؛ تشیع با دین رسمی خلیفگان در تعارض بود. هر وقت قدرت ولو به نحو اقلی به دستش میرسید تلاش میکرد دستگاه خلافت را تضعیف کند. تضعیف دستگاه خلافت راهی بود برای تقویت فرهنگ ملی ایرانی به اشکال مختلف. شما یک نمونهاش را در شاهنامه فردوسی میبینید که خود شیعی مذهب بود. اسماعیلیان فاطمی یا بعدتر نزاری هم مانعی برای استقرار خلافت عباسی و امرای دست نشانده آنها بودند. زبان فارسی در میان شیعیان برای قرنها قبل از دوره صفوی ابزاری برای مقابله با سیطره ایدئولوژی خلافت بود. بهطور خاص، اسماعیلیان الموت در تقویت زبان فارسی تلاش کردهاند. در دوره سلجوقی شیعیان ری و عراق عجم با همکاری با بخشی از دستگاه اداری سلجوقیان عملاً راه را بر فعلیت یافتن سیطره جناح عباسی در درون دستگاه سلجوقی میبستند. خواجه نصیر طوسی با همراهی هوشمندانه با مغولان، راه را برای سقوط خلافت عباسی به نفع شکل گرفتن یک نظم سیاسی نوین ایرانی در دوره ایلخانی در برابر مصر و شام که عملاً استمرار خلافت عباسی و نظام مشروعیت دینی آن را طلب میکردند، هموار کرد. از آن دوره است که اصطلاح ملی «ایران» دیگر بار در ادبیات سیاسی بهطور گستردهای تجدید شد و یادآور هویت مستمر ایرانشهر دوران قبل از اسلام بود.
این موضوع یعنی سهم تشیع در شکلگیری هویت ملی ایرانی در مورد دولت صفوی، نقطه عطف خود را تجربه میکند. صفویه دولت ملی را بر پایه تشیع بنیاد نهادند یا به تعبیر بهتر تجدید کردند. ایرانی که امروز میشناسیم ایرانی است که صفویه در تجدید هویت ملی آن سهم اصلی را دارند. نهتنها کلیت وحدت سرزمینی و هویت ملی ما ریشه در دوران صفوی دارد، بلکه نسبت میان مؤلفههای اصلی هویت ایرانی یعنی سرزمین تاریخی ایرانشهر، زبان فارسی و تشیع همچنان همان است که در دوره صفوی بر آن استقرار یافت. مناسبات میان مؤلفههای قدرت هم همچنان همان است. منظور من نسبت میان قدرت دینی و قدرت سیاسی است. به زبان دیگر سهم مهم دین و روحانیت در قدرت اجتماعی و سیاسی. البته با همه این مسائل میتوان با نگاه نقادانه برخورد کرد و از برخی قرائتهایی که از میراث صفویه شده، انتقاد داشت. میتوان برخی قرائتهای دینی از تشیع که شاید در دوره صفوی یا قاجار به علل تاریخی و معرفتی شکل گرفته را مورد انتقاد قرار داد، اما نمیتوان منکر اهمیت این دوره در شکلگیری هویت ملی ایرانی شد. دوره قاجار در کلیاتش هم دنباله عصر صفوی است. در بسیاری از تحولات سیاسی دویستساله اخیر که ایران امروز را شکل داده، تشیع و روحانیت حضور فعال داشتهاند. مشروطه را نمیتوان بدون حضور روحانیت شیعه تصور کرد. بعد از آن هم همین است. این حضور ریشه در همان هندسه سیاسی و اجتماعی و هویتی دارد که گفتم به دوره صفوی و بلکه قبل از آن برمیگردد.
نمیتوان دکتر شریعتی را متفکری دانست که دغدغه اصلیاش هویت ملی بود
برای نقد آنچه امروز در جامعه دینی ما میگذرد چه از حیث دینی و چه از حیث سیاسی، از نقطهنظر روشنفکری دینی نمیتوان چشم بر واقعیتهای تاریخی بست. نمیتوان صرفاً بهعنوان نقد اندیشه دینی سهم تشیع را در هویت ملیمان در نظر نگرفت. شما میتوانید مانند دکتر شریعتی تشیع صفوی را در مقابل تشیع علوی بگذارید و آن را مورد سختترین انتقادها قرار دهید، اما گمان نمیکنم بههیچروی بتوان دکتر شریعتی را متفکری دانست که دغدغه اصلیاش هویت ملی بود. من از ناسیونالیسم دفاع نمیکنم. روشن است هرگونه تفکر ناسیونالیستی را که راه به افراط ببرد برای اندیشه ملیت و هویت ملی ایرانی مضر میدانم. اما معتقدم روشنفکری دینی باید از گفتمان دوران شریعتی در نقد تشیع صفوی فاصله بگیرد. معتقدم گرایش شریعتی فقط در خدمت یک ایدئولوژی اسلام سوسیالیستی بود که چندان به مسئله هویت ملی وقعی نمینهاد یا به دلایلی مسئله اصلیاش نبود. من مخالفتی با نقد خرافهگرایی از سوی روشنفکری دینی ندارم یا مخالف این نیستم که روشنفکری دینی وجوهی از اندیشه دینی تشیع را بازخوانی کند، منتهی معتقدم باید به کارکردهای اجتماعی و تاریخی هم توجه داشت. من در این چارچوب تعزیهگردانی را در دنباله شاهنامهخوانی و هر دو را مقوم فرهنگ و هویت ملی میدانم. عید نوروز را در کنار عید غدیر میفهمم و دوگانگی بین آنها حس نمیکنم. کما اینکه میان عید غدیر و عید قربان هم تضادی نمیبینم. ایرانیان صدها سال است حتی اگر از لحاظ تعلق مذهبی شیعه نبودند و در شمار اقلیتهای دینی اسلامی و غیر اسلامی هم بودند، باز به همه این مؤلفهها توجه داشتند.
یعنی حتی میشود گفت سنیهای ایران هم به اهل بیت علاقهمند بودهاند و بهنوعی همراه شیعیان ایران بودهاند؟
انصاری: بله و حتی علاقه اهل سنت ایران به اهل بیت (ع)، محدود به دوران صفوی به این طرف هم نیست. از نخستین سدههای اسلامی تسنن در ایران با نوعی دلبستگی به اهل بیت (ع) آمیخته شد. بعداً تصوف و گسترش آن در تسنن و تشیع زمینه این نزدیکی را بیشتر فراهم کرد. بنابراین دولت صفوی بیمقدمه نبود. میدانیم که یکی از پایههای استقرار دولت صفوی در ایران تصوف قزلباشی بود. شیخ صفی اردبیلی خود یک صوفی سنی مذهب متمایل به تشیع بود. احفاد او در شرایطی انتقال از تسنن به تشیع را تجربه کردند که جامعه ایرانی و گرایشهای مذهبی در دوران تیموریان و اخلاف آنان کاملاً آماده برای آن بود. چیزی که مرحوم استاد محمدتقی دانشپژوه از آن به «تسنن دوازده امامی» تعبیر میکند. به هرحال من معتقدم روشنفکری دینی کمتر به این مقوله پرداخته و مسئله ایران کمتر محوریتی در اندیشه آن داشته است و یکی از دلایلش هم همان ضعف توجه به مطالعات تاریخی است. باز هم تأکید میکنم که مقصود من از تشیع جنبه تمدنی آن است که علاوه بر امامیه، همه سنتهای مذهبی ایرانی علاقهمند به اهل بیت (ع) را در برمیگیرد؛ هم مذهب دارد، هم فرهنگ؛ هم هنر دارد و هم ادبیات و شعر و موسیقی آیینی… حافظ و مولانا و سعدی هم در آن جای میگیرند و همچون کسای پیامبر همه «اهل بیت» را زیر بال و پر دارد.
برخی از روشنفکران دینی با یک حکم کلی معتقدند حدیث غیر اصیل است
در ارتباط با نقد فقه از سوی روشنفکران دینی چه نظری دارید؟
انصاری: روشنفکران دینی در نقد فقه سخن بسیار گفتهاند. در این ارتباط از نقد حدیث و عدم اصالت یا حجیت آن گفتهاند. اما بحثهای آنها در غیاب توجهی آکادمیک به مقوله حدیث و تاریخچه آن و نقدهایی است که در ارتباط با تاریخ و اصالت حدیث از سوی متخصصان حدیث در جهان اسلام و بهویژه در غرب از سوی اسلامشناسان مطرح شده. همین نقدها درباره اصالت حدیث از سوی شماری دیگر از میان هر دو گروه عالمان مسلمان و اسلامشناسانی دیگر مورد نقادی قرار گرفته است. روشنفکری دینی عموماً در نقد حدیث به کلیاتی بسنده میکند اما جزییات مسائل را به بحث نمیگذارد. بدین ترتیب برخی از روشنفکران دینی با یک حکم کلی معتقدند حدیث غیر اصیل است الا ما خرج بالدلیل.
من با این رویکرد طبعاً نمیتوانم همدلی نشان دهم. این با شیوههای مقبول مطالعات تاریخی سازگار نیست. اگر بپذیریم که حدیث مهمترین منبع آن چیزی است که فقه اسلامی را شکل میدهد، برای نقد فقه و رویکردهای فقهی آنطور که روشنفکران دینی به دنبال آن هستند، نیازمند نقد درست حدیث هستیم. اما آیا به نظر شما نقدی که متکی بر دانش وسیع نسبت به خود علم حدیث نباشد میتواند جدی قلمداد شود؟ به این دلیل است که همانطور که در مقالهای مستقل قبلاً گفتهام، معتقدم هرگونه اصلاح فهم دینی در اسلام میبایست از خود فقه آغاز شود و تواناییهای درون فقهی و برون فقهی در راستای اجتهاد در فروع و اصول را دنبال کند. این مسئله مهمی است که بعید میدانم تا اطلاع ثانوی دستکم تعدادی از روشنفکران دینی ما توفیقی در تحقق آن داشته باشند.
پایان پیام/م