روز ترویه بیرون مدینه بودم و مردی نزد من آمد و نامه ای به من داد که مُهرش تر بود و نامه از امام صادق (علیه السلام) بود که در مکه به حج رفته بود، من نامه را باز کردم و خواندم و در آن نوشته بود…
به گزارش ردنا (ادیان نیوز)، در دلائل طبری به سندی که به امام ششم (ع) رسیده، آورده شده است که معتب گفت: من روز ترویه (۱) بیرون مدینه بودم و مردی نزد من آمد و نامه ای به من داد که مُهرش تر بود و نامه از امام صادق (ع) بود که در مک ه به حج رفته بود، من نامه را باز کردم و خواندم و در آن نوشته بود که فردا چنین و چنان کن و خواستم از آن مرد بپرسم چه زمانی نزد امام بودی؟ کسی را ندیدم و چون آن حضرت برگشت، از ایشان پرسیدم، فرمود: او یکی از شیعیان جن ما بود که مؤمن است و چون کار مهم ی برای ما پیش آید، آنها را به دنبالش می فرستیم.
در مجالس صدوق به سندی تا امام صادق (ع) که در آن بیماری پیغمبر (ص) را در ضمن حدیثی طولانی بیان کرده، آمده است که حسنین (ع) به دیدن ایشان آمدند و پیغمبر (ص) آنها را گم کرد و به جست وجوی آنها پرداخت تا به باغ بنی نج ار رسید و به ناگاه هر دو در خواب بودند و همدیگر را در آغوش گرفته بودند و ماری گرد آنها بود که موهایی داشت مانند نیِ نیزار و دو بال داشت که با یکی حسن (ع) را پوشانده و با دیگری حسین (ع) را.
چون چشم پیغمبر (ص) به آنها افتاد سرفه ای کرد و آن مار خود را کنار کشید؛ در حالی که می گفت:
بار خدایا تو و فرشته هایت را گواه می گیرم که این دو نبیره ی پیغمبر (ص) هستند و من آنها را برایش نگهداری کردم و تندرست به او پس دادم.
پیغمبر (ص) به او فرمود: ای مار تو کیستی؟ گفت: پیک جن یانم به سوی تو، فرمود: کدام جن یان؟ گفت: جن یانی از نصیبین ، چند تن از بنی ملیح که یک آیه از قرآن کریم را فراموش کردیم و مرا فرستادند نزد شما تا آن را به ما آموزش دهی و چون به اینجا رسیدم، شنیدم جارچی ای می گوید:
ای مار! این دو نبیره پیغمبر (ص) تواند، آنها را از هر بلا و آفت نگهدار و من آنها را از پیشامدهای سوء شب و روز در امان نگه داشته و سالم و تندرست به تو تحویل دادم. آن مار آیه را یاد گرفت و برگشت.
از مجالس صدوق به سندش تا ام سلمه روایت شده است که روزی که پیغمبر (ص) در گذشته اند، نوحه ی جن ی را نشنیدم، جز امشب و البت ه پسرم از دست رفته است (یعنی امام حسین (ع) ) گفت: یکی از آنان می گفت:
هلا ای دیده ام اشکی فزون بار
پس از من کیست گرید بر شهیدان
بدان هایی که مرگ تلخشان راند
به جب اری چه ببنده ی زور گویان
در اصول کافی ، ج ۱، ص ۳۹۶ به سندی از امام محم د باقر (ع) آمده است، روزی امیرالمؤمنین (ع) بر منبر بود، ناگاه اژدهایی از یکی از درهای مسجد پیش آمد و مردم خواستند آن را بکشند و امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: دست نگه دارید. و دست نگه داشتند و اژدها خود را کشید تا به منبر رسید و دراز شد و به امیرالمؤمنین (ع) درود گفت و آن حضرت اشاره کرد که بایستد تا از خطبه اش فارغ شود. و چون از خطبه فارغ شد به او رو کرد و فرمود: تو کیستی؟ گفت: من عمر و فرزند عثمان نماینده ی تو بر جن یان هستم و پدرم مُرد و به من وصی ت کرد نزد شما آیم و نظر شما را بخواهم و آمدم ای امیرالمؤمنین (ع) تا چه فرمایی و چه نظر بدهی؟
امیرالمؤمنین (ع) فرمود:
به تو سفارش کنم از خدا بترسی و برگردی و جای پدرت نماینده بر جن یان باشی که تو خلیفه ی من هستی بر آنها.
در اصول کافی به سندی از ابن جبل آمده است که ما بر در خانه ی امام صادق (ع) بودیم و از آنجا مردمی مانند هندی ها بیرون آمدند که ازار و ردا پوشیده بودند و ما از امام (ع) درباره ی آنها پرسیدیم، امام (ع) فرمودند: اینها برادران شمایند از جنیان.
در اصول کافی ج ۱، ص ۳۹۵ به سندی از حکیمه بنت موسی نقل شده است که دیدم امام رضا (ع) بر در انبار هیزم ایستاده و راز می گوید و من کسی را نمی دیدم، گفتم: ای آقایم با که راز گویی؟ فرمود:
این عامر زهرائی است آمده و به من شکایت دارد .
گفتم: ای آقایم می خواهم سخن او را بشنوم.
فرمود: اگر سخنش را بشنوی یک سال تب می کنی .
گفتم: ای آقایم! می خواهم بشنوم.
فرمود بشنو . گوش دادم مانند سوت بود و یک سال تب کردم
در بصائر به سندی از امام صادق (ع) نقل شده است که روز یک شنبه نوبت جن یان است و جز آنان بر ما عیان نشوند.
در بصائر به سندی تا ابراهیم بن وهب نقل شده است که گفت:
می خواستم ابوالحسن (ع) را در عریض دیدار کنم، رفتم تا نزدیک کاخ بنی سراه و سرازیر شدم در وادی و آوازی شنیدم و کسی را ندیدم، که می گفت:
ای ابا جعفر آقای تو پشت کاخ، نزد سده است، اسلام مرا به او برسان، روگرداندم و کسی را ندیدم و او بازگو کرد تا سه بار و تنم لرزید و من در وادی فرو شدم تا به راهی رسیدم که پشت کاخ بود و به سد ه رفتم در سوی سمرات (۲) سپس راه غدیر را پیش گرفتم و ۵۰ مار دیدم که سر بر آوردند نزد غدیر، آنگاه گوش دادم و گفت و گویی شنیدم و آوازکفشم را بلند کردم تا گام زدنم را بشنوند.
و شنیدم ابوالحسن (ع) سرفه ای کرد و من در پاسخ، سرفه کردم و یورش بردم و ناگاه ماری بر تنه ی درختی آویخته بود، حضرت به من فرمود: نترس زیانی ندارد و آن مار خود را انداخت و بلند شد بر شانه ی او و سرش را در گوشش کرد و بسیار سوت کشید و امام پاسخ داد:
آری، من میان شما قضاوت کردم و کسی مخالف گفته ی من نباشد، جز ستمکار و هر که در دنیا ستم کند، در آخرت ستم کشد با کیفر سختی که من به او دهم و مالش را بگیرم، اگر داشته باشد تا توبه کند.
گفتم: پدر و مادرم قربانت آنها هم در فرمان شمایند؟ فرمود: آری، سوگند بدان که محم د (ص) را به پیغمبری گرامی کرده و علی (ع) را به وصایت و ولایت عزیز ساخته، البت ه آنها برای ما از شماها فرمانبرترند. ای آدمیان و چه بسیار کمند. (۳)
در تفسیر الفرات به سندش از قبیصه نقل شده است که نزد امام صادق (ع) رفتم و نزد ایشان گروهی بودند؛ سلام کرده، نشستم و گفتم: یابن رسول الله (ص) شما کجا بودید پیش از آنکه آسمان ساخته و زمین گسترده، آفریده شوند و ظلمت و نور پدیدار گردند؟ فرمود: ای قبیصه چرا از من این پرسش را می کنی؟ در این وقت مگر ندانی دوستی ما نهانی گرفته و دشمنی با ما فاش شده. و راستی ما دشمنانی از جن داریم که حدیث ما را به گوش دشمنان آدمی رسانند، راستش دیوارها مانند آدمیان گوش دارند.
در تفسیر نعمانی به سند از امیرالمؤمنین (ع) نقل شده است که فرمود: آنچه از قرآن تحریف شده است، قول خداست فَلَم ا خَر تَبَینَتِ الْجِن أَنْ لَوْ کَانُوا یعْلَمُونَ الْغَیبَ مَا لَبِثُوا فِی الْعَذَابِ الْمُهِینِ
در روضه ی کافی ص ۱۴۴ به سنی صحیح از امام صادق (ع) نقل شده است که:
خداوند به سلیمان بن داوود (ع) وحی کرد:
نشانه ی مرگت این است که در ختی از بیت المقد س بر آید به نام خرنوبه فرمود: یک روز سلیمان دید خرنوبه در بیت المقد س بر آمده، به او فرمود:
چه نام داری؟ گفت: خرنوبه. فرمود: سلیمان (ع) به محرابش رفت و ایستاد و بر عصایش تکیه زد و همان ساعت جانش را گرفتند.
فرمود: آدمی و جن به او خدمت می کردند و به شیوه ی پیش برایش در تلاش بودند و می پنداشتند زنده است و نمرده، از بام تا شام کار می کردند و او بر جای خود بود تا موریانه به عصایش افتاد و آن را خورد عصا شکست و سلیمان به رو، بر زمین افتاد. آیا نشنوی قول خداوند عز وجل را فَلَم ا خَر تَبَینَتِ الْجِن الآیه
در اصول کافی ، ج ۱، ص ۱۶۷ به سندی از فضل بن یسار آمده است که شنیدم ابی جعفر (ع) می فرمود که:
تنی چند از مسلمانان به سفر رفتند و راه را گم کردند و سخت تشنه شده، کفن پوشیده و به تنه های درخت چسبیدند و پیری سفید پوش نزد آنها آمد و گفت: بر خیزید باکی بر شما نیست، این آب است، بر خاستند و نوشیدند و سیراب شدند و گفتند: تو کیستی؟ گفت: از جن یانی که با رسول خدا (ص) بیعت کردند من از رسول خدا (ص) شنیدم که می فرمود: مؤمن، برادر مؤمن است؛ چشم اوست، رهنمای اوست و نباید شما در حضور من از بین بروید.
در فروع کافی ، ج ۶، ص ۲۹۰ به سندی از ابو حمزه ثمالی نقل شده است که نزد حوض زمزم بودم؛ مردی نزدم آمد و گفت: از این آب ننوش ای ابی حمزه که جن و آدمی در آن شریکند و این است که جز آدمی شریک ندارد.
ابوحمزه می گوید: از گفته اش شگفت زده شدم. سپس گفته ی او را به امام محم د باقر (ع) گزارش دادم، فرمود: او مردی از جن بوده و خواسته تو را راهنمایی کند.
در محاسن ، ص ۳۶۲ به سندی از عمر بن یزید نقل شده است که:
یک سال در راه مک ه گم شدیم و تا سه روز به جست وجوی راه بودیم و نیافتیم و در روز سوم که آب ما به پایان رسید با جامه ی احرام کفن پوشیده و حنوط نمودیم و مردی از یاران ما بر خاست و فریاد زد: یا صالح یا اباالحسن و یکی از دور پاسخ گفت: گفتیم: چه کسی هستی خدایت رحمتت کند؟ گفت: از آن چند تن که خدا در قرآنش فرموده: و چون رو آور کردیم به تو چند جن را که می شنودند قرآن را تا آخر آیه، از آنها جز من کسی نمانده و من رهنمای گمشدگانم به راه، گفت: پیوسته دنبال آواز رفتیم تا به راه رسیدیم.
در قرب الاسناد آمده است که امام محمد باقر (ع) دوست داشتند در خانه جاندار خانگی باشد؛ مانند کبوتر، مرغ یا بزغاله تا کودکان جن با آنها بازی کنند و با کودکانشان بازی نکنند.
در مکارم ، ج ۱، ص ۱۴۶ آمده است: مردی با ابی جعفر (ع) نالید که جن یان ما را از خانه هایمان بیرون کردند و مقصود او مارهای خانه ها بود. فرمود: سقف خانه ها را ۷ ذراع ( سه متر و یک دوم ) بگیرید و در اطراف خانه کبوتر داشته باشید ، آن مرد گفت: انجام دادیم و چیز بدی ندیدیم.
در مکارم، ص ۱۴۹ از امام صادق (ع) آمده است که: خانه ی پیغمبری نبود جز در آن دو کبوتر بودند؛ زیرا نابخردان جن با کودکان خانه بازی کنند و چون کبوتر در آن است، با او بازی کنند و مردم را وانهند.
در مجالس شیخ، ج ۱، ص ۲۸۸ آمده است که اشجع سلمی نزد امام صادق (ع) آمد و گفت: ای آقایم من به جاهای هراسناک می روم، به من چیزی بیاموز که در امنی ت باشم فرمود: چون از چیزی بترسی دست راست بر بالای سر نه و به آواز بلند بخوان: أَفَغَیرَ دِینِ الل هِ یبْغُونَ وَلَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِی الس مَاوَاتِ وَالْأَرْضِ طَوْعًا وَکَرْهًا وَإِلَیهِ یرْجَعُونَ
اشجع گفت: به یک وادی رفتم که در آن جن بود و یکی گفت: او را بگیرید؛ من آن آیه را خواندم و یکی گفت: چگونه او را بگیرم که در پناه آیه ی طی به درآمد.
در منتخب البصائر به سندش از مفض ل بن عمر در خبری طولانی در رجعت و احوال قائم (ع) آمده است که گفتم: ای آقایم [ امام زمان (ع) ] با که آیند؟
فرمود: با فرشته ها و جن یان مؤمن . مفضل گفت: ای آقایم، فرشته و جن به مردم آشکار شوند؟
فرمود: آری به خدا ای مفض ل! همان گونه که مرد با اطرافیان و خاندانش گفت و گو کند، با آنها سخن گوید.
گفتم: ای آقایم و با او می روند؟ فرمود: آری به خدا ای مفض ل و البت ه فرو آیند در زمین هجرت، میان کوفه و نجف و ۴۶ هزار فرشته و ۶ هزار جن یاور دارد.
در احتجاج ، ص ۱۸۵ آمده است که: از هشام بن حکم در پرسش های یک زندیق از امام جعفر صادق (ع) است که از امام پرسید:
از کجا کهانت می شود و از کجا مردم پیش گویی کنند؟
فرمود: کهانت در جاهلی ت بود و در فترت پیغمبران، کاهن به جای قاضی بود و هر چه بر مردم اشتباه می شد به وی مراجعه می کردند و او برایشان پیش گویی می کرد از چند راه؛ چون: فراست در دید، هوش در دل، وسوسه ی خاطر، زیرکی روح و آنچه در دلش افکنده می شد؛ زیرا آنچه در زمین پدیدار شود از حوادث آشکار، شیطان می داند و به کاهن می رساند و از آنچه در منازل و اطراف واقع شود، به او گزارش دهد.
و اما اخبار آسمانی را شیاطین در آن روزگار استراق سمع می کردند و پرده نبود و با ستاره ها تیرباران نمی شدند و همانا از استراق سمع باز داشته شدند تا در زمین وسیله ای مانند وحی نباشد و اشتباه بر مردم زمین فراهم نگردد، در آنچه ازطرف خدا آید برای اثبات حج ت و نفی شبهه و شیطان یک کلمه از خبر آسمانی را می دزدید درباره ی آنچه خدا در خلقش پدید آرد و آن را می گرفت و به زمین فرو می آورد و به دل کاهن می افکند و او هم سخنانی به آن می افزود و حق را با ناحق می آمیخت و هر پیش گویی کاهن که درست بود آن بود که شیطان شنیده بود و به او رسانده بود و آنچه خطا بود، خودش افزوده؛ ام ا از آن روز که شیاطین از گوش گیری غدقن شدند، کهانت برافتاد و امروزه شیاطین به کاهنان خود از گفت و گوهای مردم گزارش می دهند و از کارهای آنان و شیاطین حوادث دور دست را به هم می رسانند که چه کسی دزدی کرد، چه کسی کشته و چه کسی نهان شده است. آنان مانند مردم، راست گو و دروغ گو دارند.
گفت: چگونه شیاطین به آسمان می رفتند با اینکه با مردم در خلقت و پیکر همانند بودند و برای سلیمان بن داوود بناها ساختند که بشر از آن درمانده است؟
فرمود: پیکر آنها برای سلیمان ضخیم و سخت شد چنانچه مسخ ر او شدند و آنان آفریده ی رقیق باشند و خوراکشان باد است و به این دلیل است که به آسمان می رفتند و گوش می گرفتند؛ زیرا پیکر ضخیم نتواند بالا رود، جز با نردبان یا وسیله.
در علل و عیون ، ص ۱۳۴ به سندی نقل شده است که یک شامی، نام پدر جن را از امیرالمؤمنین (ع) پرسید، ایشان فرمود: شومان و همان است که از آتش زلال آفریده شده است. و پرسید: آیا خدا پیغمبری بر آنان فرستاده؟ فرمود: آری، پیغمبری به نام یوسف بر آنها فرستاد و آنها را به خدای عز وجل خواند و او را کشتند
در علل عیون، ص ۱۴۶ به سندی که تا امام صادق(ع) نقل شده، آمده است که یک روز سلیمان بن داوود (ع) به یارانش گفت :به راستی که خداوند تبارک و تعالی به من پادشاهی ای بخشیده که پس از من دیگری را نسزد، هم باد را مسخ رم کرده، هم آدمی، هم جن و وحوش را، زبان پرنده ها را به من آموخته و هرچه را به من داده؛ ام ا با این همه نتوانستم که روز تا شب شاد باشم و می خواهم فردا بالای کاخ روم و به ممالک خود نگاه کنم. به کسی اجازه ندهید نزد من آید تا روز مرا اندوهگین نسازد، گفتند: بسیار خوب. سلیمان (ع) فردا عصایش را به دست گرفت و بر بلندترین بام کاخش برآمد و ایستاد و بر عصایش تکیه زد تا به شادی بر همه ی ممالکش نگاه کند و خوش باشد، بدان چه به او داده شده است. ناگاه چشمش به جوانی زیبارو و خوش پوش افتاد که از یک گوشه ی کاخش درآمد، چون سلیمان او را دید، گفت: چه کسی تو را به کاخ آورد با اینکه من خواستم امروز تنه باشم. به اجازه ی چه کسی وارد شدی؟
جوان گفت: پروردگار این کاخ، مرا راه داد و به اجازه ی او آمدم،
سلیمان گفت: پروردگارش سزاوارتر است بدان از من، تو چه کسی هستی؟
گفت: من ملک الموتم،
گفت: برای چه آمدی؟
گفت: آمدم جانت را بگیرم،
گفت: انجام ده آنچه را فرمان داری، این روز شادی ام بود و خدا نخواست بی او شاد باشم.
همان تکیه بر عصا، ملک الموت جانش را گرفت و مرده بر عصا تکیه زده بر جا ماند و تا زمانی که خدا خواست مردم به او نگاه می کردند و می پنداشتند، زنده است و درباره ی او به وسوسه و اختلاف افتادند، برخی گفتند: سلیمان این همه روز تکیه بر عصا ایستاده بدون احساس خستگی، بی خواب، بی خوراک و بی نوشابه. او پروردگار ما است و باید او را بپرستیم. گروهی گفتند: سلیمان جادوگر است و چشم بندی کرده و درواقع چنین نیست و مؤمنان گفتند سلیمان بنده و پیغمبر (ص) خداست و خدا به هرچه خواهد کار او را راست آورد.
و چون اختلاف بالا گرفت، خداوند موریانه را فرستاد تا در عصایش تنید و درونش را خورد و شکست و سلیمان به رو از بالای کاخ به زمین در افتاد و جن از موریانه قدردانی کردند، از این رو موریانه در جایی نباشد، جز اینکه آب و گل دارد.
سپس امام صادق (ع) فرمود: به خدا آیه چنین فرود نشده و همانا بدین لفظ فرود شده فَلَم ا خَر تَبَینَتِ الْجِن أَنْ لَوْ کَانُوا یعْلَمُونَ الْغَیبَ مَا لَبِثُوا فِی الْعَذَابِ الْمُهِینِ
در خصال ، ج ۲، ص ۱۷۱ به سندی از سهل بن غزوان بصری آمده است که شنیدم امام صادق (ع) می فرمود: زنی از جن یان به نام عفراء به نوبت نزد پیغمبر (ص) می آمد و سخن او را می شنید و نزد نیکان جن یان می رفت و به دست او مسلمان می شدند و پیغمبر (ص) او را نیافته و از جبرئیل درباره ی او پرسش کرد، گفت: به دیدار یکی از خواهران دینی خود رفته که برای خدا او را دوست دارد.
پیغمبر (ص) فرمود: خوشا به حال کسانی که برای خدا همدیگر را دوست دارند، راستی خدای تبارک و تعالی در بهشت ستونی از یک دانه ی یاقوت سرخ آفریده که بر آن ۷۰ هزار کاخ است و در هر کاخی ۷۰ هزار اتاق و آن را خدا برای دوستان و دیدارکنندگان یکدیگر در راه خدا آفریده است.
سپس فرمود: ای عفراء چه دیدی؟ گفت: عجایب بسیار، فرمود: عجیب ترین چیزی که دیدی چه بود؟ گفت: ابلیس را در دریای اخضر روی سنگی سفید دیدم که دست به آسمان برآورده و می گوید: معبودا! چون به سوگند خود وفا کردی و مرا به دوزخ بردی من از تو خواهش دارم به حق محمد، علی، فاطمه، حسن و حسین که مرا از آن رها کنی و با آنان محشور کنی.
من گفتم: ای حارث این نام ها که بدان ها دعا می کنی، چه می باشند؟ گفت: من آنها را ۷ هزار سال پیش از آفرینش آدم (ع) بر ساق عرش دیدم و دانستم آنها ارجمندترین آفریده هایند نزد خدای عز وجل و من از خدا به حق آنها خواهش می کنم. پیغمبر (ص) فرمود: به خدا اگر همه ی اهل زمین خدا را بدین نام ها خوانند؛ البت ه آنها را اجابت کند.
در تفسیرِ علی بن ابراهیم، ص ۶۲۲ در تفسیر آیه ی ای قوم، ما شنیدیم تا آنجا که می فرماید: آنان در گمراهی آشکاری هستند آمده است که حکایت جن یان است.
و سبب نزول این آیه آن بود که پیغمبر (ص) از مک ه به بازار عَک اظ رفت و زید بن حارثه با او بود و مردم را به اسلام می خواند و کسی به او پاسخ نداد و کسی که آن را پذیرد، نیافت. سپس به مک ه برگشت و چون به جایی رسید به نام وادی مجن ه در دل شب با قرآن نماز شب خواند و چند تن جن به او گذر کردند.
و چون قرائت رسول خدا (ص) را شنیدند، گوش دادند و چون گوش گرفتند، به هم گفتند: خاموش باشید و چون پایان یافت و رسول خدا (ص) از قرائت فارغ شد، نزد قوم خود بیم دهنده بازگشتند و گفتند: ای قوم ما، و البت ه ما کتابی شنیدیم که پس از موسی فرو آمده و تصدیق کند آنچه برابر او است و به درستی به راه راست ره نماید، ای قوم ما، بپذیرید داعی خدا را و به او بگروید و نزد رسول خدا (ص) آمدند و مسلمان شدند و به او گرویدند و رسول خدا (ص) آداب اسلام را به آنها آموخت.
و به پیغمبر (ص) خود فرو فرستاد: قُلْ أُوحِی إِلَی أَن هُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِن تا پایان همه ی سوره و خدا گفته ی آنها را باز گفت و رسول خدا (ص) از خودشان کسی بر آنها گماشت و همه وقت به رسول خدا (ص) مراجعه می کردند و آن حضرت به امیرالمؤمنین (ع) فرمود تا به آنها بیاموزدت و آنها را فقیه سازد، برخی مؤمن باشند، برخی کافر برخی هم ناصبی، یهودی، ترسا و گبر و آنها فرزندان جن باشند.
در تهذیب، ج ۱، ص۱۰۱ به سندش از لیث آمده است که از امام صادق (ع) پرسیدم: آیا می شود کسی با استخوان یا پشکل یا چوب استنجاء کند ( خودش را پاک کند )؟ فرمودند: استخوان و سرگین خوراک جن یانند که با رسول خدا ( ص ) قرارداد کردند و با هیچ کدام شایسته نیست.
در تفسیر علی بن ابراهیم، ص ۳۵۱ در قول خدا و جن را آفریدیم پیش از او از آتش سوزان فرمودند: او پدر ابلیس بود و فرمودند: فرزندان جن مؤمن دارند و کافر و یهود و ترسا و کیش های چند و شیاطین فرزندان ابلیسند در آنها مؤمن نیسته جز یکی به نام هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس که نزد رسول خدا (ص) آمد و او را تنومند، بزرگ و هراسناک دید و فرمود: تو کیستی؟ گفت: من هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس، روزی که هابیل کشته شد، پسر بچ ه ای بودم چند ساله که از عصمت باز می داشتم و به تباه کردن خوراک فرمان می دادم.
رسول خدا (ص) فرمود: چه بد باشد جوان پر آرزو و برنای نیازمند به فرمان. گفت: ای محم د! اینها را واگذار. من به دست نوح توبه کردم و به همراه او در کشتی بودم و او را بر نفرین به قومش سرزنش کردم، من با ابراهیم بودم که او را در آتش افکندند و خدا آن را سرد و سلامت ساخت، با موسی بودم که خدا فرعون را غرق کرد و بنی اسرائیل را نجات داد، با هود بودم که به قوم خود نفرین کرد و من او را سرزنش کردم، با صالح بودم و او را به نفرین بر قومش سرزنش کردم و همه ی کتاب ها را خواندم و همه به وجود تو مژده داده اند و پیغمبران به تو سلام می رسانند و می گویند تو برتر و ارجمندترین پیغمبرانی، از آنچه خدا به تو فرو آورده چیزی به من یاد بده.
رسول خدا (ص) به امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: او را بیاموز، هام گفت: ای محمد! ما فرمان نبریم جز از پیغمبر (ص) یا وصی پیغمبر، این کیست؟
فرمودند: این برادرم، وصی ام، وزیرم و وارثم علی بن ابی طالب است ،
گفت: به چشم، نامش را در کتب الیا یافتیم و شب هریر در صف ین نزد امیرالمؤمنین (ع) آمد.
در مناقب ابن شهر آشوب است که امام محم د باقر (ع) فرمودند: ابوخالد کابلی روزگاری از عمرش را در خدمت امام سج اد (ع) گذراند و به او نالید از اشتیاق به پدر و مادرش، فرمود: ای ابوخالد! فردا مردی از شام آید که درجه و مال فراوان دارد و به دخترش از اهل زمین پیشامدی آمده، نزدش برو و بگو من او را درمان کنم به مزدی برابر دیه ی او که ۱۰ هزار درهم که برابر دیه ی او است و بدان ها دل گرم مشو که آنچه جویی به تو نخواهند داد.
فردا بامداد آن مرد و همراهانش آمدند، از بزرگان اهل شام بود در جاه و مال گفت: پزشکی نیست که این دختر را درمان کند؟ ابوخالد گفت: من او را در برابر ۱۰ هزار درهم درمان کنم و اگر بپردازید، شرط می کنم که دیگر درد او برنگردد و با او قرار کردند ۱۰ هزار درهمش بدهند و او نزد امام (ع) آمد و گزارش داد. فرمود: من می دانم با تو نامردی کنند و به تو آن را نپردازند، ای ابوخالد! برو و گوش چپ آن دختر را بگیر و بگو: ای خبیث! علی بن الحسین به تو فرماید: از این دختر بیرون شو و به او برنگرد. ابوخالد فرمان را انجام داد و او هم برون رفت و دخترک به هوش آمد و ابوخالد وجه مقر ر شده را درخواست کرد و به او ندادند و اندوهگین برگشت، امامش فرمود: چرا غمگینت می بینم، مگر نگفتم با تو نامردی کنند. آنها را وانه که البت ه به تو مراجعه کنند و چون با تو دیدار کردند، بگو: من او را درمان نکنم تا مال را به دست علی بن الحسین بسپارید.
و برگشتند نزد ابوخالد و درخواست درمان کردند و او هم گفت: من درمانش نکنم تا وجه را به دست علی بن الحسین (ع) بسپارید که مورد اعتماد من و شما است و پذیرفتند و پول را به دست امام (ع) سپردند و ابوخالد نزد دختر آمد و گوش چپش را گرفت و گفت: ای خبیث، علی بن الحسین (ع) فرماید از این دختر برون شو و جز از راه خوبی به او نپرداز که اگر بر گردی تو را با آتش فروزان خدا بوزم؛ آتشی که بر دل ها نشیند. آن جن از او بیرون آمد و امام آن مال را به ابوخالد داد و به سرزمین خود رفت.
پینوشتها:
1- ترویه: روز هشتم ماه ذی الحجه، روزی که حجاج نیت تمتمع کنند و محرم شده و از مکه سمت منا حرکت می کنند.
2- درخت های سمر: سُمر درختی است از تیره ی مخروطیان، درختی است بسیار زیبا با اندامی که شکل خارجی آن از دور به چتر شباهت دارد، شاخه های آن تو بر هم و دور یکدیگر است گویند این درخت بیش از ۱۰۰ سال عمر می کند، چوب این درخت سفید و محکم است و در برخی از گونه ها چوبش کمی سرخ رنگ می شود. درخت سمر برای خشک سالی و کم آبی مقاوم است؛ ام ا اگر چند سال متوالی باران نبارد، در اثر خشک سالی، خشک شده و می میرد.
3- سراه نام چند جا است و سمره نام درختی است معروف و در نسخه ای رواقع آمده به قاف و عین بی نقطه یعنی رنگارنگ و محتمل است رواتع باشد با تاء و عین بی نقطه یعنی چراکن بودند گرد غدیر و چه بسیار کمند یعنی فرمانبران از آدمی یا از جن نسبت به دیگران.