ایلیاد مهمترین حماسه کهن اروپایی به شمار میرود و با اُدیسه به هومر، شاعر باستانی نسبت داده میشود که در آن فاصلهای میان انسان و خدا نیست.
ردنا (ادیان نیوز) – برخی آثار کلاسیک را با لذت میشود خواند، اما پارهای دیگر چنین نیستند و خواندنشان عین ریاضت کشیدن میماند. نمونه آن ایلیاد هومر است؛ کتابی سرشار از جزییات و نامهای عجیب و غریب و شخصیتهای فراوان، از همه مهمتر گزارش خشم و نفرت باور نکردنی آخیلوس، شخصیت محوری این حماسه. با این حال نباید از خواندن آثار کلاسیک به دلیل دشواری آنها رو بگردانیم. سالها پیش ایلیاد را خوانده بودم و دوباره آن را آرام آرام خواندم تا ببینم چه از آن میتوان آموخت.
ایلیاد مهمترین حماسه کهن اروپایی به شمار میرود و با اُدیسه به هومر، شاعر باستانی نسبت داده میشود. در این منظومه حماسی فاصلهای میان انسان و خدا نیست و شاعر از آسمان به زمین و از زمین به آسمان در حرکت است تا نشان بدهد که چگونه انسان بازیچه خدایان است. این حماسه روایتگر جنگ افسانهای بین مردم یونان و تروا است؛ جنگی که به ویرانی تروا انجامید. با این حال نه از آغاز این جنگ و علل آن سخن میرود و نه از فرجام آن. خواننده از همان اول وارد معرکه میشود، شبیه فیلم نجات سرباز رایان که دقایق اول آن بیننده فقط سروصدا و هیاهو میشنود و تصویری از کلیت ماجرا به دست نمیآورد.
این حماسه از میانه جنگ آغاز میشود و در میانه جنگ نیز به پایان میرسد. اما تِم اصلی این حماسه خشم ویرانگر آخیلوس است که هیچ انتقامی آن را آرام نمیکند و هر چه انتقام میگیرد، خشمش فزونتر میشود. جملات آغازین این حماسه حسن مطلعی است برای کل آن «ای الهه شعر، خشم آخیلوس فرزند پله را بسرای، خشمی دلازار که دردهای بیشمار مردم آخایی را فراهم کرد و آن همه نفوس مغرور و دلیر را به کام مرگ افکند و پیکرهایشان را طعمه سگان و پرندگان بیشمار کرد.» (ایلیاد ،هومر، ترجمه سعید نفیسی، تهران، علمی و فرهنگی، چاپ نخست ۱۳۳۷، چاپ نوزدهم ۱۳۸۹، ص۴۳)
آخیلوس که از مادر تبار خدایی دارد، به دلیل آنکه آگاممنون کنیزش را از چنگش بیرون آورده است قهر میکند و از جنگ کناره میگیرد و در گوشهای منتظر میماند. هر چه اصرار و تمنا میکنند که بازگردد، قبول نمیکند. حتی پوزشخواهی و بازگرداندن کنیزک را نیز پذیرا نمیشود. این خشم زمانی به اوج میرسد که دوست آخیلوس، پاتروکلس به دست هکتور، شاهزاده تروایی و چشم و چراغ شاه پریاموس کشته میشود. چنان این رخداد برای آخیلوس دردآور است که همه نفرت گذشته خود را از آگاممنون فراموش میکند و برای کشتن هکتور وارد جنگ میشود. مادرش میگوید که هر کس هکتور را بکشد به فاصله کمی بعد از او خواهد مرد، اما این هشدار نیز اثری ندارد. او میخواهد خشم خود را آرام کند حتی اگر بمیرد. در نتیجه، «همه درندگی خشم خود را» بیدار میکند و هکتور را میکشد. با این حال خشم آخیلوس آرام نمیگیرد. در پی آن آخیلوس خشم خود را بر جسد بیجان هکتور خالی میکند، «پاهایش را شکافت، آنها را با دوالی بههم فشرد، او را دنبال گردونه خود بست، سرش بر زمین کشیده میشد… گیسوان سیاه هکتور روی شنزار کشیده میشد و سرش که از دلارامی آراسته شده بود بر دشت پر گرد شیار میانداخت».
آخیلوس جسد هکتور را با خود میبرد و گرداگرد جسد پاتروکل بر زمین میکشد. هیچ منطقی را پذیرا نیست و گویی قرار نیست از خشمش کاسته شود. هر چه انتقام میگیرد، تشنهتر میشود و هر چه با جسد هکتور نامردمی میکند، خشمگینتر میشود. این سرشت خشم است. خشم سیرابشدنی نیست.
اوج این حماسه جایی است که شاه پریاموس نزد آخیلوس میرود، در برابر او زانو میزند و دستی که پسرش را کشته است با فروتنی میبوسد و از او به التماس میخواهد تا پیکر پسرش را بازپس دهد تا برایش ماتم بگیرد و با آیین شایسته به گور بسپارد: «من کاری را که هنوز هیچ آدمیزادهای نکرده است توانستم بکنم، دستهای کسی را که خون پسرم را ریخته است به لبهایم نزدیک کنم.» این سخنان دل آخیلوس را لرزاند. دست پیرمرد را گرفت او را بلند کرد. هر دو به یاد عزیز از دست رفتهشان سخت گریستند. در پی آن آخیلوس با میهمان خود با مهربانی رفتار کرد و قول داد تا پایان عزاداری برای هکتور هیچ حملهای بر ضد شهر تروا صورت نگیرد. این پایان درخشان، حرکت بشر از منطق خشم گرفتن به شفقتورزی را نشان میدهد، حرکتی که امکان زیست انسانی را فراهم میسازد.